فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_126 لبخند دنداننمایی زد و جواب داد: -همینکه
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_127
نگاهم را به نسکافه داخل فنجان و کیک شکلاتی کنارش که آناهید روی میزِ روبهرویم قرار دادهبود، دادم. لبخندم پررنگ شد:
-خیلی ممنون! چرا زحمت کشیدی؟!
باذوق خاص خودش جواب داد:
-چه زحمتی؟! خیلی کار خوبی کردی که اومدی؛ حالا الان پریساهم پیداش میشه.
-پریسا؟!
-آره همون دوستم که باهاش اینجا رو باز کردیم.
خندید و دامه داد:
-همیشه دیر میاد! یهبار دوتا مشتری اومدنو رفتن بعد اومد.
فنجان خالی را روی میز گذاشتم که صدای زنگ در آمد. آناهید که تا الان فقط داشت حرف میزد، بلند شد و به سمت در رفت.
-شرط میبندم پریساست و یهمشتریهم کنارشه!
از چشمی نگاه کرد و رو به من چشمک زد:
-نگفتم؟!
در را باز کرد و دختری جوان وارد شد و بعداز آن، زنی حدود 35 یا چهلساله با چندکتاب وارد شد. کیف چرمی مشکیاش با کفش پاشنه دهسانتی که به پا داشت ست بود. مانتوی طلاکوبی شدهی شیری که تقریبا تا بالای زانو بود، به تن داشت که حسابی به شلوار جذب سفیدش میآمد. شال سفید حریری روی موهای مش یخیاش انداخته و سینهریز ظریف و زیبایی به گردن داشت.
پساز گرم گرفتن و کلکل کردنهایشان بالأخره بهسمت من آمدند و آناهید مرا به او معرفی کرد.
به چشمان زاغش نگاه کرده و با لبخند "خوشوقتم"ی گفتم. دستش در دستانم بود و من خیرهی ستاره نُهپر کوچک کارشده، گوشه ناخن مصنوعی شستش بودم!
جوابم را با تعارفات معمول داد و دستان یکدیگر را رها کردیم. پریسا کتابها را با بیرون دادن نفسی، روی میز گذاشت.
به کتابها نگاهی کردم و نشستم. نه اسامی آنکتابها آشنا بود نه جلدشان، اصلا معروف نبودند. مشتری دیگریهم آمد و باعث شد تا حواس آناهید و پریسا کاملا به آنها باشد. دست بردم و یکیاز آنکتابها را برداشتم و بازش کردم:
″امشب از همه شبها سیاهتر است. اینشب را دوست دارم! شبی که منتظرش بودم، شب انتقام!″
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_127 نگاهم را به نسکافه داخل فنجان و کیک شکلاتی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_128
ابروهایم را بالا انداختم. چه شروع جالبی!
ورق زدم تا بیشتر بخوانم؛ البته باید با چشم باز میخواندم تا غرق مطالبش نشوم. کتابی که ازدست اینها به مردم برسد معلوم نیست چه محتواهایی دارد!
″...التماسش کردم که مادرم را نبرد؛ اما او تنها دندانهای نامرتب و سیاهش را با خنده کریحش به نمایش گذاشت... نگاه
منزجرش حالم را بد میکرد. جیغ میزدم اما کسی نبود که به کمکم بیاید.
مگر من چه کردهبودم که باید اینگونه تاوان میدادم؟! تنها بهخاطر اختلاف عقیده با این مردمان نامرد؟!...
کسوف بود. خنجرم را در آستینم پنهان کردم. صورتم پوشیده و آماده فرار بودم! از میان نردههای پنجره به نظاره نشستم. میخواست بلند شود و بهقول خودشان قامت ببندد؛ او هنگام اعدام مادرم نماز میخواند!...″
پوزخندی زدم. قلم قشنگی داشت اما...
-قشنگ بود نه؟!
نگاهی بهاطرافم کردم، چندنفر آمده و رفتهبودند. نمیدانم چند صفحه از کتاب را خواندم، دلم میخواست بگویم نه اصال
قشنگ نبود و فقط اعصابخردکن بود! رمانی تماما خیالی و بدون نگاه به واقعیتهای جامعه! اینهمه آدم بهائی در ایران
زندگی میکنند و کسیهم کاری به کارشان ندارد؛ البته اگر قانون را زیر پا نذارند و تبلیغ کیش تقلبیشان را نکنند! اگرهم
تبلیغ کنند، حداقل اعدامشان نمیکنند؛ مگر اینکه کاری کنند که مجازاتش اعدام باشد که دراینصورت فرقی بین بهایی و
مسلمان و کیشهای دیگر نیست. نویسنده قصدش تنها خرد کردن چهره دین اسالم و دیندارانش بود و بس! هرعاقلی این
اثر را بخواند، متوجه خیاالت زیادی نویسنده میشود. اما بهجای تمام اینحرفها، لبخند زدم و گفتم:
-آره خیلی قلم قشنگی داشت، سیر داستانشم جالب بود!
واقعیت را گفتم! جدا از محتوای بیخودش، بهنظرم هم قلمش حرفهای بود، هم اتفاقات و حوادثش را طوری چیدهبود که
آدم دنبالش کشیده میشد؛ فقط حیف که نقش شخصیتهای داستان اشتباهی بودند! گذاشتمش روی میز و ایستادم.
-اِ! کجا؟
-برم دیگه، دوباره میام و بهتون سرمیزنم؛ شایدم اومدم کمک!
آناهید چشمانش برقی زد و گفت:
-حتما!
خم شد و کتاب را برداشت. گفت:
-اگه دلت میخواد ببرش ادامهشو بخون!
-نه نمیخواد. انقدر درس دارم که نباید رمانی کنارم باشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
هدایت شده از رخ
رویداد خانواده برگزار میکند:
«خانواده و زندگی خانوادگی در نیجریه»
مهمان : فاطمه تی تی از نیجریه
میزبان : دکتر سمیه خراسانی
🔘روش شرکت: حضوری و مجازی
📆تاریخ: دوشنبه ۱۴۰۴/۴/۳۰
🕰زمان: ساعت ۱۷-۱۵
🌏مکان: قم،بلوار محمدامین،کوچه ۸، ساختمان جامعه المرتضی،طبقه دوم، سالن اجتماعات
🆔ثبت نام:
@Mirhoo
#رویداد_خانواده
#پانزدهمین_نشست
#آشنایی_با_ملل
#نیجریه
@familyevent
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_128 ابروهایم را بالا انداختم. چه شروع جالبی! و
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_129
خندهای کرد و "عزیزم"ی گفت. پریسا بهطرفم آمد و گفت:
-داری میری دختر خوشگل؟!
لبخندی بهرویش زدم:
-بله، خیلی خوشحال شدم دیدمتون!
قلموی رنگی را که در دست راستش بود به دست چپش داد و مچ دستش را بهخاطر دستکش رنگی در دستش، جلو آورد:
-دوباره بهمون سرمیزنی که؟
مچ دستش را گرفته و مثلا با رویی باز جواب دادم:
-بله حتما!
از اونروز با اینکه درس داشتم سعی میکردم با برنامهریزی، یک یا دوروز درمیان و یا حتی هرروز بروم آنجا و کار کنم؛ این دستور یا بهقول خودش، خواهش ارمیا بود.
کارم خوب بود و پریسا خیلی از من تعریف میکرد. آناهیدهم هرچند وقت یکبار جلوی پریسا به من میبالید و میگفت:
-دیدی گفتم کارش حرف نداره؟!
من اما برعکسِ واکنش خوبی که بهظاهر، نسبت به تعریفهایشان نشان میدادم اصلا برایم مهم نبود و توجهی بهاینحرفها نداشتم. دستانم در کار بود و ذهن و گوشم به صحبتهایی که بین پریسا و آناهید ردوبدل میشد.
پیش مشتریهایی که اکثرا جذب آرایشگاه و مشتری همیشگی شدهبودند، شبهاتی را مطرح میکردند؛ اما نه بهصورت یکسؤال، بلکه طوری میگفتند که انگار از حرفهایشان مطمئن بودند. کمکم بهجایی رسید که مشتریهاهم همراهیشان میکردند و همینطور علاوهبر دین، نظام کشور را زیرسوال میبردند.
خیلی دلم میخواست که جوابشان را میدادم و نمیذاشتم که درباره احکام خدا و ائمه علیهمالسلام حرفهای بیجا بزنند؛ اما ارمیا گفتهبود که باید تحمل کنم و عکسالعمل منفی نشان ندهم و حتی گاهی درمواقع لازم تأییدشان نیز بکنم تا یهوقت بهم شک نکنند، که اینکار اصلا از من برنمیآمد؛ پس فقط سکوت کرده و خودم را مشغول کار نشان میدادم.
یکماهی گذشته و امتحاناتم را داده بودم. پدرومادرم منتظر دیدار من بودند و من مجبور بودم تهران بمانم؛ به همیندلیل ترم تابستانه برداشتم تا بهانهای برای نرفتن داشتهباشم.
خانوادهام مهرماه به تهران اسبابکشی میکردند و من فقط دوماه وقت داشتم در روند اینپرونده باشم. امیدوار بودم تا قبلاز تمام شدن اجباریِ مهلت همکاریام، اینپروندههم بهپایان برسد تا بتوانم تا آخر کنارشان باشم و نتیجهی کار را ببینم؛ هرچند که بعداز آنهم برای اینکه به من شک نکنند باید میرفتم و میآمدم اما طبیعتا خیلی کمتر و محدودتر.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_129 خندهای کرد و "عزیزم"ی گفت. پریسا بهطرفم آ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_130
در آنمدت در آرایشگاه، گاهی جلساتی در اتاق آخر سالن، توسط کسانیکه یا در مهمانیها آنها را دیدهبودم یا مشتریهایی بودند که با آناهید و پریسا آشنایی داشتند، برگزار میشد. در این جلسات یا آناهید حضور پیدا میکرد یا پریسا؛ چراکه یکیاز آنها کنار من بود تا بهظاهر کارهای مشتریها را راه بیندازیم.
گاهی اینجلسات، در خارج از وقت کاری شکل میگرفت؛ این موضوع را از میان پچپچهای بین پریسا و آناهید میفهمیدم.
زودتر از موعد قرار روی نیمکت پارک نشسته و منتظر بودم تا یکماشین 207 مشکی، کنار سوپری جلوی پارک که دقیقا روبهرویم بود، پارک کند. پنجدقیقه از انتظارم نگذشتهبود که آمد. به طرفش رفتم. در عقب را باز و سوار شدم.
-سلام!
همانطور که داشت راه میافتاد، جواب داد:
-سلام! خوبید؟
-خداروشکر!
-هنوز اونجلسات ادامه داره؟
-بله! فکرکنم همین فردا ساعت سه بازم باشه.
امروز آناهید و پریسا از یکقراری که فردا بود صحبت میکردند؛ البته آرام، اما گوشهای من تیز بود!
-ظهر کسی تو آرایشگاه میمونه؟
-تا ساعت یک هستن معمولا، بعد میرن تا چهاروپنج؛ اما فردا فکرنکنم دیگه برن چون باز ساعت سه باید اونجا باشن.
-فردا صبح میرید و ظهرم به یهبهونهای اونجا رو خالی میکنید. خالی که کردید به من یهخبر میدید، خبر که دادم بهتون
برمیگردید!
-اگه نشد چی؟
-سعی کنید که بشه!
سری تکان دادم. از آیینه جلو نگاهی به من کرد و گفت:
-بازم ممنون که به ما کمک میکنید!
در جوابش لبخند کمرنگی بر لب نشاندم و با گفتن "خداحافظ" از ماشین پیاده شدم.
حالا چطور باید آنها را بیرون میکشاندم؟!
***
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
هدایت شده از رخ
3.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا