📚 #معرفی_کتاب
#نورالدین پسر ایران 🌱
بریده ای از کتاب:
داد زدم: نزن و گلوله را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم، اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود، با فشار زانویش توپ را شلیک کرد ... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرتاب کرد ... هیچ چیز از آن ثانیههای عجیب به یاد ندارم ... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پُر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک ... بهتدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه میکردند، داد میزدند ... من تلاش میکردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم، ولی نمیشد ... احساس میکردم مثل یک توپ گرد شدهام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله میکردم: گردنم را بکشید بیرون ... اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد، دیدم همه گوشتهای تنم دارند میریزند...
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#خاطرات_سید_نورالدین_عافی 🕊🌱
#همراه_شهدا
🇮🇷@gahramane_man🇮🇷