فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_134 دستم را به دسته کیفم تکیه داده و به طرف در
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_135
-خیلی خوشاومدید بچهها! خیلیخوب کردید اومدید.
درجواب زندایی "ممنون"ی گفتیم و او رو به من ادامه داد:
-خب تسنیمخانم خوبی؟ دانشگاه خوش میگذره؟
با لبخندی جواب دادم:
-سلامت باشید! بله، خوبه خداروشکر!
-خب خداروشکر! اینچندوقته تهران بودی کلا نیومدیا پیش ما، بیمعرفت!
-ببخشید زندایی! خیلی سرم شلوغ بود اصلل نمیتونستم بیام.
مثل همیشه لبخندی عمیق به رویم زد و گفت:
-اشکالی نداره عزیزم، حق داشتی!
پارسا پرسید:
-دایی و بردیا کجان زندایی؟
-بیرونن الان میان. گفتم بهشون شما اومدید.
به لیوانهای چای روی میز اشاره کرد و گفت:
-چاییتونو بخورید سرد میشه!
پارسا تشکری کرد و لیوان چای را در دست گرفت:
-میگم زندایی! ارمیا کجاست؟ بازم مثل همیشه نیست، آره؟!
زندایی نفسش را آرام رها کرد:
-چی بگم زنداییجان؟! ساعت رفتوآمدشو خودشم نمیدونه، یهو میاد یهو میره...!
-خدا بهشون خیر بده، کارشون خیلی سخته!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_135 -خیلی خوشاومدید بچهها! خیلیخوب کردید اوم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_136
-الهیآمین!
پارسا رو به من برگشت و زمزمه کرد:
-ما که تقریبا همزمان رسیدیم، خب میومدم دنبالت!
-دستتدردنکنه! کارامو زودتر تموم کردم، خوابگاهم به خونه دایی نزدیکه؛ الان اگه میومدی دنبالم شاید همو دیرتر میدیدیم چون خوابگاه نسبت به خونه دایی از دانشگاه دورتره. خستههم بودی، دیگه خیلی بهزحمت میوفتادی!
لبخندی زد و دستش را با ضربهای گذاشت روی دستم و فشرد.
-حسابی دلتون تنگه ها! قشنگ معلومه!
آهی کشید و ادامه داد:
-راه دور خیلی سخته!
پارسا سرش را به تأیید تکان داد و آرام گفت:
-آره خیلی!
صدای زنگ آیفون آمد و زندایی بلند شد تا در را باز کند. دست برادرم را که هنوز روی دستم بود، با دست آزادم گرفتم و گفتم:
-واقعا خیلی دلم برات تنگ شدهبود پارسا، برای ماماناینا که دیگه دلم پر میزنه! چقدر خوبه که امسال میاید.
با لبخند مهربانی دستم را فشرد و لببازکرد:
-آره خیلیخوبه؛ البته من که نمیتونم بیام، کارم اونجاست!
با حرفش انگار یکسطل آب یخ رویم خالی کردند! آخر مگر بدون پارساهم میشد؟!
-آخه چرا داداش؟ خب بیا اینجا کار کن!
-فعلا که نمیشه؛ تا ببینم بعدا میتونم کار موردنظرمو اینجا پیدا کنم یا نه؟ اگه پیدا کنم که حتما میام انشاءالله!
با لبهایی آویزان خیرهاش بودم که خندهاش گرفت:
-اوووو حالا انگار چیشده! نگران نباش بابا! زودبهزود میام بهتون سرمیزنم انشاءالله.
خواستم بگویم مگر چقدر میتوانی بیایی و برگردی، که دایی وارد سالن شد و ماهم به احترامش ایستادیم. بعداز یک سلام گرم و پرمحبت، ابتدا مرا درآغوش گرفت و حسابی فشار داد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇
https://6w9.ir/Harf_10582246
@zsk_313
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_136 -الهیآمین! پارسا رو به من برگشت و زمزمه
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_137
-از اینطرفا خانم کوچولو؟! اومدی یهسر به ما زدی بالأخره!
دایی خیلی مهربانی داشتم. همیشه حس میکردم اگر یکروز بابا نباشد او حامی ما خواهدبود. با لبخند اما شرمنده، جواب
دادم:
-ببخشید دایی جونم، بیمعرفتی کردم واقعا! ذهنم خیلی درگیر کارام بود سرمم شلوغ، اصلا نتونستم بیام.
-فدای سرت دایی! انشاءالله موفق باشی!
لبخندم با مهربانیاش، عمیقتر شد. دایی همیشه به ما لطف داشت؛ حتی اینمدتی که تهران بودم چندبار زنگ زده و احوالم را پرسیدهبود. قطعا اگر درگیر اینماجراها نمیشدم، خیلی اینجا میآمدم؛ چون هم داییمو خیلی دوست داشتم هم با زنداییم خیلی راحت بودم. خدا لعنتت کند آناهید که گند زدی به زندگی و روابطم!
کمکم بردیاهم آمد و با آمدنش سفره ناهار را پهن کردیم. با لذت به غذا نگاه میکردم؛ واقعا گرسنهام بود، مخصوصا اینکه خیلیوقت بود یک غذا با دستپخت مادرانه نخوردهبودم، زنداییهم که دستپختش عالی بود! با تعارف دایی شروع کردم به کشیدن غذا و خوردن فسنجان مخصوص زندایی!
بعداز شستن ظرفها که بهزور زندایی را راضی کردم برای شستنشان، رفتم و روی یکیاز مبلهای سالن نشستم. پارسا خسته راه بود و رفت تا در اتاق بردیا بخوابد و داییهم که گویا کماز پارسا نداشت، برای استراحت به اتاقش رفتهبود. زندایی سینی چای را جلویم گذاشت.
-ممنونم زندایی!
-نوشجونت زندایی! دستتدردنکنه، خسته و تازه از راه رسیده وایسادی به ظرف شستن!
-کاری نکردم که، اصل زحمتا رو شما کشیدی!
-لذت بردم دخترم! من چایی داییوهم ببرم. اینداداشتم که صبر نکرد یهچیزی بخوره، بعداز نهار یهراست رفت خوابید!
-الان بیشتر از همهچی خواب بهش میچسبه زندایی. شماهم برید استراحت کنید.
-باشه عزیزم! توهم برو تو اتاق لعیا راحت باش! راستی به لعیا گفتم تو اومدی قرار شد امشب بیاد.
-وای، ممنونم زندایی!
-قربونت عزیزم!
و رفت. خوشحال بودم. بعداز مدتها میان یکجمع خانوادگی عزیز قرار میگرفتم، خانوادهای که محبتشان از تهدل و واقعی بود. چشم بستم و باز زیرلب لعنتی نثار آناهید و البته خودم کردم!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_137 -از اینطرفا خانم کوچولو؟! اومدی یهسر به ما
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_138
-چطوری؟!
هول کرده بهسمت صدا برگشتم و بادیدن بردیا، باحرص چشمانم را بستم. دست راستم را روی قلبم گذاشته و نفس عمیقی کشیدم.
-چرا همهش یهویی میای تو؟
-تو همهش تو هپروتی، به من ربطی نداره!
-خب حالا کارم داشتی؟
سری به نشانه تأیید تکان داد و کمیاز چای در دستش را خورد. منتظر نگاهش میکردم و او همچنان آرامآرام چای مینوشید!
-خب بگو دیگه!
کمی بیشتر روی مبل لم داد و با تن صدای پایین، بالأخره لببازکرد:
-دوروز دیگه عملیات دارن! بهامیدخدا دیگه داره تموم میشه!
چشمهایم تا آخرین حد ممکن باز شد:
-واقعا؟! چطوری؟
-از جلسههای توی آرایشگاه تا شنود انواع خونههایی که توش مثلا پارتی بود؛ گویا یهنیروی مخفی دیگههم جز ما داشتن و کارو زود جلو بردن؛ البته اصل چیزی که کمکشون کرده گویا همون اولین جلسه تو آرایشگاه، بعداز کارگذاشتن شنود بوده. ارمیا گفت بهت بگم دیگه لازم نیست بری آرایشگاه.
-وای خدا باورم نمیشه! الان دیگه همهچی تموم میشه؟
سری تکان داد و در جوابم گفت:
-آره انشاءالله! فردا همه سرانشون جمعند حتی یهسریاشون از خارج میان. حتی اکثر خردهپاها و مأمورای رده متوسطشونم هستن...
تکخندهای کرد و ادامه داد:
-ماهم دعوتیم گفتن به توهم بگم که منم گفتم ما نمیتونیم بیایم چون به مناسبت تموم شدن آخرین امتحانت میخوایم بریم سفر!
متقابلا خنده کوتاهی کردم و گفتم:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇
https://6w9.ir/Harf_10582246
@zsk_313