eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_56 و همزمان لپش را بوسید و رفت به دنبال خوشی‌اش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چی می‌خوری؟ -چی؟ -گشنمه، توهم شام نخوردی، می‌خوام ساندویچ بگیرم. چی می‌خوری؟ -فرقی نمی‌کنه برام، هرچی خودت میخوای بگیر. بدون هیچ حرفی از ماشین خارج شد و حدود یک‌ربع بعد با دست پر برگشت. یکی‌از ساندویچ‌ها را گذاشت روی پای تسنیم و دیگری را باز کرد و گاز بزرگی به آن زد. چشم‌های متعجب تسنیم، بین ساندویچی که حالا در دستش بود، و خود بردیا در گردش بود: -این چیه؟! -زاپاتا! -منظورم اینه که خیلی بزرگه، چرا دوتا گرفتی؟! بردیا نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و گفت: -یه‌نگاه به قد من بکن! ناهارم نخوردم. اونوقت به نظرت یه‌نصفه ساندویچ بسمه؟! -آخه من نهایت بتونم نصفشو بخورم. -خب بقیه‌شو بذار فردا بخور یا بده به دوستات؛ فقط به اون آناهید افریطه هیچی نده! تسنیم، معترض لب باز کرد: -اِ بردیا! -اِ نداره! توهم این سلیطه رو بشناسی همینجوری درباره‌ش حرف میزنی. حالاهم غذاتو بخور سرد میشه، بذار ماهم بخوریم! گشنمه. تسنیم نفسش را با صدا بیرون داد و شروع کرد به خوردن. -ممنونم! خیلی خوشمزه بود. و بقیه ساندویچش را در کیف گذاشت. بردیا که دیگر راه افتاده بود، "نوش جانی" زمزمه کرد. تسنیم دوباره نگاهش را به بیبرون داد که گوشی‌اش زنگ خورد. شادی بود. جواب داد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_57 -چی می‌خوری؟ -چی؟ -گشنمه، توهم شام نخورد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -الو نسیم؟! ابروهای بردیا کمی گره خورد. صدای گوشی بلند بود و می‌شنید. -نسیم؟! -آخ سلام! ببخشید تسنیم‌جان! می‌خواستم به دخترخاله‌م زنگ بزنم اسماتون شبیه هم بود زنگ زدم به تو. ابروهای بردیا بیش‌تر درهم رفت. لب‌های تسنیم به طرف بالا کشیده شد: -سلام عزیزم! عیبی نداره. -بازم ببخشید! البته می‌خواستم بعداز نسیم زنگ بزنم به تو. می‌خواستم ببینم خوبی؟ ان‌شاءالله میای خوابگاه دیگه؟! تسنیم از لحن شادی خنده‌اش گرفت. بردیا اسم نسیم را با خود نجوا کرد، چقدر این اشتباه برایش آشنا بود! تسنیم در جواب شادی گفت: -اذیت نکن شادی! کاری نداری؟ -برو به‌سلامت! نه، یعنی بیا به‌سلامت! تسنیم خندید: -خداحافظ! ذهن بردیا رفت در خانه مبینا. روی مبل کرم رنگ نشسته بود، دقیقا روبه‌روی صاحبخانه. صدای قهقهه مبینا در خانه پیچید. بردیا چشم از فرش خوش‌نقش ابریشمی دستبافت برداشت و نگاه کوتاهی به صورت او انداخت: -به چی می‌خندی؟ مبینا پاهای برهنه‌اش را از روی هم برداشت و صاف نشست. همانطور که دامن کوتاهش را مرتب می‌کرد، گفت: -هیچی یاد احمق بازی‌های آناهید افتادم. -باز چی‌کار کرده افریطه؟! -نبودی اون شب مهمونی، جات خالی! برداشته دست یه‌دختریو گرفته اورده این‌جا که به‌زور روسریشو از سر برداشته، کاملا معلوم بود که بار اولشه اومده پارتی. دختره همینطوری ما رو می‌دید حالش بد بود، رقصمونو که دید کلا غش کرد!آناهیدم نه گذاشت نه برداشت برای این‌که دختره روش باز شه به‌جای یه‌لیوان آب قند، یه لیوان نوشیدنی ناب منو داد بهش. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
2.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘نگاهی به آسیب های فضای مجازی ▫️فابینگ (Phubbing) چیست؟ ▪️«فابینگ»، بی اعتنایی به دیگران با نگاه کردن به تلفن همراه یک اختلال رفتاری جدید است. فابینگ عملی است که باعث می‌شود افراد در محیط‌های اجتماعی یا خانوادگی به جای توجه به دیگران به تلفن خود نگاه کنند. 📮انجمن سواد رسانه طلاب؛ 📲 ایتا | آپارات | اینستاگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_58 -الو نسیم؟! ابروهای بردیا کمی گره خورد. صد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 بردیا نیم‌خیز شد و با چشمهای درشت شده به مبینا نگاه کرد: -خاک تو سر عوضیش کنن! چه بلایی سر دختره اومد؟ مبینا جواب داد: -نبودی ببینی چه بدمستی شده بود دختره! هیچی دیگه آخرسرم پرهام کارشو ساخت! بردیا سریع صاف نشست و با صدای بلند گفت: -چی؟! پرهام؟! امکان نداره! -برای منم جای تعجب بود که پرهام اونکارو کرد؛ ولی خب اونم مست بود. بردیا دندان به‌هم سایید. مبینا با دیدن حال بردیا، با لحنی آرام ادامه داد: -دختره انگار صبح پا میشه هیچی یادش نمیاد، آناهیدم می‌خواست هیچی بهش نگه تا اینکه میفهمه حامله‌ست! قرص به خوردش میده تا سقط کنه، دختره‌هم که انقدر خر نیست، بالاخره سقط می‌کنه می‌فهمه... هیچی دیگه آناهیدم الان داره موس‌موسشو میکنه! چشمان بردیا که هرلحظه با شنیدن این حرف‌ها بازتر میشد، در آخر صورتش را جمع کرد و با انزجار دهان باز کرد: -کثافت! آخر من این فاحشه رو میکشم! -ولی خودمونیم، دختره چقدر احمق بوده که دست رفاقت به این داده! بردیا با خشم نگاهش کرد و با حرص جواب داد: -احمق نبوده، احمق گیرش اورده! نمیشناسیش آناهید آفتابپرستو؟! مبینا دستانش را ازهم باز کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت. بردیا به پالتویش که روی مبل انداخته‌بود، چنگ زد و ایستاد. -کجا؟ سیمین داره لبو میاره، میچسبه ها! -نوشجون خودتو خدمتکارت! -اوهوع! حالا چرا انقدر حرص میزنی؟ خود نسیم‌خانمم راضی نیست... -کی؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_59 بردیا نیم‌خیز شد و با چشمهای درشت شده به مبی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -همین دختره‌ی بدبخت دیگه، اسمش نسیم بود؛ البته نه! یه‌اسمی شبیه نسیم بود که یادم نمیاد دقیقشو... -آروم‌تر برو! چه خبرته؟! با شنیدن صدای ترسیده تسنیم، دستانش را روی فرمون بیش‌تر فشار داد. رگ‌های گردن و پیشانی‌اش بیرون زده بودند. نمی‌توانست باور کند و مدام با خودش می‌گفت: -نه نه نه! این امکان نداره! یا اشتباه شنیدم یا اشتباه یادمه یا هرچیز دیگه. تصمیم گرفت به اطمینان برسد و تیر آخر را بزند. از میان دندان‌های به‌هم فقل شده، با صدای خش‌داری پرسید: -اولین مهمونی که با آناهید رفتی کی بوده؟ تسنیم که از تغییر حال ناگهانی بردیا ترسیده بود، با صدایی لرزان جواب داد: -شونزده آبان... سرش را پایین انداخت و آرام ادامه داد: -شب شهادت امام حسن و پیامبر. نگاهی به بردیا کرد؛ دیگر قیافه‌اش قابل دیدن نبود! چشمان گرد به خون نشسته و رگ‌های بیرون زده از سروگردنش، خبر از آمدن زلزله‌ای را می‌داد! به بیرون زل زده‌بود و با سرعت می‌رفت.تسنیم نمی‌دانست چه بگوید، یعنی جرئتش را نداشت که چیزی به زبان بیاورد. بردیا با همان سرعت به کنار خیابان رفت و باشدت زد روی ترمز. صدای جیغ سایش تایر چرخ با آسفالت، تمام خیابان را برداشت. تسنیم دستش را روی داشبرد گذاشت تا به جلو پرتاب نشود. با بوق‌های ممتد ماشین‌های اطراف‌هم، بردیا از حالت خود خارج نشده و همچنان نگاهش به بیرون بود. تسنیم کمی به خودش جرئت داد و آهسته پرسید: -چ...چی...چی شده؟ بردیا سرش را به سمت تسنیم برگرداند و نگاه خشمگینش را به او داد: -خاک تو سرت! بعد صدایش را بالا برد و داد زد: -خاک تو سرت تسنیم! خاک تو سرت! با یک‌دست یقه مانتویش را گرفت و او را به در ماشین چسباند: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_60 -همین دختره‌ی بدبخت دیگه، اسمش نسیم بود؛ الب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -این‌همه بلا سرت اورده، اونوقت واسه من ازش دفاع می‌کنی؟! چرا انقدر ساده‌ای، ها؟ بی‌عفتت کرده، کثیفت کرده، تو فهمیدی و باز داری باهاش می‌گردی؟ خاک تو سرت تسنیم که اون شب هرسال وردست مامانت چایی می‌دادی تو روضه، اونوقت امسال شرفتو به باد دادی! دست دیگرش راهم روی یقه مانتو گذاشت و باشدت تسنیم را جلو و عقب میکرد و همزمان صدایش را بالاتر برد: -چی‌کار کردی تسنیم، ها؟! چه خاکی تو سر خانواده‌ت کردی، چه خاکی تو سر ما کردی؟! بگو بی‌شرف، بگو بی‌حیا! تسنیم که دیگر به هق‌هق افتاده و کل صورتش خیس بود، طاقتش تمام شد و گفت: -چی میگی؟ این حرفا چیه؟ -چی می‌گم، ها؟! چی می‌گم؟! تو اون مهمونی، تنها دختر همراه آناهید که بار اولشم بوده که میومده پارتی، کی میتونه باشه جز تو، هان؟! تسنیم با دهانی نیمه‌باز و صورتی خیس به بردیا خیره شد. باورش نمیشد! با اینکه از همان داد و بیدادهای اول بردیا، فهمید که فهمیده، اما باز نمی‌خواست قبول کند؛ اما حالا... چاره‌ای نداشت جز قبول کردن این‌موضوع که: بردیا میداند! پس‌از چندلحظه سکوتی که بینشان برقرار بود و فقط با صدای نفس‌نفس زدن‌های عصبی بردیا می‌شکست، بردیا سرِ سنگینش را به چپ‌وراست تکانی داد و دوباره، اما آرام گفت: -چیکار کردی تسنیم! و تسنیم برای لحظه‌ای برق اشکی در چشمان بردیا دید. با صدایی خفه که معلوم بود به‌زور از ته حلقش بیرون می‌آید، نجوا کرد: -به‌خدا نفهمیدم که چی‌شد؟! اصلا نمی‌دونستم که... حتی آناهیدم اشتباهی... اون نمیدون... بردیام محکم دستش را در هوا تکان داد و دوباره فریاد زد: -چقدر ساده‌ای تسنیم، چقدر! اون نمی‌دونست؟! اون از عمد اون‌کوفتیو بهت داد بخوری تا حیاتو قی کنی، که یه‌بی‌غیرت پاشو فراتر گذاشت! اون از عمد بهت داد، با آگاهی کامل! تسنیم با دهانی باز و چشمانی ناباور به او خیره شد. بردیا با گفتن "لعنتی" از ماشین پیاده شد. در را با شدت بست و لگد محکمی به کنار ماشین زد. کلافه دستانش را لای موهایش کرد و سرش را بالا برد. تسنیم با گریه نگاهش می‌کرد. برایش قابل هضم نبود که آناهید چنین کاری در حقش کرده باشد. هم عصبی بود، هم شرمگین و غصه‌دار، رفتن آبرویش‌هم پیش بردیا، خجل و ناآرامش کرده‌بود؛ هرچند که ناراحت حالش‌هم بود. نگاهش کرد، به کاپوت تکیه زده و شانه‌هایش می‌لرزید. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋