فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_127 سرش را به آغوش گرفت. _دخترهی د
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_128
پیمان او را کمی عقب کشید و به چشمانی که از پشت روبنده پیدا بود زل زد.
_به خاطر دل تو حاضر به این کار شدم اما ازت ممنونم که باعثش شدی. واسه دل تو هم که شده، سعی میکنم زندگی آرومی بسازم.
پریچهر پاکتی را به طرف پدر گرفت و بعد یک سرویس جواهر را به فهیمه خانم داد.
_اینم هدیه من به شما. برگ سبزیست تحفه دریش چه کند بینوا ندارد بیش.
فریبا جعبه سرویس را که باز کرد، همه هوی بلندی کشیدند. خواهر فهیمه خانم به حرف آمد.
_شما تحفه درویشتون اینه؟ چه درویش دست و دل بازی؟
پیمان پاکت را باز کرد. پاسپورت و بلیطها را بیرون آورد. نگاهی به پریچهر کرد.
_اینا چیه پریچهر؟
_مدارک رو گفتم بدم به آقای قربانی واسه همین بود. میخواستم با وکالت ویزا بگیره و توی کاروان کربلا ثبت نامتون کنه. خوب میدونم هر دوتاتون دلتون میخواست یه همچین سفر برین. کلی گشتیم تا یه کاروان هوایی برای همین امروز غروب پیدا کردیم.
پیمان با چشمان گرد شده نگاهش کرد. هر دو اسمش را صدا زدند.
_جانم، هدف غافلگیریتون بود که حاصل شد.
_آخه تو چی کار کردی دختر؟ همین امروز؟ آخه شما تنها میمونین که.
داریوش به حرف آمد.
_اصلا غصه نخور عمو جون. دختر زورگوی شما منو مجبور کرده این یه هفته بمونم پیششون.
_پس مغازهتو چی کار میکنی؟
_سپردم به شاگردم. بابا هم میره سر میزنه بهش. همه چیز برنامهریزی شده که شما با آرمش بری و از طرف ما زیارت کنی.
این بار فریده به حرف آمد.
_پریچهر خانوم، شما واقعا سنگ تموم گذاشتی. اون از سرویس جواهر و اینم سفرشون. مامان چند ساله کربلا رفتن آرزوش بوده.
_اتفاقا چون ازش شنیده بودم این کارو کردم.
فهیمه خانم دوباره او را در آغوش گرفت و تشکر کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
#تلنگرانه
یه روز یکی، نه، یه عده، پا گذاشتن روی تمام احساسات جوونیشون.
یه روز دیگه یکی، نه، یه عده، گفتن اینا خودشون خواستن جوونی نکنن و خودشونو به کشتن دادن.
امروز میخوام بگم، آره اینا خودشون خواستن اما اینا خواستن پیش مرگ شما باشن تا از گهوارهها بزرگ بشین و حالا و همین لحظه ابرقدرتهای دنیا به چه کنم قدرت و توان شما جوون امروزی بیافتن.
قدر قدرتی که اون عده واستون به ارث گذاشتنو بدونین.
#شهید
#شهادت
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_128 پیمان او را کمی عقب کشید و به چش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_129
ناهار در خانه خورده شد و پریچهر به پدر برای بستن بار سفر کمک کرد. وسایل را به فهیمه خانم داد تا در یک چمدان جمع کند.هنگام بدرقه چهره خوشحال و تشکرهای پشت سر همش باعث دلگرمی پریچهر شد. اشکش از دوری پدر را برای بعد از رفتنشان گذاشت. داریوش هم تلاش کرد تا حال و هوایش را عوض کند. از صبح روز بعد، توران خانم، خدمتکاری که گاهی برای خانه تکانیها میآمد، جای فهیمه خانم شروع به کار کرد. داریوش هم مثل قبل آزارش را از سر گرفت و بساط جنگ و کشمکش او با پریچهر به راه بود. تذکرهای بیبی هم بیاثر بود. وسط هفته کار پریچهر طول کشید. با پیام به داریوش خبر داد. شب شده بود. در حال جمع کردن وسایلش بود که رضا وارد شد.
_اجازه بدین برسونمتون. شب شده.
_نه ماشین خودم هست. تازه سر شبه. مشکلی نیست.
_ترجیح میدم حداقل همراهتون بیام تا اینکه بعد بگم کاش تنهاتون نمیذاشتم.
پریچهر که از رانندگی در شب چندان راضی نبود، با این فکرش مخالفتی نکرد. از راهرو که میگذشتند، متوجه شد کسی اطرافش نیست. همین استرس به وجودش انداخت. سعی کرد لرزش دستهایش را کنترل کند. با صدای بسته شدن یکی از درها، پریچهر جیغی کشید و سریع صدایش را با پشت دستش خفه کرد. رضا که کمی جلوتر میرفت، به عقب برگشت.
_حالتون خوبه؟
پریچهر فقط سرش را تکان داد. صدای زنگ گوشیش حرف را تمام کرد. به طرف آسانسور حرکت کردند. آن طرف خط داریوش بود که با وصل کردن تماس، صدای دادش به گوش رضا هم رسید. وارد آسانسور که شدند، کم کردن صدا هم باعث نشد رضا حرفهایش نشنود.
_پریچهر تا الان کدوم گوری هستی؟ شب شده. من کجا دنبالت بگردم. وقتی جواب گوشیتم نمیدی.
پریچهر که توقع این برخورد را نداشت و ترس از فضای اطرافش هم لرز به جانش انداخته بود، با صدایی لرزان و آرام جوابش را داد. اشک هم امان نداد تا حرفش تمام شود.
_سر کارم. الان راه افتادم. گوشیم آنتن نداشت که جواب بدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_129 ناهار در خانه خورده شد و پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_130
_میخوام بدونم، عمو که بود هم این موقع میاومدی خونه؟ الان بابات زنگ بزنه، چی بگم بهش؟ بگم بیغیرت بودم و نمیدونم کجاست؟
_داداش، دارم میام.
گریه دیگر امانش نداد تا حرف بزند. رضا اشاره به گوشی کرد.
_گوشیو بیزحمت بدین بهم.
پریچهر که حالش بد بود، بدون مقاومت آن را به طرفش گرفت. از آسانسور بیرون رفتند.
_سلام. جناب برادر، آقای باغیرت، غیرت به این نیست که سر خواهرت داد بزنی و بند دلشو پاره کنی. غیرت به حمایته. به اینه که وقتی دیدی به خطر افتاد، جونتو واسش بدی، به اینه که بدونی امنیت نداره و نتونی آروم بشینی.
_تو کی هستی که واسه من درس غیرت میدی و این موقع و توی این شرایط، همراه خواهرمی؟ الان اگه بیخیال تو و بودنت بشم، بیغیرت نیستم؟
_من جام توی این موقع و این شرایط درسته. چون وظیفهم محافظت از ایشونه. به اندازه شمام غیرت سرم میشه.
دستش را به طرف پریچهر گرفت و لب زد که سوییچ را بدهد. با باز شدن در، سوار شدند. رضا رانندگی میکرد.
_آهان. تو همون آقا پلیسهای که اسکورتش میکردی. گوشیو بده به خودش.
به عقب برگشت و گوشی را به طرف پریچهر گرفت. با صدایی که از گریه گرفته بود جوابش را داد.
_دارم میام الان.
گفت و اجازه نداد حرف دیگری زده شود. تماس را قطع کرد. در طول مسیر پریچهر گریه میکرد و سرگرد کلافه فقط سکوت کرد. جلوی در، خواست پیاده شود که پریچهر با همان صدای گرفته او را منع کرد.
_نمیشه الان بدون ماشین برگردین. ماشینو ببرین. فردا توی اداره ازتون میگیرمش.
_خب صبح لازمش دارین.
پیاده شد.
_ماشین بابا هست، داریوش منو میرسونه.
_پدرتون نیستن که پسرعموتون احساس مسئولیت میکنن؟
_بابا رفته کربلا. داریوش اومده که تنها نباشیم. ببخشید امشب زحمتتون دادم.
تشکر و خداحافظی کرد.
وقتی وارد خانه شد، روبنده را بالا نزد. چون میدانست بیبی طاقت دیدن اشکهایش را ندارد. سلامی کرد و راهِ اتاقش را در پیش گرفت. داریوش از جا بلند شد و به طرفش رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
✨ راههای لغزش اندیشه 💯
💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫
( قسمت سوم ) زیبا🌷
🧐درست مانند یک قاضی که روی پروندهای مطالعه میکند، باید نسبت به طرفین دعوا بیطرف باشد.
💟قاضی اگر تمایل شخصی به یک طرف داشته باشد به طور ناخودآگاه دلایلی که برای آن طرف است نظرش را بیشتر جلب میکند
😍و دلایلی که لَهِ طرف دیگر و علیه این طرف است خود به خود از نظرش کنار میرود و همین موجب اشتباه قاضی میگردد.
☝️انسان در تفکرات خود اگر بیطرفی خود را نسبت به نفی یا اثبات مطلبی حفظ نکند و میل نفسانیاش به یک طرف باشد،
👌خواه ناخواه و بدون آنکه خودش متوجه شود عقربه فکرش به جانب میل و خواهش نفسانیاش متمایل میشود.
⚠️این است که قرآن هوای نفس را نیز مانند تکیه بر ظنّ و گمان یکی از عوامل لغزش میشمارد.
✨در سوره النّجم میفرماید:
إِنْ یتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَی الْأَنْفُسُ
پیروی نمیکنند مگر از گمان و از آنچه نفسها خواهش میکنند.
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیراهنم را با قاتل عوض نمیکنم!
⚽️ کریستیانو #رونالدو در جریان بازی تیم ملی پرتقال با تیم کشور جعلی رژیم صهیونیستی از دادن پیراهنش به کاپتان این رژیم جعلی امتناع کرد.
📢 رونالدو گفت: من پیراهنم را با قاتل عوض نمیکنم!
🆔 @sedayehowzeh
❎ من زن ذلیل نیستم...
همسر شهید «حمید سیاهکالی مرادی»:
✍️ آداب همسرداریاش عالی بود. احترام خاصّی برای من قائل بود.
🔷 کلمات «دوستت دارم» و «عاشقتم» را به راحتی بیان میکرد.
🔶 آشپز خوبی بود. در کارهای منزل به من کمک میکرد. وقتی به شوخی به حمید میگفتند زن ذلیل، میگفت: «من زن ذلیل نیستم، زن شهیدم!»
📚 برگرفته از کتاب «یادت باشه!»
--------------------------
🕌👨👩👧👦 خانواده آسمانی 👨👩👧👦🕌
🆔 @Khanevade_asmani
✨ راههای لغزش اندیشه 💯
💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫
( قسمت چهارم ) زیبا🌷
🔷3. شتابزدگی
هر قضاوت و اظهار نظری مقداری معین مدارک لازم دارد
🗂و تا مدارک به قدر کافی در یک مسئله جمع نشود هرگونه اظهار نظر، شتابزدگی و موجب لغزش اندیشه است.
✨قرآن کریم مکرر به اندک بودن سرمایه علمی بشر و کافی نبودنش برای برخی قضاوتهای بزرگ اشاره میکند
❗️و اظهار جزم را دور از احتیاط تلقی مینماید. مثلاً میفرماید :
👈وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا
آن مقدار علم و اطلاعی که به شما رسیده اندک است و برای قضاوت کافی نیست.
💟امام صادق علیه السلام فرمود: خداوند در قرآن بندگان خویش را با دو آیه اختصاص داد و تأدیب فرمود :
☝️یکی اینکه تا به چیزی علم پیدا نکردهاند تصدیق نکنند (شتابزدگی در تصدیق)
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_130 _میخوام بدونم، عمو که بود هم ای
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_131
سلامی کرد و راهِ اتاقش را در پیش گرفت. داریوش از جا بلند شد و به طرفش رفت.
_کجا به سلامتی؟ تشریف داشتی حالا.
به راهش ادامه داد.
_میخوام لباس عوض کنم.
داریوش خودش را به او رساند. دورش چرخی زد.
_همیشه این طور بیخیال دیر وقت میای؟ عمو چیزی بهت نمیگه؟
دور بعدی را هم چرخید.
_اون یارو، واسه چی باهات بود؟ چطور صدای منو شنید که واسه من سخنرانی کنه؟ هان؟
صدای هان گفتنش بلند بود و باعث شد پریچهر از جا بپرد. سکسکهاش گرفت. داریوش رو بندهاش را بالا زد. با دیدن چشمهای قرمز و ورم کرده پریچهر بیشتر عصبی شد. داد زد.
_چی به سرت اومده که اینقدر گریه کردی؟ دِ بگو کجا بودی؟
دادش طاقت پریچهر را تمام کرد با صدا شروع به گریه کرد. با سرعت از پله ها بالا رفت. صدای بیبی در آمد.
_پدر صلواتی چرا داد میزنی سرش؟ این همه سال پیمان این طوری سرش داد نزده. اونوقت تو، چی کار داری میکنی؟ بهت گفتم قرارشونه بعضی روزا کارش طول میکشه اما تو داری به چی متهمش میکنی، یعنی چی که کجا بود، وقتی آب خوردنشم به ما خبر میده.؟
_آخه این چه کار کوفتیه که تا این موقع با یه مرد غریبه بمونه و الان این شکلی برگرده خونه؟
پریچهر به اتاق که رسید، در اتاق را قفل کرد. حتی با در زدنهای داریوش هم در را باز نکرد.
صبح، بعد از نماز به تنهایی صبحانه خورد و آماده شد. بیبی از وقتی مسکن میخورد، نمیتوانست صبح زود بیدار شود. خواست تاکسی خبر کند که پیامی برایش آمد.
_توی کوچه منتظرتونم.
سریع و بیصدا بیرون رفت. ماشین کمی جلوتر پارک شده بود. سوار شد. سلامی کردند.
_ببخشید به زحمت افتادین.
_زحمتی نبود. شما دیشب لطف کردین و ماشینو دادین که ببرم. نمیشد که صبح بیماشین بمونین.
در اداره با پیمان صحبت کرد. دلتنگش بود و با برخورد داریوش و تفاوت رفتار آنها بیشتر دلتنگی کرد. هنوز دو روز تا آمدنشان مانده بود.
عصر که به خانه رفت، داریوش برای خرید بیرون رفته بود. سراغ بیبی رفت و در مورد شب قبل با او درد دل کرد. تا شب از اتاقش بیرون نیامد. در اتاق زده شد و داریوش در را باز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞