eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_42 -بچه‌ها امشب تولد مهبده، کی پایه‌س بترکونیم؟
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 مردد نگاهش کردم و لب گزیدم. چشمانم را بین جمعیتِ راحت و بی‌خیالِ اطرافم چرخاندم. تردیدم را که دید، ادامه داد: -ببین! همه مشغول خودشونن، کسی به ما نگاهم نمیکنه. سپس با لبخند، سری تکان داد و همزمان بیایی زمزمه کرد. دو دستم را گرفت و یک دستم را بالا برد که نگاهش به پشت سرم افتاد و چشمانش برق زد! لبخند بازیگوشی زد و رو به من گفت: -بالاخره جنتلمن مورد نظر پیدا شد! بعد دستانم را رها کرد و از کنارم رفت. با حیرت تمام، نگاهش کردم تا اینکه در میان جمعیت گم شد. به خودم آمدم و دستم را پایین آوردم. با رفتنش می‌توانستم بروم یکجا بشینم و نفس راحتی بکشم. خواستم به فکرم عمل کنم که ناگهان نجوای مردانه‌ای کنار گوشم بلند شد: -افتخار میدید باهم برقصیم بانو؟! با وحشت برگشتم که با آن مرد، چشم‌درچشم شدم. با دیدنش، دستانم را روی دهنم گذاشته و هیع بلندی کشیدم و همزمان یک قدم به عقب رفتم. قلبم خودش را با شدت به سینه میکوبید و به تبعیت از آن شقیقه‌هایم نبض میزد. تمام بدنم یکجا گُر گرفت و حرارت از سرم خارج می‌شد. اشکی بی‌هوا روی گونه‌ام چکید. دلم میخواست از زیر نگاهش فرار کنم؛ نگاهی که پر از خشم بود؛ هرچند که بین آن، رگه‌هایی از نگرانی هم دیده می‌شد. همین قصد را هم کردم؛ اما او انگار متوجه حالت فرارم شد که با حرفش منصرفم کرد: -کجا؟! فکر کنم پیش من جات امن‌تره! و بعد کلافه نگاهی به اطراف انداخت و با گرفتن آستینم مرا به دنبال خود کشاند. حصار امن 2 فنجان نصفه چای را روی میز گذاشت و پایش را روی مبل دراز کرد. -اصلا پیش سید رفتی؟ یا بعداز اینکه رفتی پیش بردیا یه‌راست اومدی پیش من؟ نگاهی به چهره سؤالی و لبخند همیشه بر لب ریحانه انداخت و جواب داد: -رفتم اما رفته بود. کمی خودش را روی مبل سر داد. دستانش را روی شکم قالب کرد و بعد ادامه داد: -ان‌شاءالله فردا میرم. تو چه کردی، این پرونده‌تون تموم نشد؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_43 مردد نگاهش کردم و لب گزیدم. چشمانم را بین جم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: -نه هنوز تموم نشده. ارمیا از لحن ریحانه خنده‌اش گرفت و گفت: -چیه؟ خوشت اومده مثل سایه زندگی کنی و مثل ارواح همه رو زیر نظر بگیری؟! ریحانه خندید و با چشمانی درشت شده، انگشتش را به طرف خودش گرفت: -کی؟ من؟ -آره خود تو! فکر کردی نفهمیدم سر مثلا تشییعت اومده بودی و همه رو دید می‌زدی؟ با این حرف ارمیا ریحانه از خنده منفجر شد: -وای خدا... عاشقتم! -بسه! دختره‌ی آب زیرکاه! با بیش‌تر شدن شدت خنده ریحانه، کوسن مبل را به طرف او پرتاب کرد. ریحانه کوسن را در بغل گرفت، سرش را روی آن گذاشت و می‌خندید تا اینکه تاریکی ایجاد شده میان کوسن و چشمانش، او را به فکر وا داشت؛ فکر گذشته... در قبرستان، میان جمعیت پرسه می‌زد. ماسکش را برای احتیاط کمی بالاتر کشید و روسری‌اش را پایین‌تر آورد. همه به‌شدت گریه می‌کردند. بابت نبود پدر و مادرش در این وضعیت خدا را شاکر بود؛ اگر بودند قطعا خیلی عذاب می‌کشیدند و این می‌توانست کار را برایش سخت‌تر کند. پوزخندی زد! شاید او از معدود کسانی است که بابت مرگ والدینش شکر می‌کرد؛ اما کاش شاکر بودنش برای خدا بود و نه دل خودش! نگاهی به ارمیا انداخت، واقعا داشت گریه می‌کرد و عزادار به‌نظر می‌آمد! نمی‌دانست به ارمیا بخندد یا به حال دیگران گریه کند؟! اما ناخودآگاه با اشک دیگران بغض کرد و اشک ریخت. بیش‌تر ماندنش جایز نبود. به‌سمت خروجی بهشت زهرا قدم برداشت و در فکر رفت. اگر با آن تصادف قصد جانش را نمی‌کردند، شاید او مجبور نبود بمیرد و این بندگان خداهم اینطور گرفتار و معطل نبودند؛ ولی چه می‌شد کرد؟! اینطور روند پرونده خیلی بهتر پیش می‌رفت. لبخندی زد و زیرلب زمزمه کرد: -مرگو تجربه نکرده بودم که کردم! خدا هدایتتون کنه، اگه هدایت نمی‌شید جمیعا از روی زمین برتون داره که مایه زحمتید! دستی روی شانه‌اش نشست. سر بلند کرد و با نگاه نگران ارمیا روبه‌رو شد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
26.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ماجرای ناپدیدشدن دختر ایرانی در فرانسه 🔺 فرانسه بیش از ۸۰ روز است که مهدیه اسفندیاری را به‌دلیل حمایت از فلسطین بازداشت کرده و او را در یکی مخوف‌ترین زندان‌ها نگه‌داری می‌کند. 🔺 وزارت خارجه و سفارت ایران در پاریس هم در این‌باره سکوت کرده‌اند! حامیان آزادی زنان در سکوت عمیق‌تر ┄┅┅❅❅┅┅┄ https://eitaa.com/forsatezendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_44 لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: -نه هنوز
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چت شد یهو؟ -هیچی عزیزم! یه‌دفعه خاطرات گذشته اومد تو ذهنم. ارمیا سری تکان داد و گفت: -خیلی روزهای سختی بود... خیلی! هنوز اسمت که میاد مامان آه میکشه! سپس از بالای چشم نگاهش کرد و خنده شیطنت‌آمیزی تحویل ریحانه داد: -اگه بدونه چی‌شده و بالای سر یه‌قبر خالی گریه می‌کرده، کله از سر عروس و پسرش میکنه! ریحانه خنده کوتاهی کرد و گفت: -بنده خدا حق داره! باید کلی ازش حلالیت بطلبیم؛ البته بیشتر، سازمان باید این کارو بکنه! دستش را روی پای ارمیا گذاشت و گفت: -ولش کن این حرفا رو! حالا میخوای چی‌کار کنی؟ ارمیا خنده‌اش جمع شد. نفسش را پرصدا رها کرد و در جواب گفت: -فعلا که به بردیا سپردم اگه تونست هواشو داشته باشه. باید سیدم در جریان بذارم و فکرمو بهش بگم؛ امیدوارم قبول کنه! خیلی دعا کن ریحانه! -چشم! ان‌شاءالله که همه‌چی خوب پیش میره! ارمیا ایستاد و ریحانه‌هم به تبعیت از او بلند شد. دست دراز کرد و ریحانه دستش را گرفت و فشرد. -میخوای بری؟ -آره مامان‌اینا منتظرن، دیر کردم. ریحانه لبخند کمرنگی زد: -موفق باشی! ارمیا نگاهی به لبخندش کرد. دستش را روی صورت ریحانه گذاشت و آرام با انگشت شست نوازشش کرد. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_45 -چت شد یهو؟ -هیچی عزیزم! یه‌دفعه خاطرات گذ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -حلال کن ریحانه، خیلی کم بهت سر میزنم! بغض کم‌کم مهمان گلوی ریحانه شد. تیغه بینی‌اش سوخت و اشک‌ها به چشمش هجوم آوردند؛ اما سعی می‌کرد که اشک‌هایش پایین نریزند. طبیعی است، زن است و توقعاتش! توقعاتی از جنس خواستِ محبت و حمایتِ دائمی از طرف محرم‌ترین مرد دنیا برایش! با اینکه در آخر ذهنش می‌گذشت که ربطی به ارمیا ندارد و حتی شاید من باید از او حلالیت بگیرم که به خاطر شغلم او را به دردسر انداختم؛ اما پیش خودش توجیه کرد که باشد، شرایط است دیگر! این دلیل نمیشود که انقدر کم پیشم بیاید. درمیان جدالی که در ذهنش ساخته بود، جواب داد: -شرایطه دیگه... ان‌شاءالله بعدا برای هم جبران کنیم! لبخند دندان‌نمایی زد و ادامه داد: -البته تو خیلی بیش‌تر! ارمیا که با دیدن صورت بغض‌دار ریحانه لبخند غمگینی به لب داشت، گفت: -قطعا من بیشتر! سپس ریحانه را محکم در آغوش گرفت و عطر تنش را نفس کشید. پس‌از خداحافظی با ریحانه، سوار ماشینش شد و همزمان با روشن کردن آن، شماره بردیا را گرفت. بوق دوم تمام نشده بود که جواب داد: -سلام داداش! -سلام! برای فردا قبل از اینکه وارد خونه شی بیا کوچه بغلی کارت دارم. ساعت چند میری؟ -حدود هفت. -باشه منتظرتم! -خداحافظ! پس‌از جواب خداحافظی قطع کرد و راه افتاد. باید فردا اول صبح می‌رفت و همه‌چیز را برای سید شرح می‌داد. *** ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
1.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ باز هم دروغگویی و مغالطه‌گری رئیس مجلس: دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی به صورت مکتوب به ما ابلاغ کرده که فعلا قانون حجاب ابلاغ نشود. 🔹پاسخ: 🔺اولاً بله به تو نامه زدند. اما نامه زدند که تا تاریخ ۳۱ آذرماه ابلاغ نکن. بعد از آن هیچ نامه ای زده نشده اگر هست، چرا به هیچکس نشان نمی‌دهد؟ 🔺ثانیاً «دبیرخانه» شورا بر اساس کدام قانون این حق را پیدا کرده که جلوی ابلاغ قانون را برای این مدت (تا الان نزدیک به ۹ ماه) بگیرد؟ 🔺ثالثا اگر ابلاغ این قانون مصلحت نیست، خب چرا اجرای همان قانون قبلی را از دولت مطالبه نمی‌کنی؟ 🔹مرد باشید و جواب همین سه تا سوال را بدهید. https://eitaa.com/forsatezendegi