eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_64 -فدای اخمات! همونشم غنیمته واسم. ریحانه خن
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -به زور دیگه، نه؟ با صدای مبهوت ریحانه به خود آمد: -تقریبا! صدایش خش داشت و این دست خودش نبود. حالا که ریحانه اصل مطلب را فهمیده‌بود باید برایش توضیح میداد، توضیح می‌داد که تسنیم قربانی شده و دست خودش نبود؛ اینطوری تبرئه می‌شد البته نه خیلی زیاد! ریحانه بادقت به قصه تلخ بردیا گوش می‌کرد و قلبش فشرده می‌شد. از این‌دست دخترها را زیاد دیده‌بود اما برای او قضیه تسنیم متفاوت بود. پوشش و اعتقادات سابق تسنیم و اینکه اهل این کارها نبود و همینطور آشنایی و مراوده‌هایی که باهم داشتند، این زخم کهنه را عمیق‌تر می‌کرد. آری! او از شنیدن و خواندن سرگذشت هرکدام از این دخترها دلش خون میشد. این زخم خیلی کهنه بود، خیلی! حصر سوم دستم را به دیوار گرفته و آهسته بالا می‌رفتم. دلم نمی خواست زود به اتاقم برسم، دلم می‌خواست فکر کنم، تنها باشم، بزنم تو سر خودم! بارها و بارها از خودم پرسیدم چرا؟ چرا آناهید این‌کار را بامن کرد؟ اما به جوابی نرسیدم. گاهی با خودم می‌گفتم که شاید بردیا دروغ می‌گوید؛ شاید چون از آناهید بدش می‌آید، می‌خواهد خرابش کند! اما شناخت من از بردیا همچین چیزی را نقض می‌کرد که بخواهد به کسی دروغ ببندد، حتی اگر از او بدش بیاید. از آن‌طرف‌هم آناهید پیش من سابقه دروغگویی داشت. مانده بودم چه کنم؟! فقط تنها چیزی که می‌دانستم درست است این بود که به توصیه بردیا عمل کرده و اصلا به روی خودم نیاورم که چه شده؟! در غیر این صورت اگر آناهید مقصر باشد، حاشا می‌کند و اگر نباشد، شرمنده‌اش می‌شوم. بالاخره به اتاق رسیدم. در باز بود. شادی و فاطره به تخت آناهید، که روبه‌روی در اتاق بود، تکیه داده و حرف می‌زدند. آناهید نبود و این‌مسئله کمی آرامم می‌کرد. وارد شدم و با لبخندی مصنوعی، سلام کردم. سرشان را بالا آوردند و با روی باز جوابم را دادند؛ اما نمی‌دانم چه در چهره‌ام دیدند که حالت صورتشان به نگرانی تغییر کرد. -چیزی شده تسنیم؟ آناهید کو؟ روبه فاطره کردم و با حفظ همان لبخند مسخره جواب دادم: -نه چیزی نشده، یکم سرم درد می‌کنه، زودتر اومدم استراحت کنم. فاطره لبخند محوی زد و آرام گفت: -باشه عزیزم استراحت کن! اگه‌هم نور اذیتت میکنه بعد از اینکه لباساتو عوض کردی، برقو خاموش کن! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_65 -به زور دیگه، نه؟ با صدای مبهوت ریحانه به خ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -باشه ممنون! نگاهی به شادی انداختم. نگاهم می‌کرد و باز چشمانش آشفته بود. اصلا این اواخر هروقت مرا با آناهید می‌دید چشمان براقش اینطور می‌شد، کدر و پر از نگرانی و ترس! شاید اوهم حس کرده که آناهید برایم خطرناک است! تندتند لباسم را عوض می‌کنم تا زودتر به رختخواب بروم و با آناهید چشم‌درچشم نشوم؛ هرچند که می‌دانستم او تا نصف شب نمی‌آید، اما خب احتیاط شرط عقل بود و من در موقعیتی که داشتم، سرسختانه به این شرط پایبند بودم. روبه بچه‌ها ببخشیدی زمزمه و برق را خاموش کردم. روی تخت دراز و پتو را روی سرم کشیدم. با بستن چشمانم، شروع کردم به چیدن اتفاقات اخیر کنار هم و فکر کردن به آن‌ها. آنقدر مغزم را سنگین و پراز کلمات و اتفاقات کردم که چشم‌هایم سنگین شد و خوابم برد. -تسنیم، تسنیم! پاشو صبحونه بخور بریم دانشگاه دیر میشه. با صدای شادی از خواب بیدار شدم. دلم می‌خواست به آن خواب عمیق و دلچسب ادامه بدهم اما مثل همیشه اسم دانشگاه خواب از سرم پراند. بلند شدم و نشستم، شادی لقمه‌ای طرفم گرفت و گفت: -بیا بخور زودتر بریم، دیر میشه! لقمه را از دستش گرفتم و تشکر کردم. فاطره مسواک به دست داخل اتاق شد و با دیدنم لبخند زد: -سلام، صبح بخیر! متقابلا با لبخند جوابش را دادم. راستی آناهید کجاست؟ شانه‌ای بالا دادم و خواستم گاز اول را بزنم که به جایش پرسیدم: -شما صبحونه خوردید؟ -آره، نوش جون! دوست داشتیم باهم بخوریم اما حس کردیم خیلی خسته‌ای، عمیقم خوابیده بودی دیگه دلمون نیومد بیدارت کنیم. لبخندی به مهربانی شادی زدم و ممنونی زمزمه کردم. هرتیکه‌ای که در دهنم میرفت یک خاطره از شادی و فاطره در ذهنم تداعی می‌شد. چرا مجذوب مهربانی و گرمی خالصانه این‌دو نشدم و به آناهید گرایش بیشتری داشتم؟ چرا هیچ‌وقت به این‌موضوع دقت نکرده بودم که با وجود مراودات معمولی که با آناهید داشتند، فاصله خود را نیز با او حفظ می‌کردند و انگار با نگاه و رفتارهایشان مرا نیز به این فاصله دعوت کرده و حتی گاهی به آناهیدهم غیرمستقیم اخطار می‌دادند. به ساعتم نگاه کردم، آناهید نیامده و انگار قرارهم نبود بیاید و من بابت این مسئله خوشحال بودم. اصلا آمادگی روبه‌رو شدن با او را نداشتم، هنوز نتوانسته بودم با خودم کنار بیایم و برایم سخت بود در این‌حالت جلویش عادی باشم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_66 -باشه ممنون! نگاهی به شادی انداختم. نگاهم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 داشت دیرمان میشد. قید دستشویی را زدم و خواستم شروع کنم به آماده شدن که صدای پیامک تلفن همراهم، به گوشم خورد. نگاهش کردم. شماره ناشناس بود: -امروز ساعت سه، پایینِ مجتمع خوابگاه منتظرتم... بردیا شاید با این قرار می‌توانستم فکر خود را از حیرانی و گنگی نجات دهم. نوشتم: -باشه و با اینکه عجله داشتم شماره‌اش را ذخیره کردم. دوباره به سمت لباس‌هایم رفتم. شادی حاضر و آماده، منتظر نشسته‌بود. فاطره نگاهی به عجله‌ام کرد و همزمان با تنظیم چادر روی مقنعه‌اش، پرسید: -نمیری یه‌آب به سروصورتت بزنی؟ -نه ولش کن! لازم بود تو خود دانشگاه میرم، الان دیر میشه. برایم جالب بود که کسی سراغ آناهید را نمیگرفت، خودم‌هم حرفش را پیش نکشیدم و با سر کردن مقنعه، آمادگی‌ام را اعلام کردم. حدود ساعت دو، خسته از کلاس‌های پشت‌سر هم، از دانشگاه بیرون زده و به طرف خوابگاه راه افتادیم. وقتی رسیدیم، ماشین پارک شده بردیا را کمی آن‌طرف‌تر دیدم. به ساعتم نگاه کردم، یک ربع زودتر آمده بود. از شادی و فاطره به بهانه اینکه کار دارم، جدا شدم. خداروشکر زیاد سؤال نمی‌پرسیدند و در اخلاقشان تجسس جایی نداشت و همین باعث شده‌بود که با آن‌ها حس راحت‌تری داشته باشم و کنارشان بمانم. در ماشین را باز کردم و نشستم. -سلام! -سلام، خسته نباشید! کلاس داشتی امروز؟ و همزمان استارت زد و راه افتادیم. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: -آره کلاس داشتم... -نمی‌دونستم وگرنه دیرتر میومدم تا استراحت کنی! -مهم نیست! کاری داشتی؟ سری تکان داد: -آره! ناهار خوردی؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_67 داشت دیرمان میشد. قید دستشویی را زدم و خواست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -نه امروز فقط داشتم درس میخوندم... حسابی عقبم، فکرم مشغوله دیر میره تو مغزم. -پس فعلا بریم یه دیزی بزنیم تو رگ، بعد نوبت به کارمم میرسه. سکوتم برایش حکم رضا را داشت که حرفش را همان‌طور که گفته‌بود، با رفتن به یک‌رستوران سنتی، پیش برد. آخرین قاشق از کوبیده خوشمزه جلویم راهم خوردم و دوغم را سر کشیدم. -میگن دوغ با گوشت خوب نیست ولی خدایی چی جز دوغ با آبگوشت می‌چسبه؟! لبخندی زدم و گفتم: -آره می‌چسبه! دستت‌دردنکنه! خیلی وقت بود آبگوشت نخورده بودم. -نوش جان! با اینکه دلم بی‌قرار بود اما کل ناهار را بدون هیچ‌حرفی خوردیم. بردیا تا نشست گفت اول باید بی‌دغدغه غذایمان را بخوریم و مرا تا آخر سفره منتظر نگه داشت. عذایمان که تمام شد لب باز کردم: -نمی‌خوای کارتو بگی پسردایی؟ دستی به بقل ساعتش کشید و گفت: -چرا! اما قبلش تو سؤالی نداری از من بپرسی؟ -من؟! -آره! حالت یه‌جوریه که حس میکنم حرف داری... سؤال داری... سرگردونی... سرم را به طرف پایین تکان دادم و گفتم: -آره، موندم واقعا! موندم که چرا آناهید باید با من این کارا رو بکنه؟ چرا باید انقدر عوض شدن من براش مهم باشه؟ چرا... و چشم‌هایم را بسته و لب‌هایم را به‌هم فشردم. بردیا از پارچ سفالی فیروزه‌ای، آبی ریخت و جلویم گذاشت. -میگم بهت؛ فقط قبلش ازت یه‌سوال دارم، چرا؟ چرا انقدر عوض شدی؟ چرا انقدر عقیده‌ت تغییر کرده؟ سرم را پایین انداختم و گوشه دسته‌ی کیفم را به بازی گرفتم: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا