فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_127 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر سفرهی ناهار را آماده کرد و ب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_128
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_چشم بابا. ممنون که آرومم کردین.
پدر سرم را در آغوش گرفت بوسهای روی موهایم زد.
_حالا ناهارم بهم میدی بخورم؟ از گشنگی ضعف رفتما.
از جا پریدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. بعد از ناهار هنوز ظرفها جمع نشده بود که تلفن به صدا درآمد و با شنیدن صحبت مادر، فهمیدم مادر امیرحسین بوده. جواب که گفته شد، دست روی قبلم گذاشتم و به شدت نفسم را بیرون دادم. یا علی گفتیم و عشق آغاز شد. به این شکل، خودم را به تقدیر جدیدم سپردم.
صحبت مادر تمام شد. خبر داد که قرار بله برون را برای آخر هفته گذاشته و ما باید برای آزمایش در این مدت اقدام میکردیم. باورم نمیشد. قرار بود به سرعت کارها انجام شود. صدای زنگ گوشیام مرا به اتاق کشاند. با وصل کردن تماس صدای شادش در گوشم پیچید.
_سلام بر بانوی محبوب خودم.
از حرفش خجالت کشیدم.
_سلام.
_هزار بار ممنون خانوم خانوما به خاطر جواب مثبتت.
همیشه زبان درازیام از خجالتم جلوتر بود.
_نوش جان. قابل نداشت.
بلند خندید.
_خب بانو، کی بیام دنبالت بریم واسه آزمایش؟
_فردا ساعت اول کلاس دارم. بعدش آزادم.
_بله دیگه شما قراره از این به بعد خانوم آزاد باشی.
از سوءاستفادهاش خندیدم اما بی صدا.
_اِ چرا حرفو عوض میکنی؟
_دلم این جوریشو خواست.
_آها اینجوریه؟ باشه.
_باشه. حالا بگو ساعت چند بیام دم دانشگاه.
_اونجا که دردسر میشه واست. آزمایشگاهو بگو خودم میام.
_نه دیگه بلدم خودمو استتار کنم. چند قدم جلوتر منتظرت میمونم. ده خوبه؟
_بله خوبه. پس فعلاً خداحافظ.
_چه زود؟ کجا با این عجله؟
_واسه الان زیادیم بوده. حالا وقت بسیاره.
باز هم خندید و در همان حال خداحافظی کرد. بعد از قطع تماس، من هم خندیدم و به خودم پررویی نثار کردم که به این سرعت با او راحت شدم و دست از رسمی حرف زدن برداشتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_127 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر خیلی سریع خودش را رساند. مریم به خو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_128
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم حال خوبی نداشت عذرخواهی کرد و به اتاق رفت و مادر از آقای پاکروان خواست هر وقت از امید خبری شد به او اطلاع دهد. تا شب مریم نتوانست از جایش بلند شود. شب امید به خانه او رفت. درهم شده و آشفته. سراغ مریم را گرفت مادر که حال او را دید سوالی نکرد و فقط به اتاقش اشاره کرد. امید به اتاق رفت. مریم با شنیدن صدای او از جا بلند شد. همین که امید را دید. بغضش ترکید و امیدوار بود بتواند کنار همسرش دلش را آرام کند.
-حق داری گریه کنی. وقتی منو مادرت تا صبح دنبالت میگشتیم، تو وسط یه عده بیشرف خوشگذرونی میکردی؟ مریم من...
اشک امید اجازه ادامه حرف را نداد. مریم حیرت زده نگاهش کرد. حتی اشکش خشک شد.
-چی داری میگی؟ امید چته؟ اصلا پرسیدی چی به سرم اومده؟
امید فیلم و عکسهایی که برایش فرستاده بودند به مریم نشان داد. مریم آنچه را که میدید، باور نمیکرد. همه چیز دور سرش میچرخید. حالا فهمیده بود در طول مدتی که نمیدانست چه به سرش آورده بودند چه اتفاقی افتاده و از آشفتگی امید فهمید چرا این کار را کرده بودند.
-حالا بگو من با تو چیکار کنم. با دلم چیکار کنم. نابود شدم میفهمی. هر چی که ساخته بودم نابود شد.
امید بدون اینکه جوابی از مریم بخواهد، از آنجا رفت و مریم در حیرت آنچه دیده و شنیده بود، ساعتها اشک ریخت و غصه خورد. امید به پدر و مادرش ماجرا را گفت پدرش باور نکرد اما مادر که حال پسرش را دید سکوت کرد و نتوانست خود را قانع کند که خبری از مریم بگیرد. در عوض آقای پاکروان مدام خبر حال مریم را از مادرش میگرفت. مادر که آب شدن دخترش را میدید تمام سعی خود را برای برگشتن او به حالت عادی میکرد. غمِ ضعف بسیار مریم و گریههای مدام او را در خلوتش با اشک تسکین میداد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_127 نگاهش را بین چهرههای خندان بچه
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_128
چقدر تغییر کرده بود.
انگار چندین سال از ندیدنش میگذشت. بار فشار سنگین آن مدت در چهره تغییر کردهاش میبارید. جیغ کوتاهی زدم و دویدم. همه با عکس العمل من همراهم شدند. عمو لبخند به لب نزدیک شد و همه اجازه دادند عزیزجون عقده گشایی کند. در آغوش پسرش آنقدر زجه زد و رفع دلتنگی کرد که پدر و عمو حسن او را به اولین صندلی رساندند و به او رسیدگی کردند. بعد از او آقا جون و بعد به نوبت بقیه خوشآمد و احوالپرسی و ابراز دلتنگی میکردند. با حلقه اشک شوق همچنان خیره به او بودم و کنار ایستاده بودم. ناگهان چشمم به آستین کت عمو افتاد. دقیق شدم. وقتی مهرانه از آغوشش بیرون آمد، مطمئن شدم. چشمش به من افتاد. لبخند عریضی زد و اشاره کرد که طرفش بروم.
_احیانا تو ترنم کوچولوی خودم نیستی. بدو بیا ببینم. چه بزرگ شده نیم وجبی ما.
همین حرفش کافی بود تا بغض فرو خوردهام سر باز کند. با گریه به آغوشش رسیدم. عقب که کشیدم، لب زدم.
_عمو دستت؟
ابرو بالا انداخت و به بهانه بوسیدنم، زیر گوشم زمرمه کرد.
_ترنم الان تا خونه چیزی نگو. حال عزیزجون خوب نیست.
لبخندی زدم و ابرویم را بالا و پایین کردم.
_شرط داره.
_بذار برسم بعد بدجنسی کن فندق.
_باید تا خونه پیش من بشینی.
با دو انگشتش نوک دماغم را کشید.
_فرصت طلب کی بودی دختر.
صدای بقیه درآمد و دستور رفتن دادند. با اصرار من عمو و عزیزجون در ماشین ما نشستند. به زحمت پدر را راضی کردم عمو قسمت عقب و بین من و عزیزجون بنشیند. حامد را هم روی پایم نشاندم تا کسی اعتراضی برای جا نکند. تمام مسیر سرم را به شانهاش تکیه دادم و نگاهم به جای خالی دست راستش که طرف من بود خیره شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_127 سرش را به آغوش گرفت. _دخترهی د
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_128
پیمان او را کمی عقب کشید و به چشمانی که از پشت روبنده پیدا بود زل زد.
_به خاطر دل تو حاضر به این کار شدم اما ازت ممنونم که باعثش شدی. واسه دل تو هم که شده، سعی میکنم زندگی آرومی بسازم.
پریچهر پاکتی را به طرف پدر گرفت و بعد یک سرویس جواهر را به فهیمه خانم داد.
_اینم هدیه من به شما. برگ سبزیست تحفه دریش چه کند بینوا ندارد بیش.
فریبا جعبه سرویس را که باز کرد، همه هوی بلندی کشیدند. خواهر فهیمه خانم به حرف آمد.
_شما تحفه درویشتون اینه؟ چه درویش دست و دل بازی؟
پیمان پاکت را باز کرد. پاسپورت و بلیطها را بیرون آورد. نگاهی به پریچهر کرد.
_اینا چیه پریچهر؟
_مدارک رو گفتم بدم به آقای قربانی واسه همین بود. میخواستم با وکالت ویزا بگیره و توی کاروان کربلا ثبت نامتون کنه. خوب میدونم هر دوتاتون دلتون میخواست یه همچین سفر برین. کلی گشتیم تا یه کاروان هوایی برای همین امروز غروب پیدا کردیم.
پیمان با چشمان گرد شده نگاهش کرد. هر دو اسمش را صدا زدند.
_جانم، هدف غافلگیریتون بود که حاصل شد.
_آخه تو چی کار کردی دختر؟ همین امروز؟ آخه شما تنها میمونین که.
داریوش به حرف آمد.
_اصلا غصه نخور عمو جون. دختر زورگوی شما منو مجبور کرده این یه هفته بمونم پیششون.
_پس مغازهتو چی کار میکنی؟
_سپردم به شاگردم. بابا هم میره سر میزنه بهش. همه چیز برنامهریزی شده که شما با آرمش بری و از طرف ما زیارت کنی.
این بار فریده به حرف آمد.
_پریچهر خانوم، شما واقعا سنگ تموم گذاشتی. اون از سرویس جواهر و اینم سفرشون. مامان چند ساله کربلا رفتن آرزوش بوده.
_اتفاقا چون ازش شنیده بودم این کارو کردم.
فهیمه خانم دوباره او را در آغوش گرفت و تشکر کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞