فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_43 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 جوابش را ندادم. وسایل به اتاقی که در آن قرارداد ب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_44
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
رو به آزاد کردم.
_عکسا آمادهست کاراش تموم شده.آوردم که ببینید. بخواین الان میتونم نشون بدم.
به اصرار بقیه عکسها و فیلمها در ال ای دی همان اتاق به نمایش در آمد. با هر عکس هویی میکشیدند و بعد از تمام شدن، شروع کردند به اذیت کردن آزاد.
امیرحسین، کم دلبری میکردی. حالا این عکسا رو ملت ببینن که بیچارهت می کنن. کم عکس دخترکش بگیر. بابا گناه دارن. تلف میشن دخترا واست.
اخمم در هم شد چرا که توجهی به حضور من در آنجا نکرده بودند. آزاد رنگ به رنگ شد و رامین اخمم را دید.
_یا خدا بچهها پاشین در برین. خشم اژدها. خانوم صالحی، این فرهاد یه کم بیشعوره نمیفهمه جلوی یه خانوم متشخص نباید چرت و پرت بگه.
سامان همه را از جا بلند کرد تا به کارشان برگردند. حالت عادی گرفتم و از آنها خواستم همانجا بنشینند تا عکس جمعی از گروه بگیرم. قبل از شروع کار تخته شاسیها را به دیواری که خواسته بودم زدند. بعد از گرفتن عکس در حالتهای دسته جمعی، به اتاقهای دیگر راهنمایی شدم و از آنها در حال ضبط و مراحلش فیلم و عکس گرفتم. کار آنها که تمام شد مشغول ضبط ادامهی کار خود شدند. با آزاد و رامین به همان اتاق برگشتیم تا کار را با خود آزاد ادامه دهم. چندین حالت و لباس را عکس گرفتم. قرار شد برای تیرز آلبومشان هم او بخواند و من فیلم بگیرم. با گیتارش نشست که یکی از پسرها رامین را صدا زد. آزاد مشغول خواندن و نواختن شد. از او فیلم میگرفتم. ناگهان در که نیمه باز بود کامل باز شد و چهرهی زنی هم سن خودم با چشمان طوسی، صورتی کشیده، لبهای درشت و بینی متناسب ظاهر شد. هیکل لاغر و قد بلندش را جلو کشید. چشمش به من که افتاد ابرویش را بالا انداخت. به طرفم آمد که آزاد از جا بلند شد. دستش را کشید و او را به طرف خودش برگرداند.
_عطیه اینجا چی کار میکنی؟ چی شده اومدی اینجا؟
دوباره به طرف من برگشت.
_امیرحسین خانومو معرفی نمیکنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_43 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید دیگر از رفتارش حرص نمی خورد بلکه حق
#رمان_قلب_ماه
#پارت_44
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید که کلافه شده بود، به کارلوس زنگ زد تا باهم دوری بزنند و هوایی عوض کند. مریم به اتاق که رسید گوشی را از کیفش در آورد. دید که امید و پدرش بارها زنگ زده بودند. سریع با رییس تماس گرفت. بعد از احوالپرسی عذرخواهی کرد.
-قربان ببخشید متوجه تماس شما نشدم. گوشیم بیصدا بود.
- دختر کجایی؟ گفتم لابد اتفاقی افتاده که تنها و بیخبر بیرون رفتی.
- چه اتفاقی قربان؟ رفته بودم سوغات بخرم. مشکلی ندارم. شب برمیگردیم. میرسم خدمتتون.
-فردا نمیخواد بیای شرکت. خستگی در کن بعد بیا.
شب شد. مریم دو ساعت قبل از پرواز آماده شده بود و از اینکه دوباره چادرش را سر میکرد، این سفر تلخ تمام میشد و دیگر لازم نبود پسر رییس را تحمل کند، خوشحال بود. به لابی رفت و منتظر امید شد تا حرکت کنند. تا رسیدن به ایران هیچ حرفی بین مریم و امید رد و بدل نشد. در فرودگاه با دیدن مادر و برادرش که دست تکان میدادند، خوشحال شد و همه غربت چند روزهاش را فراموش کرد. بعد از چند روز لبخند به لبش آمد. به طرف آنها میدوید که با صدای امید ایستاد. به طرف او برگشت.
-خانم صدری بابت اتفاقاتی که افتاد معذرت میخوام. دیگه برام قطع شدن خرجی مهم نیست اما پدرم براش مهم بود که مشاوری مثل شما رو از دست نده. پس خواهش میکنم حداقل شرط آخری که با پدرم گذاشتیدو فراموش کنید. حتی اگه بهش بگید امید بیخودترین و آدمی بود که دیدم.
مریم پشت به او و رو به خانواده اش کرد.
-خداحافظ بچه رییس.
به طرف مادر و برادرش که منتظرش بودند، دوید. محمد در مورد امید پرسید.
-این پسره کی بود؟ میشناختیش؟ چی میگفت؟
-اوهو. یکی یکی برادر. چه خبره اینقدر غیرتی شدی. بریم حالا بهت میگم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_43 _معلومه که نه. سعیمو میکنم راضیت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_44
_سلام.
_ممنون منم خوبم. خوبه که احوالمو میپرسی.
باز هم از خندههای چندش آورش تحویلم داد. با سکوتم ادامه داد.
_امروز زنگ زدم بگم یه سوپرایز واست دارم. کی و کجا بهت برسونم؟
_سوپرایزت ارزونی خودت. من جایی نمیام.
_جوجه من، قرار نبود حالمو بگیری.
_من جوجه نیستم. همچین قراریم نذاشتم.
_خب حالا. پلنگ جان، بعد از ظهر ساعت چهار میام دم پارک محلهتون فقط یه نیم ساعت توی ماشین بهت برسونم سوپرایزمو و برو.
_انگار نمیفهمی نه؟ چند بار بگم جایی نمیام؟
_اَه ترنم. نزن تو ذوقم. نمیدونی با چه ذوقی واست هدیه آماده کردم. یه خبر توپم دارم. عصر منتظرتم. میبینمت جانم. خداحافظ.
بدون آنکه منتظر جوابم بماند قطع کرد. کلافه و پر استرس شدم. من نباید سر قرار میرفتم. دوباره قرص خوردم. اگر مادر میفهمید قرص را سر خود اضافه مصرف کردم، عصبانی میشد ولی در آن زمان چیزی که بیشتر میتوانست او را عصبانی کند، رفتن سر قرار با یک پسر بود.
به سعیده زنگ زدم و از او راهنمایی خواستم.
_ترنم تو یا واقعاً خری که هیچی نمیفهمی یا مثل گوسفند که هر طرف بکِشنت میری.
_ول کن سعیده بگو چه گِلی به سرم بگیرم.
_ترنم، این آدما که با تهدید عکس و این چیزا دخترا رو رام میکنن خطرناکن. ممکنه بلایی سرت بیاره. اونوقت آبروی خودت و خانوادهت میره میفهمی؟
_میفهمم ولی بگو چی کار کنم؟
_به بابات یا مادرت بگو. ازشون کمک بخواه.
_اگه بفهمن منو میکشن. تازه دیگه بهم اعتماد نمیکنن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_43 _چی شده عزیز دلم؟ کارت چیه؟ _بذار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_44
آماده که شد، روی فرش وسط اتاق نمازش را خواند. بعد روسریش را مدلدار بست. میدانست کنایه و حرف زیادی خواهد شنید اما حفظ آنچه اعتقاد داشت، برایش مهمتر بود. راضی نمیشد به خاطر خوش آمدن چند نفر اصولش را زیر پا بگذارد. از اتاق بیرون رفت. هنوز در راهرو بود که صدای شادی را شنید.
_یعنی چی مامان؟ دختره از راه نرسیده سهم ارث هفده هجده سال پیشو گرفته.
_بسه شادی. تو دیگه چی میگی؟ از دست بابات کم حرص میخورم، اون شایان احمقم بدتر هواشو داره. چی کار کنم؟ باز میگم اگه همون شایان بتونه به دستش بیاره، دیگه مالی از دست که ندادیم سهمش از عمههاتم میرسه بهش.
_از من توقع نداشته باش عادی رفتار کنما.
_بابات تاکید کرده باید خوب برخورد کنین که بقیه دور برندارن.
با صدای یکی از خدمه که خبر از آمدن مهمانی را میداد، بحثشان تمام شد. پریچهر در حیرت حرفهایشان در همان راهرو مانده بود. دور از انتظار نبود؛ چرا که پدرش از قبل چنین هشدارهایی داده بود. برای دیدن اولین مهمان، به سالن رفت.
مهمانها یکی یکی وارد شدند. هنوز کسی پریچهر را نمیشناخت. در برخورد اولیه با دختری بسیار زیبا اما پوشیده رفتار متفاوتی داشتند. یکی با تحقیر، یکی با چشمهای هیز، بعضی با نفرت نگاه میکردند و بعضی خود را نزدیک میکردند. وقتی آخرین مهمان که عمه شهین بود، با خانوادهاش پذیرایی شد، عمه شهرزاد به پریچهر اشاره کرد و عمو را مخاطب قرار داد.
_شاهرخ، از سر شبه میپرسم جواب نمیدی. نمیخوای این دختره رو معرفی کنی؟
تحقیر از کلامش میبارید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_43 مربا که وسط سفره میآمد از خود بیخ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_44
رضا نگران دوستش از که بچههای دانشکده پلیتکنک بود، شد. گویا علاوه بر هم دانشکدههای ما، عدهای از آنجا هم برای رفتن، گروه شده بودند. خداحافظی کرد تا سراغ دوستش برود.
از دانشگاه که بیرون رفتم، جنب و جوش مردم بیشتر شده بود. تجمع حالا تبدیل به راهپیمایی به طرف جاسوسخانه شده بود. همراه شدم. همان اول راه، دوست پر تب و تاب چند روز پیش را دیدم. قدش مثل خودم بلند اما لاغر و کشیده بود. در دستش تعدادی اعلامیه بود که از گوشههایش میشد فهمید اعلامیههای حزبی هستند. در آن شرایط هم قصد داشت از شعارهایشان دفاع کند. قبلتر هممسلکهایش قصد گرفتن سفارت را داشتند و کار به جایی نبردند اما او همچنان تبلیغش را میکرد.
سلام و احوالپرسی کردیم. وقتی فهمید کجا می روم، هم قدم شد. کمی از مسیر به سکوت بینمان گذشت. جمعیت همراهمان در حرکت بودند. برخی میدویدند تا دیدنیها را از دست ندهند و برخی سلانه سلانه قدم بر میداشتند. برای کم کردن فاصله و شکستن سکوت، از خودش و درس و زندگیش پرسیدم. دستی به پیشانی بلندش کشید و موهایش را عقب فرستاد.
-اسمم محمده؛ اهل سنندجم؛ سال چهارم دانشگاهم و حقوق قضایی میخونم. تو چی؟
از خودم گفتم.
-من علیرضا هستم؛ اهل میمه اصفهان؛ سال اول پزشکیم.
سری تکان داد و نگاهی به برگههای در دستش انداخت. منتظر بودم ببینم از آن روز چیزی میپرسد یا نه. کمی که به جمعیت نزدیک شدیم، سر حرف را باز کرد.
_چرا اون روز حرفای غیر عادی میزدی؟
_خب اعتقاد من در مورد بحث کردن همون بود. صحبت باید از ریشه باشه.
نیمنگاهی به من کرد و بعد بین جمعیت چشم چرخاند.
_عقیده خوبیه. میخوای دربارهش صحبت کنیم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_43 مردد نگاهش کردم و لب گزیدم. چشمانم را بین جم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_44
لبخند دنداننمایی زد و جواب داد:
-نه هنوز تموم نشده.
ارمیا از لحن ریحانه خندهاش گرفت و گفت:
-چیه؟ خوشت اومده مثل سایه زندگی کنی و مثل ارواح همه رو زیر نظر بگیری؟!
ریحانه خندید و با چشمانی درشت شده، انگشتش را به طرف خودش گرفت:
-کی؟ من؟
-آره خود تو! فکر کردی نفهمیدم سر مثلا تشییعت اومده بودی و همه رو دید میزدی؟
با این حرف ارمیا ریحانه از خنده منفجر شد:
-وای خدا... عاشقتم!
-بسه! دخترهی آب زیرکاه!
با بیشتر شدن شدت خنده ریحانه، کوسن مبل را به طرف او پرتاب کرد. ریحانه کوسن را در بغل گرفت، سرش را روی آن گذاشت و میخندید تا اینکه تاریکی ایجاد شده میان کوسن و چشمانش، او را به فکر وا داشت؛ فکر گذشته...
در قبرستان، میان جمعیت پرسه میزد. ماسکش را برای احتیاط کمی بالاتر کشید و روسریاش را پایینتر آورد. همه بهشدت گریه میکردند. بابت نبود پدر و مادرش در این وضعیت خدا را شاکر بود؛ اگر بودند قطعا خیلی عذاب میکشیدند و این میتوانست کار را برایش سختتر کند.
پوزخندی زد! شاید او از معدود کسانی است که بابت مرگ والدینش شکر میکرد؛ اما
کاش شاکر بودنش برای خدا بود و نه دل خودش!
نگاهی به ارمیا انداخت، واقعا داشت گریه میکرد و عزادار بهنظر میآمد! نمیدانست به ارمیا بخندد یا به حال دیگران گریه کند؟! اما ناخودآگاه با اشک دیگران بغض کرد و اشک ریخت.
بیشتر ماندنش جایز نبود. بهسمت خروجی بهشت زهرا قدم برداشت و در فکر رفت. اگر با آن تصادف قصد جانش را نمیکردند، شاید او مجبور نبود بمیرد و این بندگان خداهم اینطور گرفتار و معطل نبودند؛ ولی چه میشد کرد؟! اینطور روند
پرونده خیلی بهتر پیش میرفت. لبخندی زد و زیرلب زمزمه کرد:
-مرگو تجربه نکرده بودم که کردم! خدا هدایتتون کنه، اگه هدایت نمیشید جمیعا از روی زمین برتون داره که مایه زحمتید!
دستی روی شانهاش نشست. سر بلند کرد و با نگاه نگران ارمیا روبهرو شد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋