eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸کسی قدم به ❤️حرم بی مدد نخواهد زد 🌸بدون واسطه ❤️دم از احد نخواهد زد 🌸گدای کوی رضا شو ❤️که آن امام رئوف ... 🌸به سینه ی احدی ❤️دست رد نخواهد زد ❤️میلاد شمس الشموس 🌸خسرو اقلیم طوس ❤️شاه انیس النفوس،مبارک باد🎊 @Revayateeshg
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_118 پریچهر "چشم"ی گفت. رضا برگشت تا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر لبی گزید و به صورتش زد. _وای ‌بی‌بی، از کجا فهمیدی؟ من که به کسی نگفته بودم. _من نگاه تو رو خوب می‌شناسم عزیزم. مدتیه داری بهش فکر می‌کنی. حق هم داری. خیلی خانومه. اگه شوهرش نمرده بود، الان تو خونه خودش زندگی آرومشو داشت. _بی‌بی، به بابا نگیا. هنوز نگفتم کیه. بذارین باهاش حرف بزنم و جواب بگیرم بعد. _باشه دخترم. تو کی اینقدر بزرگ شدی؟ پریچهر شب در اتاق فهیمه خانوم را زد. در که باز شد با تعارفش نشست و سر حرف را باز کرد. _فهیمه خانوم، شما بیشتر از سه ساله که با ما زندگی کردی و ما رو می‌شناسی. درسته؟ نگاه نگران زن روی پریچهر نشست. _بله دخترم. خب همه اخلاقاتون و عادتاتون دستمه. چیزی شده؟ _چیزی که نه. نظرت در مورد پدرم چیه؟ فهیمه خانم گیج نگاهش کرد. _منظورتون چیه؟ یعنی چی؟ _یعنی اونو چه جور آدمی می‌شناسی؟ _خب... خب آدم آروم، چشم پاک، خانواده دوست و در کل آدم خوبی هستن. _اگه ازت خواهش کنم با پدرم ازدواج کنی، قبول می‌کنی؟ فهیمه خانم به گونه‌اش زد و هینی کشید. پریچهر از حرکتش خندید. _خاک به سرم. این چه حرفیه؟ _وا؟ چرا این‌جوری میگی؟ چی گفتم مگه؟ _تو رو خدا دیگه نگین. من نیومدم اینجا بمونم که... _تو رو خدا قضیه رو سختش نکن. من دارم ازتون خواستگاری می‌کنم. رسمشو بلد نیستم. ببخش که مثل آدم نگفتم اما می‌دونم کار درستیه. به بابا نگفتم با کی حرف می‌زنم که سختتون نباشه. فکراتونو بکنین و جواب بدین. پریچهر ایستاد و او سرش را پایین گرفته بود. _عزیزم، من دو تا دختر دارم. سنی ازم گذشته... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_119 پریچهر لبی گزید و به صورتش زد. _
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _مثل بابا هزارتا بهونه جور نکن. اونم همین حرفا رو می‌زنه اما من تو کَتم نمیره. در صورتی جواب منفی بده که پدرمو واسه ازدواج قبول نداشته باشی. فردا شبم میام جوابمو بگیرم. گفت و از اتاق بیرون رفت. مثل شب قبل به صدا زدن‌های فرد داخل اتاق توجه نکرد. روز کاری بعدی را با آرامش طی کرد تا به شب برسد. سراغ فهیمه خانم رفت. دست‌هایش را در هم گره کرده بود و سر بلند نمی‌کرد. هر از گاهی پاهایش را تکان می‌داد. پریچهر کنارش نشست و دست‌هایش را گرفت. _فهیمه خانوم؟ من نمی‌خوام اذیت بشی اما هم تو هم بابا حق زندگی کردن دارین. چرا باید تنها زندگی کنین وقتی می‌تونین کنار هم به همدیگه آرامش بدین و خوشبخت باشین؟ _من واسم اصل ازدواج کردن سخت و حل نشدنیه. فامیلامون چی میگن؟ بچه‌ها؟ _ببین منو. اونا چی می‌تونن بگن؟ فامیلاتون، حتی دخترا و دامادات، کجا بودن وقتی صبح تا شب داشتی کار می‌کردی؟ کجا بودن وقتی لنگ خرج زندگی و بدهی جهیزیه و سیسمونی دخترا بودی؟ کسی که روزای سخت سراغتو نگرفت، الان نگران چه حرفش هستی؟ دو روز دیگه که از پا بیافتی و نتونی کار کنی؟ کدومشون میان بگن حمایتت می‌کنیم؟ هان؟ به من نگاه کن. فهیمه خانم سر بلند کرد و به چشم‌های پریچهر زل زد. _عالم و آدمو ول کن. اگه به نظرت پدر من آدم مورد اعتماد و مناسبی واسه ازدواج هست، بگو تا بقیه کارا رو خودم ردیفش کنم. حتی با دختراتم خودم یا بی‌بی حرف می‌زنیم. چی میگی؟ _چی بگم از پدرت که نمی‌تونم ایرادی بگیرم. اما... _ادامه نده. اما و اگه نداریم. مبارکه. بقیه‌ش با من. اجازه نداد مخالفتی شود. صورت گل انداخته فهیمه خانم را بوسید و رفت. از ذوق دوست داشت جیغ بزند و همه را خبر کند اما به خاطر خواب بودنشان مراعات کرد. صبح سر میز صبحانه، شیطنت پریچهر گل کرده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍خادم‌الرضا گلدان‌های پُر از گل را می‌بایست از چهار گوشه بالای ضریح بردارند. یکی از خُدام بالای نردبان متحرک رفت. گلدان قدیمی را برداشت به همکارش داد. گلدانی با گل‌های تازه و باطراوت به جای آن گذاشت. دو گوشه سمت آقایان را تعویض کردند. نوبت قسمت خواهران رسید. گلدان قدیمی را با احتیاط بلند کرد. همین که می‌خواست به همکارش بسپارد از دستش رها شد. حاج احمد دست و پایش را گم کرد. رنگ صورتش پرید. دست‌های کشیده و استخوانی‌اش را روی سر گذاشت. با صدایی اندوهناک امام را صدا زد: « یاعلی‌بن‌موسی‌الرضا ادرکنی. » دختری همان کُنج حرم، دقیقا زیر گلدان نشسته بود. گلدان روی سرش اُفتاد. صدای جیغ دختر به هوا رفت. خانم‌ها اطراف زهرا را گرفتند. دو نفر از خُدام خانم، دالانی از وسط جمعیت باز کردند. بالای سر زهرا که رسیدند. متوجه شدند سر او شکاف برداشته است. خون به روی پیشانی او می‌ریخت. زهرا بیهوش شد. دستپاچه شدند. چند خادم آقا یاالله‌گویان خود را به او رساندند. با سرعت او را به بیمارستان رساندند. حاج احمد آقا بدنش می‌لرزید. هرچه خُدام دیگر دلداری‌اش می‌دادند، فایده نداشت. دلشوره به جانش اُفتاده بود. دلش هزار راه می‌رفت. با خودش واگویه می‌کرد: «اگه به کما بره و دیگه بهوش نیاد چه خاکی به‌سرم بریزم. یا امام رضا به دادم برس. اگه بمیره چی؟» چند ساعت از ماجرا گذشت. حاج احمد آقا لب به آب و غذا نزد. جلوی ضریح ایستاد قطرات درشت اشک بر روی آرم"آستان قدس رضوی" "خادم‌الرضا" پیراهنش می‌ریخت. بعد از گذشت مدتی، خبر دادند پدر دختر آمده و می‌خواهد تو را ببیند. بدنش داغ شد. دستش سرد و بی‌حس شد. پدر زهرا را دید که با عجله به طرف او می‌آید، فاتحه خود را خواند. سرش را پایین انداخت. بعد از عمری خدمت کردن، از امام رضا علیه‌السلام خجالت می‌کشید. چرا دقت نکرد و بر اثر بی‌احتیاطی، این بلا را به سر‌ زائر او آورده است؟! صادق به حاج احمدآقا رسید. او را در آغوش کشید. صورت او را غرق بوسه کرد. حاج احمدآقا و بقیه تعجب کردند. آقا صادق خندید. ماجرای زهرا را برای او تعریف کرد: «دخترم زهرا نابینا بود. الان با ضربه‌ای که به سرش خورده، بینایی‌اش را به دست آورده است.» حاج احمدآقا باورش نمی‌شد او واسطه رُخ دادن این معجزه امام رضا علیه‌السلام شده باشد. در حالی‌که حضرت را صدا می‌زد این شعر را زمزمه می‌کرد: تمام زندگی را از تو دارم مقام بندگی را از تو دارم رضا جان خادم کوی تو هستم من این بالندگی را از تو دارم
‍ 👌🏻به نوجوانتان مسئولیت هایی را واگذار کنید. نباید همه کارهایش را شما انجام دهید. این که اجازه نمی دهید دست به سیاه و سفید بزند، همه کارهای خانه و حتی کارهای شخصی او را انجام می دهید، شما را تبدیل به یک مادر خوب نمی کند، بلکه باعث می شود نوجوان به یک فرد مسئولیت گریز تبدیل شود. ✔️به او وظایفی را محول کنید و اجازه دهید مسئولیت کار و عواقب خوب و بدش کاملا به عهده خودش باشد. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود این کل داستان آفرینش است این داستان را جدی بگیرید غیر از خدا هیچکس نیست هر چه هست برای او وبخاطر اوست 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_120 _مثل بابا هزارتا بهونه جور نکن.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 صبح سر میز صبحانه، شیطنت پریچهر گل کرده بود. _وای نمی‌دونی بابا. دیشب واست بله گرفتم. یادت باشه واسه آخر هفته وقت محضر بگیریا. کارای قبلشم یادت نره. فهیمه خانم از سر میز بلند شد. دستش را شست و خواست بیرون برود. _کجا صبحونه‌ت نصفه موند. صدای پیمان نگذاشت ادامه دهد. _پریچهر، این مسخره بازیا چیه در آوردی؟ من هنوز نمی‌دونم طرف به کیه، هنوز سر اصل قضیه حرف دارم، بهم میگی قرار محضر بذار؟ پریچهر رو به فهیمه خانم کرد و اشاره کرد بنشیند. همین که نشست، دست بی‌بی را که صبحانه‌اش را تمام کرده بود گرفت و ایستادند. _پدر من نمی‌دونی کیه؟ می‌خوای حرف بزنی؟ می‌خوای سنگاتونو وا بکنین؟ بسم الله. به فهیمه خانم اشاره کرد. _اینم طرفتون. حی و حاضر. حرف بزنین و تصمیم بگیرین. این هفته نشد، هفته بعد. هر دو خشکشان زد. به پریچهر با تعجب نگاه می‌کردند. فهیمه خانم توقع نداشت که او را در چنین شرایطی قرار بدهد و پیمان هم توقع نداشت طرفش رو‌به‌رویش باشد و آن هم فهیمه خانم. پریچهر و بی‌بی با آرامش از آشپزخانه رفتند اما صدایش می‌رسید. _مدیونین اگه فحشم بدین. حرفاتونو بزنین که باید واسه مراسم آماده بشیم. وقتی آماده رفتن شد، از سالن صدا زد. _من دارم میرم. مزاحم کسیم نمیشم. غروب که برگشتم، یه تاریخ می‌خوام. پدر اسمش را صدا زد. او هم برای بازخواست نشدن توجه نکرد و تا در سالن رفت. _بابا، من دیرم میشه. اومدم حرف می‌زنیم. گفت و رفت. در راه به کاری که کرده بود، می‌خندید. می‌دانست پدر حسابی توبیخش می‌‌کند اما با خودش فکر می‌کرد که می‌ارزید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_121 صبح سر میز صبحانه، شیطنت پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 وارد اتاق کارش شد. خانمی را دید که روی میز مقابلش نشسته. تعجب کرد. زن ایستاد و با مهربانی دست دراز کرد. _سروان دولتیان هستم. از امروز اینجا هستم. پریچهر دست داد و ابراز خوشوقتی کرد. مانیتورش طوری بود که وقتی می‌نشست، به فرد روبه‌رویش دید نداشت. از این وضعیت استفاده کرد تا مجبور نباشد پرده برداری کند. حدس می‌زد آمدن آن زن به حرف‌های آن افسر با رضا ربط دارد. _تو همیشه روبنده می‌زنی؟ سخت نیست؟ پریچهر وسایل روزانه‌اش را در فایل کنارش جا داد سیستم را به راه انداخت. _بله همیشه می‌بندم. سختم هست ولی خب به خاطر چشمای مرداست که می‌بندمش. _چه جالب! الان که مردی نیست پس چرا بازش نمی‌کنی؟ _آخه از شما پلیسا احتیاط کردنو یاد گرفتم. _یعنی چی؟ منظورت چیه؟ _هیچی به کارت برس. مشغول کار شد. گوشی دولتیان مدام زنگ می‌خورد و او مشغول صحبت می‌شد. در مورد پرونده‌های مختلف حرف می‌زد. طی چند ساعت ماندنش در اتاق، علاوه بر تماس‌ها، زیاد با پریچهر حرف می‌زد و دو مراجعه کننده هم داشت. پریچهر به رضا پیام داد تا به اتاقش برود. در که زده شد، آماده شد و بفرمایید گفت. رضا با دیدن آن افسر در اتاق اخم کرد. _جناب سروان، شما اینجا چی کار می‌کنین؟ زن بی‌خبر از همه جا بود. _جناب سرگرد یزدانی گفتن از امروز باید اینجا کار کنم. رضا مشتی به پیشانی‌اش زد و پوفی کرد. گوشی‌اش را برداشت. به سرهنگ زنگ زد. _جناب سرهنگ، کار خانوم کوثریان تمرکز می‌خواد. چرا باید سرگرد یزدانی سرخود کسیو که کارش تعاملاته و پر رفت و آمده رو بیاره توی این اتاق؟ کمی که حرف زدند، قطع کرد. _جناب سرگرد، باور کنین من نمی‌دونستم ایشون کارشون تمرکز می‌خواد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎥 سریال یاغی، بحران هویت و ده نکته توصیفی_انتقادی 🔻 و موضوع اصلی غالب فیلم‌های کارت، مردم پایین شهر و معضلاتی چون فقر و اعتیاد و کارتن خوابی بوده و در این سریال نیز سراغ همین سوژه ولی با زاویه نگاهی متفاوت تر رفته است. 1️⃣ داستان مساله هویت است که گریبان بچه‌های پایین شهر و خصوصا داستان به نام جاوید را گرفته که در به در به دلایلی که در سریال خواهید دید، دنبال شناسنامه می‌گردد که هم پله ای برای تحقق آرمانش باشد و هم او را از وضعیت اسفبار در آورد. 2️⃣برجسته کردن این نکته که فضای نابرابر، باعث رقم خوردن قماربازی، ، ، و سرانجام بی‌هویتی می‌شود را در تصویرسازی و انتخاب لوکیشن و نماهای بلند سریال شاهد هستیم. 3️⃣ علی شادمان در نقش جاوید، به دنبال کسب ، متوجه می‌شود که شناسنامه برای این منظور کافی نیست و بایستی شخصیت داشته باشد تا به خود که دختری بنام “ابرا” است برسد... 4️⃣ در این سریال میان طبقه و ، قشر سومی (شارلاتانیزم) را به تصویر می‌کشد که با ابزار کودکان کار و بچه‌های بی‌پناه و گنده‌لات بازی و نوچه پروری، طبقه غنی را تَلکه کرده و به اصطلاح تیغ می‌زند. 5️⃣ در طول داستان، مفهوم بشدت زخمی می‌شود. تمامی پدر و مادرها و حتی عمه و دایی های داستان بدلیل بداخلاقی، بی توجهی، فقدان، بی عاطفگی و حتی بی‌فرهنگی برچسب منفی می‌خورند و تصویر سیاهی از خانواده به مخاطب منتقل می‌شود. 6️⃣ تصویر مخدوش دیگر، قانون و شهر است. پلیسی که یا در تعقیب متخلف، مستاصل می‌شود یا در می‌آید و یا اینکه توان اثبات جرم را نداشته و کمکی به حال شهروندان در احقاق حقوقشان نمی‌کند. 7️⃣ تصویر دیگری که منفی و مانع به نمایش در می‌آید، مقوله و گزاره‌ها و نشانه‌های است. شخصی که برای فوت‌شده ها تلقین و قرآن می‌خواند و یا عمه ای که اهل و مسجدی است ولی مانع رسیدن قهرمان داستان به منظورش می‌شود و بعد از اینکه مجبور به آزمایش DNA شد نیز مدعایش دروغ ازآب درآمده و اینطور برداشت می‌شود که یک شخصیت و مسجدی مال یتیم خور بوده و ورثه را از ارثش محروم کرده بود. 8️⃣ محمد کارت در برخی از فیلم و سریال هایش شخصیت اول داستان را در لحظات متعددی به بهانه اصلاح سر یا کشتی گرفتن یا… بدون پیراهن و شلوار و عرفی نشان می‌دهد که جواد عزتی با نقش حجت، در شنای پروانه و علی شادمان با نقش جاوید در این سریال، در تایید این مساله به چشم می‌خورند. استدلال کارگردان در بازی با برخی خطوط قرمز و ، چه بسا باورپذیر نشان دادن کاراکتر اصلی و القای مفهوم صداقت و بی‌شیله پیله نشان دادن اوست که جای تامل دارد! 9️⃣ نگاه ترحم آلود مدیریت با بازی پارسا پیروزفر به جاوید، پیامی جز تحقیر و نگاه از بالا به پایین ندارد. خریدهای طناز طباطبایی، همسر پارسا پیروزفر در سریال برای جاوید که به جهت تغییر شخصیت او و آماده شدنش برای ورود به دنیای جدید و حرفه‌ای صورت می‌گیرد، نسبت تحقیرآمیزی میان فقر و غنا ایجاد می‌کند. در واقع محبتی که توام با کرامت نیست و نگاه های عاقل اندر سفیهی که سر سفره به نحوه غذاخوردن جاوید دارند و نوع ادبیات تعاملی‌شان و چاکرم گفتن ها و سوتی‌های متعدد زبانی جاوید، نشانه‌هایی بر این مدعاست که نسبت فقیر و غنی نبوده و شکاف فقر و غنا را علاوه بر بحث مالی، بعد شخصیتی می‌بخشد. 0️⃣1️⃣ که بعد بزرگسالی بعنوان مددجو تحت تربیت شارلاتانیزم قرار می‌گیرد و به نفع همان باند و در محیطی مملو از اعتیاد، دست به دزدی از بیت المال هم میزند و بر روی تشک کشتی، سر برد و باختش و شرط‌بندی می‌شود تا نانی درآورد، تصویری از بحران هویت به نمایش می گذارد و فرار توام با عشق او با ابرا نیز، فرار به سمت تثبیت و تاسیس هویت جدید بوده که البته به مانع برخورد می‌کند. 🔺وقتی از ویژگی های عصر جدید، افول های فراگیر همچون روشنگری و لیبرالیسم و مارکسسیم را بر می‌شمارد و سبقت گرفتن ارزش‌های محلی و خرده روایت‌ها را مطرح می‌کند، ناظر بر بحرانی است که شامل علم و دین و قانون و اخلاق و خانواده نیز می‌شود که در این سریال به وضوح شاهد این مختصات هستیم. ✍️علیرضا محمدلو، و کارشناس و پژوهشگر رسانه مشروح یادداشت: 🌐 https://v-o-h.ir/?p=43848 🆔 @andisheengelabi
❤️✨❤️ 🌹یادمان نرود که محبت، تجارت نيست چرتکه نیندازيم که من چه کردم تو چه کردی شمارمحبت کنيم اگر خوبی ما وابسته به رفتار دیگران باشداین دیگر خوبی نیست،بلکه معامله است. ❤️✨❤️ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_122 وارد اتاق کارش شد. خانمی را دید
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _از طرف شما مشکلی نیست. شما اقتضاء کارتون اینه. سرگرد یزدانی که می‌دونست نباید این کارو می‌کرد. چند دقیقه بعد، سرهنگ به همراه یزدانی وارد شدند. نگاهی به دو طرف کردند. سرهنگ از دولتیان خواست تا به جای جدیدی که یزدانی معرفی می‌کند، برود. یزدانی هم با نگاه بدی به رضا راهش را گرفت و رفت. دولتیان هم به دنبالش. همین که رفتند، رضا لب به اعتراض باز کرد. _سرهنگ، اون از حرفای اون روزش؛ اینم از این خودسریش. می‌خواد به کجا برسه؟ سرهنگ دستش را بالا برد و علامت ایست داد و بعد به پریچهر که نگاهشان می‌کرد، اشاره کرد. _فکر کنم امروز به اندازه کافی اذیت شدن. بهتره بریم جای دیگه شکایت کنی. پریچهر از درک سرهنگ خوشش آمد. رضا پشت سرش را خاراند. پریچهر لب باز کرد. _ببخشید ولی از صبح هیچ کاری نتونستم انجام بدم. خیلی اوضاع بدی بود. _خب از همون اول صبح می‌گفتی، نه حالا که کلافه شدی. _فکر نمی‌کردم اینقدر پر سر و صدا باشه. ممنونم. با رفتنشان اوضاع به حالت عادی برگشت و او به کارش ادامه داد. غروب که به خانه رفت، فهیمه خانم را در آشپزخانه دید. کس دیگری نبود. سلامی کرد. _بقیه کجان؟ چه سوت و کوره. ماشین بابا هم نیست. جایی رفته؟ _بی‌بی مسکن خورده و خوابه. پدرتم از صبح رفته بیرون و برنگشته. حتی واسه ناهار که بی‌بی بهش زنگ زد، گفت نمیاد. پریچهر دلخوری فهیمه خانم را احساس کرد. _فهیمه خانم؟ چیزی شده؟ ناراحتی؟ بابا چیزی گفته؟ _نه اون که چیزی نگفت. ببین دخترم‌. من نمی‌خوام به کسی تحمیل شده باشم. من اصلا به این چیزا فکرم نمی‌کردم... نگذاشت حرفش تمامش شود. _چرا همچین فکری می‌کنی؟ _خب این رفتنش بعد از حرف زدن ... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_123 _از طرف شما مشکلی نیست. شما اقت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _بابا این طوریه. سال‌هاست کمتر با کسی درد دل می‌کنه. می‌ریزه توی خودش. این عجله و اصرار من کلافه‌ش کرده. بی‌چاره فکر نمی‌کرد کسی به این نزدیکی و آشنایی واسش در نظر بگیرم و یهو بگم بیا باهاش حرف بزن. هضم کردن این مساله واسش سخته. قول میدم جبرانش کنه. فهیمه خانم با شک نگاهی انداخت. پریچهر روی صندلی نشست. _اصلاً بیا یه کاری کنیم. من پدرمو عین کف دست می‌شناسم. الان زنگ می‌زنم و روی حالت بلندگو میذازم تا بشنوی حرفش چیه. البته اگه جوابمو بده. کاری که گفت را انجام داد. کمی گذشت تا جواب دهد. سلام سرد پدر نشان از شاکی بودنش داشت. _بابا، کجایی الان؟ _باید جواب پس بدم بهت؟ _نه عزیز دلم. چرا جواب؟ فقط با رفتن این‌جوریت، فهیمه خانوم فکر می‌کنه به خاطر اونه که رفتی و قبولش نداری. _وای پریچهر، من از دست تو چی کار کنم؟ از دستت سر به بیابون نذاشته بودم که الان گذاشتم. ببین چی کار می‌کنی. به دل اون بنده خدام بد آوردی. هر دیقه یه شاهکار میذاری دستم. _خب منم بودم همین طوری فکر می‌کردم. طرف بیاد حرف بزنه و بعد سر به بیابون بذاره و برنگرده... داد پیمان بلند شد. _ای خدا، من از دست این بچه چه کنم؟ من از کارای تو شاکیم چه ربطی به حرفای ما و قبول داشتنش داره؟ پریچهر ابرویی بالا داد و لبخند زد. _پس قبولش داشتی و توافق کردین. _در قبول داشتنش که شکی نیست؛ حرفامونم زدیم. پریچهر من هنوز تو شک کاریم که کردی. باید بهم فرصت می‌دادی. _زیاد فرصت دادم بابا جون. تو من و حرفامو جدی نگرفتی. حالا کی میای؟ _از دست کارای تو بیابونم نمی‌تونم برم. باید برگردم تا بیشتر سوءتفاهم نشد. _عاشقتم بابایی. یه دونه‌ای. شاه‌دوماد خودمی. پیمان اسمش را با حرص صدا زد و او فقط خندید و خدا حافظی کرد. رو به فهیمه خانم کرد. _دیدی الکی واسه خودت داستان درست کردی؟ طفلی، دلم واسش سوخت. خیلی اذیتش کردم. فهیمه خانم چی بگم"ی گفت و برای رسیدگی به کارها رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📎می‌رسیم به اصطلاح اجتماعی امروز.امروز انقلاب یک اصطلاح جامعه شناسانه و فلسفه تاریخ است. 🗣وقتی کلمه انقلاب را به کار می‌بریم - که عربها الآن در این معنا لفظ انقلاب را به کار نمی‌برند، ثوره به کار می‌برند نباید دنبال مفهوم لغوی یا حتی اصطلاح فقهی و بالاتر اصطلاح فلسفی اش برویم ⚠️بلکه این یک اصطلاح خاص جامعه شناسانه است که در فلسفه تاریخ مطرح است. ☝️انقلاب به آن معنا که در فلسفه تاریخ و در جامعه شناسی مطرح است همان دگر شدن است (حتی نمی‌گویم دگرگون شدن؛ چون دگرگون شدن یعنی گونه اش، کیفیتش جور دیگر بشود) یعنی این که موجودی چیزی باشد و چیز دگر بشود. دگر شدن غیر از دگرگون شدن است. 🌾اقبال لاهوری معروف تعبیری راجع به قرآن دارد آنجا که می‌گوید: 🔷نقش قرآن چون که در عالم نشست 🔷نقشه‌های پاپ و کاهن را شکست 🔷فاش گویم آنچه در دل مضمر است 🔷این کتابی نیست، چیزی دیگر است 👈شاهد من در این شعر سوم است. می‌گوید: 🔷چون که در جان رفت جان دیگر شود 💗جان که دیگر شد جهان دیگر شود یعنی قرآن جان‌ها و روح‌ها را منقلب و انقلابی می‌کند؛ 🌗وقتی که روحها، ضمیرها، اذهان، افکار دگرگون و انقلابی شد جهان دیگر می‌شود. 📚استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص6، 7، 8 ✨
⁉️واکنش بعد از دیدن کارنامه بچه‌ها چطور باید باشه؟ 🔹معمولا بعد از گرفتن كارنامه، یکی از مهم‌ترین چالش‌ها بین والدین و فرزندان در دوران تحصیلی اتفاق می‌افته... 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_124 _بابا این طوریه. سال‌هاست کمتر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 غروب بود که پیمان برگشت. بی‌بی با فهیمه خانم حرف می‌زد و پریچهر هم با فاطمه چت می‌کرد. سلام و علیکی کرد و به اتاقش رفت. فهیمه خانم به بهانه سر زدن به غذا به آشپزخانه رفت. پیمان لباس عوض کرد و برگشت. بی‌بی فهیمه خانم را صدا زد. _فهیمه خانم، زحمت می‌کشی چای بریزی دور هم بخوریم؟ بعد رو به پریچهر کرد. _به جای اینکه کله‌تو بکنی توی اون فسقل گوشی و نیشت باز باشه، پاشو برو چایی رو وردار بیار. یک کلمه هم اذیت کنی اون بنده خدا رو وای به حالت. پریچهر. لبش را به پایین پیچاند و حالت غم گرفت. _من نمی‌خوام. شماها منو دوست ندارین. همش دعوام می‌کنین. اون از بابا، اینم از شما. صدای پیمان بلند شد. _پریچهر پاشو برو که امروز لوس بازی جواب نمیده. کم حرصم ندادی که حالا بخوای با لوس کردنت ماست مالیش کنی. پریچهر دلخور از جا بلند شد و غر غرکنان به طرف آشپزخانه رفت. _هی باهام تلخی می‌کنه. انگار صد دفعه بهش نگفته بودم. خب شما حرفمو جدی نگرفتی. تقصیر منه؟ چند ماهه آمادگی دادم؛ بعد میگه یهو گفتی. هی هیچی نمیگم باهام مثل بچه سه ساله‌ها رفتار می‌کنن. که چی؟ مثلا بزرگ بشم؟ کجای این کار بچه بازیه؟ ای بابا من نمی‌خوام تنها بمونی، کجاش بده؟ غرغرش که تمام شد، چشمش به لبخند فهیمه خانم افتاد. _بیا اینم سینی چایی. باز که غر می‌زنی دختر خوب. سینی را گرفت و راه برگشت را هم غر زد. _غر نزنم چی‌کار کنم؟ کسی توی این خونه منو جدی نمی‌گیره. این درد نیست؟ به کی بگم که خانواده‌م دغدغه‌های منو درک نمی‌کنن. چای را که جلوی پیمان گرفت، صدای او هم در آمد. _بسه پریچهر. هی حالا غر بزن. یه چیزیم بدهکار شدیما. تمومش کن. پریچهر نشست و فهیمه خانم را هم صدا زد تا برای خوردن چای برسد‌. دست روی دهانش گذاشت. _آ آ. بیا اگه دیگه حرف زدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_125 غروب بود که پیمان برگشت. بی‌بی ب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 با نشستن فهیمه خانم، پیمان رو به او کرد. _ببخشید اگه رفتن امروزم باعث سوء تفاهم شد. دستپاچه مِن مِن کرد. _نه. خواهش می‌کنم. مساله‌ای نیست. پریچهر خواست به معذب بودنشان بخندد اما از پیمان می‌ترسید. بی‌بی رو به پیمان کرد. _پیمان جان، من امروز با دخترای فهیمه خانم صحبت کردم. حرفاشونو شنیدم و بعدش قانعشون کردم و حل شد. پیمان سر به زیر انداخت و تشکر کرد. _می‌مونه تاریخش که فکر کنم آخر هفته دیگه بهتر باشه. به آقا پیام اینام می‌خوام بگم بیان. وقت داشته‌باشن. شمام وقت واسه خرید و کارای محضر و اینا داشته باشین. پیمان این بار سر بلند کرد. _بی‌بی، نمی‌خواد کسیو خبر کنی. من همین طوریشم فکر خبردار شدنشونو می‌کنم؛ اون‌وقت... _تو نمی‌خواد فکرشو بکنی. خودم میگم. تو کارای مربوط به خودتو انجام بده. پریچهر دستش را به علامت اجازه گرفتن بالا برد. _با اجازه. مدارکتونو بدین به من. میدم آقای قربانی کارارو انجام بده. تا بعد از شام پریچهر هیچ حرف دیگری نزد. سکوتش برای بقیه که عادت به شیطنتش داشتند، به چشم می‌آمد. _پریچهر، چرا حرف نمی‌زنی؟ ساکت شدی؟ هی با اون گوشی ور میری که چی؟ پریچهر آهی کشید و نگاهی به آن‌ها کرد. _چی بگم؟ همین شما باعث شدین این طوری بشم. با خودم عهد کردم دیگه توی هیچ کاری دخالت نکنم و در ضمن وقتی همه‌تون باهام دعوا می‌کنین یا منو مقصر هر چیزی می‌دونین، دیگه چه حرفی بزنم. اصلاً من دیگه غلط می‌کنم حرف بزنم. از جا بلند شد. بغض صدایش حالش را بروز داد. شب به خیری گفت و به طرف پله‌ها رفت. هنوز دستش را به نرده نگرفته بود که پیمان شانه‌هایش را گرفت و او را برگردند. سرش را به آغوش گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸ببینید| درباره فانتزی‌های غیراخلاقی پسربچه اینستاگرامی و دو دختر 🔹اخیراً پست‌های یک پسر خردسال در با بازخوردها و واکنش‌های مختلفی مواجه شده است. در پست‌های او دو دختر کم سن و سال به‌عنوان «ملکه‌های زیبای او» نیز حضوری نا متعارف دارند و دیالوگ‌هایی که میان آن‌ها رد و بدل می‌شود نشان از این دارد که آن‌ها صرفاً مجریان سناریوهای از پیش تعیین شده‌ای هستند که تیمی بزرگسال برای آن‌ها نوشته است. 📎متن کامل یادداشت در پست بعدی👇👇👇👇 🆔 @sedayehowzeh
✍️درباره فانتزی‌های غیراخلاقی پسربچه اینستاگرامی و دو دختر 🔹فعالیت روزانه و سطح فیلم‌های تولید شده در صفحه منتسب به این پسربچه، سؤالات و ابهامات متعدد و جدی را ایجاد کرده بود تا اینکه درز برخی اطلاعات و تصاویر از «پشت صحنه» 📸 ضبط و تولید محتوای خاص این صفحه، به روشنی بر گمانه فوق تأکید گذاشت که یک تیم حرفه‌ای با قبلی برای تولید این پست‌های خاص با هزینه‌کردهای سنگین مالی در عقبه این صفحه حضور دارد و این کودکان تنها مجریان دیدگاه‌های آن‌ها هستند. 🔸اینکه ایجاد چنین صفحاتی با چه هدفی انجام می‌شود و عقبه تولید محتوای آنها چه کسانی هستند، از سؤالات مهمی است که این روزها، دوست دارد پاسخ روشنی برای آن‌ها داشته باشد. ⁉️ آیا حضور چند نفر عکاس و فیلمبردار با در صفحات متعلق به این افراد که تجهیزات همراه آنها قیمت زیادی دارد، صرفاً با هدف ضبط فیلم و تولید پست‌های اینستاگرامی از "فانتزی‌های غیراخلاقی یک پسر خردسال" معقول به نظر می‌رسد؟ ⁉️یا اینکه تصور کنیم در اختیار گذاشتن یک اسب با نژادی با قیمتی بین یک تا ۲ میلیارد تومان در اختیار یک پسر خردسال صرفاً برای تولید پست‌هایی برای در شبکه‌های اجتماعی، انجام می‌شود و اهداف پس‌پرده‌ای برای تولید چنین محتواهایی با هزینه‌کردهای سنگین وجود ندارد؟ 🔹به نظر می‌رسد حداقلی‌ترین پاسخ برای این دست اقدامات، می تواند تلاش برای و ترویج یک صفحه با رویکردی خاص با هدف شکار فالوور و کسب درآمد از صفحات پر مخاطب‌شده از این طریق باشد. 🔸اقدامی که در پس آن نگاهی سرمایه‌دارانه قرار دارد و این بار هم جنس دیگری از کودکان برای کسب و ثروت در خدمت جریانی خاص به کار گرفته شده‌اند و تنها تفاوت آن با واقعه تلخ کودکان کار و زباله‌گردی که در سطح شهر‌ها دیده می‌شوند تنها همین نمایش های رنگ و لعاب‌دار و بزک شده از ایشان است./تسنیم 🆔 @sedayehowzeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گزارشی مختصر از ضربات مهلکی که صهونیست ها خوردند و در رسانه های خبری ضدانقلاب و حتی رسانه های وطنی چندان دیده نشدند! 🔹 تبدیل به انتقامی و شده و آنان هر لحظه منتظر انتقامی نو هستند! 🆔 @sedayehowzeh
✨ راههای لغزش اندیشه 💯 💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫 ( قسمت دوم ) زیبا🌷 ✨قرآن کریم در آیات زیادی به شدت با پیروی از ظنّ و گمان مخالفت می‌کند و می‌گوید : ⚠️مادامی که به چیزی علم و یقین حاصل نکرده‏ای آن را دنبال مکن‏ {2}. 🔍امروز از نظر فلسفی مسلّم شده است که یکی از عوامل عمده خطاها و اشتباهات همین بوده است. 🖌دکارت، هزار سال پس از قرآن اولین اصل منطقی خویش را این قرار داد و گفت : 🤚هیچ چیز را حقیقت ندانم مگر اینکه بر من بدیهی باشد و در تصدیقات خود از شتابزدگی و سبق ذهن و تمایل بپرهیزم، 👌و نپذیرم مگر آن را که چنان روشن و متمایز باشد که هیچ‏گونه شک و شبهه در آن نماند{3}. 💰میلها و هواهای نفسانی‏ انسان اگر بخواهد صحیح قضاوت کند باید در مورد مطلبی که می‌اندیشد کاملاً بی‌‏طرفی خود را حفظ کند؛ ☝️یعنی کوشش کند که حقیقت‏‌خواه باشد و خویشتن را تسلیم دلیل‌ها و مدارک نماید. { ادامه دارد 💫 }
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_126 با نشستن فهیمه خانم، پیمان رو به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سرش را به آغوش گرفت. _دختره‌ی دیوونه، فکر نمی‌کنی این جوری حرف میزنی دق می‌کنم؟ فکر نمی‌کنی طاقت بغض کردنتو ندارم؟ دست پریچهر هم دور پدرش حلقه شد. صدای بی‌بی در آمد. _بسه بسه. هندی بازیو تموم کنین؛ اشکمونو در آوردین. باز این دو تا شروع کردن. پریچهر لبخند زنان جدا شد و گردن کج کرد. _خب حالا که باهام آشتی کردین، برم بخوابم؟ با شب به خیرشان بالای اولین پله رفت و رو به پدر کرد. _قربون شاه‌دوماد خودم برم. مدارک یادت نره. پیمان یک قدم به طرفش خیز برداشت که پریچهر به سرعت فرار کرد. _پدر صلواتی، من که دستم بهت می‌رسه. با خنده‌ها و جیغ‌هایش بقیه هم خندیدند. پریچهر همزمان با کارش در اداره، پیگیر کار ازدواج پدرش بود و او را هم به جلو هل می‌داد. برای عقدشان عمو پیام و خانواده‌اش آمدند. استاد هم با خانواده دعوت شد. دخترهای فهیمه خانم و خواهرش هم بودند. لباس شیری رنگ، کفش همرنگش و چادر سفید، فهیمه خانم را متفاوت کرده‌ بود. با اصرار و همراهی پریچهر به خرید رفته بودند و همه لوازم و لباس‌ها را طبق رسم به طور کامل خریدند. صبح جمعه عاقد که شروع به خطبه کرد، پیمان همچنان از خجالت عرق می‌ریخت. پریچهر باز هم دستمال به دستش داد و گونه‌اش را نوازش کرد. عروس و داماد که بله را گفتند و خطبه خوانده شد، همه تبریک گفتن. هر نفر به اندازه خودشان هدیه‌ای دادند. پریچهر عقب‌تر ایستاده بود. کنار که رفتند، او نزدیک شد. اول فهیمه خانم را در آغوش گرفت و تبریک گفت. به پدر که رسید، خود را در آغوشش گم کرد. _خیلی خوشحالم بابا جون. خیلی. این همه سال عذاب وجدان داشتم به خاطر تنهاییت. حالا دلم آروم شده. مبارکت باشه دورت بگردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_127 سرش را به آغوش گرفت. _دختره‌ی د
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پیمان او را کمی عقب کشید و به چشمانی که از پشت روبنده پیدا بود زل زد. _به خاطر دل تو حاضر به این کار شدم اما ازت ممنونم که باعثش شدی. واسه دل تو هم که شده، سعی می‌کنم زندگی آرومی بسازم. پریچهر پاکتی را به طرف پدر گرفت و بعد یک سرویس جواهر را به فهیمه خانم داد. _اینم هدیه من به شما. برگ سبزیست تحفه دریش چه کند بی‌نوا ندارد بیش. فریبا جعبه سرویس را که باز کرد، همه هوی بلندی کشیدند. خواهر فهیمه خانم به حرف آمد. _شما تحفه درویشتون اینه؟ چه درویش دست و دل بازی؟ پیمان پاکت را باز کرد. پاسپورت و بلیط‌ها را بیرون آورد. نگاهی به پریچهر کرد. _اینا چیه پریچهر؟ _مدارک رو گفتم بدم به آقای قربانی واسه همین بود. می‌خواستم با وکالت ویزا بگیره و توی کاروان کربلا ثبت نامتون کنه. خوب می‌دونم هر دوتاتون دلتون می‌خواست یه همچین سفر برین. کلی گشتیم تا یه کاروان هوایی برای همین امروز غروب پیدا کردیم. پیمان با چشمان گرد شده نگاهش کرد. هر دو اسمش را صدا زدند. _جانم، هدف غافلگیری‌تون بود که حاصل شد. _آخه تو چی ‌کار کردی دختر؟ همین امروز؟ آخه شما تنها می‌مونین که. داریوش به حرف آمد. _اصلا غصه نخور عمو جون. دختر زورگوی شما منو مجبور کرده این یه هفته بمونم پیششون. _پس مغازه‌تو چی کار می‌کنی؟ _سپردم به شاگردم. بابا هم میره سر میزنه بهش. همه چیز برنامه‌ریزی شده که شما با آرمش بری و از طرف ما زیارت کنی. این بار فریده به حرف آمد. _پریچهر خانوم، شما واقعا سنگ تموم گذاشتی. اون از سرویس جواهر و اینم سفرشون. مامان چند ساله کربلا رفتن آرزوش بوده. _اتفاقا چون ازش شنیده بودم این کارو کردم‌. فهیمه خانم دوباره او را در آغوش گرفت و تشکر کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه روز یکی، نه، یه عده، پا گذاشتن روی تمام احساسات جوونی‌شون. یه روز دیگه یکی، نه، یه عده، گفتن اینا خودشون خواستن جوونی نکنن و خودشونو به کشتن دادن. امروز می‌خوام بگم، آره اینا خودشون خواستن اما اینا خواستن پیش مرگ شما باشن تا از گهواره‌ها بزرگ بشین و حالا و همین لحظه ابرقدرت‌های دنیا به چه کنم قدرت و توان شما جوون امروزی بیافتن. قدر قدرتی که اون عده واستون به ارث گذاشتنو بدونین. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_128 پیمان او را کمی عقب کشید و به چش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 ناهار در خانه خورده شد و پریچهر به پدر برای بستن بار سفر کمک کرد. وسایل را به فهیمه خانم داد تا در یک چمدان جمع کند.هنگام بدرقه چهره خوشحال و تشکرهای پشت سر همش باعث دلگرمی پریچهر شد. اشکش از دوری پدر را برای بعد از رفتنشان گذاشت. داریوش هم تلاش کرد تا حال و هوایش را عوض کند. از صبح روز بعد، توران خانم، خدمتکاری که گاهی برای خانه تکانی‌ها می‌آمد، جای فهیمه خانم شروع به کار کرد. داریوش هم مثل قبل آزارش را از سر گرفت و بساط جنگ و کشمکش او با پریچهر به راه بود. تذکرهای بی‌بی هم بی‌اثر بود. وسط هفته کار پریچهر طول کشید. با پیام به داریوش خبر داد. شب شده بود. در حال جمع کردن وسایلش بود که رضا وارد شد. _اجازه بدین برسونمتون. شب شده. _نه ماشین خودم هست. تازه سر شبه. مشکلی نیست. _ترجیح میدم حداقل همراهتون بیام تا اینکه بعد بگم کاش تنهاتون نمیذاشتم. پریچهر که از رانندگی در شب چندان راضی نبود، با این فکرش مخالفتی نکرد. از راهرو که می‌گذشتند، متوجه شد کسی اطرافش نیست. همین استرس به وجودش انداخت. سعی کرد لرزش دست‌هایش را کنترل کند. با صدای بسته شدن یکی از درها، پریچهر جیغی کشید و سریع صدایش را با پشت دستش خفه کرد. رضا که کمی جلوتر می‌رفت، به عقب برگشت. _حالتون خوبه؟ پریچهر فقط سرش را تکان داد. صدای زنگ گوشیش حرف را تمام کرد. به طرف آسانسور حرکت کردند. آن طرف خط داریوش بود که با وصل کردن تماس، صدای دادش به گوش رضا هم رسید. وارد آسانسور که شدند، کم کردن صدا هم باعث نشد رضا حر‌ف‌هایش نشنود. _پریچهر تا الان کدوم گوری هستی؟ شب شده. من کجا دنبالت بگردم. وقتی جواب گوشیتم نمیدی. پریچهر که توقع این برخورد را نداشت و ترس از فضای اطرافش هم لرز به جانش انداخته بود، با صدایی لرزان و آرام جوابش را داد. اشک هم امان نداد تا حرفش تمام شود. _سر کارم. الان راه افتادم. گوشیم آنتن نداشت که جواب بدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞