eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_131 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 ناهار را با حفظ همان حیای دخترانه‌
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _آخه مادرِ من وقتی جیغ می‌زنی خرسم بودم الان از خواب زمستونه بیدار شده بودم. _از دست تو چی بگم بچه‌. داری عروس میشی هنوزم بی‌خیالی. _الان آماده میشم جوش نزن گلم زشت میشی. _پاشو اول یه چیز بخور سردرد می‌کنی. عمو و عمه‌ت الانه که برسن. بعدشم بقیه مهمونا. دیگه نمیشه چیزی بخوری. خوب مرا می‌شناخت. چند لقمه‌ای سر پایی خوردم و به اتاق رفتم تا آماده شوم. قرار بود چادر گل‌گلی مجلسی‌ام را بپوشم. به همین خاطر پیراهن گیپور مدل عروسکی‌ام را پوشیدم. رنگ یاسی‌اش صورتم را باز‌تر کرده بود. آرایش کاملاً محوی انجام دادم که برای پوشاندن رنگ پریدگی‌ام بر اثر استرس بود. قرار بود بزرگ‌ترهای دو فامیل مهمان‌‌مان باشند. با آمدنشان، رسم و رسوم بله برون انجام شد و با تمام شدن حرف و بحث‌های معمول که هیچ وقت از آن‌ها خوشم نمی‌آمد، نوبت تبریک و شیرینی و شادی شد. مادر امیر حسین کنارم نشست و هدیه‌هایی که برایم آورده بودند را به من داد و انگشتر نشان را هم دستم کرد. مهمان‌های همان شب بعلاوه‌ی فرزانه، رامین و پدر و مادرش و همچنین گروه موزیکشان مهمان عقد کوچکمان بودند. از صبح اسیر دست آرایشگر بودم تا عصر داماد برای بردنم به دنبالم بیاید. عکاس و فیلمبردارمان هم فرزانه بود که همراهم به آرایشگاه آمد. با رسیدن امیرحسین شنل بلند و سفارشی‌ام را روی پیراهن نباتی ماکسی‌ و پرچینم کشیدند. دیدم خیلی محدود شد. فقط جلوی پایم را می‌دیدم. به کمک حلما از سالن بیرون رفتم. صدایش را شنیدم. _به به سلام. چه عجب بانو افتخار دادین. این دسته گل تقدیم به شما با عشق. صدای خنده‌ی رامین، فرزانه و حلما را شنیدم. کمی سرم را بلند که کردم دسته گلی که به طرفم گرفته بود را دیدم. آن را برداشتم و سلام و تشکری کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_131 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر امید شروع کرد به عذرخواهی و توجیه ر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 سه روز بعد هم امید به آنجا رفت ولی مریم دیگر در اتاقش را باز نمی‌گذاشت. امید مدتی پشت در می‌نشست و التماس می‌کرد. از خانه مریم ناامید بر می‌گشت. پسرکی گل فروش دید که می‌گفت: _پنجشنبه است. هدیه برای اموات گل بخرید یاد شهید پلارک افتاد. خودش را سریع به مزار او رساند. افرادی کنار قبر نشسته بودند. به همین خاطر امید کمی دورتر نشست و شروع کرد به حرف زدن با او و کمک خواستن برای به دست آوردن دلی که شکسته بود. برای اولین بار نذر کرد اگر دوباره دل مریم را به دست بیاورد، بچه‌هایی که در بهشت زهرا به دنبال غذا برای سیر کردن خانواده می‌آمدند را تحت حمایت قرار دهد و خرج آن‌ها را برای همیشه بدهد. وقتی برمی‌گشت سبک‌تر شده بود و اطمینان داشت کمکی به او خواهد شد. روز بعد، صبح جمعه، امید از خواب که بیدار شد برای پنجمین بار به سراغ مریم رفت. وقتی رسید صدای گیتار مریم را شنید. در زد و وارد شد. مریم به اتاقش برنگشت. همان جا نشسته بود. بی‌آن‌که چیزی بگوید، به نواختن ادامه داد و شروع کرد به خواندن ترانه بی‌معرفت. امید روبروی او روی زانوهایش نشست. ترانه که رسید به «افتادم رو زمین حالا بیا ببین. کسایی مثل تو کِی حالمو فهمیدین. غرورتو ببر یه جا که جاش باشه شکستی دلمو. می‌خواد از جاش پاشه» اشک‌های امید دیگر اجازه نداد ادامه دهد. امید دست او را گرفت و مریم به اشک‌هایش نگاه کرد. -هر کسو واسه وساطت می‌فرستادی ممکن نبود قبول کنم. چی کارت کنم وقتی یاد گرفتی شهیدو می‌فرستی تا ازت حمایت کنه. امید در ناباوری اشک‌هایش را پاک کرد و از جا بلند شد. -یعنی شهید به حرف من توجه کرد؟ چی شده؟ -به خوابم اومد و ازم خواست بهت بگم نذرت یادت نره. امید کنار مریم نشست و به همسرش که بی‌روح شده بود، خیره ماند. _اون روز که حال خودمو نمی‌فهمیدم، دلم می‌خواست کنارم بودی. واست از حال بدم می‌گفتم... امید اون موقع که شونه‌هاتو واسه تکیه دادن می‌خواستم، نبودی. وقتی اومدیم با بی‌اعتمادی نابودم کردی. شاید بهت حق می‌دادم چون خودمم چیزی که دیدمو باور نمی‌کردم اما توقع زیادی نبود اگه می‌خواستم کنارم باشی و با دیده‌هات قضاوتم نکنی. به اون فیلما بیشتر از خودم اعتماد کردی. امید من به توبه تو شک نکردم اما تو به حیای من شک کردی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_131 حامد کنار آقاجون و من کنار عمو ن
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 تلاش کردم موهایم را از دستش بیرون بیاورم اما نمی‌شد. به جیغ بنفش متوسل شدم تا ول کرد. _چه خبرته بابا؟ گوشم کر شد. حالا مادر من ازش تعریفم می‌کنه. _مگه از تو تعریف نمی‌کنه؟ تو همچین آدمی هستی که با این سنت مثل بچه‌ها توی دعوا مو می‌کشی‌. عزیزجون خندید و به آشپز‌خانه برگشت. خواست دوباره تکرار کند که انگشت اشاره‌ام را تهدیدوار به طرف عمو گرفتم. _یه بار دیگه موی منو بکشی، به همه میگم فاطمه رو دوست داشتی. عمو دهانش باز ماند و بی‌حرکت خیره به من شد. از تعجبش کیف کردم. مشتی به بازویش زدم. _چیه چرا این جوری شدی؟ باشه بابا نمیگم. به خودش آمد. _از کجا می‌دونی؟ من به هیچ کس نگفتم. _می‌دونم حتی به یاسین هم نگفتی. کمی به فکر فرو رفت. ناگهان سر بلند کرد. صورتش قرمز شده بود. احساس خطر کردم. تا خواست جست بزند به طرف حیاط دویدم. عمو رسما داد می‌زد. _ترنم دعا کن گیرم نیافتی. کی بهت اجازه داد دفتر منو بخونی‌. می‌کشمت. وایستا تا نتیجه فضولیتو بهت نشون بدم. خنده‌کنان به حیاط رسیدم جرات نداشتم به پشت سرم نگاه کنم. خودم را به آقاجون رساندم. پشت او سنگر گرفتم. _مگه دیوونه‌م که بذارم دستت بهم برسه. آقاجون و حامد به ما می‌خندیدند. وقتی حواس آقاجون نبود، سر شیلنگ آبی که به باغچه آب می‌رساند را به طرف عمو کج کردم. خیس شد. کمی عقب نشینی کرد. _ترنم جرمت سنگین‌تر شد. حسابت رسیده‌ست. به طرف پله‌ها رفت و نزدیک در سالن برگشت. _لباس عوض می‌کنم بعد میام خدمت تو بچه پررو می‌رسم. فعلا هم درو قفل می‌کنم تا یخ بزنی آدم بشی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سلامی از پریچهر شنید. سرش را به لپ‌تاپش گرم کرده بود. _علیک. پاشو بیا شام بخور. _نمی‌خورم. ممنون. داخل شد و کنارش ایستاد. _یعنی چی نمی‌خورم؟ از وقتی اومدی چیزی نخوردی. دیشبم شام نخوردی. من که می‌دونم میشینی هله هوله می‌خوری. _برو بیرون. شام نمی‌خورم. داریوش در لپ‌تاپ را بست که جیغ پریچهر را بلند کرد. _چرا این جوری می‌کنی؟ وسط کار بودما. _این جوری می‌کنم چون منو از اتاقت بیرون می‌کنی. پریچهر وقتی دید بحث فایده ندارد، از جا بلند شد و پایین رفت. به بی‌بی که داشت میز شام را آماده می‌کرد، کمک کرد. هر چه داریوش سر حرف را باز می‌کرد، جوابش را نمی‌داد یا با یک کلمه‌ سرش را هم می‌آورد. بعد از شام شب به خیر گفت و خواست برود که داریوش بازوی را کشید. _کجا؟ چه معنی داره با من سر سنگینی می‌کنی؟ حالا بدهکارم شدم؟ پریچهر دستش را کشید و رو به او ایستاد. _نه خیر. شما در کل حق داری طلبکار باشی. قدمی برداشت که داریوش دوباره دستش را گرفت. _من حق دارم طلبکار باشم؟ ناموسمی. سیب‌زمینی که نیستم. پریچهر پوزخند زد و رو برگرداند اما تقلایی برای جدا کردن دستش نکرد. _ناموستم که به خودت اجازه بدی بی‌دلیل بهم شک کنی؟ بهم تهمت بزنی؟ ناموستم که جوری سرم داد بزنی، از ترست نفسم بالا نیاد؟ کی گفته حق داری با ناموست این کارو بکنی؟ خدا و پیغمبرش ناموس سرشون نمی‌شد که گفتن از گل نازکتر به زنا نگین؟ مگه من بهت خبر ندادم که کجام؟ مگه تا حالا کسی ازم دروغ شنیده؟ چه جوری پیش خودت حساب کردی که تونستی بهم شک کنی؟ اگه آدم کج رفتن بودم، خودمو لای اون همه حجاب نمی‌پیچیدم. فهمیدنش اینقدر سخته؟ دست داریوش از دستش جدا شده بود. به چشم‌هایش زل زد. پریچهر که دید داریوش هیچ حرکتی نمی‌کند، ادامه نداد و به طرف اتاقش رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞