eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_54 بعد برگشت رو به تسنیم و با اخم ادامه داد:
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 ابروهای بردیا به هم نزدیک‌تر شدند و چشمانش رنگ سؤال و تعجب گرفت؛ کمی که نگاهش روی تسنیم ماند، پوزخند صداداری زد و گفت: -اشتباه نکن! نگاه داریم تا نگاه؛ اگه اونجوری همه نگاهت میکردند از روی تعجب یا حتی به شعور خودشون تمسخر بود نه هوس؛ اما الان حتی اگه هیچکس نگاهت نکنه جز یه‌نفر، اون یه‌نفر نگاهش هوسه نه چیز دیگه! بی‌توجه به دهن نیمه‌باز و چشم‌های زل‌زده تسنیم، ادامه داد: -من جای تو بودم گزینه اول رو انتخاب می‌کردم، حالا خوددانی! سپس چند قدم پیش رفت و انگار چیزی یادش افتاده باشد، ایستاد و کمی سرش را مایل به پشت کرد و گفت: -ولی در هرصورت کنار من که راه میری یه‌چیزی رو سرت باشه! و به راهش ادامه داد. تسنیم آرام روسری‌اش را روی موهایش کشید و به دنبالش رفت. فکرش مشغول شده‌بود. با خودش حساب می‌کرد و حرف‌ها را می‌سنجید. به نظرش بردیا راست می‌گفت و درست همان بود. با ورود به ساختمان از فکر درآمد. سریع رفت کیفش را برداشت و روی دوشش انداخت. در شلوغی وسط سالن، چشم چرخاند و به سختی، آناهید را مشغول خوشگذرانی پیدا کرد. جلوتر رفت و دست روی شانه‌اش گذاشت. آناهید خنده بر لب برگشت و با دیدن تسنیم، ابروهایش را بالا داد و با ذوق و شیطنت پرسید: -خوش گذشت؟ تسنیم لبخند کمرنگی زد و جواب داد: -آره! الانم میخوام برم. آناهید که تازه متوجه کیف روی دوش تسنیم شده بود، لبخندش جمع شد و با کمی مکث، گفت: -کجا؟ -می‌خوام با بردیا برم بیرون! آناهید کمی متعجب نگاهش کرد و سپس با صدای بلند خندید: -وااای خدای من! عزیز دلم! برید بهتون خوش بگذره! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_55 ابروهای بردیا به هم نزدیک‌تر شدند و چشمانش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 و همزمان لپش را بوسید و رفت به دنبال خوشی‌اش. تسنیم با سری افتاده به سمت خروجی راه افتاد. بردیا همان‌جا کنار در ایستاده و منتظرش بود. وقتی تسنیم نزدیکش شد، باهم از در ساختمان بیرون آمدند و همانطور که طول حیاط را طی میکردند، بردیا سکوت بینشان را شکست: -موقعی که صدر اینجا سخنرانی داشت بودی؟ -وای آره! خیلی قشنگ صحبت میکرد! یک‌طرف لب بردیا بالا رفت: -مثلا چیا می‌گفت؟ -از محبت و آرامش می‌گفت. فکر که میکنم، می‌بینم راست میگه، می‌گفت باید عقاید اولیه‌مونو پاک کنیم تا بتونیم حقیقتو بفهمیم. بردیا پوزخندی زد و آرام گفت: -آره از محبت خارها گل میشود؛ البته به شرطی که منتقدشون نباشی و ضدشون عمل نکنی وگرنه حتی اگه داداششونم باشی پدرتو درمیارن! تسنیم با چشم‌هایی گرد شده به بردیا نگاه کرد و "ها"یی از هنجره‌ش درآمد. بردیا ادامه داد: -اصلا مگه همه‌چی به مهر و محبته؟! مثلا میان بهت دست درازی می‌کنند یا جلوی چشمت سر مامان باباتو می‌برن یا... آره بهشون محبت کن تا به کارشون بیشتر ادامه بدن! تسنیم اخم کمرنگی کرد و سر به زیر شد. سوار ماشین شدند. همانطور که بردیا سویچ را داخل استارت ماشین می‌برد و می‌چرخاند، لب باز کرد: -از من به تو نصیحت! اگه می‌خوای حقیقتو بفهمی نباید افکار اولیه‌تو پاک کنی؛ فقط کافیه به افکار جدید، خوب گوش کنی و با تحقیق، بالاوپایین و مقایسه‌شون کنی، شاید همون عقیده اولت درست باشه! تسنیم درمانده سری تکان داد. باید فکری به حال تحلیل کردنش می‌کرد، گویا خیلی در این موارد ضعیف بود! نفس عمیقی کشید و به بیرون خیره شد. با خودش درگیر بود، دلش میخواست به یک اطمینانی برسد. ماشین ایستاد و تسنیم به خودش آمد. نگاهی به اطراف کرد و گفت: -چرا وایسادی؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
5.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻سریال سووشون شأن زنان ایرانی را حفظ نکرد! بهتر بود روزهای سیاه ایران در سال 1320 توسط انگلیسی ها با حفظ جایگاه زن به مردم یادآوری بشه @forsatezendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_56 و همزمان لپش را بوسید و رفت به دنبال خوشی‌اش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چی می‌خوری؟ -چی؟ -گشنمه، توهم شام نخوردی، می‌خوام ساندویچ بگیرم. چی می‌خوری؟ -فرقی نمی‌کنه برام، هرچی خودت میخوای بگیر. بدون هیچ حرفی از ماشین خارج شد و حدود یک‌ربع بعد با دست پر برگشت. یکی‌از ساندویچ‌ها را گذاشت روی پای تسنیم و دیگری را باز کرد و گاز بزرگی به آن زد. چشم‌های متعجب تسنیم، بین ساندویچی که حالا در دستش بود، و خود بردیا در گردش بود: -این چیه؟! -زاپاتا! -منظورم اینه که خیلی بزرگه، چرا دوتا گرفتی؟! بردیا نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و گفت: -یه‌نگاه به قد من بکن! ناهارم نخوردم. اونوقت به نظرت یه‌نصفه ساندویچ بسمه؟! -آخه من نهایت بتونم نصفشو بخورم. -خب بقیه‌شو بذار فردا بخور یا بده به دوستات؛ فقط به اون آناهید افریطه هیچی نده! تسنیم، معترض لب باز کرد: -اِ بردیا! -اِ نداره! توهم این سلیطه رو بشناسی همینجوری درباره‌ش حرف میزنی. حالاهم غذاتو بخور سرد میشه، بذار ماهم بخوریم! گشنمه. تسنیم نفسش را با صدا بیرون داد و شروع کرد به خوردن. -ممنونم! خیلی خوشمزه بود. و بقیه ساندویچش را در کیف گذاشت. بردیا که دیگر راه افتاده بود، "نوش جانی" زمزمه کرد. تسنیم دوباره نگاهش را به بیبرون داد که گوشی‌اش زنگ خورد. شادی بود. جواب داد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_57 -چی می‌خوری؟ -چی؟ -گشنمه، توهم شام نخورد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -الو نسیم؟! ابروهای بردیا کمی گره خورد. صدای گوشی بلند بود و می‌شنید. -نسیم؟! -آخ سلام! ببخشید تسنیم‌جان! می‌خواستم به دخترخاله‌م زنگ بزنم اسماتون شبیه هم بود زنگ زدم به تو. ابروهای بردیا بیش‌تر درهم رفت. لب‌های تسنیم به طرف بالا کشیده شد: -سلام عزیزم! عیبی نداره. -بازم ببخشید! البته می‌خواستم بعداز نسیم زنگ بزنم به تو. می‌خواستم ببینم خوبی؟ ان‌شاءالله میای خوابگاه دیگه؟! تسنیم از لحن شادی خنده‌اش گرفت. بردیا اسم نسیم را با خود نجوا کرد، چقدر این اشتباه برایش آشنا بود! تسنیم در جواب شادی گفت: -اذیت نکن شادی! کاری نداری؟ -برو به‌سلامت! نه، یعنی بیا به‌سلامت! تسنیم خندید: -خداحافظ! ذهن بردیا رفت در خانه مبینا. روی مبل کرم رنگ نشسته بود، دقیقا روبه‌روی صاحبخانه. صدای قهقهه مبینا در خانه پیچید. بردیا چشم از فرش خوش‌نقش ابریشمی دستبافت برداشت و نگاه کوتاهی به صورت او انداخت: -به چی می‌خندی؟ مبینا پاهای برهنه‌اش را از روی هم برداشت و صاف نشست. همانطور که دامن کوتاهش را مرتب می‌کرد، گفت: -هیچی یاد احمق بازی‌های آناهید افتادم. -باز چی‌کار کرده افریطه؟! -نبودی اون شب مهمونی، جات خالی! برداشته دست یه‌دختریو گرفته اورده این‌جا که به‌زور روسریشو از سر برداشته، کاملا معلوم بود که بار اولشه اومده پارتی. دختره همینطوری ما رو می‌دید حالش بد بود، رقصمونو که دید کلا غش کرد!آناهیدم نه گذاشت نه برداشت برای این‌که دختره روش باز شه به‌جای یه‌لیوان آب قند، یه لیوان نوشیدنی ناب منو داد بهش. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
2.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘نگاهی به آسیب های فضای مجازی ▫️فابینگ (Phubbing) چیست؟ ▪️«فابینگ»، بی اعتنایی به دیگران با نگاه کردن به تلفن همراه یک اختلال رفتاری جدید است. فابینگ عملی است که باعث می‌شود افراد در محیط‌های اجتماعی یا خانوادگی به جای توجه به دیگران به تلفن خود نگاه کنند. 📮انجمن سواد رسانه طلاب؛ 📲 ایتا | آپارات | اینستاگرام