eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
درسی که حسین علیه السلام به مذاکره‌دوستان داد: "مثلی لایبایع مثله" کسی مثل من با کسی مثل یزید بیعت نمی‌کند. کجاست کسی که درس بگیرد؟ https://eitaa.com/forsatezendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_108 -شام برای صرفه‌جویی در وقت و میوه‌هم برای م
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -اونجا. وارد حمام-دستشویی در اتاق شدم و نفسی بیرون داده و شروع کردم به وضو گرفتن. پس‌از خواندن نماز و عوض کردن لباسم، شام را سه‌نفری در اتاق خوردیم و سپس دورهم نشستیم. سمائی خطاب به من گفت: -قرار بر اینه که آقابردیا همه دوربینا و میکروفونا رو کار بزاره و قطعا از توهم کمک نمی‌خواد چون گویا قراره آقاارمیا فردا یه‌نیروی کمکی براش... یعنی بهتره بگم براتون بفرسته؛ اما چیزای مهمی که میخوام بهت بگم اینه... کمی روی زمین جابه‌جا شد و پس‌از تکیه به تخت پشت‌سرش ادامه داد: -فرداصبح قراره باهم به ویلا برید و خب چون جایی ندارید برای رفتن یه‌راست میرید اونجا، زودترم رفتید تا شب خسته نباشید! متوجه منظورم که میشی؟ سری به تأییدتکان دادم. قرار بود طوری وانمود کنیم که فرداصبح تازه به شمال رسیدیم! توجهم را به بقیه صحبت‌هایش دادم: -درباره چطوری بودن رفتارتو طبیعی بودنش چیزی بهت نمیگم چون می‌دونم خودت می‌دونی که باید چیکار بکنی؛ همون‌طوری که تا الان خوب از پسش براومدی فرداهم برمیای! چیزی که می‌خوام بهت بگم اینه... از داخل کیفِ کنارش جعبه‌ای درآورد و بازش کرد. یک‌پلاک‌وزنجیر به‌همراه انگشتر غنچه که ست آن بود را از درونش درآورد و با گرفتن انگشتر به‌سمتم، به ادامه حرفش پرداخت: -زیر نگین این انگشتر یه‌ردیابه که برای احتیاط گذاشتیمش، لطفا همیشه همراهت باشه! انگشتر را از دستش گرفتم و داخل انگشتِ انگشتری دست راستم کردم. زنجیر گردنبند را بالا آورد: -زیر اینم یه‌میکروفونه، هروقت که لازم شد، تأکید می‌کنم، هروقت که لازم شد! زیر پلاکشو آروم لمس میکنی و اونم روشن میشه، از روی روسریم میتونی اینکارو بکنی. اینم برای احتیاط پیشته چون جاهایی که لازمه، میکروفون کار گذاشته میشه و فردا آقابردیا بهت میگه که کجا کار گذاشته؛ اما احیانا اگه جایی بودی که از اون مکان‌ها دور بود و حرفایی زده می‌شد که به‌نظرت اومد ما باید بفهمیم روشنش کن! سرم را آرام به سمت پایین تکان دادم. گردنبند راهم به دستم سپرد تا گردنم کنم؛ سپس روبه شهریاری کرد و گفت: -از همین الان ردیاب و میکروفونشو امتحان کن. -چشم! پس‌از اطمینان یافتن از درستی کارکرد دستگاه‌های همراهم به پیشنهاد سمائی خوابیدم تا فردا سرحال باشم. *** ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_109 -اونجا. وارد حمام-دستشویی در اتاق شدم و ن
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 نگاهی به ویلای بزرگ و باشکوهی که بردیا درست جلویش پارک کرده‌بود انداختم؛ نمی‌دانستم که آیا همین ویلاست یا نه؛ اما اگر بود قطعا تا چندصباحی دیگر این‌شکوه از چشمم می‌افتاد، دیگر عادت کرده‌بودم به خانه‌های زیبایی که آدم‌هایش بویی از زیبایی نبرده بودند! کمی بعد دست به سمت دستگیره بردم و در را باز کردم. هوا خفه کننده بود! -اه! کی تو تابستون میاد شمال آخه؟! -تابستون نیست که! -خرداد از بس گرمه جزء تابستون حساب میشه دیگه. چیزی نگفت و پیاده شدیم. منتظر یک‌کنایه ازطرفش بودم که بگوید چقدر نق می‌زنی، اما نگفت! خوب است! دارد مثل قبلا من می‌شود که کلامم با نامحرم محدود بود. چمدانم را از صندوق درآورد و روی زمین گذاشت. به‌طرفش رفته و دسته چمدان را بالا کشیدم. نگاهی به ویلاهای اطراف کرده و پرسیدم: -کدوم یکیه؟ کوله‌اش را روی دوشش انداخت و جواب داد: -اونه! اشاره نگاهش را دنبال کردم و به درِ میله‌ایِ مشکی‌رنگی رسیدم که وسط آن یک‌دایره بزرگ، از طرح مارپیچ میله‌ای طلایی بود و در بالای آن، با میله، دو بز را روبه‌روی هم طراحی کرده بودند. حیاط و ساختمان بسیاربزرگ ویلا کاملا پیدا بود. کاش همان ویلایی بود که روبه‌رویش پارک کرده‌بودیم؛ حداقل به دل آدم می‌نشست، نه مثل این‌یکی که در دل آدم خوف می‌انداخت! ناچار به‌سمت در حرکت کردم و منتظر بردیا ماندم. -واقعا تا دوروز قراره اینجا باشیم؟ -آره! اگه بیشترش نکنن! -امیدوارم یه‌چیزی بشه که کمتر شه! -انشاءالله با مرگ پری یا آناهید! و دست روی زنگ گذاشت. پری‌هم جزء دخترهای روی اعصاب بردیا بود؛ به‌قول خودش، عوضی‌تراز او نیست! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_110 نگاهی به ویلای بزرگ و باشکوهی که بردیا درست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 در باز شد و خواستیم وارد شویم که بردیا ایستاد و به پشت‌سرمان خیره شد. حسم می‌گفت ماشینی که چند لحظه پیش، صدای ترمز و باز شدن درش را شنیدم، ماشین یک‌آشناست. رویم را برگرداندم و با دیدن پرهام که از آژانسی پیاده شده‌بود، کپ کردم. او آنجا چه می‌کرد؟! حصار امن 5 -آقاارمیا خواهش می‌کنم، اصلا اون‌چیزی که شما فکر می‌کنید نیست! ارمیا همانطور که سرش در برگه‌های روی میزش بود، جواب داد: -نیاز به فکر کردن نیست وقتی نتیجه کارتو دیدم. -بابا به‌خدا حالم خوب نبود، اصلا تو حال خودم نبودم! سرش را بالا آورد و با اخم عمیقی پرسید: -چرا خوب نبود؟! دلیل خوب نبودن حالتم اشتباست! و دوباره نگاهش را برگرداند روی برگه‌های زیر دستش. -بابا باور کنید اعصابم ریخته‌بود به‌هم، خیلی فشار روم بود. خودکار را روی میز انداخت و تیز نگاهش کرد: -فشار زیاد، مجوزه بر خوردن اون نجاست؟! راه آروم کردن خودتم اشتباه رفتی! بی‌خیال شو پرهام! نمی‌تونم قبول کنم. قبل‌از اینکه ارمیا دوباره خودکارش را بردارد، پرسید: -آخه چرا؟ با همان اخمی که روی صورتش نشسته‌بود جواب داد: -به‌‌نظر خودت چرا؟! هان؟! دستانش را روی میز، جلوی خودش جمع کرد و ادامه داد: -چون اگه از همه‌چیزهم بگذرم، دیگه نمی‌تونم بهت اعتماد کنم! اومدیمو اون وسط لایعقل شدی بعدشم همه‌چیزو ریختی رو دایره! پرهام جلوتر آمد و همانطور که دستانش را بالا و پایین می‌کرد، با لحنی که خستگی و بی‌چارگی از آن می‌بارید، گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_111 در باز شد و خواستیم وارد شویم که بردیا ایست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -بابا به‌پیر به‌پیغمبر، من توبه کردم! به‌خدا توبه کردم! تا چهل‌روز روزه گرفتم تا چهل‌روز زدم تو سر خودم... من باید چی‌کار کنم که مطمئن شید دیگه اونطرفی نمیرم؟ بابا درسته خانواده‌م خیلی مذهبی نیستن اما بی‌قیدوبند و اهل این‌چیزاهم نیستن. و نشست روی صندلی نزدیک میز ارمیا، دستانش را لای موهایش برد و آن‌ها را روی زانوهایش تکیه داد. -چرا انقدر اصرار داری، ها؟! اصلا تا حالا کجا بودی؟ سرش را بالا آورد. به ارمیا نگاه کوتاهی انداخت و دوباره سربه‌زیر شد: -تا حالا روم نمی‌شد بیام پیشتون! الانم دیگه خسته شدم، می‌خوام پدرشونو دربیارم که پدرمو دراوردن! اون‌مدتی که باهاشون بودم اونقدر از خانواده‌م دورافتادم که نفهمیدم خواهرم کی تصادف کرد و پاهاش فلج شدن، انقدر نبودم پیشش که الان نگاهمم نمیکنه! مامانمم که نفهمیدم چطوری با 45سال سن، اندازه یه‌شصت‌ساله، افتاده شده! حالا این‌وسط نگاه بد و زبون کنایه و منطقِ بی‌منطق همیشگی بابامم اضافه کنین! -مؤدب باش پرهام! همینطوری درباره بابات حرف میزنی که یه‌سره گیر می‌کنی و اوضاعت شده این! پرهام سرش را پایین انداخت و ارمیا ادامه داد: -بااین‌حساب هرزمان طومارشونو به لطف خدا، به‌هم پیچیدیم خبرت میکنیم تا دلت خنک شه! -آقاارمیا توروخدا! من احساس پوچی و بی‌فایده بودن دارم. -خب برو یه‌کار پیدا کن که بی‌فایده نباشی! اصلا برو درباره این قماش کتاب بنویس؛ فقط تا بهت نگفتم، چاپش نکن! -آقا شما که اهل مسخره کردن نبودین! ارمیا ابروهایش را بیش‌تر درهم کشید و تیز نگاهش کرد: -همین‌الانشم نیستم! تاحالاهم چون گفتی پشیمونی و توبه کردی، از خدا ترسیدم و لهت نکردم! و همزمان دوابرویش را بالا برد. -آقاارمیا! اگه بردیا جای برادر نداشته‌م بود، شماهم برادر بزرگ‌ترم بودید. بیاید این‌دفعه‌هم در حقم برادری کنید! -هرکاری تبعاتی داره! پرهام کلافه و درمانده لب باز کرد: -بابا تبعات ازاین بیش‌تر که جلوی عزیزترین کسام، آبروم ریخته؟ اونم چه آبرویی! عذاب‌وجدانمم که هیچی، دیگه شده عضو جدانشدنی از زندگی من. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا