دوباره حاݪ قݪݕمو ݩگات عوض ڪرد
مــــیر زݩدگیمو روضہ هات عوض ڪرد.😭😖
ڪسے مݩو ݩخواست وݪۍ تو دادۍ راهمـ
همیشه وقت بۍ ڪسے شدے پݩاهمــ😍😔
آقا سݪام.✋
«مَجـٰانیـنُالحَسَــنْ»
دوباره حاݪ قݪݕمو ݩگات عوض ڪرد مــــیر زݩدگیمو روضہ هات عوض ڪرد.😭😖 ڪسے مݩو ݩخواست وݪۍ تو دادۍ راهمـ ه
میشہ ݕہ مݩ اجازه بدۍ ݕازم ݕیام؟
دیگہ تموم میشہ همہ ۍ دݪتݩگیام
آقــاــــݪام.
با رویاۍ ݕیݩ اݪحرمیݩ
خیݪییۍ خییݪۍ دݪتݩگم حسیݩ
آقام آقام آقام یاحسین😭😭😭
باید قݪبـ♥️ـمـ براتو حــ♥️ـــرم باشہ
دائم بساط روضہ ۍ تو علم باشہ.
وقتی زندگیم شده عاشقے و دلبـ♥️ـرم حسینہ.
روز و شب ݩدارم حرف اوݪ وآخرم حسیݩہ♥️
شݕتون مهدوے.
خوابتوݩ امام حسینے.
وضو یادتون نره.
التماس دعا💔♥️
یاعݪے.📸
روز جمعہ است دلم هواے تورا دارد یابن الحسن!
کجایے ڪہ عصر دلتنگی جمعہ بسیار استـ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوش جانش بشود هرڪہ حــرم رفت حسین !
ساخت خودمه😁😅
#ادمین_دل_شکسته
#فصل_عشق
#اربعین
#صفر
#ݪشڪر_حسݩیۅݩ💚✌️🏻
#مݩتقمـاݩ_شہـدا🕊
═════•.○♡○.•═════
•💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯
https://eitaa.com/ftalangor
«مَجـٰانیـنُالحَسَــنْ»
نوش جانش بشود هرڪہ حــرم رفت حسین ! ساخت خودمه😁😅 #ادمین_دل_شکسته #فصل_عشق #اربعین #صفر #ݪشڪر_حس
ادمین خیلی دل شکسته شده 😔
دعا ڪنید 🤲
«مَجـٰانیـنُالحَسَــنْ»
#عاشقانـھایبـھسبڪشھدا :)🖤
قھربودیـم..
گفت : عـٰاشقمـے؟!😌
گفتم: نـھ!😒
گفـت :
لبتنگویدوپیداستمیگویددلتآری
ڪاینساندشمنےیعنےکہخیلےدوستمداری
- زدمزیرِخنده،
دیگـھنتونستمنگمڪھوجودشچقدر
آرامشبخشـھ(:♥
#شھیدعباسِبابایـے'
#جرعه_ای_عشق💔😍
#عاشقانه_مذهبی
#ݪشڪر_حسݩیۅݩ💚✌️🏻
#مݩتقمـاݩ_شہـدا🕊
═════•.○♡○.•═════
•💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯
https://eitaa.com/ftalangor
و قســم بہ لحظہ ای ڪہ نگاهم بڪنۍ 😍
و چشمانٺ قاتـل جــانم بشود...😪
#جرعه_ای_عشق💔
#عاشقانه_مذهبی
#زݩگخݩده.
خݕ، میخوام یہ چیز بگم بخݩدید😁
یڪے از ݕستگاݩ ݩزدیڪـ ماهم شݕ پݩج شݩݕه ے هفتہ ۍ پیش عازم ڪربݪا شد.
شب جمعہ هم از مرز رد شد ،
رفتن پیاده روے ،
شب یڪشݩبہ یادوشݩبہ رسیدن ڪربلا.
وصبحے برگشټݩ مرز مهراݩ و الان دارݩ میاݩ ݕہ ـــوۍ خوݩہ😍😁
بعد یڪۍ دو ساعت دیگہ میرـــہ خوݩہ...
حالا یڪے از اقوام میگه وقتے اومد ݩزدیڪش ݩشید تاتست ڪروݩا بده...
و بهش بگید(:
•| ݕہ تو از دور ــــݪام |•😁😄😂
حالا تستم داده بݩده خدا😂
#ݕیټاݪحــــݩ
#ادمینساخت
#صفر
#ادمیندلشکسته
#ݪشڪر_حسݩیۅݩ💚✌️🏻
#مݩتقمـاݩ_شہـدا🕊
═════•.○♡○.•═════
•💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯
https://eitaa.com/ftalangor
صلوات به نیابٺ از شہـید جواد محمدے!
تعداد صلواتتون رو بہ پی وی ارسـال ڪنیـد.👇
@Z_moslemy313
`💔
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
#قسمت6
راستی امروز چندم است؟ پنجم تیر...سالگرد کمیل!
دقیقا هشت سال پیش، حاج حسین و کمیل در چنین شبی زندهزنده در آتش سوختند و خاکستر شدند؛ بجای همه ایران. شاید اگر آنها نبودند، کل ایران در آتش فتنه میسوخت و خاکستر میشد، مثل سوریه. آه میکشم.
هیچوقت لحظهای که رسیدم بالای سرشان را یادم نمیرود. آتشنشانی بخاطر ترافیک خیلی دیر رسید؛ وقتی که بوی دود و گوشت سوخته تمام خیابان را گرفته بود. چندبار عق زدم. بوی گوشتِ سوخته فرمانده و برادرم بود؛ اما من نمیخواستم باور کنم.
دلم میخواست فکر کنم حتما قبل از منفجر شدن ماشین، از آن بیرون پریده اند، یا اصلا این ماشین مال آنها نیست. با تردید جلو میرفتم. پاهایم میلرزید. آتشنشانی تازه آتش را خاموش کرده بود. از ماشین یک اسکلت فلزی مانده بود که هنوز از آن دود بلند میشد.
خودم را آوار کردم روی دیوار. دهانم باز مانده بود. ماموران اورژانس داشتند با کمک آتشنشانی، حاج حسین و کمیل را از ماشین بیرون میکشیدند. دلم میخواست داد بزنم؛ اما صدا از حلقم درنمیآمد. دهانم باز و بست میشد؛ بدون صدا.
-خب، حالا نمیخواد پیازداغش رو زیاد کنی. من چیزیم نشد. باور کن عباس.
کمیل است که با همان آرامش و طمأنینه خاص خودش حرف میزند. با تعجب نگاهش میکنم و میگویم: چی میگی؟ حالت خوبه؟ تو زندهزنده توی آتیش سوختی!🤨
بلند میخندد؛ انقدر که میترسم کسی صدایش را بشنود. میگویم: زهر مار! الان لو میرم! آروم بخند!
خندهاش را جمع میکند: من هیچی از آتیش و این چیزا نفهمیدم. یعنی تا به خودم اومدم دیدم یه نور عجیبی من رو بغل کرده؛ تو نمیفهمی چی میگم؛ ولی اصلاً درد نکشیدم. بدنم سوخت؛ ولی خودم نه.
راست میگوید، من نمیفهمم. میگویم: خب دعا کن منم تجربهش کنم که بفهمم. الانم زبون به دهن بگیر تا کار دست من ندادی!
میان درختها دولادولا راه میروم تا دیده نشوم؛ هرچند اینجا تقریبا خالی از سکنه است؛ مردمی که قبلا اینجا زندگی میکردند، یا مُردهاند، یا فرار کردهاند. تک و توک هنوز اینجا هستند و از ترس داعش، جرات خروج از خانه را ندارند.
انقدر دولادولا راه رفتهام که کمرم درد گرفته است؛ اما نباید قد راست کنم. در دیدرس قرار میگیرم. باید حدود بیست کیلومتر را با همین وضع راه بروم. هربار نگاهی به قطبنما میاندازم تا مطمئن شوم راه را درست میروم.
دست خودم نیست که زیر لب، برای خودم مداحی میخوانم و پیش میروم؛ مانند پیادهرویهای شبانه در زیارت اربعین.
با این تفاوت که آنجا راست راه میرفتم و اینجا خم؛ آنجا بلند با چندنفر دیگر روضه میخواندیم و اینجا زمزمهوار. جای کمیل خالی؛ نتوانست پیادهروی اربعین را ببیند.
فقط دو بار کربلا رفته بود؛ یک بار قبل از استخدامش و در همان سالهایی که راه کربلا تازه باز شده بود. صدام تازه سرنگون شده بود و در عراق کسی به کسی نبود؛ برای همین میشد حتی بدون گذرنامه و روادید هم به کربلا رفت.
با کمیل، یک کاروان طلبه پیدا کردیم که با هم برویم؛ اما چند روز مانده به سفر حال پدرم بد شد و مجبور شدم بمانم. حتی نشد درست از کمیل خداحافظی کنم. چقدر سوختم از نرفتنم...
کمیل لبهایش را کج و کوله میکند: خدا بگم چکارت کنه جزغاله! انقدر دلت سوخته بود که تمام مدت سفر، قیافه تو جلوی چشمم بود. نذاشتی عین آدم زیارت کنم.
ته دلم از این قضیه احساس خوشحالی میکنم. کجا بودیم... داشتم میگفتم. کربلای دومش را هم برای ماموریت رفت؛ اواخر سال هشتاد و هفت. فقط یک بار فرصت کرده بود برود حرم؛ ولی نمیدانم چه گفته بود و چکار کرده بود که در ماموریت بعدیاش ختم به شهادت شد.
-چیز خاصی نگفتم به جون تو. فقط رفتم جلوی گنبد حرم حضرت عباس(علیهالسلام) وایسادم و گفتم: «عباس باشه، ما هم خدایی داریم!».
دلم میخواهد بگویم کاش اینها را زودتر یادم داده بودی کمیل...باید یادم باشد اگر توفیق شد و رفتم کربلا، همین جمله طلایی را جلوی گنبد قمر بنیهاشم(علیهالسلام) بگویم.
باید تا قبل از نماز صبح، خودم را به خانه ابوعزیز در الجلا برسانم. انقدر آرام قدم برمیدارم که صدای قدم گذاشتنم بر زمین هم بلند نشود.
#ادامه_دارد...
#خط_قرمز
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه... مجازه👌
هدایت شده از «مَجـٰانیـنُالحَسَــنْ»
``💔
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
#قسمت7
هر سر و صدای کوچکی، گوشهایم را تیز میکند و حرکاتم را محطاطانهتر. بوی دود و صدای حیوانات هم برایم نشانه هشدار است.
هربار نگاهی به آسمان میاندازم که گاه با منوری روشن میشود. شب آرامی ست و هنوز پای درگیری به این منطقه باز نشده؛ داعش الان در رقه درگیر است.
به ساعت نگاه میکنم؛ ساعت دو و نیمِ نیمهشب است. به افق بوکمال، تقریبا یک ساعتی تا اذان مانده. چشمانم از بیخوابی میسوزد. چند روز است که نه درست خوابیدهام و نه درست خوردهام.
برای این که خودم را بیدار نگه دارم و طولانی بودن راه را نفهمم، در دلم نیت میکنم برای نماز شب. نه این
که آدمِ متهجد و زاهد و عابدی باشم؛ نه؛ اما بالاخره حالا که فرصتش هست، نباید از دستش داد. قربان خدا بروم که نماز مستحبی را همینطوری هم میپذیرد. این شبگردیهای تکنفره، با حضور خدا، شیرین میشود.
کمی از اذان صبح گذشته است که میرسم به الجلا. این را از طلوع فجر در آسمان میفهمم. مزارع اینجا نیمهسوخته است و چندان آباد نیست. نباید وارد شهر شوم. در همان حاشیه شهر، میان زمینهای کشاورزی، چند خانه کوچک هست که یکی از آنها را میشناسم. دفعه قبل هم او کمکم کرد.
قدم تند میکنم و میرسم مقابل در کهنه و زنگزده خانه. این خانه هم مثل خیلی از خانههای سوریه، اثر ترکش و بمباران و گلوله بر خودش دارد. نگاهی به دور و برم میاندازم؛ این وقت صبح کسی نیست. با دو انگشت، آرام در میزنم تا صدایی بلند نشود.
در کمتر از بیست ثانیه، ابوعزیز کمی لای در را باز میکند و صدایش را کلفت: مین؟(کیه؟)
-سیدحیدر.
یادم رفت بگویم... نام جهادیام در سوریه سیدحیدر است. ابوعزیز میپرسد: کم لیلۀ هل تمکث؟(چند شب میمونی؟)
-لدرجة أن تعبي يزول.(انقدر که خستگیم دربره.)
در را کامل باز میکند، سرش را تکان میدهد و زیر لب میگوید: تعال. سرعۀ.
وارد خانه میشوم. ابوعزیز گردن میکشد و نگاهی به بیرون میاندازد و در را میبندد. کولهام را در میآورم. تازه یادم میافتد چقدر کمر و پاهایم درد میکند. ابوعزیز راهنماییام میکند داخل اتاق. جوانی ست حدودا بیست و چهار، پنج ساله؛ لاغر و ترکهای و با چهرهای آفتابسوخته. با مادرش زندگی میکند و کارش قاچاق انسان است؛ پول میگیرد و آدمهایی که از حکومت داعش ذله شده اند را منتقل میکند به مناطق دیگر سوریه که آزاد هستند. بماند که چطور ما با ابوعزیز ارتباط گرفتیم و اعتماد متقابل ایجاد کردیم تا کمکمان کند.
تجدید وضو میکنم و به نماز میایستم. پاهایم از درد غش میرود. نماز را که میخوانم، دیگر نمیتوانم بیدار بمانم. اسلحهام را در آغوش میگیرم و یک آرنجم را زیر سرم میگذارم. خوابیدن در منطقه جنگی، آن هم در خانه مردم بومی یعنی همین. باید مسلح و با چشمان باز بخوابی.
***
صدای همهمه در سرم میپیچد و چشم باز میکنم. آفتاب کمکم خودش را از پنجره کوچک اتاق کشیده داخل. ساعتم، هشت صبح را نشان میدهد. هنوز خوابم میآید.
کسی در اتاق نیست. مینشینم و گوش، تیز میکنم. صدای جیغ و فریاد میآید. اسلحه را در دستم میفشارم و از جا بلند میشوم. صدا از بیرون است؛ اما چندان فاصلهای ندارد. از اتاق قدم به حیاط میگذارم.
نگاهی به پرده اتاق مادر ابوعزیز میاندازم که مثل همیشه افتاده است و با نسیم تکان میخورد. در خانه نیمهباز است. با احتیاط، تا نزدیک در میروم و نگاهی به بیرون میاندازم.
ابوعزیز را میبینم که با فاصله یکی دو متری، ایستاده و به صحنه درگیری نگاه میکند. درگیری میان یک پیرمرد عرب است و چند مامور داعش. پیرمرد نحیفتر از آن است که بتواند با داعشیها دربیفتد؛ برای همین به #التماس افتاده است. لباس یکی از داعشیها را گرفته و سعی دارد با گریه و ناله، نگهش دارد؛ اما مامور داعش، با قنداق اسلحه به سینهاش میکوبد و عقب میرانَدَش.
چند زن و بچه هم آن طرفتر ایستاده اند و ضجه میزنند. رد نگاهشان را میگیرم؛ میرسم به #دختر جوانی که مچش در دست یک داعشی درشتهیکل مانده و دارد به سمت ماشین کشیده میشود.
دختر گریه میکند و #جیغ میکشد.
خودش را روی زمین میاندازد و جیغ میکشد.
به مردهای داعشی التماس میکند و جیغ میکشد؛ اما فایده ندارد؛ زورش نمیرسد که خودش را رها کند. شالش عقب رفته و موهایش کمی پیدا شدهاند.
مردم بقیه خانهها هم ایستاده اند به تماشا. این مردم، ده سال است که به تماشا نشستهاند تا کشورشان به این روز بیفتد.
#ادامه_دارد...
#خط_قرمز
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه... مجازه👌
🌸" امروزصݕحرۅݕاـــݪامےݕہموݪاشروعمیڪݩیمـ "🌸
اݪسݪامـعلیڪیااباعݕدالله.
وعݪۍالارواحاݪتے،حݪتبفݩائڪ.
عݪیڪمݩےجمیعاـــݪاماللهابدا.
مابقیتووبقیہالیلُوݩهار
ولاجعݪهواللہُآخرالعهدِمنےلزیارتڪم
~~~~♥~~~~♥~~~~♥
السݪامـالحسیݩ.
وعلےعلےاݕݩِاݪحسیݩ.
وعݪےاوݪادالحسیݩ
وعلےاصحاݕالحسیݩ(عݪیہاݪسݪامـ)♥️
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارټ عاشــورا
با نواے گــرم علی فانی🌱
#ݪشڪر_حسݩیۅݩ💚✌️🏻
#مݩتقمـاݩ_شہـدا🕊
═════•.○♡○.•═════
•💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯
https://eitaa.com/ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عاشقانـھایبـھسبڪشھدا :)♥
#جرعه_ای_عشق💔
#استورے.
#پیشݩهاد_ݪود☺️
پیشݩهادبسیااار داݩݪود.😁😍
خاطرهاےازشهیدسیاهڪاݪےمرادےاززباݩهمسرشوݩ(فرزاݩہخاݩومـ)😢😍
#ݪشڪر_حسݩیۅݩ💚✌️🏻
#مݩتقمـاݩ_شہـدا🕊
═════•.○♡○.•═════
•💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯
https://eitaa.com/ftalangor
«مَجـٰانیـنُالحَسَــنْ»
#عاشقانـھایبـھسبڪشھدا :)♥ #جرعه_ای_عشق💔 #استورے. #پیشݩهاد_ݪود☺️ پیشݩهادبسیااار داݩݪود.😁😍 خاطر
°•「♥️💍」•°
عادتداشتاگـھیِروزخونـھنمـےآمد ،
حتمافردابایِدستگلبـھدیدنهمسرش
میرفت :))
بـھهمسرشگفتـھبودتوعشقاولمنیستـے..
اولخدابعدسیدالشھدابعدشما..:)💍
#عاشقانـھایبـھسبڪشھدا
#شھیدحمیدسیاهکالـے'
#عاشقانه_مذهبی
#جرعه_ای_عشق
#ݪشڪر_حسݩیۅݩ💚✌️🏻
#مݩتقمـاݩ_شہـدا🕊
═════•.○♡○.•═════
•💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯
https://eitaa.com/ftalangor
23.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جانبازی که خوشگلیشو واسه کشورش داده....
حتما ببینید..!
خیلیییی زیباست😭😭😭
واقعاایݩ شهداۍمدافعحـــرموجاݩبازهاهسټݩڪہماالاندرآسایشیم😔😢
خوشبهسعادتشوݩ💔
#ݪشڪر_حسݩیۅݩ💚✌️🏻
#مݩتقمـاݩ_شہـدا🕊
═════•.○♡○.•═════
•💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯
https://eitaa.com/ftalangor
هرروز۳اتفآقخوشآیند
حتیڪوچڪرآبنویسیدو
۳دقیقهشڪرگزآریڪنید
اینڪآررآبرآی۲۱روزادآمهدهید
اینڪآرمغزرآعآدتمیدهدڪه
بررویمسآئلمثبتتمرڪزڪندو
بآعثخوشحآلیشمآشود🌿☘️