فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_110 نگاهی به ویلای بزرگ و باشکوهی که بردیا درست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_111
در باز شد و خواستیم وارد شویم که بردیا ایستاد و به پشتسرمان خیره شد. حسم میگفت ماشینی که چند لحظه پیش، صدای ترمز و باز شدن درش را شنیدم، ماشین یکآشناست.
رویم را برگرداندم و با دیدن پرهام که از آژانسی پیاده شدهبود، کپ کردم. او آنجا چه میکرد؟!
حصار امن 5
-آقاارمیا خواهش میکنم، اصلا اونچیزی که شما فکر میکنید نیست!
ارمیا همانطور که سرش در برگههای روی میزش بود، جواب داد:
-نیاز به فکر کردن نیست وقتی نتیجه کارتو دیدم.
-بابا بهخدا حالم خوب نبود، اصلا تو حال خودم نبودم!
سرش را بالا آورد و با اخم عمیقی پرسید:
-چرا خوب نبود؟! دلیل خوب نبودن حالتم اشتباست!
و دوباره نگاهش را برگرداند روی برگههای زیر دستش.
-بابا باور کنید اعصابم ریختهبود بههم، خیلی فشار روم بود.
خودکار را روی میز انداخت و تیز نگاهش کرد:
-فشار زیاد، مجوزه بر خوردن اون نجاست؟! راه آروم کردن خودتم اشتباه رفتی! بیخیال شو پرهام! نمیتونم قبول کنم.
قبلاز اینکه ارمیا دوباره خودکارش را بردارد، پرسید:
-آخه چرا؟
با همان اخمی که روی صورتش نشستهبود جواب داد:
-بهنظر خودت چرا؟! هان؟!
دستانش را روی میز، جلوی خودش جمع کرد و ادامه داد:
-چون اگه از همهچیزهم بگذرم، دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم! اومدیمو اون وسط لایعقل شدی بعدشم همهچیزو ریختی رو دایره!
پرهام جلوتر آمد و همانطور که دستانش را بالا و پایین میکرد، با لحنی که خستگی و بیچارگی از آن میبارید، گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_111 در باز شد و خواستیم وارد شویم که بردیا ایست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_112
-بابا بهپیر بهپیغمبر، من توبه کردم! بهخدا توبه کردم! تا چهلروز روزه گرفتم تا چهلروز زدم تو سر خودم... من باید چیکار کنم که مطمئن شید دیگه اونطرفی نمیرم؟ بابا درسته خانوادهم خیلی مذهبی نیستن اما بیقیدوبند و اهل اینچیزاهم
نیستن.
و نشست روی صندلی نزدیک میز ارمیا، دستانش را لای موهایش برد و آنها را روی زانوهایش تکیه داد.
-چرا انقدر اصرار داری، ها؟! اصلا تا حالا کجا بودی؟
سرش را بالا آورد. به ارمیا نگاه کوتاهی انداخت و دوباره سربهزیر شد:
-تا حالا روم نمیشد بیام پیشتون! الانم دیگه خسته شدم، میخوام پدرشونو دربیارم که پدرمو دراوردن! اونمدتی که باهاشون بودم اونقدر از خانوادهم دورافتادم که نفهمیدم خواهرم کی تصادف کرد و پاهاش فلج شدن، انقدر نبودم پیشش که الان نگاهمم نمیکنه! مامانمم که نفهمیدم چطوری با 45سال سن، اندازه یهشصتساله، افتاده شده! حالا اینوسط نگاه بد و زبون کنایه و منطقِ بیمنطق همیشگی بابامم اضافه کنین!
-مؤدب باش پرهام! همینطوری درباره بابات حرف میزنی که یهسره گیر میکنی و اوضاعت شده این!
پرهام سرش را پایین انداخت و ارمیا ادامه داد:
-بااینحساب هرزمان طومارشونو به لطف خدا، بههم پیچیدیم خبرت میکنیم تا دلت خنک شه!
-آقاارمیا توروخدا! من احساس پوچی و بیفایده بودن دارم.
-خب برو یهکار پیدا کن که بیفایده نباشی! اصلا برو درباره این قماش کتاب بنویس؛ فقط تا بهت نگفتم، چاپش نکن!
-آقا شما که اهل مسخره کردن نبودین!
ارمیا ابروهایش را بیشتر درهم کشید و تیز نگاهش کرد:
-همینالانشم نیستم! تاحالاهم چون گفتی پشیمونی و توبه کردی، از خدا ترسیدم و لهت نکردم!
و همزمان دوابرویش را بالا برد.
-آقاارمیا! اگه بردیا جای برادر نداشتهم بود، شماهم برادر بزرگترم بودید. بیاید ایندفعههم در حقم برادری کنید!
-هرکاری تبعاتی داره!
پرهام کلافه و درمانده لب باز کرد:
-بابا تبعات ازاین بیشتر که جلوی عزیزترین کسام، آبروم ریخته؟ اونم چه آبرویی! عذابوجدانمم که هیچی، دیگه شده عضو جدانشدنی از زندگی من.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_112 -بابا بهپیر بهپیغمبر، من توبه کردم! بهخد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_113
-اصل مطلبو بگو پرهام! چرا میخوای بیای تو تیم؟ برای انتقام؟! که انتخاب خودت بود، مجبورت که نکردهبودن! برای بیفایده بودن؟! نگران نباش! کارای دیگهایم هست که میتونی انجام بدی تا ازاین حس دربیای! بعدشم دیگه فضولی زیادی نکن تا سراز کار دیگران دربیاری، کار بردیا به تو مربوط نبود!
پرهام دوباره سرش را پایین انداخت، اصلا اینمدت پایین انداختن سر، عادتش شدهبود! باصدایی آرام لب بازکرد:
-همینا دلیلشه داداش! نه انتقاما نه! میخوام پیچیده شدنشونو ببینم. درسته انتخاب خودم بود و اجباری در کار نبود، ولی انقدر خوشگل و تمیز پیش میرن که اصلا نمیفهمی چهجوری مغزتو دادی دستشون!
-میدونم! البته شاید برای کسیکه اطلاعات نداره سخت باشه، اما انتخاب درست غیرممکن نیست. خب! اینا دلیلش هست؛ اما تو دلیل اصلیتو بگو!
-خب اممم... حس بدی بهم دست داد که بردیا رو صدا کردید برای اینکار اما منو نه؛ آخه ما معمولا تو همه کارا باهم بودیم و شماهم اینو میدونستین! احساس اینکه انقدر بهدردنخورم که دست رد به سینهم زدین برام عذاب آوره! دست رد، اونم از جانب شما؛ همین باعث میشه حالم از خودم بیشتر بههم بخوره!
ارمیا سری به دوطرف تکان داد و هوفی کشید:
-پرهام! دلیل اصلی!
پرهام کمی مکث کرد و لبانش را به داخل برد. پساز کمی اینپاوآنپا کردن، بالأخره لب باز کرد:
-شاید اینطوری بتونم زودتر ازش حلالیت بگیرم!
ارمیا به سر زیر افتادهاش خیره شد. پرهام که نگاه ارمیا را با تمام وجود حس میکرد، دستانش را درهم برده و انگشت شستش را پشت آنیکی دستش میکشید.
-اینکار اذیتش میکنه!
پرهام بهضرب سرش را بالا آورد و به التماس افتاد:
-توروخدا داداش! بهم فرصت بده، خواهش میکنم! باور کنین کاری نمیکنم تا اذیت شه!
-اون همینکه تو رو ببینه اذیت میشه!
-خواهش میکنم!
ارمیا به چشمان ملتمس پرهام خیره شد. پساز کمی مکث که حاصل تفکر بود، گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_113 -اصل مطلبو بگو پرهام! چرا میخوای بیای تو ت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_114
-فقط ایندفعه پرهام! اونم چون باغ بزرگه و طبیعتا آدماشم بیشترن، و وقتی نفرات، زیاد و محیط، بزرگتر میشه بهتبع باید دقت کارم بیشتر بشه و لازمه دقت بیشتر اشراف بیشتر به محیطه. ازاونطرفم نمیخوام تسنیم اونجا تنها اینوراونور بره و اینطوری اشرافمون کم میشه؛ پس میتونم قبولت کنم برای تسلط بیشتر و کمک به بچهها!
پرهام چشمانش برقی زد و لبخند عمیقی صورتش را پرکرد:
-دمت گرم داداشارمیا!
-ازاینبهبعدم دیگه فضولی زیادی نکن تا سراز کار دیگران دربیاری، بازم میگم کار بردیا به تو مربوط نمیشد!
-چشم!
ارمیا یک یاالله گفت تا مادرش از خروجشان باخبر شود. پساز خداحافظی از یکدیگر، پرهام وارد کوچه شد و در را بست.
در فکر فرو رفت، حالا او بود و یکفرصت و دوکار سنگین که باید به بهترین نحو انجام میداد.
حصر ششم
لبخندی زد و بهطرفمان آمد. به بردیا دست داد و صمیمانه سلام کرد وهمینطور درکمال پررویی بهطرف منهم برگشت و سلام گرمی تحویلم داد! دستانم را مشت کردم و سرم را پایین انداختم. مطمئن بودم آنقدر صورتم درهم بود که سرخ شدهباشم!
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم کمکتون!
بینشان سکوت برقرار شد. آمده کمک؟! یعنی چه؟ یعنی منظور از نیروی کمکی، اینآقا بوده؟! خدای من! نفسم دراین ویلا قرار بود تنگ شود و حالا این آمده کمک تا نفسم را بهکل بند بیاورد؟!
از در که رد شدیم بردیا نگاهی به آیفون انداخت و سپس خیلی آرام، طوری که خودمانهم بهزور میشنیدیم رو به پرهام گفت:
-یعنی چی کمک؟
پرهامهم مثل بردیا زمزمه کرد:
-داداش بهت نگفته؟
بردیا بیآنکه جوابی بدهد، منتظر نگاهش میکرد. پرهام ادامه داد:
-کارتونو فهمیدم و از آقاارمیا خواهش کردم منم همکاری کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋