eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_138 -چطوری؟! هول کرده به‌سمت صدا برگشتم و باد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -وای خداروشکر! بالأخره داره تموم میشه. سری رو به پایین تکان داد و دوباره لب باز کرد: -اکثرا به‌جز ما هستن اما به احتمال نودونه درصد سه‌نفر نباشن! اخمی کرده و پرسیدم: -کیا؟ -شاهین، مبینا و آناهید. شاهین از مبلغین خبره آنها بود، مبینا و آناهیدهم که... -چرا نیستند؟ یعنی دستگیرشون نمی‌کنند یا... -چرا می‌کنند. شهرای دیگه‌ند؛ آناهید و مبینا شیرازند، شاهین گیلان. قراره برای دستگیریشون منو بفرستند جلو. ابرو بالا انداختم: -چرا تو؟! -چون می‌شناسیم همو... یه‌جورایی قراره اولش رفاقتی بره جلو بعد بیوفتن تو دام، اینجوری کار، بی‌دردسرتر و تمیزتره؛ البته ازاونطرفم چون احتیاطا می‌خوان همزمان با عملیات انجام بدن تا یه‌وقت دستگیریشون لو نره، و اینکه اکثر نیروها سر عملیات اصلی‌اند و خب اگه بتونم کمکشون باشم باعث خوشحالیمه. کمی در فکر رفتم: -یعنی می‌خوان همه رو همزمان دستگیر کنند؟ -آره دیگه! اینطوری به هردلیلی صدای دستگیری یکیشون به گوش اون‌یکی نمیرسه تا عملیات لو بره! اخمی کوچکی کرده و پرسیدم: -خب تو چطوری می‌خوای شاهینی که تو گیلانه رو همزمان با آناهید و مبینایی دستگیر کنی که تو شیرازن؟! لبخند کمرنگی زد: -سخت! یکم کارمون طولانی‌تر میشه؛ البته به اینم امیدواریم که شاهین با آناهید و مبینا ارتباط برقرار نکنه و نگه که من باهاش قرار گذاشتم... یکم ریسکه دیگه؛ البته ارمیا اینم گفته که سعی می‌کنند یه‌نیرو پیدا کنن، شاید به خوبی اینکه یه‌آشنا بره سراغشون نباشه اما بالأخره بهتراز ریسک کردنه! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_139 -وای خداروشکر! بالأخره داره تموم میشه. سر
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 دست‌به‌سینه به مبل تکیه داده و لب زیرینم را به دندان کشیدم. چرا اگر بشود من کمک نکنم؟ فقط پارسا... نگاهی به در اتاق بردیا کردم. -می‌تونم آناهید و مبینا رو من به عهده بگیرم؟! البته اگه بشه یه‌جوری پارسا رو پیچوند! بردیا لبخندی تحویلم داد و در جوابم گفت: -راستشو بخوای گویا همچین پیشنهادی شده؛ اما خب ارمیا اولش قبول نکرده بعدشم به‌سختی گفته خودش باید قبول کنه اونم بی‌اینکه مستقیم ازش بخوایم! من سعی کردم خیلی غیرمستقیم بگم که نگیری مطلبو؛ اما گرفتی! تک‌خنده آرامی کردم و گفتم: -آخه چرا وقتی بتونم، کمک نکنم؟! به‌قول تو خوش‌حالم میشم! خوبیش اینه که رفتن شهری که برام نه‌تنها غریبه نیست بلکه وطنمه. اینطوری بهانه برای رفتن به اونجاهم جلوی آناهید جوره. بردیا سری به تأیید تکان داد. دوباره لب‌بازکردم: -فقط پارسا.... -نگران اون نباش! یه‌کاریش می‌کنیم، کلا دوساعت کاره؛ چون با هواپیماست رفت‌وآمدمون. حیف که پرهام تهران نیست و حالاحالاهم نمیاد وگرنه... یعنی اگه بود که اونو راهی می‌کردیم برای شیراز. بی‌توجه به جملات آخرش پرسیدم: -هماهنگیا رو کی می‌کنن؟ -برم با ارمیا صحبت کنم بهت میگم. لیوان خالی‌اش را روی میز مبل گذاشت و پرسید: -عمه‌اینا کی میان؟ -آخر همین ماه ان‌شاءالله. -پس کلا همین‌جا می‌مونی دیگه، آره؟ -نمیدونم! -چرا نمیدونی؟! درسات که تموم شد، ترم بعدم که ان‌شاءالله پیش خانوادتی. -همه وسایلام تو خوابگاهه؛ باید برم جمع کنم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_140 دست‌به‌سینه به مبل تکیه داده و لب زیرینم را
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -خب پس پاشو ببرمت وسایلاتو جمع کن! -شایدم با پارسا رفتم شیراز تا تو اسباب‌کشی کمک مامانم کنم! -باشه درهرصورت که باید بری خوابگاه وسایلتو جمع کنی، الان بری بعض آخرشبه؛ فرداهم کی مرده کی زنده! و همانطورکه می‌ایستاد، ادامه داد: -پاشو چادرتو عوض کن بیا! دم‌در منتظرتم. -باشه، ممنون! من‌هم خواستم بلند شوم که ناگهان انگارکه چیزی یادش آمده‌باشد، دوباره نشست و با صدایی آرام‌تر گفت: -راستی امروز وقتی با چادر دیدمت خیلی خودمو نگه داشتم که تعجبمو نشون ندم! چشمانم را محکم برهم گذاشته و از لای دندان‌هایم گفتم: -حالا نمیشد به روم نیاری؟! خندید و از جا بلند شد: -خیر! نمیشد. و بیش‌تر خندید. نگاهم را گرفتم و باحرص بلند شدم. -منو بگو فکر کردم که دیگه عوض شدی! -حالا تا عوض شدن کامل وقت میبره! با بیش‌تر شدن صدای خنده‌اش، فورا به‌سمت اتاق لعیا گام برداشتم؛ حالا یکی می‌آمد و فکر می‌کرد ما به چه می‌خندیم! دیوانه! چادر رنگی زندایی را درآورده و چادر مشکی‌ام را سر کردم. کاش شادی و فاطره در خوابگاه باشند تا بتوانم ازآن‌ها خداحافظی کنم؛ هرچندکه اگر نباشندهم یک‌روز مخصوص آنها می‌رفتم! وقتی رسیدیم خوابگاه، شروع کردم به جا دادن وسایلم در چمدان و همزمان‌هم گوشم به دوستانه‌های شادی و فاطره بود که خرج من می‌کردند و من‌هم با مهر جوابشان را می‌دادم. -راستی‌راستی دیگه نمیای؟! لبخندی به مهر شادی زدم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_141 -خب پس پاشو ببرمت وسایلاتو جمع کن! -شایدم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -حالا نمی‌شد تا زمانی که خانواده‌ت کامل اسباب‌کشی کنند اینجا بمونی؟ روبه فاطره کرده و در جوابش گفتم: -آخه به امکان زیاد میرم شیراز کمک مامانم. اگه‌هم که نرم، دیگه به داییم‌اینا برمی‌خوره اینجا بمونم. با لبهایی آویزان گفت: -نمیدونم هرجور صلاحته! دوباره مشغول کارم شدم که شادی پرسید: -راستی از آناهید خبر داری؟ در دل پوزخندی زدم! دوست داشتم پته‌اش را روی آب بریزم؛ اما الان زمانش نبود! به‌جای واقعیت گفتم: -نه، فعلا که خبری ازش ندارم. واقعا دوروزی بود که ندیده بودمش، الانم که نمی‌دانستم دقیقا کجای شیراز است! زیپ چمدانم را بستم و بلند شدم. شادی محکم بغلم کرد و گفت که دلش تنگ می‌شود. فاطره‌هم که رد اشک روی صورتش بود جلو آمد و مرا در آغوش کشید. دوستشان داشتم! خیلی! آن‌ها خیلی برایم دلسوز بودند، چیزی نمی‌گفتند اما من نگرانی چشمانشان را می‌فهمیدم. همیشه با خنده‌هایم می‌خندیدند و پابه‌پای گریه‌هایم غصه می‌خوردند. دوست داشتند کنارشان باشم، من‌هم! اما وقتی خبر دادم که خانواده‌ام می‌آیند تهران و من دیگر خوابگاه نمی‌گیرم، می‌شد برق خوشحالی را در چشمانشان دید. خداحافظیمان کمی طولانی شد و درآخر با قول اینکه زودبه‌زود بهشان سرمی‌زنم، این بدرقه به‌پایان رسید. و من کم‌کم داشتم می‌رفتم به سراغ زندگی جدیدم! زندگی بدون آناهید و به‌همراه خانواده، زندگی پراز حال خوب و دور از انسان‌نماهای پرهوس، هوس پول، قدرت، مقام و...! درواقع داشتم برمی‌گشتم به زندگی و خانه پاک خودم! هرچندکه تا آرامش کامل خیالم هنوز یک‌پله مانده بود... بردیا در ماشین منتظر نشسته و سرش در گوشی بود. لبخندی روی لبم نشست. من این آزادی را مدیون ارمیا و بردیا و ریحانه بودم. و قطعا خدایی که این ناجی‌ها را برایم فرستاد و هوایم را همیشه داشت و دارد و خواهد داشت! *** سریع روی چمن‌ها قدم برمی‌داشتم تا زودتر به محل قرار برسم؛ هرچه باشد میزبان باید زودتراز مهمان برسد! لبخند کجی زدم؛ مخصوصا اگر آن‌مهمان‌ها، دوستانی مثل آناهید و مبینا باشند! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا