فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_123 _از طرف شما مشکلی نیست. شما اقت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_124
_بابا این طوریه. سالهاست کمتر با کسی درد دل میکنه. میریزه توی خودش. این عجله و اصرار من کلافهش کرده. بیچاره فکر نمیکرد کسی به این نزدیکی و آشنایی واسش در نظر بگیرم و یهو بگم بیا باهاش حرف بزن. هضم کردن این مساله واسش سخته. قول میدم جبرانش کنه.
فهیمه خانم با شک نگاهی انداخت. پریچهر روی صندلی نشست.
_اصلاً بیا یه کاری کنیم. من پدرمو عین کف دست میشناسم. الان زنگ میزنم و روی حالت بلندگو میذازم تا بشنوی حرفش چیه. البته اگه جوابمو بده.
کاری که گفت را انجام داد. کمی گذشت تا جواب دهد. سلام سرد پدر نشان از شاکی بودنش داشت.
_بابا، کجایی الان؟
_باید جواب پس بدم بهت؟
_نه عزیز دلم. چرا جواب؟ فقط با رفتن اینجوریت، فهیمه خانوم فکر میکنه به خاطر اونه که رفتی و قبولش نداری.
_وای پریچهر، من از دست تو چی کار کنم؟ از دستت سر به بیابون نذاشته بودم که الان گذاشتم. ببین چی کار میکنی. به دل اون بنده خدام بد آوردی. هر دیقه یه شاهکار میذاری دستم.
_خب منم بودم همین طوری فکر میکردم. طرف بیاد حرف بزنه و بعد سر به بیابون بذاره و برنگرده...
داد پیمان بلند شد.
_ای خدا، من از دست این بچه چه کنم؟ من از کارای تو شاکیم چه ربطی به حرفای ما و قبول داشتنش داره؟
پریچهر ابرویی بالا داد و لبخند زد.
_پس قبولش داشتی و توافق کردین.
_در قبول داشتنش که شکی نیست؛ حرفامونم زدیم. پریچهر من هنوز تو شک کاریم که کردی. باید بهم فرصت میدادی.
_زیاد فرصت دادم بابا جون. تو من و حرفامو جدی نگرفتی. حالا کی میای؟
_از دست کارای تو بیابونم نمیتونم برم. باید برگردم تا بیشتر سوءتفاهم نشد.
_عاشقتم بابایی. یه دونهای. شاهدوماد خودمی.
پیمان اسمش را با حرص صدا زد و او فقط خندید و خدا حافظی کرد. رو به فهیمه خانم کرد.
_دیدی الکی واسه خودت داستان درست کردی؟ طفلی، دلم واسش سوخت. خیلی اذیتش کردم.
فهیمه خانم چی بگم"ی گفت و برای رسیدگی به کارها رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
📎میرسیم به اصطلاح اجتماعی امروز.امروز انقلاب یک اصطلاح جامعه شناسانه و فلسفه تاریخ است.
🗣وقتی کلمه انقلاب را به کار میبریم - که عربها الآن در این معنا لفظ انقلاب را به کار نمیبرند، ثوره به کار میبرند نباید دنبال مفهوم لغوی یا حتی اصطلاح فقهی و بالاتر اصطلاح فلسفی اش برویم
⚠️بلکه این یک اصطلاح خاص جامعه شناسانه است که در فلسفه تاریخ مطرح است.
☝️انقلاب به آن معنا که در فلسفه تاریخ و در جامعه شناسی مطرح است همان دگر شدن است (حتی نمیگویم دگرگون شدن؛ چون دگرگون شدن یعنی گونه اش، کیفیتش جور دیگر بشود) یعنی این که موجودی چیزی باشد و چیز دگر بشود. دگر شدن غیر از دگرگون شدن است.
🌾اقبال لاهوری معروف تعبیری راجع به قرآن دارد آنجا که میگوید:
🔷نقش قرآن چون که در عالم نشست
🔷نقشههای پاپ و کاهن را شکست
🔷فاش گویم آنچه در دل مضمر است
🔷این کتابی نیست، چیزی دیگر است
👈شاهد من در این شعر سوم است. میگوید:
🔷چون که در جان رفت جان دیگر شود
💗جان که دیگر شد جهان دیگر شود
یعنی قرآن جانها و روحها را منقلب و انقلابی میکند؛
🌗وقتی که روحها، ضمیرها، اذهان، افکار دگرگون و انقلابی شد جهان دیگر میشود.
📚استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص6، 7، 8 ✨
⁉️واکنش #والدین بعد از دیدن کارنامه بچهها چطور باید باشه؟
🔹معمولا بعد از گرفتن كارنامه، یکی از مهمترین چالشها بین والدین و فرزندان در دوران تحصیلی اتفاق میافته...
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_124 _بابا این طوریه. سالهاست کمتر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_125
غروب بود که پیمان برگشت. بیبی با فهیمه خانم حرف میزد و پریچهر هم با فاطمه چت میکرد. سلام و علیکی کرد و به اتاقش رفت. فهیمه خانم به بهانه سر زدن به غذا به آشپزخانه رفت. پیمان لباس عوض کرد و برگشت. بیبی فهیمه خانم را صدا زد.
_فهیمه خانم، زحمت میکشی چای بریزی دور هم بخوریم؟
بعد رو به پریچهر کرد.
_به جای اینکه کلهتو بکنی توی اون فسقل گوشی و نیشت باز باشه، پاشو برو چایی رو وردار بیار. یک کلمه هم اذیت کنی اون بنده خدا رو وای به حالت.
پریچهر. لبش را به پایین پیچاند و حالت غم گرفت.
_من نمیخوام. شماها منو دوست ندارین. همش دعوام میکنین. اون از بابا، اینم از شما.
صدای پیمان بلند شد.
_پریچهر پاشو برو که امروز لوس بازی جواب نمیده. کم حرصم ندادی که حالا بخوای با لوس کردنت ماست مالیش کنی.
پریچهر دلخور از جا بلند شد و غر غرکنان به طرف آشپزخانه رفت.
_هی باهام تلخی میکنه. انگار صد دفعه بهش نگفته بودم. خب شما حرفمو جدی نگرفتی. تقصیر منه؟ چند ماهه آمادگی دادم؛ بعد میگه یهو گفتی. هی هیچی نمیگم باهام مثل بچه سه سالهها رفتار میکنن. که چی؟ مثلا بزرگ بشم؟ کجای این کار بچه بازیه؟ ای بابا من نمیخوام تنها بمونی، کجاش بده؟
غرغرش که تمام شد، چشمش به لبخند فهیمه خانم افتاد.
_بیا اینم سینی چایی. باز که غر میزنی دختر خوب.
سینی را گرفت و راه برگشت را هم غر زد.
_غر نزنم چیکار کنم؟ کسی توی این خونه منو جدی نمیگیره. این درد نیست؟ به کی بگم که خانوادهم دغدغههای منو درک نمیکنن.
چای را که جلوی پیمان گرفت، صدای او هم در آمد.
_بسه پریچهر. هی حالا غر بزن. یه چیزیم بدهکار شدیما. تمومش کن.
پریچهر نشست و فهیمه خانم را هم صدا زد تا برای خوردن چای برسد. دست روی دهانش گذاشت.
_آ آ. بیا اگه دیگه حرف زدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_125 غروب بود که پیمان برگشت. بیبی ب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_126
با نشستن فهیمه خانم، پیمان رو به او کرد.
_ببخشید اگه رفتن امروزم باعث سوء تفاهم شد.
دستپاچه مِن مِن کرد.
_نه. خواهش میکنم. مسالهای نیست.
پریچهر خواست به معذب بودنشان بخندد اما از پیمان میترسید. بیبی رو به پیمان کرد.
_پیمان جان، من امروز با دخترای فهیمه خانم صحبت کردم. حرفاشونو شنیدم و بعدش قانعشون کردم و حل شد.
پیمان سر به زیر انداخت و تشکر کرد.
_میمونه تاریخش که فکر کنم آخر هفته دیگه بهتر باشه. به آقا پیام اینام میخوام بگم بیان. وقت داشتهباشن. شمام وقت واسه خرید و کارای محضر و اینا داشته باشین.
پیمان این بار سر بلند کرد.
_بیبی، نمیخواد کسیو خبر کنی. من همین طوریشم فکر خبردار شدنشونو میکنم؛ اونوقت...
_تو نمیخواد فکرشو بکنی. خودم میگم. تو کارای مربوط به خودتو انجام بده.
پریچهر دستش را به علامت اجازه گرفتن بالا برد.
_با اجازه. مدارکتونو بدین به من. میدم آقای قربانی کارارو انجام بده.
تا بعد از شام پریچهر هیچ حرف دیگری نزد. سکوتش برای بقیه که عادت به شیطنتش داشتند، به چشم میآمد.
_پریچهر، چرا حرف نمیزنی؟ ساکت شدی؟ هی با اون گوشی ور میری که چی؟
پریچهر آهی کشید و نگاهی به آنها کرد.
_چی بگم؟ همین شما باعث شدین این طوری بشم. با خودم عهد کردم دیگه توی هیچ کاری دخالت نکنم و در ضمن وقتی همهتون باهام دعوا میکنین یا منو مقصر هر چیزی میدونین، دیگه چه حرفی بزنم. اصلاً من دیگه غلط میکنم حرف بزنم.
از جا بلند شد. بغض صدایش حالش را بروز داد. شب به خیری گفت و به طرف پلهها رفت. هنوز دستش را به نرده نگرفته بود که پیمان شانههایش را گرفت و او را برگردند. سرش را به آغوش گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
📸ببینید| درباره فانتزیهای غیراخلاقی پسربچه اینستاگرامی و دو دختر
🔹اخیراً پستهای یک پسر خردسال در #اینستاگرام با بازخوردها و واکنشهای مختلفی مواجه شده است. در پستهای او دو دختر کم سن و سال بهعنوان «ملکههای زیبای او» نیز حضوری نا متعارف دارند و دیالوگهایی که میان آنها رد و بدل میشود نشان از این دارد که آنها صرفاً مجریان سناریوهای از پیش تعیین شدهای هستند که تیمی بزرگسال برای آنها نوشته است.
📎متن کامل یادداشت در پست بعدی👇👇👇👇
🆔 @sedayehowzeh
✍️درباره فانتزیهای غیراخلاقی پسربچه اینستاگرامی و دو دختر
🔹فعالیت روزانه و سطح فیلمهای تولید شده در صفحه منتسب به این پسربچه، سؤالات و ابهامات متعدد و جدی را ایجاد کرده بود تا اینکه درز برخی اطلاعات و تصاویر از «پشت صحنه» 📸 ضبط و تولید محتوای خاص این صفحه، به روشنی بر گمانه فوق تأکید گذاشت که یک تیم حرفهای با #برنامهریزی قبلی برای تولید این پستهای خاص با هزینهکردهای سنگین مالی در عقبه این صفحه حضور دارد و این کودکان تنها مجریان دیدگاههای آنها هستند.
🔸اینکه ایجاد چنین صفحاتی با چه هدفی انجام میشود و عقبه تولید محتوای آنها چه کسانی هستند، از سؤالات مهمی است که این روزها، #افکار_عمومی دوست دارد پاسخ روشنی برای آنها داشته باشد.
⁉️ آیا حضور چند نفر عکاس و فیلمبردار با #تجهیزات_حرفهای در صفحات متعلق به این افراد که تجهیزات همراه آنها قیمت زیادی دارد، صرفاً با هدف ضبط فیلم و تولید پستهای اینستاگرامی از "فانتزیهای غیراخلاقی یک پسر خردسال" معقول به نظر میرسد؟
⁉️یا اینکه تصور کنیم در اختیار گذاشتن یک اسب با نژادی با قیمتی بین یک تا ۲ میلیارد تومان در اختیار یک پسر خردسال صرفاً برای تولید پستهایی برای #خودنمایی در شبکههای اجتماعی، انجام میشود و اهداف پسپردهای برای تولید چنین محتواهایی با هزینهکردهای سنگین وجود ندارد؟
🔹به نظر میرسد حداقلیترین پاسخ برای این دست اقدامات، می تواند تلاش برای #تبلیغ و ترویج یک صفحه با رویکردی خاص با هدف شکار فالوور و کسب درآمد از صفحات پر مخاطبشده از این طریق باشد.
🔸اقدامی که در پس آن نگاهی سرمایهدارانه قرار دارد و این بار هم جنس دیگری از کودکان برای کسب #سرمایه و ثروت در خدمت جریانی خاص به کار گرفته شدهاند و تنها تفاوت آن با واقعه تلخ کودکان کار و زبالهگردی که در سطح شهرها دیده میشوند تنها همین نمایش های رنگ و لعابدار و بزک شده از ایشان است./تسنیم
🆔 @sedayehowzeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گزارشی مختصر از ضربات مهلکی که صهونیست ها خوردند و در رسانه های خبری ضدانقلاب و حتی رسانه های وطنی چندان دیده نشدند!
🔹#انتقام_سخت تبدیل به انتقامی #مستمر و #جاری شده و آنان هر لحظه منتظر انتقامی نو هستند!
🆔 @sedayehowzeh
✨ راههای لغزش اندیشه 💯
💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫
( قسمت دوم ) زیبا🌷
✨قرآن کریم در آیات زیادی به شدت با پیروی از ظنّ و گمان مخالفت میکند و میگوید :
⚠️مادامی که به چیزی علم و یقین حاصل نکردهای آن را دنبال مکن {2}.
🔍امروز از نظر فلسفی مسلّم شده است که یکی از عوامل عمده خطاها و اشتباهات همین بوده است.
🖌دکارت، هزار سال پس از قرآن اولین اصل منطقی خویش را این قرار داد و گفت :
🤚هیچ چیز را حقیقت ندانم مگر اینکه بر من بدیهی باشد و در تصدیقات خود از شتابزدگی و سبق ذهن و تمایل بپرهیزم،
👌و نپذیرم مگر آن را که چنان روشن و متمایز باشد که هیچگونه شک و شبهه در آن نماند{3}.
💰میلها و هواهای نفسانی
انسان اگر بخواهد صحیح قضاوت کند باید در مورد مطلبی که میاندیشد
کاملاً بیطرفی خود را حفظ کند؛
☝️یعنی کوشش کند که حقیقتخواه باشد و خویشتن را تسلیم دلیلها و مدارک نماید.
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_126 با نشستن فهیمه خانم، پیمان رو به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_127
سرش را به آغوش گرفت.
_دخترهی دیوونه، فکر نمیکنی این جوری حرف میزنی دق میکنم؟ فکر نمیکنی طاقت بغض کردنتو ندارم؟
دست پریچهر هم دور پدرش حلقه شد. صدای بیبی در آمد.
_بسه بسه. هندی بازیو تموم کنین؛ اشکمونو در آوردین. باز این دو تا شروع کردن.
پریچهر لبخند زنان جدا شد و گردن کج کرد.
_خب حالا که باهام آشتی کردین، برم بخوابم؟
با شب به خیرشان بالای اولین پله رفت و رو به پدر کرد.
_قربون شاهدوماد خودم برم. مدارک یادت نره.
پیمان یک قدم به طرفش خیز برداشت که پریچهر به سرعت فرار کرد.
_پدر صلواتی، من که دستم بهت میرسه.
با خندهها و جیغهایش بقیه هم خندیدند.
پریچهر همزمان با کارش در اداره، پیگیر کار ازدواج پدرش بود و او را هم به جلو هل میداد. برای عقدشان عمو پیام و خانوادهاش آمدند. استاد هم با خانواده دعوت شد. دخترهای فهیمه خانم و خواهرش هم بودند. لباس شیری رنگ، کفش همرنگش و چادر سفید، فهیمه خانم را متفاوت کرده بود. با اصرار و همراهی پریچهر به خرید رفته بودند و همه لوازم و لباسها را طبق رسم به طور کامل خریدند.
صبح جمعه عاقد که شروع به خطبه کرد، پیمان همچنان از خجالت عرق میریخت. پریچهر باز هم دستمال به دستش داد و گونهاش را نوازش کرد. عروس و داماد که بله را گفتند و خطبه خوانده شد، همه تبریک گفتن. هر نفر به اندازه خودشان هدیهای دادند. پریچهر عقبتر ایستاده بود. کنار که رفتند، او نزدیک شد. اول فهیمه خانم را در آغوش گرفت و تبریک گفت. به پدر که رسید، خود را در آغوشش گم کرد.
_خیلی خوشحالم بابا جون. خیلی. این همه سال عذاب وجدان داشتم به خاطر تنهاییت. حالا دلم آروم شده. مبارکت باشه دورت بگردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_127 سرش را به آغوش گرفت. _دخترهی د
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_128
پیمان او را کمی عقب کشید و به چشمانی که از پشت روبنده پیدا بود زل زد.
_به خاطر دل تو حاضر به این کار شدم اما ازت ممنونم که باعثش شدی. واسه دل تو هم که شده، سعی میکنم زندگی آرومی بسازم.
پریچهر پاکتی را به طرف پدر گرفت و بعد یک سرویس جواهر را به فهیمه خانم داد.
_اینم هدیه من به شما. برگ سبزیست تحفه دریش چه کند بینوا ندارد بیش.
فریبا جعبه سرویس را که باز کرد، همه هوی بلندی کشیدند. خواهر فهیمه خانم به حرف آمد.
_شما تحفه درویشتون اینه؟ چه درویش دست و دل بازی؟
پیمان پاکت را باز کرد. پاسپورت و بلیطها را بیرون آورد. نگاهی به پریچهر کرد.
_اینا چیه پریچهر؟
_مدارک رو گفتم بدم به آقای قربانی واسه همین بود. میخواستم با وکالت ویزا بگیره و توی کاروان کربلا ثبت نامتون کنه. خوب میدونم هر دوتاتون دلتون میخواست یه همچین سفر برین. کلی گشتیم تا یه کاروان هوایی برای همین امروز غروب پیدا کردیم.
پیمان با چشمان گرد شده نگاهش کرد. هر دو اسمش را صدا زدند.
_جانم، هدف غافلگیریتون بود که حاصل شد.
_آخه تو چی کار کردی دختر؟ همین امروز؟ آخه شما تنها میمونین که.
داریوش به حرف آمد.
_اصلا غصه نخور عمو جون. دختر زورگوی شما منو مجبور کرده این یه هفته بمونم پیششون.
_پس مغازهتو چی کار میکنی؟
_سپردم به شاگردم. بابا هم میره سر میزنه بهش. همه چیز برنامهریزی شده که شما با آرمش بری و از طرف ما زیارت کنی.
این بار فریده به حرف آمد.
_پریچهر خانوم، شما واقعا سنگ تموم گذاشتی. اون از سرویس جواهر و اینم سفرشون. مامان چند ساله کربلا رفتن آرزوش بوده.
_اتفاقا چون ازش شنیده بودم این کارو کردم.
فهیمه خانم دوباره او را در آغوش گرفت و تشکر کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
#تلنگرانه
یه روز یکی، نه، یه عده، پا گذاشتن روی تمام احساسات جوونیشون.
یه روز دیگه یکی، نه، یه عده، گفتن اینا خودشون خواستن جوونی نکنن و خودشونو به کشتن دادن.
امروز میخوام بگم، آره اینا خودشون خواستن اما اینا خواستن پیش مرگ شما باشن تا از گهوارهها بزرگ بشین و حالا و همین لحظه ابرقدرتهای دنیا به چه کنم قدرت و توان شما جوون امروزی بیافتن.
قدر قدرتی که اون عده واستون به ارث گذاشتنو بدونین.
#شهید
#شهادت
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_128 پیمان او را کمی عقب کشید و به چش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_129
ناهار در خانه خورده شد و پریچهر به پدر برای بستن بار سفر کمک کرد. وسایل را به فهیمه خانم داد تا در یک چمدان جمع کند.هنگام بدرقه چهره خوشحال و تشکرهای پشت سر همش باعث دلگرمی پریچهر شد. اشکش از دوری پدر را برای بعد از رفتنشان گذاشت. داریوش هم تلاش کرد تا حال و هوایش را عوض کند. از صبح روز بعد، توران خانم، خدمتکاری که گاهی برای خانه تکانیها میآمد، جای فهیمه خانم شروع به کار کرد. داریوش هم مثل قبل آزارش را از سر گرفت و بساط جنگ و کشمکش او با پریچهر به راه بود. تذکرهای بیبی هم بیاثر بود. وسط هفته کار پریچهر طول کشید. با پیام به داریوش خبر داد. شب شده بود. در حال جمع کردن وسایلش بود که رضا وارد شد.
_اجازه بدین برسونمتون. شب شده.
_نه ماشین خودم هست. تازه سر شبه. مشکلی نیست.
_ترجیح میدم حداقل همراهتون بیام تا اینکه بعد بگم کاش تنهاتون نمیذاشتم.
پریچهر که از رانندگی در شب چندان راضی نبود، با این فکرش مخالفتی نکرد. از راهرو که میگذشتند، متوجه شد کسی اطرافش نیست. همین استرس به وجودش انداخت. سعی کرد لرزش دستهایش را کنترل کند. با صدای بسته شدن یکی از درها، پریچهر جیغی کشید و سریع صدایش را با پشت دستش خفه کرد. رضا که کمی جلوتر میرفت، به عقب برگشت.
_حالتون خوبه؟
پریچهر فقط سرش را تکان داد. صدای زنگ گوشیش حرف را تمام کرد. به طرف آسانسور حرکت کردند. آن طرف خط داریوش بود که با وصل کردن تماس، صدای دادش به گوش رضا هم رسید. وارد آسانسور که شدند، کم کردن صدا هم باعث نشد رضا حرفهایش نشنود.
_پریچهر تا الان کدوم گوری هستی؟ شب شده. من کجا دنبالت بگردم. وقتی جواب گوشیتم نمیدی.
پریچهر که توقع این برخورد را نداشت و ترس از فضای اطرافش هم لرز به جانش انداخته بود، با صدایی لرزان و آرام جوابش را داد. اشک هم امان نداد تا حرفش تمام شود.
_سر کارم. الان راه افتادم. گوشیم آنتن نداشت که جواب بدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_129 ناهار در خانه خورده شد و پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_130
_میخوام بدونم، عمو که بود هم این موقع میاومدی خونه؟ الان بابات زنگ بزنه، چی بگم بهش؟ بگم بیغیرت بودم و نمیدونم کجاست؟
_داداش، دارم میام.
گریه دیگر امانش نداد تا حرف بزند. رضا اشاره به گوشی کرد.
_گوشیو بیزحمت بدین بهم.
پریچهر که حالش بد بود، بدون مقاومت آن را به طرفش گرفت. از آسانسور بیرون رفتند.
_سلام. جناب برادر، آقای باغیرت، غیرت به این نیست که سر خواهرت داد بزنی و بند دلشو پاره کنی. غیرت به حمایته. به اینه که وقتی دیدی به خطر افتاد، جونتو واسش بدی، به اینه که بدونی امنیت نداره و نتونی آروم بشینی.
_تو کی هستی که واسه من درس غیرت میدی و این موقع و توی این شرایط، همراه خواهرمی؟ الان اگه بیخیال تو و بودنت بشم، بیغیرت نیستم؟
_من جام توی این موقع و این شرایط درسته. چون وظیفهم محافظت از ایشونه. به اندازه شمام غیرت سرم میشه.
دستش را به طرف پریچهر گرفت و لب زد که سوییچ را بدهد. با باز شدن در، سوار شدند. رضا رانندگی میکرد.
_آهان. تو همون آقا پلیسهای که اسکورتش میکردی. گوشیو بده به خودش.
به عقب برگشت و گوشی را به طرف پریچهر گرفت. با صدایی که از گریه گرفته بود جوابش را داد.
_دارم میام الان.
گفت و اجازه نداد حرف دیگری زده شود. تماس را قطع کرد. در طول مسیر پریچهر گریه میکرد و سرگرد کلافه فقط سکوت کرد. جلوی در، خواست پیاده شود که پریچهر با همان صدای گرفته او را منع کرد.
_نمیشه الان بدون ماشین برگردین. ماشینو ببرین. فردا توی اداره ازتون میگیرمش.
_خب صبح لازمش دارین.
پیاده شد.
_ماشین بابا هست، داریوش منو میرسونه.
_پدرتون نیستن که پسرعموتون احساس مسئولیت میکنن؟
_بابا رفته کربلا. داریوش اومده که تنها نباشیم. ببخشید امشب زحمتتون دادم.
تشکر و خداحافظی کرد.
وقتی وارد خانه شد، روبنده را بالا نزد. چون میدانست بیبی طاقت دیدن اشکهایش را ندارد. سلامی کرد و راهِ اتاقش را در پیش گرفت. داریوش از جا بلند شد و به طرفش رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
✨ راههای لغزش اندیشه 💯
💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫
( قسمت سوم ) زیبا🌷
🧐درست مانند یک قاضی که روی پروندهای مطالعه میکند، باید نسبت به طرفین دعوا بیطرف باشد.
💟قاضی اگر تمایل شخصی به یک طرف داشته باشد به طور ناخودآگاه دلایلی که برای آن طرف است نظرش را بیشتر جلب میکند
😍و دلایلی که لَهِ طرف دیگر و علیه این طرف است خود به خود از نظرش کنار میرود و همین موجب اشتباه قاضی میگردد.
☝️انسان در تفکرات خود اگر بیطرفی خود را نسبت به نفی یا اثبات مطلبی حفظ نکند و میل نفسانیاش به یک طرف باشد،
👌خواه ناخواه و بدون آنکه خودش متوجه شود عقربه فکرش به جانب میل و خواهش نفسانیاش متمایل میشود.
⚠️این است که قرآن هوای نفس را نیز مانند تکیه بر ظنّ و گمان یکی از عوامل لغزش میشمارد.
✨در سوره النّجم میفرماید:
إِنْ یتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَی الْأَنْفُسُ
پیروی نمیکنند مگر از گمان و از آنچه نفسها خواهش میکنند.
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیراهنم را با قاتل عوض نمیکنم!
⚽️ کریستیانو #رونالدو در جریان بازی تیم ملی پرتقال با تیم کشور جعلی رژیم صهیونیستی از دادن پیراهنش به کاپتان این رژیم جعلی امتناع کرد.
📢 رونالدو گفت: من پیراهنم را با قاتل عوض نمیکنم!
🆔 @sedayehowzeh
❎ من زن ذلیل نیستم...
همسر شهید «حمید سیاهکالی مرادی»:
✍️ آداب همسرداریاش عالی بود. احترام خاصّی برای من قائل بود.
🔷 کلمات «دوستت دارم» و «عاشقتم» را به راحتی بیان میکرد.
🔶 آشپز خوبی بود. در کارهای منزل به من کمک میکرد. وقتی به شوخی به حمید میگفتند زن ذلیل، میگفت: «من زن ذلیل نیستم، زن شهیدم!»
📚 برگرفته از کتاب «یادت باشه!»
--------------------------
🕌👨👩👧👦 خانواده آسمانی 👨👩👧👦🕌
🆔 @Khanevade_asmani
✨ راههای لغزش اندیشه 💯
💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫
( قسمت چهارم ) زیبا🌷
🔷3. شتابزدگی
هر قضاوت و اظهار نظری مقداری معین مدارک لازم دارد
🗂و تا مدارک به قدر کافی در یک مسئله جمع نشود هرگونه اظهار نظر، شتابزدگی و موجب لغزش اندیشه است.
✨قرآن کریم مکرر به اندک بودن سرمایه علمی بشر و کافی نبودنش برای برخی قضاوتهای بزرگ اشاره میکند
❗️و اظهار جزم را دور از احتیاط تلقی مینماید. مثلاً میفرماید :
👈وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا
آن مقدار علم و اطلاعی که به شما رسیده اندک است و برای قضاوت کافی نیست.
💟امام صادق علیه السلام فرمود: خداوند در قرآن بندگان خویش را با دو آیه اختصاص داد و تأدیب فرمود :
☝️یکی اینکه تا به چیزی علم پیدا نکردهاند تصدیق نکنند (شتابزدگی در تصدیق)
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_130 _میخوام بدونم، عمو که بود هم ای
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_131
سلامی کرد و راهِ اتاقش را در پیش گرفت. داریوش از جا بلند شد و به طرفش رفت.
_کجا به سلامتی؟ تشریف داشتی حالا.
به راهش ادامه داد.
_میخوام لباس عوض کنم.
داریوش خودش را به او رساند. دورش چرخی زد.
_همیشه این طور بیخیال دیر وقت میای؟ عمو چیزی بهت نمیگه؟
دور بعدی را هم چرخید.
_اون یارو، واسه چی باهات بود؟ چطور صدای منو شنید که واسه من سخنرانی کنه؟ هان؟
صدای هان گفتنش بلند بود و باعث شد پریچهر از جا بپرد. سکسکهاش گرفت. داریوش رو بندهاش را بالا زد. با دیدن چشمهای قرمز و ورم کرده پریچهر بیشتر عصبی شد. داد زد.
_چی به سرت اومده که اینقدر گریه کردی؟ دِ بگو کجا بودی؟
دادش طاقت پریچهر را تمام کرد با صدا شروع به گریه کرد. با سرعت از پله ها بالا رفت. صدای بیبی در آمد.
_پدر صلواتی چرا داد میزنی سرش؟ این همه سال پیمان این طوری سرش داد نزده. اونوقت تو، چی کار داری میکنی؟ بهت گفتم قرارشونه بعضی روزا کارش طول میکشه اما تو داری به چی متهمش میکنی، یعنی چی که کجا بود، وقتی آب خوردنشم به ما خبر میده.؟
_آخه این چه کار کوفتیه که تا این موقع با یه مرد غریبه بمونه و الان این شکلی برگرده خونه؟
پریچهر به اتاق که رسید، در اتاق را قفل کرد. حتی با در زدنهای داریوش هم در را باز نکرد.
صبح، بعد از نماز به تنهایی صبحانه خورد و آماده شد. بیبی از وقتی مسکن میخورد، نمیتوانست صبح زود بیدار شود. خواست تاکسی خبر کند که پیامی برایش آمد.
_توی کوچه منتظرتونم.
سریع و بیصدا بیرون رفت. ماشین کمی جلوتر پارک شده بود. سوار شد. سلامی کردند.
_ببخشید به زحمت افتادین.
_زحمتی نبود. شما دیشب لطف کردین و ماشینو دادین که ببرم. نمیشد که صبح بیماشین بمونین.
در اداره با پیمان صحبت کرد. دلتنگش بود و با برخورد داریوش و تفاوت رفتار آنها بیشتر دلتنگی کرد. هنوز دو روز تا آمدنشان مانده بود.
عصر که به خانه رفت، داریوش برای خرید بیرون رفته بود. سراغ بیبی رفت و در مورد شب قبل با او درد دل کرد. تا شب از اتاقش بیرون نیامد. در اتاق زده شد و داریوش در را باز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_132
سلامی از پریچهر شنید. سرش را به لپتاپش گرم کرده بود.
_علیک. پاشو بیا شام بخور.
_نمیخورم. ممنون.
داخل شد و کنارش ایستاد.
_یعنی چی نمیخورم؟ از وقتی اومدی چیزی نخوردی. دیشبم شام نخوردی. من که میدونم میشینی هله هوله میخوری.
_برو بیرون. شام نمیخورم.
داریوش در لپتاپ را بست که جیغ پریچهر را بلند کرد.
_چرا این جوری میکنی؟ وسط کار بودما.
_این جوری میکنم چون منو از اتاقت بیرون میکنی.
پریچهر وقتی دید بحث فایده ندارد، از جا بلند شد و پایین رفت. به بیبی که داشت میز شام را آماده میکرد، کمک کرد. هر چه داریوش سر حرف را باز میکرد، جوابش را نمیداد یا با یک کلمه سرش را هم میآورد. بعد از شام شب به خیر گفت و خواست برود که داریوش بازوی را کشید.
_کجا؟ چه معنی داره با من سر سنگینی میکنی؟ حالا بدهکارم شدم؟
پریچهر دستش را کشید و رو به او ایستاد.
_نه خیر. شما در کل حق داری طلبکار باشی.
قدمی برداشت که داریوش دوباره دستش را گرفت.
_من حق دارم طلبکار باشم؟ ناموسمی. سیبزمینی که نیستم.
پریچهر پوزخند زد و رو برگرداند اما تقلایی برای جدا کردن دستش نکرد.
_ناموستم که به خودت اجازه بدی بیدلیل بهم شک کنی؟ بهم تهمت بزنی؟ ناموستم که جوری سرم داد بزنی، از ترست نفسم بالا نیاد؟ کی گفته حق داری با ناموست این کارو بکنی؟ خدا و پیغمبرش ناموس سرشون نمیشد که گفتن از گل نازکتر به زنا نگین؟ مگه من بهت خبر ندادم که کجام؟ مگه تا حالا کسی ازم دروغ شنیده؟ چه جوری پیش خودت حساب کردی که تونستی بهم شک کنی؟ اگه آدم کج رفتن بودم، خودمو لای اون همه حجاب نمیپیچیدم. فهمیدنش اینقدر سخته؟
دست داریوش از دستش جدا شده بود. به چشمهایش زل زد. پریچهر که دید داریوش هیچ حرکتی نمیکند، ادامه نداد و به طرف اتاقش رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنان بغضآلود حامد سلطانی، مجری تلویزیون در مراسم ختم همسر و فرزند خردسالش
▪️همسر من کنیز امام حسین(ع) بود و در خانه ایشان نوکری میکرد. از محبت همه مردم عزیز ایران که لطف داشتند تشکر میکنم.
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مسعود فراستی با غلطک از رو عنکبوت مقدس و کارگردانش رد شد٬ دمت گرم.
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
•﷽•
تـقوا یعنـۍ⁉️
تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه
از همه کارهای ما فیلم گرفتند
و گفتند اعمال هفته گذشتهات
در تلویزیون پخش شده، ناراحت نشویم.
آیتالله مجتهدی (ره)
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_132 سلامی از پریچهر شنید. سرش را به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_133
کمی بعد پریچهر گوشی به دست، روی تخت دراز کشیده بود. تقه در را که شنید پشت به در کرد تا داریوش نفهمد بیدار است. متوجه داخل شدنش بود. نور سالن اتاق را کمی روشن کرد. چشمش را بست. داریوش کنارش نشست. دستی به موهایش برد.
_میدونم بیداری. وقتی ادای خواب در میاری، حداقل صفحه گوشیتو قفل کن که لو نری.
پریچهر از لو رفتنش خندهاش گرفت اما خود را کنترل کرد و هیچ حرکتی انجام نداد.
_باشه تحویل نگیر اما خواستم بگم، راست میگی جوگیر شدم و بد برخورد کردم. ببخش اگه اذیت شدی. من فردا صبح میرم. وقتی عرضه ندارم تو و کاراتو درک کنم، بودنم چه فایده داره؟
خواست از جا بلند شود که پریچهر برگشت و یقه پیراهنش را گرفت.
_کجا؟ مگه شهر هرته که ما رو ول کنی و بری؟ ناسلامتی بابا ما رو دست تو سپرد.
داریوش سعی کرد شوکه شدنش را نشان ندهد.
_باز که دست به یقه شدی. مگه افساره که این طوری میکشی؟
با بلند شدن داریوش، پریچهر هم روی تخت ایستاد اما یقهاش را رها نکرد.
_افسارو این جوری نمیگیرن. یقه رو این مدلی میگیرن. نگفتی. کجا؟
_هیچ جا. فقط میخواستم یه بچه پررو که خودشو به خواب زده بودو از جاش بلند کنم که کردم.
پریچهر جیغی کشید که داریوش گوشش را گرفت.
_ای داد. کاش میذاشتم همون قهر میموند.
_مگه الان آشتی کردم؟
_نه. این حجم از جیغ زدن، به طور حتم نشونه آشتی نیست.
_برو پی کارت. من میخوام بخوابم.
داریوش اشاره به یقهاش کرد.
_اینو ول کل تا برم خب.
پریچهر نوچی کرد. داریوش یک پایش را روی تخت گذاشت و با حرکت تشک پریچهر تعادلش را از دست داد و افتاد. سرش به تاج تخت خورد. با آخ و ناله نشست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_133 کمی بعد پریچهر گوشی به دست، روی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_134
_روانی، سرم شکست. متوجه نمیشی ممکنه چیزیم بشه؟
_نوچ. روانیم خودتی که یقهمو گرفتی میگی برو. حالا بگیر بخواب.
پریچهر سرش را ماساژ میداد.
_چه جوری بخوابم؟ سرمو داغون کردی.
داریوش به طرف در رفت.
_بسه بسه. خودتو لوس نکن. حنات رنگی ندار واسم.
_بدجنس، سرم درد گرفت. داری میری؟
بیرون رفت.
_چی کار کنم؟ کولت کنم ببرم دکتر؟
_نخواستم. تو سر منو نشکن، دکتر بردن پیشکش.
برای برگشت پیمان و فهیمه خانم، پریچهر حال خوبی داشت. آن روز سر کار نرفت. با کمک توران خانم وسایل فهیمه خانم را به اتاق پیمان برد و گوشهای چید تا خودش با سلیقه خودش مرتب کند. عصر برای استقبال به فرودگاه رفتند. خانواده فهیمه خانم هم آمده بودند. آنها را برای شام دعوت کرده بود. عمو پیام و داوود به خاطر کار باغات عمو نتوانستند بیایند.
وقتی پدر را دید، بیطاقت سمتش دوید و او را طولانی در آغوش گرفت. آخر هم با کنایههای داریوش از هم جدا شدند. در راه خانه، کنار پدر نشست و سر به شانهاش گذاشت. داریوش که رانندگی میکرد، از آینه نگاهی انداخت.
_پریچهر، بسه دیگه اینقدر نچسب به بابات. قبلنا فرق میکرد. الان خانومش خوشش نمیاد هی آویزونش بشی.
پیمان توبیخی اسم داریوش را صدا زد. پریچهر که در ماشین روبنده را بالا زده بود، برایش زبان درازی کرد.
_تا چشاتم درآد. حسودی؟ به تو چه؟
_عمو، چه جوری اینو تربیت کردین که روز به روز لوستر و بی ادبتر میشه؟
پریچهر جیغی زد.
_این به درخت میگن. من بیادبم؟
__الان بچه دو ساله میدونه زبون درآوردن بیادبیه.
پیمان سعی کرد ساکتشان کند.
_باز شما شروع کردین؟ معلوم نیست این یه هفته چی به سر بیبی بیچاره آوردین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞