فرصت زندگی
🟢برای پیروزی جبهه، و شکست دشمنانمون و همینطور تعجیل در ظهور آقا صاحبالزمان(عج) دعا یادمون نره🤲 ۱.س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_92 -فقط تا فردا صبح؟! -بله ما وقت نداریم، بای
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_93
همه خندیدند، منهم!
آره یادم بود، سیبزمینی خیلی دوست داشت؛ یعنی دارد!
سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و به هوای ابری نگاه میکردم. خیلی دلم گرفتهبود و از آنطرفهم در فکر بودم که چه کنم؟
-تسنیم حلال کن! اون موقعی که تو ماشین همهچیزو فهمیدم اصلا حواسم به ارمیای پشت خط نبود.
نفسم را رها کرده و چیزی نگفتم. چه میشد اگر نمیفهمیدند؟!
نفس عمیقی کشیدم. چقدر اینروزها آمار نفسهای عمیقم زیاد شدهبود! نفسهایی از جنس آه، آهِ افسوس، آهِ درد!
-خواهش میکنم!
خواهش میکرد؟! چقدر بردیا تغییر کردهبود، او و خواهش برای حلالیت؟! حالا دیگر چه فرقی داشت؟ اصلا تقصیر او چه
بود؟! مرد است و غیرت دارد و اینطور مواقع آمپر میچسباند. منهم جای او بودم حواسم به هیچچیز نبود؛ حتی برادر پشت خطم!
-مهم نیست، بهش فکر نکن!
لبخند کمرنگی زد:
-ممنون! توهم بهش فکر نکن! بیخیالِ این قضایا بچسب به زندگیت، نمیخواد خطر کنی!
و ایستاد. رسیدیم. چرا انقدر زود؟! دلم نمیخواست حالاحالاها برسیم.
-میشه یهدور دیگه بزنی؟
-بیخیال بابا! ارمیا میکشه منو! تا همینجاشم چون خودش معذور بود برسونتت و بهخاطر شرایط، گذاشته ما دوتا باهم باشیم. خونه رو بگو! چون خودشو زنداداش بودن گفت که بیای اونجا؛ وگرنه اون بزاره دوتا دختر و پسر جوون برن دوردور؟!
بروند دوردور! حرصی لب زدم:
-تو عوض نمیشی بردیا!
خواستم دستگیره در را بکشم که گفت:
-وایسا بابا چرا دلخور میشی؟! شوخی کردم؛ البته فکر ارمیا همین هست و فکرشم درسته اما وضعیت الان تو متفاوته، حالتو میفهمم! دیگههم حرف نمیزنم تا راحت باشی.
خواست راه بیوفتد که مانعش شدم. شادی و فاطره وسط شب دم خوابگاه چه میکردند؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_93 همه خندیدند، منهم! آره یادم بود، سیبزمین
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_94
-چیزی شده؟
-یهدقیقه وایسا!
دقت کردم. فاطره بازوی شادی را گرفته و شادیهم بهزور راه میآمد. شادی ایستاد و چندتا سرفه کرد. با تمام شدن سرفههایش، سرش را بالا آورد و با من چشمدرچشم شد. از همانجاهم میتوانستم چشمان سرخ و تبدارش را ببینم.
پیاده شدم. دیگر نگاه هردویشان به من بود و همینطور به پشت سرم، بردیا! هرچه نزدیک میشدم بهتر میتوانستم نگرانی و آشفتگیِ در نگاهشان را بخوانم.
-سلام! چیشده؟ شادی تو چرا اینطوری شدی؟
-سلام! مریض شده، میخوایم بریم دکتر.
-پس بیاید با ماشین بریم.
شادی نیمخند بیجانی زد و در جواب گفت:
-نه ممنون، مزاحم نمیشیم!
-چه مزاحمتی؟!
و برای اینکه خیالشان را راحت کنم، با اشاره به سمت ماشین بردیا، ادامه دادم:
-غریبه نیست، پسرداییمه! با خانواده داییم بودم، اومده منو برسونه.
به عینه دیدم که رنگ صورتشان باز شد و چشمانشان درخشید! شادی باصدای گرفته و خشدارش دوباره در جوابم گفت:
-نه تسنیمجان، زحمت میشه! بنده خدا گناه داره این موقع شب اسیر ما شه!
-باشه پس من میرم بپرسم تا خیالتون راحت شه!
و بلافاصله به طرف ماشین راه افتادم و به صدای "اِ تسنیم..." شادی اهمیتی ندادم.
به ماشین که رسیدم سر خم کردم:
-بردیا! یکیاز دوستام حالش بده میخوان برن دکتر، میتونی برسونیشون؟ به خودشون میگم، میگن نه مزاحم میشیم! گفتم از خودت بپرسم خیالشونو راحت کنم!
ابروهای بردیا کمی درهم رفت و سر تکان داد:
-آره بگو بیان! کجا میخوان برن تنها؟! ساعت داره نُه میشه!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
سروران جهادگر! راویان تببینگر!
❗️توجه توجه❗️
💡میدونید چی باعث میشه جای شهید و جلاد عوض بشه؟
🔹وقتی من و شما روایت نکنیم که شهدای این جنگ کیا بودن؟ گناهشون چی بود؟ چی شد که جنگ شد؟ چی شد که آتش بس شد؟ وضع دشمن چطوره؟ وضع ما چطوره؟ قدرت دست کیه؟ ابرقدرت به کی میگن؟
اون وقت روایت میشیم.
🔸نیروهای مسلح حماسهی خودشون رو آفریدند؛ افتخار به جا گذاشتن؛ اما ما...
اگه ما توی جنگ شناختی کوتاهی کنیم و سلاح تبیین رو زمین بذاریم، فردا توی چشم مردم کشورمون و آیندگان میتونیم نگاه کنیم و بگیم ادای تکلیف کردیم؟ اگه دشمن روایت کرد و همدلی و رشادتها رو وارونه جلوه داد، ما مقصر نیستیم؟
🍀قلمتون پرتوان، اثرتون پربرکت باد؛ افسران جنگ شناختی. اجرتون با راوی کربلا زینب کبری سلاماللهعلیها
🌸بسمالله...
✍️زینب رحیمی تالارپشتی
#روایت_صادق
🌐 http://revayatesadegh.ir
🆔 @bahanesh
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi
@RadioJang - رادیو جنگوطن فروش - پادپخش ۲.mp3
زمان:
حجم:
25.05M
🔥 وطن فروش!
🎧 پادپخش - قسمت دوم
اگر نمیتونید با نسل زد (Z) گفتگو کنید، کافیه این پادپخش (پادکست) رو براشون بفرستید!
0:10 پیلاتس چیست؟
1:26 شهید نیلوفر قلعهوند
4:35 میدونی چی اذیتم میکنه؟
5:20 دلآرام از پاریس
8:16 اسرائیل با مردم کاری نداره
8:51 باعث و بانی جنگ
12:09 خدا کند که بمیرم، وطن فروش نباشم
18:19 روایت یک خائن از خیانتش
20:54 تماس با دکتر معینی پور
32:07 وقتی موشک سجیل زبان باز میکند!
35:56 به کشتن و شکستن و دریدن...!
39:14 امشب شب پرتابه، موشکم رو میخوام
40:59 مرگ و نفرین بر ظلمت شب
46:10 وعده سرخ شهیدان
48:51 از خودگذشتگیهای مردم
50:22 اگه نمیخندی بگم
#پادپخش #جنگ #روایت_صادق
🎙رادیو جنگ
📻 @RadioJang
هدایت شده از خانۀ نویسندگان بهانش✒️
🔲 پناه بر هنر، از انسانِ رانده شده
▫️هنرِ اصیل، تجلّی خداوند متعال در عالَم است. هنرمندِ متعهِّد، قرار است سایهی خداوند و ظلالله باشد. قرار است تاریکیهای مغرب و جابُلسا را با نوری که از مشرق و جابُلقا آورده، روشن سازد. هنرمند، روشنگرِ انسان-جهانی است که در ظلمتِ منیتِ خود، فرو رفته است.
▪️کلام را طولانی نسازیم و از تشریحِ اسفار أربعهی هنرمند، فعلا، صرفنظر کنیم. خانهی نویسندگان بهانش، طلوع کرده است. بر ظلمتِ شب، دمیده، تا نویسندگانی متعهد گردهم آوَرَد. ستارگانی که قرار است راه سلوک را، در تاریکی شب، بر ما روشن سازند.
▫️این یک اعلامیه نیست. یک دعوتنامه است! صمیمانه دستِ دوستی دراز کرده تا دانههای تسبیح را به رشتهی «بهانش» گِرِه زَنَد. نیایش، غایت ماست. اما برای رسیدن به آن، مکلَّف به تشکیل «هویت جمعی» هستیم. که برای هر امتی، مانند تکتک هر فرد، حشر و حسابی است. «كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعى إِلى كِتابِهَا» هر امتی به سوی نامه اعمالش فراخوانده میشود.
▪️ما که میتوانستیم به تشکیل جمعی برسیم، ولی کوتاهی کردیم، شاید که شرمنده شویم. اکنون، دیر نشده! وقت بههم پیوستن است. بهانش، در دو سطح اشتغال به تشکُّل دارد:
1. نویسندگان ورزیده 2. علاقهمندان نوشتن.
بهانش، به هر دو بها میدهد و برنامه دارد.
📮راه ارتباطی با دبیر: @m_shekaste
@bahanesh