eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_93 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تا عید حسابی مشغول بودیم. مشغول گرد
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پدر برای زمان جشن امضاء برنامه گذاشت که خانوادگی به اصفهان و دیدن عمو برویم. به قولی یک تیر و دو نشان. خبرش را با یک پیام به آزاد دادم. در کنار خانواده‌ام از سال نو استقبال کردیم و درست بعد از تحویل سال دید و بازدیدها هم شروع شد. عید را دوست داشتم اما خستگی‌های بعد از دید و بازدیدها به نظرم مانند تلخی ته خیار بود که لذت طعمش را از بین می‌برد. روز سوم بود که بهار تماس گرفت. دختر دوست داشتنی بود. به همین خاطر با ذوق جوابش را دادم. سلام و احوالپرسی کردیم. _عیدت مبارک رفیق اون موقع‌ها. _عید شمام مبارک مهمون تازگیا. _کجایی دختر نیومدی تهران؟ مامانت اینا کجا؟ خوبن؟ _وای هلیا جون یکی یکی بپرس. ما اومدیم تهران. مامانم اینجاست. می‌خواد گوشیو بگیره. با امینه هم احوالپرسی و تبریکات عید رد و بدل شد. مادر که متوجه شد امینه پشت خط است اشاره کرد که دعوتش کنم. _امینه خانوم مامان میگن دعوتتون کنم بیاین خونه‌ی ما. _نه عزیزم. ممنون. مزاحم نمی‌شیم. از مامانتم تشکر کن. _چه مزاحمتی. من چند روز مهمونتون بودم شمام یه شب تشریف بیارید در خدمتتون باشیم. تا خواست دوباره تعارف کند مادر گوشی را برداشت و به روش خودش او را ناچار به قبول کرد. در کنار آنها برادر، خواهر و مادرش را هم دعوت کرد. از مدل صحبت امینه فهمیدم خودش هم کم میل به این دعوت نیست. قرارشان برای شب بعد شد. همان روز خبر دادند که عطیه نمی‌توان بیاید. بماند که کوزت شدن ما از همان روز شروع شد تا برای روز بعد که مادر وسواسی آزاد تشریف می‌آورد، همه جا برق بزند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_93 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدربزرگ، عمو و زن عمو و دو خاله مریم با ش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 خانه زیبایی بود. جا دار و شیک به لحاظ منطقه هم معروف بود و دهان پر کن. مادر امید که انگار آرامشی گرفت، خانه را دید می‌زد. در دلش از اینکه مریم موقعیت شناس بود، خوشش آمد. با آمدن بقیه مهمان‌ها مراسم شروع شد. زن عمو چای و میوه آماده می‌کرد و محمد از مهمان‌ها پذیرایی. صحبت به مهریه و چیزهایی از این قبیل رسید که آقای پاکروان مداخله کرد و رو به مریم کرد. -من می خوام مهریه رو سهامی از شرکت قرار بدم. به عنوان مشاورم بهم بگو چند درصد از سهامو بذارم که واسه من امکانش باشه؟ مادر امید خشکش زد‌. انتظار هر چیزی را داشت جز این پیشنهاد اما مریم با آرمش و متانت همیشگی برخورد کرد. -با عرض پوزش از همگی واسه این‌که توی این جمع اظهار نظر می‌کنم. رو به پدر داماد کرد. _آقای پاکروان به عنوان مشاورتون خدمتتون عرض می‌کنم. مهریه صداقیه که مرد به زنش میده و خودش هم باید متعهد اون بشه. در ضمن از نظر من این کار شما هیچ توجیه اقتصادی نداره و من به هیچ وجه اونو توصیه نمی‌کنم. - حالا به عنوان عروس خانم بگو. نظرت در مورد پیشنهاد من چیه؟ -همون‌طور که گفتم این تعهد داماده نه پدرش. بذارید هر چی که می‌تونن تعهد بدن. حتی به شاخه گلی. مادر امید فکر کردن حالا آنچه آن روز امید در موردش فکر کرده بود، مشخص می‌شود. حرف‌ها را به اینجا کشانده تا امید چیزی که مریم قبلاً از او خواسته را پیشنهاد کند‌. حتی فکر کرد عجب دختر آب زیر کاهی است. امید که از این حرف شوکه شده بود، مِن و مِنی کرد اما نمی‌دانست چه بگوید. داییِ امید میان داری کرد. -عروس خانم خودت که اقتصاد خوندی، پیشنهاد بده امید جرأت داره نپذیره؟ -با اجازه تون طبق مهر‌المثل که تو قانون هم اومده صد و ده سکه پیشنهاد منه. خانواده مریم با این که توقع چنین چیزی را نداشتند، سکوت کردند و فقط عمو این مسأله را توضیح داد که به خاطر قولی که به مریم داده بودند قبول کرده‌اند و حرفی نمی‌زنند. خانواده و فامیل امید و حتی خودش، باورشان نمی‌شد کسی از چنین خانواده مولتی میلیاردری چنین مهریه‌ای بخواهد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_93 _یاسر وایستا وگرنه ... _هی هی، خی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _باغیرت جان می‌تونی تحمل کنی تا اول اونو برسونیم؟ به زحمت سری به علامت مثبت تکان دادم. ضربه‌ها به پهلو و شکمم شدید بود و درد وحشتناکی داشت. لب برچیدم و تحمل کردم. ماشین را که نگه داشت، چشم باز کردم. هر دو پیاده شدند. کارتی بانکی را به طرف دختر گرفت. زنگ در را زده بود. خانمی با چادر گل گلی سرش را بیرون آورد و با تعجب نگاه می‌کرد. مخاطبِ سوپرمن دختر بود. _دختر نون آور، اینو بگیر. پول داروها رو باهاش بده و خرج خونه رو. سعی می‌کنم برای بیمه‌ بابات یه کاری بکنم. بهتون سر می‌زنم. دخترک با تعجب نگاه می‌کرد اما زن حواسش جمع‌تر بود. سریع جلو آمد و تشکر و دعا کرد. به راه افتادیم. مرا به درمانگاه رساند. تحت درمان بودم که متوجه شدم به خاطر آثار درگیری در بدنم به دردسر افتاده. پلیس بالای سرم حاضر شد. به زحمت جواب سوال‌هایش را دادم. سرمم که تمام شد. چشم باز کردم. کنارم با لبخندی زیبا ایستاده بود. _سوپرمن خوبی؟ لبخند زدم و در جواب فقط چشمی باز و بسته کردم. _من یاسین هستم. تو اسمت چیه؟ _حمیدم. _خب دیگه ناز کردن بسه. اگه فکر کردی تا صبح می‌تونی ناز کنی و من نازتو بکشم سخت در اشتباهی. یه کاره. فکردی زنمی ناز می‌کنی؟ مرد گنده پاشو بریم. تا همین الانم خانومم جریمه‌های سنگین واسم بریده. از حرفش خندیدم. به زحمت از جا بلند شدم. در حال سوار شدن بودیم که گوشی‌اش زنگ خورد. صدای آن طرف خط فقط به صورت جیغ می‌آمد. _عزیزم گفتم که یه کاری پیش اومد. بیام خونه همون دم در واست توضیح میدم. _حالم خوبه سُر و مُر و گنده. یه بنده خدا رو برسونم خونش و پرواز کنم طرف تو عزیزجان. _آره دیگه. شغل جدیدمه دیگه. راننده آژانس شدم. _خب باشه. جیغ نزن. ببخشید شوخی کردم. _یاسین فدات. این جوری نگو دیگه. زود میام. صبوریم چیز خوبیه‌ ها. قطع که کرد، نگاهی با لبخند به من انداخت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_95 قطع که کرد، نگاهی با لبخند به من
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 نگرانی در چهره‌شان بیداد می‌کرد. پیاده که شدم، یاسین هم پیاده شد. با آقاجون دست داد و با هر دو احوالپرسی کرد. _بنده یاسینم. دوست آقا حمید. این پسر خوش غیرتم تحویل شما. خوش به حالتون با این شیر پاک خورده‌ای که تربیت کردین. یا علی. از او تشکر کردم. سوار ماشین می‌شد که گوشی‌اش زنگ خورد. جواب داد. _سلام بر بانوی نگران خودم... لبخندی به زن ذلیلی‌اش و نگرانی زیاد همسرش زدم. بعد از تمام شدن بازجویی پدر و مادر عزیزم و دعای خیری که برایم کردند، با درد، خودم را روی تختم جا کردم. خوابم نبرد. نه از درد جسمی‌ام بلکه از درد زندگی که بی‌رحم بود. از فکر خانواده‌هایی که مجبور بودند عزیزانشان را برای کار میان آن همه گرگ بفرستند. از درد غیرت آن پدرها خوابم نمی‌برد. از درد بی‌غیرتی گرگ‌هایی که از بی‌چارگی آن‌ها سوءاستفاده می‌کردند، خوابم نبرد. به لطف مراقبت‌های عزیزجون زود سرپا شدم. تصمیم گرفتم با یاسین صحبت کنم. با او تماس گرفتم. _سلام مرد بزرگ این روزها. با تعجب به گوشی نگاه کردم. با من بود؟ _الو حمید خان؟ هستی برادر؟ _سلام هستم. شما با من بودین؟ _نه پس با آقابزرگ خدا بیامرزم بودم. آخه توی این دور و زمونه مگه چند تا مرد پیدا میشه که بخواد... ولش کن. مرد بزرگ، خوب و سر حال شدی؟ _آره خوبم. می‌خوام ببینمتون. _آ آ آ شیطون شدی بلا. خانواده‌م ممنوع کردن با غریبه‌ها قول و قرار بذارم. اونم دم غروب. وای خاک به سرم. از مدل حرف زدنش خنده‌م گرفت. _لابد اون شب کتکم خورین. _اوف چه جورم. سیاه و کبودم. حالا که اصرار می کنی، چی کارت کنم. آدرسو پیام می‌کنم جلدی بیا. دیر بیای از دهن می‌افتما. خداحافظی کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_93 _بابا، شما الان یک ساعته که نگران
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _لازم به تذکر نیست که اگه کسی بفهمه، جونتون به خطر می‌افته. _حواسم هست. یه سوال. چرا شما که برادر هستین، فامیلیتون فرق داره؟ حسین خندید و جواب داد. _این از اون رمز و رازای ماست که کشف کردین. بنده سروان سید حسین علوی فخر و ایشونم جناب سرگرد سید رضا علوی فخر هستن. _چه جالب! به خانه رسید. وارد شد و پیمان را که روی مبل سالن خوابش برده بود، با بوسه به گونه‌اش، خبر کرد. چند روزی کار پریچهر رمزگشایی و طبقه بندی اطلاعات شد. بعد از تمام شدن کارش به سرگرد خبر داد. با فاطمه هم تماس گرفت تا با هم به باشگاه بروند. فاطمه همیشه می‌رفت و پریچهر گاهی همراهیش می‌کرد. پیلاتس را دوست داشت اما خودش را زیاد درگیر آموزش‌های استاد کرده بود. با صدای زنگ در، فهیمه خانم خبر داد که فاطمه آمده است‌. زودتر آمده بود تا بیشتر با هم باشند. دختری با خانواده جنوبی که خونگرمی را از آن‌ها به ارث برده بود. هیکلش ترکه‌ای بود و پوستی سبزه داشت. موهای طلاییش را وقتی به خانه‌شان می‌رفت می‌دید و با هم به خاطرش کَل‌کَل می‌کردند. به در ورودی که رسید، احوالپرسی گرمی کردند. همان طور که به داخل می‌رفتند، فاطمه شروع کرد. _خجالت نکشیا. یه وقت نگی یه رفیق بی‌کس و کاری دارم و خبری ازش بگیرم. _اتفاقا خبرتو گرفتم. گفتن اونقدر سرش شلوغه که وقت نداره بپرسه رفیقش مرده یا زنده‌ست. _تو اگه یه روز از زبون کم آوردی، من این موهامو کوتاه می‌کنم و میدم بهت. _بیا برو. کم حرف بزن. با بی‌بی احوالپرسی کرد و نشست. پریچهر رفت تا آماده شود، هنوز به فاطمه نرسیده بود که زنگ در زده شد. فهیمه خانم اعلام کرد جناب علوی با پریچهر کار دارد. _بهشون بگو بیان تو. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_93 همه خندیدند، من‌هم! آره یادم بود، سیب‌زمین
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چیزی شده؟ -یه‌دقیقه وایسا! دقت کردم. فاطره بازوی شادی را گرفته و شادی‌هم به‌زور راه می‌آمد. شادی ایستاد و چندتا سرفه کرد. با تمام شدن سرفه‌هایش، سرش را بالا آورد و با من چشم‌درچشم شد. از همان‌جاهم می‌توانستم چشمان سرخ و تب‌دارش را ببینم. پیاده شدم. دیگر نگاه هردویشان به من بود و همین‌طور به پشت سرم، بردیا! هرچه نزدیک می‌شدم بهتر می‌توانستم نگرانی و آشفتگیِ در نگاهشان را بخوانم. -سلام! چی‌شده؟ شادی تو چرا اینطوری شدی؟ -سلام! مریض شده، می‌خوایم بریم دکتر. -پس بیاید با ماشین بریم. شادی نیمخند بی‌جانی زد و در جواب گفت: -نه ممنون، مزاحم نمیشیم! -چه مزاحمتی؟! و برای اینکه خیالشان را راحت کنم، با اشاره به سمت ماشین بردیا، ادامه دادم: -غریبه نیست، پسرداییمه! با خانواده داییم بودم، اومده منو برسونه. به عینه دیدم که رنگ صورتشان باز شد و چشمانشان درخشید! شادی باصدای گرفته و خش‌دارش دوباره در جوابم گفت: -نه تسنیم‌جان، زحمت میشه! بنده خدا گناه داره این موقع شب اسیر ما شه! -باشه پس من میرم بپرسم تا خیالتون راحت شه! و بلافاصله به طرف ماشین راه افتادم و به صدای "اِ تسنیم..." شادی اهمیتی ندادم. به ماشین که رسیدم سر خم کردم: -بردیا! یکی‌از دوستام حالش بده میخوان برن دکتر، می‌تونی برسونیشون؟ به خودشون میگم، میگن نه مزاحم میشیم! گفتم از خودت بپرسم خیالشونو راحت کنم! ابروهای بردیا کمی درهم رفت و سر تکان داد: -آره بگو بیان! کجا می‌خوان برن تنها؟! ساعت داره نُه میشه! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋