یم، برای جلوگیری از نفوذ احتمالی ماشین دشمن و یا حمله انتحاری، بچه های مهندسی جلوی این شیار را خاکریز زدند.
وقتی به سیدابراهیم جواب مثبت دادم، گفت: «خوبه، حالا گوش کن ببین چی میگم. موقعیت دکتر درویش رو بلدی؟» «دکتر درویش» روز قبل در خاکریز شیار بین دو تپه مجروح شده بود. اسم آنجا را گذاشته بودیم موقعیت دکتر درویش. گفتم: «ها! روبه رومه، دارم می بینم.» سید گفت: «دشمن از توی شیار نفوذ کرده، داره از اون جا نیرو وارد می کنه، از بچههای خودی هم هیچکس اونجا نیست. شما یه خشاب رسام بزن توی دهنه شیار، متوجه میشی چی می گم؟ منم پشت بی سیم اعلام می کنم ابوعلی به هر طرف تیراندازی کرد، همه به همون طرف تیراندازی کنن.» سیدابراهیم جهت دشمن را تشخیص داده بود و در نظر داشت آتش خودی را روی آنجا هدایت کند. به این کار «هدایت آتش» می گویند.
ما نمی دانستیم دشمن از کدام طرف آمده و سمت خودی کدام است، به همین خاطر هیچ کس تیراندازی نمی کرد. با تشخیص به موقع و تدبیر سید، ما از آن مخمصه و بهم ریختگی خارج می شدیم.
بچهها صدای سیدابراهیم را از پشت بی سیم شنیدند. ترس برشان داشت. آتش دشمن سنگین بود و ما پشت خاکریز به نوعی مخفی شده بودیم. می گفتند: «نه ابوعلی! تیراندازی نکنی، موقعیت مون لو می ره.» گفتم: «بابا! موقعیت چی مون لو می ره؟ ما الان با دشمن درگیر شدیم.» گفتند: «نه! تیراندازی نکن.»
فقط ۴ نفر با من همراه بودند. بقیه فاز منفی می دادند. هی می گفتند: «ابوعلی! دور خوردیم! تا اسیر نشدیم، بیا از این پشت بریم!» بدجوری روی اعصاب بودند. می گفتم: «بابا، پدرت خوب، مادرت خوب، بچهها جلو درگیرند، دارن تیکه پاره می شن. ما اینجا باید دشمن رو بزنیم.» هر چه گفتم فایده نداشت. با حالی که آنها داشتند، احساس کردم اگر الان تیراندازی کنم، ممکن است از پشت من را بزنند. تاریک بود و این همه تیر و گلوله. در آن شلوغ پلوغی چیزی مشخص نمی شد. همچین ماجراهایی توی منطقه خیلی نادر بود، ولی بود.
پشت بی سیم صدای سیدابراهیم درآمد و گفت: «چی کار می کنی ابوعلی؟ بزن دیگه!» گفتم: «چند لحظه صبر کن.» اسلحه را برداشتم، خودم را از سر خاکریز انداختم پایین. بیرون آن خاکریز U شکل ۱۰، ۱۵ متر غلت زدم، رفتم پشت خاکریز کوچکی که کمی آن طرف تر بود و نیم متر ارتفاع داشت. به سید گفتم: «سید! آماده ای؟» گفت: «آره، بزن.» پشت بی سیم اعلام کرد: «الان ابوعلی می خواد با رسام رگبار بزنه به طرف دشمن. هر کس رگبار رسام و علائم رو می بینه، به همون سمت تیراندازی کنه.»
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۱۹ "
|فصل هشتم : عملیات تدمر|
...💔...
یک ربع، بیست دقیقه بعد نگاه کردم، دیدم باز تحرک دارند. این دفعه گرای باغ را دادم به ادوات و گفتم: «آقا! این باغ را بکوب، آردش کن!» آنها هم کم نگذاشتند و با گلوله و خمپاره باغ را شخم زدند.
می خواستیم برویم جلو. سیدابراهیم به حاج حیدر بی سیم زد و گفت: «حاجی! اجازه بدید ما بریم جلو، کلک اینا رو بکنیم.» حاجی موافقت نکرد و گفت: «نه، نه، به هیچ عنوان! اونجا دشته. شما بخواین برید، خیلی خطر داره. ما شده با تانک و با خمپاره می زنیم همه اینها رو از بین می بریم. شما نباید برین.»
درست می گفت. ما توی دشت بودیم. البته هر دو در یک سطح بودیم. منتهی آنها ساتر داشتند. دیوار باغ، درخت و ساختمان کنار باغ مخفیگاه و ساتر آنها بود. با کوچکترین حرکت ما در دشت، آنها به راحتی تنها با یک تیربار قلع و قمع مان می کردند. زمانی که به طرف باغ تیراندازی می کردیم، می آمدیم لب جایی که در گودی بودیم. بعضی جاها هم تپههای کوچک با ارتفاع یک متر داشت. می رفتیم پشت آنها و با تیربار می زدیم.
به قدری داخل باغ خمپاره زدیم که گفتم هر کس آنجا بود، تکّه پاره شد. گرد و خاک که خوابید، نگاه کردم، دیدم باز از لای درختها جنب و جوش دارند. ای بابا! عجب داستانی! بی سیم زدم و گفتم: «حاجی! بازم تحرک تو اینا هست.» گفت: «نمیشه، امکان نداره. ما هر چی توپخانه، خمپاره، تیربار، تانک، هر چی بود، زدیم، باز می گی تحرک دارن! مگه چیه؟ مگه چه خبره؟»
خیلی کنجکاو شدم. نشستم زیر آفتاب. گفتم هر جوری شده باید بفهمم قضیه چی هست. نیم ساعت دوربین را از جلوی چشم هایم برنداشتم. یک دقیقه، دو دقیقه دوربین دست می گرفتی، آفتاب می سوزاندت، اما من نیم ساعت خیره نشستم. آفتاب به سرم می خورد و داغ کرده بودم، ولی از جایم تکان نخوردم.
همانطور که به جلوی درختهای باغ خیره شده بودم، دیدم یکی بالا و پایین می رود. دقیق که شدم، بالاخره فهمیدم قضیه از چه قرار است. ناکث ها داخل زمین کانال کنده بودند. به محض این که آتش ما شروع می شد، مثل موش می رفتند داخل سوراخ هایشان، توی کانال.
در آن پاتک دشمن، به مدد اهل بیت (صلوات الله علیهم) و با تدبیر سیدابراهیم و مقاومت جانانه بچهها موفق شدیم خط تثبیتی مان را با کم ترین تلفات از سقوط حتمی نجات دهیم. حاج حیدر، فرمانده لشکر، در این مرحله به نبوغ و شایستگی سیدابراهیم اذعان پیدا کرد.
شب بعد جلسه کوچکی برگزار شد. من بودم و سیدابراهیم و فرمانده لشکر و مسئول اطلاعات. در آن جلسه سیدابراهیم طرحی را مطرح کرد و گفت: «اینها با نیروهای گشتی رزمی خیلی قشنگ و راحت تو دل ما نفوذ می کنن، تلفات می گیرن، مجدد بر می گردن. ما حربه ی خودشون رو علیه خودشون استفاده می کنیم و همین برنامه رو علیه خودشون استفاده می کنیم و همین برنامه رو براشون می چینیم. پنج نفر از بچههای کارکشته مونو ورمی داریم می ریم تو دل دشمن، همین کُخِ سرِ خودشون می ریزیم.» با اصرار ما حاج حیدر قبول کرد.
آمدیم یک تیم پنج نفره چیدیم. تیمی که من و سیدابراهیم هم در آن بودیم. قبول نکردند. گفتند: «یه فرمانده گردان و یه جانشین گردان می خوان برن گشتی، بعد اگه یه اتفاقی بیفته، گردان بی صاحب می مونه. حداقل یکی تون بمونه.»
ما سید را مجاب کردیم که بماند. او چندین مرحله مجروح شده بود. از لحاظ بدنی یک مقدار ضعیف بود. چیزی نمی گفت اما من چون یکسره کنارش بودم، حالاتش را قشنگ متوجه میشدم. دائم حالت تهوع داشت و می خواست عُق بزند. فشار بالای کار، کم خوابی، فعالیت زیاد، او را حسابی ضعیف کرده و بنیه بدنش تحلیل رفته بود. اما این چیزها برای سید اهمیت نداشت و می گفت من باید بروم. گفتم: «سید! تو وضعیتت جوری نیست که بتونی بری گشت رزمی. ممکنه با دشمن درگیر بشیم. معلوم نیست کم بیاری یا نه.» قبول نمی کرد و می گفت الّا و بلّا من باید بروم. گفتم: «بابا! تو فرمانده گردانی. قرار نیست ما هر دوتامون بریم. اون قدر رفتی شناسایی، منو نبردی، حالا یه سری شما باش من می رم.» در نهایت راضی شد نرود.
با چند تا از بچهها شروع کردیم به طرح ریزی. یکی دو تا از بچههای تخریب هم همراه مان بودند. قرار شد نیمه شب بزنیم به دل دشمن، برویم به جاده اصلی آنها، دو تا تله بگذاریم؛ تله های انفجاری ریموت دار که چون دشت بود، بردش جواب می داد. یک تله بگذاریم که وقتی ماشین شان از آنجا رد می شود، ریموت را بزنیم و ماشین را منفجر کنیم. وقتی شروع کردند به عقب کشیدن نیروها و آوردن کمک، تله ی دوم را منفجر کنیم. بدین شکل از آنها تلفات بگیریم.
چهار تا تیربار که روی تپه بود از کار نمی افتاد. باران گلولهای بود که به طرف ما می آمد. نامردها، دست از روی ماشه بر نمی داشتند. به قدری حجم آتش سنگین بود که ما هیچ عکس العملی نمی توانستیم نشان بدهیم.آنها خودشان را به تپه رسانده و بعد از کشیدن ضامن نارنجک، به این طرف پرتشان می کردند.
ما در همان خاکریز U شکل، در سنگر محمول زمین گیر شدیم. تیراندازی قطع نمی شد. آن قدر گلوله می آمد که نمی شد سر بلند کنیم. روحیه ها به شدت پایین آمده بود. وحشت تمام وجود بچهها را فرا گرفته بود.
از این طرف، من دلشوره سیدابراهیم را داشتم که از تپه می رفت بالا. روی تپه ای که او داشت می رفت سمتش، نیروی خودی مستقر بود. دشمن از شیار بین دو تپه نفوذ کرده و آمده بود روی تپه، با نیروهای خودی قاطی شده بود. ما پشت نیروهای خودی بودیم. نمی دانستیم اگر از این پایین تیراندازی کنیم، در آن تاریکی خودمان را می زنیم یا دشمن را. مستأصل شده بودیم. از یک طرف مثل باران بر سرمان گلوله می بارید، از یک طرف ترس بر وجود بچهها مستولی شده بود و از طرف دیگر قادر به تیراندازی نبودیم. از ۱۵ نفر نیرو، فقط ۴ نفر با من همراه بودند. بقیه دنبال راه در رو می گشتند که از آنجا فرار کرده و عقب نشینی کنند. می گفتند: «ابوعلی! کارمون تمومه، بیا از همین پشت عقب نشینی کنیم، بریم.» شرایط بسیار سختی بود. آنها کپ کرده بودند. بهشان گفتم: « بابا! عقب نشینی چی؟ بچهها اون بالا جلوی گلوله ان، ما عقب نشینی کنیم؟ اگه قرار باشه شهید بشیم و کشته بشیم، مثل مرد شهید میشیم. تو عقب نشینی این قدر تیر سرگردون از این ور و اون ور میاد می خوره بهت. مثل مرد همین جا می مونیم، اگه قراره کشته بشیم، از رو به رو کشته بشیم.» تمام اینها ظرف ۴، ۵ دقیقه اتفاق افتاد.
به سیدابراهیم بی سیم زدم که: «سید! کجایی؟» گفت: «من حالم خوبه. تو چی کار می کنی؟» گفتم: «سید! یه کاری انجام بده که ما هیچ کاری نمی تونیم بکنیم. الان اون سمت دشمنه، حداقل جهت دشمن رو برای ما مشخص بکن که بچه ها بتونن به اون سمت تیراندازی کنن.» چون دشمن و خودی با هم قاطی شده بودند، ممکن بود در صورت تیراندازی خودی را بزنیم، به همین دلیل عاطل و باطل فقط نظاره گر تیراندازی دشمن بودیم .
رفتم سر خاکریز، لوله ی اسلحه را به طرف دهنه شیار گرفتم. دستم را از روی ماشه برنداشتم و درررررررر زدم تا خشاب تمام شد.
با خط آتش ایجاد شده از شلیک گلولههای رسام، موقعیتم مشخص شد. تا زدم، تیربار دشمن چرخید سمت من. رفتم پایین خاکریز و موضع گرفتم. رگبار ۴ تا تیربار دشمن هم زمان به طرف من می آمد. گلولهها همین جور از بالای سرم وینگ وینگ می خورد به سنگ های دور و بر و خاکریز جلویی. درازکش محکم به زمین چسبیده بودم. حجم آتش دشمن از روی بچهها برداشته شد و به این ترتیب آنها فهمیدند کدام سمت باید تیراندازی کنند.
سیدابراهیم گفت: «دمت گرم ابوعلی! شیرم حلالت!» گفتم: «نوکرتم.» گفت: «تکرارش کن.» گفتم: «زیر دندونت مزه کرده، من اینجا زیر گلوله ام!» بلافاصله گفتم: «باشه.» خشاب بعدی را گذاشتم و مثل دفعه قبل زدم. دوباره آتش دشمن آمد طرفم. دو سه مرتبه این کار را تکرار کردم.
بعد از چند دقیقه بچهها خودشان را پیدا کردند. جنگ تن به تن با دشمن شروع شد. از این طرف بچههایی هم که پشت خاکریز U شکل بودند، روحیه گرفتند. دیدند نامردی است که من دارم تنهایی می جنگم. آنها هم آمدند سر خاکریز و به طرف دهنه شیار تیراندازی کردند.
در آن هاگیر و واگیر و تاریکی، صدای تانک آمد که برای خودش این ور و آن ور می رفت. ما سه تا ماشین بهداری، دو سه تا ماشین گردان، به اضافه یک تانک داشتیم که پایین تپه مستقر بود. دو تا از تانک هایمان را زده بودند. بچههایی که در سنگر U شکل بودند، دوباره فاز منفی شان گل کرد و گفتند: «تانک رو دشمن گرفت. الان مبادله مون می کنه.» حالا ما نمی دانستیم واقعا تانک دست دشمن است یا دست خودی. ولی به هر حال، اگر هم اطمینان داشتیم که دشمن بود، نباید فاز منفی داده و روحیه ها را خراب می کردیم. کافی است یک بار پشت شبکه بی سیم جملاتی مثل محاصره شدیم، دور خوردیم، مهمات مان تمام شده و این جور حرف ها زده شود تا دیگر چیزی برای نیرو باقی نمانده و روحیه ها داغان شود. در آن موقعیت هم داشتند می گفتند: «تانک مون رو دشمن برداشت، داره میاد سمت مون، الان می زننمون.» خیلی زود مشخص شد که نیروی خودی داخل تانک است.
توی آن تاریکی و درگیری، یکی از بچهها گفت: «ابوعلی! یه نفر گرفته اینجا خوابیده.» شاکی شدم و گفتم: «د ِ مرتیکه! مگه اینجا جای خوابه؟ بیدارش کن ببینم!» گفت: «ابوعلی! تکون نمی خوره، فکر کنم شهید شده »
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۲۰ "
|فصل هشتم : عملیات تدمر|
...💔...
در همین حین، یک ماشین محمول به طرف ما آمد و قصد داشت وارد خاکریز شود. بچهها امانش ندادند و به طرفش تیراندازی کردند. لا به لای صدای تیراندازی، یکی داد زد: «نزن! نزن لامصب! خودی ام! نزن!» ماشین روی خاکریز توقف کرد و یک نفر خودش را پرت کرد بیرون. طرف آمد جلو و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. او یکی از ۱۵ نفر خودمان بود.
سمت راست سنگر ما جاده بود، سمت چپ تپه. وسط، یک حالت U شکل داشت که ما در اینجا خاکریز زده و سنگر گرفته بودیم. تیرهای دشمن از سر خاکریز رد می شد. ماشین محمول بیرون سنگر بود و هر لحظه امکان داشت تیر بخورد و از کار بیفتد. او به حساب دلاوری کرده و بدون هماهنگی با ما، در آن تاریکی، زیر آتش رگبار گلوله رفته بود ماشین محمول را داخل خاکریز بیاورد. اما چون ما را در جریان قرار نداده بود، به محض این که سر لوله ی تیربار و گارد آهنی آن از لب خاکریز بیرون زد، بچهها معطل نکردند و به طرفش تیراندازی کردند. او هم مجبور شد ماشین را همان جا لب خاکریز رها کند و خودش را نجات دهد. خدا رحم کرد خودش آسیب ندید. چراغ و لاستیک و شیشه و بقیه جاهای ماشین تیر خورد.
با باز کردن در ماشین و خاموش نکردن آن، فلاشرها شروع کردند به چشمک زدن. بیا و درستش کن. مگر کسی جرأت می کرد زیر آن تیر و گلوله سمت ماشین برود و فلاشر را خاموش کند. قبل از لو رفتن موقعیت مان، چند تا تیر زدیم و آنها را خاموش کردیم. با این وضع، ماشین محمول غیر قابل استفاده شد و از کار افتاد.
بی سیم زدم به سیدابراهیم و گفتم: «سید! یه تدبیری، یه حرکتی بزن ما از این وضعیت دربیایم.» گفت: «با ماشین محمول بیا.» گفتم: «ماشین محمول خورد. دیگه غیر قابل استفاده شد.» کمی ساکت شد و گفت: «ابوعلی! فشنگ رسام داری؟» گفتم: «تا دلت بخواد.» روز قبل، از آماد و پشتیبانی مقدار زیادی مهمات رسام گرفته بودم. به هر کدام از فرمانده گروهان ها و مسئول دستهها ده تا فشنگ دادم که اگر در منطقه گم شدند، با این فشنگ ها علامت بدهند. چون خودم جانشین گردان بودم، دائم توی خط راه می افتادم و جاهای مورد نظر را به بچهها نشان می دادم. لذا همه ی خشاب هایم را خالی کردم، جایش فشنگ رسام گذاشتم.
همه کارها و برنامه ریزی ها انجام شد. آماده عملیات شدیم. رفتم سراغ حاج حیدر و گفتم: ،«حاجی! ما برنامه رو چیدیم، انشاءالله امشب می خوایم بریم.» حاجی گفت: «نه، نمی خواد برین.» گفتم: «ای بابا! چرا حاجی؟» گفت: «احتمالاً قراره فردا یا پس فردا عملیات کنیم. این کار شما دشمن رو حساس می کنه، ممکنه متوجه بشه می خوایم حرکتی کنیم. شما مثل قبل خیلی عادی کارها رو انجام بدین.» قضیه منتفی شد ولی خورد توی برجک مان.
بعد از چهار روز که ما توی تثبیت بودیم، اعلام کردند امشب عملیات است؛ مرحله دوم حرکت به طرف تدمر. قرار شد یک ساعت بعد از نماز مغرب و عشاء حرکت کنیم. گردان را بردیم پای کار. بچهها توی تاریکی روی خاک ها و سنگلاخ ها آماده نشستند. همه منتظر اعلام حرکت بودیم. اما خبری نشد. خیلی تأخیر افتاد. دیگر بعضی ها گوشه و کنار چرت می زدند. بعضی هم با خودشان خلوت کرده بودند، بعضی شعر می خواندند؛ خلاصه همه در بلاتکلیفی بودیم.
یک ساعت مانده به اذان صبح، گفتند بچهها را به خط کنید. همه جمع شدند. سیدابراهیم شروع به صحبت کرد. یکسری تذکرات داد و بعد زد توی فاز معنویت. شعر مخصوص گردان را خواند. همه سینه می زدیم و می خواندیم:
حرم شده فکر هر روزم
ز داغ تو هجر تو می سوزم
جواز نوکری مونو باطل نکن
حرم ندیده ما رو زیر گِل نکن
ثارالله
ثارالله
این شعر را زیاد می خواندیم. ولی در آن شرایط که همه مهیای رفتن به عملیات بودند، بچهها به پهنای صورت اشک می ریختند و سینه می زدند. حال معنوی سنگینی قبل از رفتن حاکم شد.
نیم ساعت قبل اذان از ابرویی ۳ به طرف جاده حرکت کردیم. از مسیر همان شیار آبراه که دشمن به ما زده بود، از داخل گودی رفتیم جلو. شیاری که آب نداشت و خشک خشک بود. گرما هم که بیداد می کرد. بین راه اذان شد. چون آب نبود، همه تیمم کردیم و نماز را در حال حرکت خواندیم. شیخ محمد توضیح می داد چطور نماز بخوانیم.
هوا روشن شد. به ۴۰۰ متری جاده رسیدیم. از آن جلوتر دشت می شد و نمی توانستیم برویم. دیگر گودی نبود و زمین عوارضی نداشت که در پناه آن جلو برویم. بیرون می آمدیم، دشمن راحت ما را می زد. همان جا تثبیت شدیم.
منتظر بودیم بچههای حزب الله بزنند به جاده و بیایند جلو، ما هم از این ور، دشمن را کیش کنیم و هل بدیم عقب.
ما و جیش السوری خوب آمدیم جلو، اما حزب الله کارش سخت بود. عمده قوای دشمن روی جاده استقرار داشتند. آنها لای درخت ها و حاشیه جاده زیاد تله کار گذاشته بودند. پاکسازی جاده کار حزبالله را مشکل و کند کرده بود. در همین مسیر چند تا از ماشین ها روی تله های انفجاری رفتند.«سرهنگ قوابش» از بچههای سپاه زرهی در این م
رحله شهید شد.
روبه روی ما کنار جاده، باغ بود. باغی که وقتی با دوربین نگاه کردیم، بیشتر درختان انار داشت. خانه باغی هم کنارش بود.
گرمای فوقالعاده هوا آزارمان می داد. آب های همراه مان، داغ شده و قابل خوردن نبود. چون در شیار بودیم، امکان تردّد ماشین وجود نداشت و خط امداد پشت سرمان نمی توانست جلو بیاید. گرمی هوا به حدی بود که تک تیرانداز بیشتر از پنج دقیقه نمی توانست پشت دوربین قناسه اش دوام بیاورد. بعد از پنج دقیقه زیر آن جزّ گرما، هم سلاح داغ می شد، هم مخ اش بخار می کرد.
با دوربین داخل باغ را دیدی زدیم. دشمن تحرک زیادی داشت. به بچهها گفتم با تیربار توی باغ را بزنند. دوباره نگاه کردم. تحرک دشمن ادامه داشت. این بار گفتم آرپی جی بزنند. بچهها چند تا آرپی جی خالی کردند توی باغ. چند دقیقه بعد، دیدم هنوز تحرک دارند. عجب! لباس هایشان هم عوض نمی شد. آنها مثل ما لباس یک دست نظامی نپوشیده بودند. اکثراً لباس شخصی داشتند. دیدم مثلاً همان کسی که لباس قرمز تنش بود، دوباره این طرف و آن طرف می رود. سه چهار دفعه با تیربار باغ را زدیم. سیدابراهیم خودش نشسته بود پشت تیربار، باغ را می زد.
کار کمی طول کشید. هر چه کار طولانی تر می شد، ادامه آن سخت تر بود. سیدابراهیم بی سیم زد و گفت: «بابا! سریع بکشین بیایین جلو. به شب بخوره، کار ما اینجا سخت میشه.»
هنوز دشمن توی باغ تحرک داشت. احتمال دادم از خانه ی کنار باغ رفت و آمد می کنند. آین بار گفتم: «آقا! تانک رو بیار.» چون قبلاً دو تا از تانک هایمان را زده بودند، کمی چشمم ترسیده بود. به خدمه تانک گفتم: «خیلی ملاحظه کن. اون خونه رو می بینی، برو جلو همون خونه رو بزن. بعد هم سریع بکش عقب، برو تو مخفیگاهت که نزننت.» دمش گرم! با اولین گلوله گذاشت وسط خانه. خانه آمد پایین. آغل زنبورشان را زدیم.
ما با تیربار می زدیم، با تانک می زدیم، با خمپاره می زدیم. هیچ افاقه نمی کرد. همه ی اینها می خورد روی زمین، آنها هم زیر زمین، داخل کانال بودند، موشک هم می زدیم، آنجا تکان نمی خورد.
آمدم به سیدابراهیم قضیه را گفتم. دوربین را گرفت، نگاهی انداخت و گفت: «پس واسه همینه هر چی می زنیم فایده نداره.» این را به حاج حیدر هم انتقال دادیم.
بعد از این، جیش السوری از طرف دیگر فشار آورد، آمد جلو. حزب الله هم خودش را کشید جلو. آنها مجبور به عقبنشینی شدند. با آتش سنگینی که از همه طرف روی آنها ریخته شد، همه کشیدیم جلو.
عده زیادی از آنها توی عقبنشینی کشته شدند. آتش بسیار سنگینی برای شان تدارک دیده شد. جیش السوری و بچههای حزب الله توی دشت با ماشین های محمول افتاده بودند دنبال آنها. کاربرد محمول برای تیربار سنگین است؛ با آن خانه و ماشین می زنند. نه نفر. اما آنجا با تیربار ۱۴/۵ نفر می زدند. به این هم اکتفا نکرده و کاتیوشا روی سرشان می ریختند. آتش شدیدی که هر جنبندهای را پودر می کرد.
وقتی رسیدیم بالای سرشان، حدود ۱۵۰ تا جنازه از دشمن ریخته بود. ۱۰۰، ۱۵۰ تا جنازه را هم کشیده بودند عقب. این را ما از شنودهایی که داشتیم، فهمیدیم. آنها توی بی سیم های خودشان اعلام کرده بودند که ما اینجا حدود ۲۵۰ تا کشته دادیم. بین کشتهها، دو تا زن هم بودند که از جیب یکی از آنها، عهدنامه «جهاد نکاح» درآوردیم.
داعش در آنجا شکست ذلیلانه ای خورد. ما تا دو کیلومتری تدمر، تا سه راهی را گرفتیم؛ منطقهای به نام تلّ ۶. گرفتن این منطقه هم برای خود داستانی داشت.
روی این تل ۱۵ نفر داعشی مقاومت می کردند. آن هم چه مقاومتی. یکی از گردان های ما با ۲۰ - ۱۱۰ نفر، دو مرتبه زدند که این تپه را بگیرند. اما حریف است ۱۵ نفر نشدند. یکی از علتهای عدم موفقیت شان این بود که برای ندادن تلفات، خیلی با احتیاط جلو می رفتند. تا می دیدند حریف نمی شوند، یک مقدار می کشیدند عقب تا از یک راه دیگر به آنها بزنند. این ۱۵ نفر هم مثل کوه مقاومت می کردند. همه چیز هم داشتند؛ تیربار سبک، تیربار سنگین، خمپاره ۸۱، خمپاره ۱۲۰، همه اینها را داشتند.
در نهایت بچهها از عقب با ضرب تانک ۷، ۸ نفرشان را زدند تکه پاره کردند. آن ۷، ۸ نفر باقیمانده با این که می دانستند حریف این جمعیت نخواهند شد و ما تپه را می گیریم، ولی باز عقب ننشستند و مقاومت می کردند.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
جوانی با گستاخی تمام در مکانی همگانی روزهخواری میکرد. او را نزد حاکم شهر آوردند.
حاکم از او پرسید:
ای جوان! چرا در شهر روزهخواری میکردی؟ چرا از اسلام گریزانی، تا چنان حد که جسارت یافته و در ماه رمضان، پیش چشم همگان روزهخواری میکنی؟
جوان گفت:
مرا باور و اعتقاد زیاد به اسلام بود. روزی شیخ شهر را در خفا در حال معصیت یافتم. برو آن شیخ را مجازات کن که اینچنین اعتقاد مرا از من گرفت و مرا روزهخوار کرد.
حاکم شهر گفت:
روزی دزدی را در شهر گرفتند که از خانههای بسیاری دزدی کرده بود. طبق قانون قضاوت، مأموری بر او گماردم تا او را در شهر بگرداند تا هر مالباختهای از او شکایتی دارد، نزد من آید.
ساعتی نگذشت که جوانی از او برای شکایت نزد من آمد که هرگز او را در شهر ندیده بودم. به رسم قضاوت از او پرسیدم:
«ای جوان! او از تو چه دزدیده است؟» جوان گفت:
«یک مرغ و دو خروس!»
چون این سخن شنیدم مأمور خویش را امر کردم تا آن جوان را ۸٠ تازیانه بزند. جوان در حالی که دادوفریاد میکرد، گفت:
«من برای شکایت نزد تو آمدهام، چرا مرا شلاق میزنی؟!»
گفتم: «وقتی تو را خانهای در این شهر نیست، چه گونه مرغ و خروسی داری که کسی بتواند آن را از تو بدزدد؟»
داستان که بدینجا رسید، حاکم شهر گفت:
«ای جوان! تو را نیز هرگز اعتقادی نبوده که آن شیخ از تو بستاند. هرکس که اعتقاد به خدا را با عمل به آنچه میشنود، از خود خدا بستاند و هدایت یابد هیچکس را توان ستاندن آن اعتقاد از او نیست.
تو بهجای شناختن خدا در پی شناختن شیخ بودی و بهجای خدا، شیخ را باور کرده بودی! پس من، تو را دو حد جاری میکنم؛ یکی به جرم روزهخواری و دیگری به جرم دروغ بستن.
🌱 #داستانک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
روباهی از شتری پرسيد:
عمق اين رودخانه چه قدر است؟
شتر جواب داد:
تا زانو.
ولی وقتی روباه توی رودخانه پريد، آب از سرش هم گذشت!
روباه همان طور که در آب دست و پا می زد و غرق می شد به شتر گفت:
تو که گفتی تا زانو!
شتر جواب داد:
بله، تا زانوی من، نه زانوی تو!
📎 تجربیات یک فرد الزاماً برای دیگری مناسب نيست!
🌱 #داستانک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🖌 رونوشت به مردم و مسئولان:
«این گونه پای کار ماندند که به پیروزی رسیدیم!»
📸 تصویری از نخستین نشست علنی مجلس، پس از حادثه ی هفتم تیر سال ۱۳۶۰
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
💢 مشکلات دنیا از آن جا ناشی می شود که
نادان ها به خود یقین داشته باشند و
خردمندان سرشار از تردید!
#بیداری ⏰
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
شیوه ها و آیین های نادرست در ازدواج از نگاه رهبر انقلاب:
«مهریه هرچه کمتر باشد، به طبیعت ازدواج نزدیک تر است، چون طبیعت ازدواج، معامله که نیست، خرید و فروش که نیست، اجاره دادن که نیست، زندگی دو انسان است.
بعضی خیال میکنند که تشریفات و تویِ هتلِ چنین و چنان رفتن، سالنهای گران گرفتن، خرجهای زیادی کردن، عزت و شرف و سربلندیِ دختر و پسر را زیاد میکند. نه خیر، عزت و شرف و سربلندی دختر و پسر به انسانیت و تقوا و پاکدامنی و بلندنظری آنهاست، نه به این چیزها»
[۷۵/۵/۱۱]
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇨🇦 سفری به ونکوور کانادا
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ آیا آن چنان که برخی می گویند #عدالت از دست ما رفته و ما به آن نخواهیم رسید؟
🎙 «شهید آیت الله دکتر بهشتی»
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ زمین فوتبالی دل طبیعت و کوهستان های کردستان
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 رحم کن تا به تو رحم شود!
#نردبان
/دینی، اخلاقی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
ﭼﺮﺍ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻣﺘﻌﺼﺐ ﻣﯽ ﺗﺮسد ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺷﮏ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﺪ؟
ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ کند
چه گونه ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﺎﻭل های ﮐﻒ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ،
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ و ﺍﮐﺜﺮ
ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.
✅ #شهامت_تغییر
#بیداری ⏰
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
⛅️
دیری است که از روی دل آرای تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برشی از فیلم #آقازاده
درباره ی حراج تهران
☘ خانه ی هنر
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نمایش های همگانی
برای تاراج آبرو، عزت و غیرت ایرانی
#ایران_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 آرامش داشته باش!
💚 با خودت آشتی باش!
#نردبان
/دینی، اخلاقی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت36
این قسمت : پس انداز
نمیدونستم چی بگم ...
بدجور گیر افتاده بودم ...
زندگیم رفته بود روی هوا ...
تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ...
-من یکم پول پس انداز کردم ... میخواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ... 🛠️
از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم ...
-چقدر از پول تعمیرگاه را جمع کرده بودی؟...
- ۱۲۵۶ دلار ...💵
مثل فنر از روی مبل پرید ...
-با این پول میخواستی تعمیرگاه بزنی؟...
تو حداقل ۳۰۰ هزار دلار پول لازم داری ...
اعصابم خورد شد ...😡
-تو چه کار به کار من داری ...
اومدم بیرون پولت رو بگیر ... .😡💵
خندید ...😄
-من نگفتم کی پول رو پس میدی ...
پرسیدم چطور پسش میدی ؟... .
-منظورت چیه ؟...🤨
-میتونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی ...
یا اینکه پول رو پس بدی ...
انتخابت چیه ...؟🤔
خوشحال شدم ...☺️
-چه کاری...؟
-کار سختی نیست ...
دوباره لم داده روی مبل و چشمهاش رو بست ...
- این کتاب رو برام بخون ... .📘
خم شدن به زحمت برش دارم که ... قرآن بود ...
دوباره اعصابم به همریخت ... .😡
-من مجبور نیستم این کار رو بکنم ...
تا حالا هیچکس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه... .
- پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟...
جا خوردم ...😟
دلم نمیخواست گذشتم چیزی بفهمه .... نمیدونم چرا ؟
ولی میخواستم حداقل اون همیشه به چشمای آدم درست بهم نگاه کنه ...
خم شدم از روی میز قرآن را برداشتم ...
-خیلی آدم مزخرفی هستی ...😒
خندید ...
-پسرم همین رو بهم میگه...🙂
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت37
این قسمت : تمامش رو خوندم
تعجب کردم ...😳
-مگه پسر داری ؟... 😟
پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد ؟...
همانطور که به پشتی مبل تکیه داده بود ،گفت ...
از اینکه پسر منه و توی یک خانواده مسلمان ،راضی نیست ... ☹️
ترجیح میده نوجوان آمریکایی باشه تا مسلمان ...
خنده تلخی زد ...
اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم ...
چشمهاش بسته بود اما میتونستم غم رو توی وجودش حس کنم ...
همیشه فکر میکردم آدم بی درد و غمیه ... .
قران را باز کردم و شروع کردم به خوندن ...
اما تمام مدت حواسم به اون بود ...
حس می کردم غم سنگینی رو تحمل میکنه و داشت از درون گریه می کرد ...💔
من از دستش کلافه بودم ...
از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی آمدم ...
حرفهاش من رو در دوگانگی شدیدی قرار میداد و ذهنم رو به هم میریخت ...😟
طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم را از دست میدادم ... .
من بهش گفتم مزخرف ...
اما فقط عصبی بودم ...
ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من ...
اما پسر اون یه احمق بود ...
فقط یه احمق میتونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه ...
یه احمق که انقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی را نداشت ... 🙁😒
از صفحه ۴۰ به بعد ،حاجی رفته بود اما من تمام شب و روز، قرآن را زمین نزاشتم ...
۱۸ ساعت طول کشید ... ⏰
نمیدونستم هر کدوم از این جملات معنای کدوم یکی از این کلمات عربی بود ...
اما تصمیم گرفته بودم ؛اونو تا آخر بخونم ... .☺️
این انتخاب من بود ... 🧑
اما تنها انتخابم نبود ... .
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت38
این قسمت : نوجوان آمریکایی
فردا صبح، مرخص شدم...
نمیتونستم بیخیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم...
حس عجیبی به حاجی داشتم...😶
پسرش را پیدا کردم و چند روز زیر نظرش گرفتم...👀
دبیرستانی بود...🧑
و حدسم در موردش کاملا درست...
شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد...🚫
توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود...
تنها نقطه مثبت این بود... خلافکار و گنگ نبود...
.
.
از دید خیلی از خانواده های آمریکایی تقریباً میشد رفتارشون رو با کلمه بچهان یا نوجوونه واصطلاح دارن جوانی میکنن، توجیح کرد...
تفننی مواد مصرف میکردن... سیگار میکشیدن...🚬
به جای درس خوندن، دنبال پارتی میگشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد... و... 🚫
این رفتار ها برای یه نوجوون 16 ساله آمریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه... اما برای یه مسلمان، نه... .🤐
من مسلمان نبودم...
من از دید دیگه ای بهش نگاه میکردم... یه نوجوون که درس نمیخونه،
پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست...
و آینده ای نداره...🧐
حاجی مرد خوبی بود و داشتن همچین پسری انصاف نبود... 😟
حتی اگر می خواست یک آمریکایی باشه؛باید یه آدم موفق میشد نه یه احمق... .
چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم... من یکی به حاجی بدهکار بودم... .🤔
رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم...
ازش ماشین و اسلحه اش را امانت گرفتم...🚙🔫
مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه...
و... جمعه رفتم سراغ احد...🧑🚶♂️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت39
این قسمت : امتحانش مجانیه
دم در دبیرستان منتظرش بودم...🏢
به موبایل حاجی زنگ زدم.... 📱
گوشی را برداشت:...
زنگ زدم بهت خبر بدم میخوام دو روز پسرت را قرض بگیرم....
من به تو اعتماد کردم؛ میخوام تو هم بهم اعتماد کنی....
هیچی نپرس....
قسم میخورم سالم برش گردونم.... 🤚
سکوت عمیقی کرد..
-به کی قسم می خوری؟ به یه خدای مرده؟... 🙁
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم....
-من تو را باور دارم...
به تو خدای تو قسم میخورم...
به خدای زنده تو...
منتظر جواب نشدم...
گوشی رو قطع کردم...
گریه ام گرفته بود....
صدای زنگ مدرسه بلند شد...🔔
خودم رو کنترل کردم...
نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست دادم...
بین جمعیت پیداش کردم....
رفتم سمتش...🚶♂️
-هی احد...🧑
برگشت سمت من....
-من دوست پدرتم...
اومدم دنبالت با هم بریم جایی....
اگر بخوای میتونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی☺️
چند لحظه براندازم کرد...
صورتش جدی شد.... 🤨
-من بچه نیستم از کسی اجازه بگیرم...
تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی...
دلیلی هم نمی بینم باهات بیام...🚷
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد...🙎♂️
دوتاشون آماده به حمله میومدن سمت من...🏃♂️
احد هم زیر چشمی اونها رو نگاه میکرد و اماده بود با اومدن اونها فرار کنه... 👀
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم...🔫
-ببین بچه،من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم....
یا با پای خودت با من میای...
یا دو تا گلوله خالی میکنم توی سر اون دو تا...
اون وقت...
بعدش با من میای...
انتخاب با خودته... 🙂
_شایدم اونها اول بزنن وسط مغز تو...😏
خندیدم....
سرم را بردم جلوتر...
-شاید...
هر چند بعید میدونم اما امتحانش مجانیه...
فقط شک نکن وسط خط اتشی...🔫🔥
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم...😊
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت40
این قسمت : ازش فاصله بگیر
چشم هاش دو دو می زد... 👀
نگهبان اولی به ما رسید...
اون یکی با زاویه ۶٠ درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود...🙄
اومد جلو...💂♀️
در حالی که زیر چشمی به من نکاه می کرد و مراقب حرکاتم بود...
رو به احد گفت...
🗣️_مشکلی پیش اومده؟...
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود...😨
اونقدر قلبش تند می زد که میتونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون،حسش کنم...
تمام بدنش می لرزید...🥶
-نه... مشکلی نیست...😨
-مطمئنید؟...🧐
این اقا رو می شناسید؟...
-بله...
از دوست های قدیمی پدرمه...
با خنده گفتم...😊
اگر بخواید میتونید به پدرش زنگ بزنید... 📞
باور نکرد...
دوباره یه نگاهی به احد انداخت...
محکم توی چشم هام زل زد...🤨
_قربان،ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم....😠
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم...
اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط....👨✈️
اروم زدم روی شونه احد...
-نیازی نیست اقای هالورسون...
من این اقا را می شناسم و مشکلی نیست...
قرار بود پدرم بیاد دنبالم...
ایشون که اومد فقط جا خوردم...😟
سوار ماشین شدیم، گفت...
_با من چیکار داری؟
من رو کجا می بری؟....
زیر چشمی حواسم بهش بود...
به زحمت صداش در می اومد...
تمام بدنش می لرزید...😨
اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه...🚗
با پوزخند گفتم... 😏
می خوام در حقت لطفی بکنم که پدرت از پسش بر نمیاد...
چون،ذاتا ادم مزخرفیه... 🤢
چشم هاش از وحشت می پرید...
چند بار دلم براش سوخت...
اما بعد به خودم گفتم ولش کن...
بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی را بشناسه...☝️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت41
این قسمت :جوجهی مواد فروش
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده،نوزده ساله خورد...👀
با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن... 🧑
زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو...
رفتیم جلو... 🚶♂️🚶♂️
-هی،شما جوجه موادفروش ها...🐥
با ژست خاصی اومدن جلو... ؟
-جوجه موادفروش؟...
با ما بودی خوشگله؟... 😒
-از بچه های جیسون هستید یا وانر؟...
یه تکانی به خودش داد...
با حالت خاصی سرش رو اورد جلو و گفت...
_به تو چه؟...
جمله اش تموم نشده بود،لگدم را بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش...
نقش زمین شد...
دومی چاقو کشید...🗡️
منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم... 🔫
-هی مرد... هی... اروم باش.... خودت را کنترل کن... ما از بچه های وانر هستیم...
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود...
کشیدمش جلو...
تازه متوجهش شدن...
_ به وانر بگین استنلی بوگان سلام رسوند...
گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر،هر کسی، حتی از یه گروه دیگه...
به این احمق مواد فروخته باشه...
من همون شب،اول از همه دخل تو رو میارم...⚔️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff