eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_46 -حلال کن ریحانه، خیلی کم بهت سر میزنم! بغض
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 در زد و با شنیدن بفرمایید وارد شد. سید سرش پایین و مشغول نوشتن بود. ارمیا سلام کرد و سید پس‌از نفس عمیقی خودکار را روی میز گذاشت. سرش را بالا آورد، لبخندی زد و با نگاهی نافذ، جواب داد: -سلام علی آقا! حال شما؟ علی دستانش را قفل کرد و سربه‌زیر پاسخ داد: -خداروشکر سید، خوبیم. ببخشید دیروز باید خدمت میرسیدم ولی اول باید کاریو انجام میدادم. علی کمی مکث کرد که سید گفت: -خب، منتظرم! چه کاری داری که انقدر درگیرت کرده؟ -راستش گفتنش یکم سخته... -قریب به یقین مربوط به اون دختره، خانم شکوری! درسته؟ و به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه شد. با لحنی پرسشی ادامه داد: -چه خبره علی؟ اون دختر چه نسبتی با تو داره؟ علی لب باز کرد و جواب داد: -اومدم که همینو بهتون بگم... -بشین! علی اطاعت کرد و ادامه داد: -تسنیم شکوری دخترعمه‌مه! من دیروز رفتم پیش برادرم... نگاهی به سید کرد و در ادامه حرفش گفت: -مستضحر هستید که بردیا قبلا وارد فرقه بهائیت شده و الان... سید سری به تأیید تکان داد و علی ادامه داد: -رفتم پیشش تا ازش بخوام از اونجا نره و هوای تسنیم رو بگیره و هم اینکه اگه اجازه بدید کمک کارمون باشه اونجا! -تو که جلوجلو کارتو کردی، دیگه اجازه گرفتنت برای چیه؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_47 در زد و با شنیدن بفرمایید وارد شد. سید سرش پ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 علی سری پایین انداخت و لب زد: -شرمنده‌تونم سید! تسنیم ناموسمونه، من اگه رفتم پیش بردیا جدای از پرونده بوده و اصلا حرفی در این باره بهش نزدم؛ وگرنه که شما اختیاردار و سرور مایید! سید دوباره روی میز خم شد و پس‌از کمی سکوت، لب باز کرد: -تو چطور تونستی بگی بمونه اونجا؟ اگه یه‌وقت دوباره برگرده چی؟ -نگران نباشید سید! خداروشکر هرچی بیش‌تر می‌گذره، به خاطر مطالعاتی که داره تو اعتقادش قوی‌تر و محکم‌تر میشه و الان پراز تجربه، و حتی اطمینانه! -از پس کار برمیاد؟ -پسر زرنگ و رازداریه؛ لبخند کجی روی لبش نشست و ادامه داد: -و همینطور بازیگری با استعداد! سید معنادار نگاهش کرد: -پس مواظب باش بازی نخورده باشی! علی تک‌خنده‌ای کرد و گفت: -دست شما دردنکنه سید! دیگه بعد عمری یه‌چیزایی میفهمیم! سید لبخندی زد: -بگو تا تو روند پرونده کمکت کنه! چشمان علی درخشید! ایستاد و پس‌از کسب اجازه، از اتاق خارج شد. وارد اتاق شد. بچه‌ها به سمت در برگشتند و با دیدن او سلام گرمی تحویلش دادند. در را بست و جوابشان را داد. جلو رفت و روی میز خم شد. برگه‌ها رو از نظر گذراند و لب باز کرد: -خب چه خبر؟ امیر جواب داد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
عنوان: نشست هم‌اندیشی فعالان حقوق زن و خانواده استان قم 💠 با ارائه: سرکار خانم دکتر فاطمه حیدری (سرپرست اداره کل امور زنان و خانواده استانداری قم) 💠دبیر نشست: سرکار خانم دکتر سمیه عرب خراسانی (عضو هیئت علمی دانشگاه و متخصص مطالعات زنان و خانواده) 📍زمان و مکان: 📅 چهارشنبه 1404/03/07 ⏰ ساعت: 9 الی 11 پردیسان، بلوار امام صادق، ابتدای بلوار مولوی، دانشگاه ادیان و مذاهب 🌐حضوری و مجازی مکان: دانشگاه ادیان و مذاهب، سالن امام موسی صدر 📌لینک حضور مجازی: http://el.urd.ac.ir/lms/index.php?option=com_bigbluebutton&view=meetingview&id=21 رمز ورود 22 ---------- 🦋 ---------- 📣 کانال رسمی مطالعات زنان ادیان 👇👇 @adyanMotaleatZanan ╚═══ 🌿🌺🌿 ═════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_48 علی سری پایین انداخت و لب زد: -شرمنده‌تون
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -فعلا که داریم پرونده رو بررسی میکنیم. -خب نتیجه تا الان؟ -نتیجه همونه که سید گفت، باید دنباله‌ی آرزو رو بگیریم برسیم به بالادستیا! علی نگاه چپ‌چپی به امیر انداخت. حسین لب باز کرد: -آرزو یا بهتره بگم آناهید سپهری حدود هفت ساله که وارد این فرقه شده و پنج نفرو هم جذب کرده که اولین اونا همین ماهانه و آخریشونم تسنیم شکوری که البته هنوز معلوم نیست کامل جذب شده یا نه. سه نفر دیگه‌هم به نام‌های.... هستند که باید روشون کار کنیم. برگه در دستش را زیر برگه‌ای دیگر برد و ادامه داد: -این چند وقته خیلی رفت و آمدی به جلسات نداشته و بیش‌تر وقتش رو تو خوابگاه و دانشگاه گذرونده... پیش تسنیم. یه‌بار باهم به یه‌مهمونی میرن که گویا تسنیم راهی بیمارستان میشه، دلیلشم ظاهرا افت فشار و تب‌ولرز بوده. از اون موقع بوده که رفت‌وآمدش آروم‌آروم کم شده. آخرین اطلاعات از سه‌روز پیشه که دیگه پرونده رو واگذار میکنن. باید ت.م کار بزاریم، به نظرم یه‌نیروی نفوذی‌هم داشته باشیم که بتونه به اون جلسات رفت و آمد کنه کارمون زودتر پیش میره... -نیروی نفوذی داریم! بچه‌ها با تعجب نگاهش کردند. -کی؟ رو به امیر گفت: -بعدا میگم. ادامه بدید! جواد از پشت مانیتور بلند شد و نزدیک میز کار آمد: -موقعیت دقیق خونه‌هایی که رفت و آمد داشته موجوده. هویت صاحب اون خونه‌ها روهم دراوردم و گزارششونم منتقل کردم تو سیستمتون. علی سری تکان داد و پشت سیستم رفت. امیر گفت: -یه‌مورد دیگه اینکه آرزو با تسنیم تو یه‌آرایشگاه کار می‌کردند که دیگه بعداز اون مهمونی که باهم رفتند، رفت و آمد چندانی به اونجا نداشتند. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_49 -فعلا که داریم پرونده رو بررسی میکنیم. -خب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 علی همان‌طور که داشت مطالب در سیستم را چک می‌کرد گفت: -امشبم یه‌دورهمی دارند. و همانطور که داشت بلند می‌شد، ادامه داد: -حالا باهاتون هماهنگ میکنم! الان یکم کار دارم. سپس به فلش در دستش اشاره کرد و گفت: -این اطلاعاتم می‌برم تو اتاقم چک میکنم. ساعت هفت و دو دقیقه شد که بردیا در جلو را باز کرد و نشست. -دو دقیقه دیر کردی! بردیا با چشم‌های گرد شده لب باز کرد: -بی‌خیال خان‌داداش! مگه آماده‌باشه؟! ارمیا در صورت بردیا عمیق نگاه کرد و در جوابش گفت: -شاید! من از تو کار دقیق می‌خوام، زمان دقیق، باید برات تمرین باشه. -می‌خوام تسنیمو از این خراب شده دربیارم دیگه، انقدر پیچیدگی نداره که! -فراتر از این حدی که میگی! بردیا ابروهایش را کمی به‌هم نزدیک کرد و با چشمانی تنگ شده به برادرش خیره شد. -می‌خوام کمکمون کنی تو جمع‌آوری کل این جمع! بردیا اخمش عمق گرفت و نگاهش را پایین انداخت. ارمیا دست روی شانه‌اش گذاشت و با اطمینان گفت: -تو می‌تونی بردیا و من اینو خوب می‌دونم. کمکمون می‌کنی؟ بردیا کمی ارمیا را نگاه کرد و بی آنکه چیزی بگوید، نگاهش را به روبه‌رو داد و سری تکان داد. ارمیا لبخندی زد: -آفرین پسر! ازت ممنونم! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا