رحله شهید شد.
روبه روی ما کنار جاده، باغ بود. باغی که وقتی با دوربین نگاه کردیم، بیشتر درختان انار داشت. خانه باغی هم کنارش بود.
گرمای فوقالعاده هوا آزارمان می داد. آب های همراه مان، داغ شده و قابل خوردن نبود. چون در شیار بودیم، امکان تردّد ماشین وجود نداشت و خط امداد پشت سرمان نمی توانست جلو بیاید. گرمی هوا به حدی بود که تک تیرانداز بیشتر از پنج دقیقه نمی توانست پشت دوربین قناسه اش دوام بیاورد. بعد از پنج دقیقه زیر آن جزّ گرما، هم سلاح داغ می شد، هم مخ اش بخار می کرد.
با دوربین داخل باغ را دیدی زدیم. دشمن تحرک زیادی داشت. به بچهها گفتم با تیربار توی باغ را بزنند. دوباره نگاه کردم. تحرک دشمن ادامه داشت. این بار گفتم آرپی جی بزنند. بچهها چند تا آرپی جی خالی کردند توی باغ. چند دقیقه بعد، دیدم هنوز تحرک دارند. عجب! لباس هایشان هم عوض نمی شد. آنها مثل ما لباس یک دست نظامی نپوشیده بودند. اکثراً لباس شخصی داشتند. دیدم مثلاً همان کسی که لباس قرمز تنش بود، دوباره این طرف و آن طرف می رود. سه چهار دفعه با تیربار باغ را زدیم. سیدابراهیم خودش نشسته بود پشت تیربار، باغ را می زد.
کار کمی طول کشید. هر چه کار طولانی تر می شد، ادامه آن سخت تر بود. سیدابراهیم بی سیم زد و گفت: «بابا! سریع بکشین بیایین جلو. به شب بخوره، کار ما اینجا سخت میشه.»
هنوز دشمن توی باغ تحرک داشت. احتمال دادم از خانه ی کنار باغ رفت و آمد می کنند. آین بار گفتم: «آقا! تانک رو بیار.» چون قبلاً دو تا از تانک هایمان را زده بودند، کمی چشمم ترسیده بود. به خدمه تانک گفتم: «خیلی ملاحظه کن. اون خونه رو می بینی، برو جلو همون خونه رو بزن. بعد هم سریع بکش عقب، برو تو مخفیگاهت که نزننت.» دمش گرم! با اولین گلوله گذاشت وسط خانه. خانه آمد پایین. آغل زنبورشان را زدیم.
ما با تیربار می زدیم، با تانک می زدیم، با خمپاره می زدیم. هیچ افاقه نمی کرد. همه ی اینها می خورد روی زمین، آنها هم زیر زمین، داخل کانال بودند، موشک هم می زدیم، آنجا تکان نمی خورد.
آمدم به سیدابراهیم قضیه را گفتم. دوربین را گرفت، نگاهی انداخت و گفت: «پس واسه همینه هر چی می زنیم فایده نداره.» این را به حاج حیدر هم انتقال دادیم.
بعد از این، جیش السوری از طرف دیگر فشار آورد، آمد جلو. حزب الله هم خودش را کشید جلو. آنها مجبور به عقبنشینی شدند. با آتش سنگینی که از همه طرف روی آنها ریخته شد، همه کشیدیم جلو.
عده زیادی از آنها توی عقبنشینی کشته شدند. آتش بسیار سنگینی برای شان تدارک دیده شد. جیش السوری و بچههای حزب الله توی دشت با ماشین های محمول افتاده بودند دنبال آنها. کاربرد محمول برای تیربار سنگین است؛ با آن خانه و ماشین می زنند. نه نفر. اما آنجا با تیربار ۱۴/۵ نفر می زدند. به این هم اکتفا نکرده و کاتیوشا روی سرشان می ریختند. آتش شدیدی که هر جنبندهای را پودر می کرد.
وقتی رسیدیم بالای سرشان، حدود ۱۵۰ تا جنازه از دشمن ریخته بود. ۱۰۰، ۱۵۰ تا جنازه را هم کشیده بودند عقب. این را ما از شنودهایی که داشتیم، فهمیدیم. آنها توی بی سیم های خودشان اعلام کرده بودند که ما اینجا حدود ۲۵۰ تا کشته دادیم. بین کشتهها، دو تا زن هم بودند که از جیب یکی از آنها، عهدنامه «جهاد نکاح» درآوردیم.
داعش در آنجا شکست ذلیلانه ای خورد. ما تا دو کیلومتری تدمر، تا سه راهی را گرفتیم؛ منطقهای به نام تلّ ۶. گرفتن این منطقه هم برای خود داستانی داشت.
روی این تل ۱۵ نفر داعشی مقاومت می کردند. آن هم چه مقاومتی. یکی از گردان های ما با ۲۰ - ۱۱۰ نفر، دو مرتبه زدند که این تپه را بگیرند. اما حریف است ۱۵ نفر نشدند. یکی از علتهای عدم موفقیت شان این بود که برای ندادن تلفات، خیلی با احتیاط جلو می رفتند. تا می دیدند حریف نمی شوند، یک مقدار می کشیدند عقب تا از یک راه دیگر به آنها بزنند. این ۱۵ نفر هم مثل کوه مقاومت می کردند. همه چیز هم داشتند؛ تیربار سبک، تیربار سنگین، خمپاره ۸۱، خمپاره ۱۲۰، همه اینها را داشتند.
در نهایت بچهها از عقب با ضرب تانک ۷، ۸ نفرشان را زدند تکه پاره کردند. آن ۷، ۸ نفر باقیمانده با این که می دانستند حریف این جمعیت نخواهند شد و ما تپه را می گیریم، ولی باز عقب ننشستند و مقاومت می کردند.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
جوانی با گستاخی تمام در مکانی همگانی روزهخواری میکرد. او را نزد حاکم شهر آوردند.
حاکم از او پرسید:
ای جوان! چرا در شهر روزهخواری میکردی؟ چرا از اسلام گریزانی، تا چنان حد که جسارت یافته و در ماه رمضان، پیش چشم همگان روزهخواری میکنی؟
جوان گفت:
مرا باور و اعتقاد زیاد به اسلام بود. روزی شیخ شهر را در خفا در حال معصیت یافتم. برو آن شیخ را مجازات کن که اینچنین اعتقاد مرا از من گرفت و مرا روزهخوار کرد.
حاکم شهر گفت:
روزی دزدی را در شهر گرفتند که از خانههای بسیاری دزدی کرده بود. طبق قانون قضاوت، مأموری بر او گماردم تا او را در شهر بگرداند تا هر مالباختهای از او شکایتی دارد، نزد من آید.
ساعتی نگذشت که جوانی از او برای شکایت نزد من آمد که هرگز او را در شهر ندیده بودم. به رسم قضاوت از او پرسیدم:
«ای جوان! او از تو چه دزدیده است؟» جوان گفت:
«یک مرغ و دو خروس!»
چون این سخن شنیدم مأمور خویش را امر کردم تا آن جوان را ۸٠ تازیانه بزند. جوان در حالی که دادوفریاد میکرد، گفت:
«من برای شکایت نزد تو آمدهام، چرا مرا شلاق میزنی؟!»
گفتم: «وقتی تو را خانهای در این شهر نیست، چه گونه مرغ و خروسی داری که کسی بتواند آن را از تو بدزدد؟»
داستان که بدینجا رسید، حاکم شهر گفت:
«ای جوان! تو را نیز هرگز اعتقادی نبوده که آن شیخ از تو بستاند. هرکس که اعتقاد به خدا را با عمل به آنچه میشنود، از خود خدا بستاند و هدایت یابد هیچکس را توان ستاندن آن اعتقاد از او نیست.
تو بهجای شناختن خدا در پی شناختن شیخ بودی و بهجای خدا، شیخ را باور کرده بودی! پس من، تو را دو حد جاری میکنم؛ یکی به جرم روزهخواری و دیگری به جرم دروغ بستن.
🌱 #داستانک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
روباهی از شتری پرسيد:
عمق اين رودخانه چه قدر است؟
شتر جواب داد:
تا زانو.
ولی وقتی روباه توی رودخانه پريد، آب از سرش هم گذشت!
روباه همان طور که در آب دست و پا می زد و غرق می شد به شتر گفت:
تو که گفتی تا زانو!
شتر جواب داد:
بله، تا زانوی من، نه زانوی تو!
📎 تجربیات یک فرد الزاماً برای دیگری مناسب نيست!
🌱 #داستانک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🖌 رونوشت به مردم و مسئولان:
«این گونه پای کار ماندند که به پیروزی رسیدیم!»
📸 تصویری از نخستین نشست علنی مجلس، پس از حادثه ی هفتم تیر سال ۱۳۶۰
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
💢 مشکلات دنیا از آن جا ناشی می شود که
نادان ها به خود یقین داشته باشند و
خردمندان سرشار از تردید!
#بیداری ⏰
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
شیوه ها و آیین های نادرست در ازدواج از نگاه رهبر انقلاب:
«مهریه هرچه کمتر باشد، به طبیعت ازدواج نزدیک تر است، چون طبیعت ازدواج، معامله که نیست، خرید و فروش که نیست، اجاره دادن که نیست، زندگی دو انسان است.
بعضی خیال میکنند که تشریفات و تویِ هتلِ چنین و چنان رفتن، سالنهای گران گرفتن، خرجهای زیادی کردن، عزت و شرف و سربلندیِ دختر و پسر را زیاد میکند. نه خیر، عزت و شرف و سربلندی دختر و پسر به انسانیت و تقوا و پاکدامنی و بلندنظری آنهاست، نه به این چیزها»
[۷۵/۵/۱۱]
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇨🇦 سفری به ونکوور کانادا
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ آیا آن چنان که برخی می گویند #عدالت از دست ما رفته و ما به آن نخواهیم رسید؟
🎙 «شهید آیت الله دکتر بهشتی»
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ زمین فوتبالی دل طبیعت و کوهستان های کردستان
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 رحم کن تا به تو رحم شود!
#نردبان
/دینی، اخلاقی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
ﭼﺮﺍ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻣﺘﻌﺼﺐ ﻣﯽ ﺗﺮسد ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺷﮏ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﺪ؟
ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ کند
چه گونه ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﺎﻭل های ﮐﻒ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ،
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ و ﺍﮐﺜﺮ
ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.
✅ #شهامت_تغییر
#بیداری ⏰
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
⛅️
دیری است که از روی دل آرای تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برشی از فیلم #آقازاده
درباره ی حراج تهران
☘ خانه ی هنر
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نمایش های همگانی
برای تاراج آبرو، عزت و غیرت ایرانی
#ایران_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 آرامش داشته باش!
💚 با خودت آشتی باش!
#نردبان
/دینی، اخلاقی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت36
این قسمت : پس انداز
نمیدونستم چی بگم ...
بدجور گیر افتاده بودم ...
زندگیم رفته بود روی هوا ...
تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ...
-من یکم پول پس انداز کردم ... میخواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ... 🛠️
از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم ...
-چقدر از پول تعمیرگاه را جمع کرده بودی؟...
- ۱۲۵۶ دلار ...💵
مثل فنر از روی مبل پرید ...
-با این پول میخواستی تعمیرگاه بزنی؟...
تو حداقل ۳۰۰ هزار دلار پول لازم داری ...
اعصابم خورد شد ...😡
-تو چه کار به کار من داری ...
اومدم بیرون پولت رو بگیر ... .😡💵
خندید ...😄
-من نگفتم کی پول رو پس میدی ...
پرسیدم چطور پسش میدی ؟... .
-منظورت چیه ؟...🤨
-میتونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی ...
یا اینکه پول رو پس بدی ...
انتخابت چیه ...؟🤔
خوشحال شدم ...☺️
-چه کاری...؟
-کار سختی نیست ...
دوباره لم داده روی مبل و چشمهاش رو بست ...
- این کتاب رو برام بخون ... .📘
خم شدن به زحمت برش دارم که ... قرآن بود ...
دوباره اعصابم به همریخت ... .😡
-من مجبور نیستم این کار رو بکنم ...
تا حالا هیچکس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه... .
- پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟...
جا خوردم ...😟
دلم نمیخواست گذشتم چیزی بفهمه .... نمیدونم چرا ؟
ولی میخواستم حداقل اون همیشه به چشمای آدم درست بهم نگاه کنه ...
خم شدم از روی میز قرآن را برداشتم ...
-خیلی آدم مزخرفی هستی ...😒
خندید ...
-پسرم همین رو بهم میگه...🙂
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت37
این قسمت : تمامش رو خوندم
تعجب کردم ...😳
-مگه پسر داری ؟... 😟
پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد ؟...
همانطور که به پشتی مبل تکیه داده بود ،گفت ...
از اینکه پسر منه و توی یک خانواده مسلمان ،راضی نیست ... ☹️
ترجیح میده نوجوان آمریکایی باشه تا مسلمان ...
خنده تلخی زد ...
اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم ...
چشمهاش بسته بود اما میتونستم غم رو توی وجودش حس کنم ...
همیشه فکر میکردم آدم بی درد و غمیه ... .
قران را باز کردم و شروع کردم به خوندن ...
اما تمام مدت حواسم به اون بود ...
حس می کردم غم سنگینی رو تحمل میکنه و داشت از درون گریه می کرد ...💔
من از دستش کلافه بودم ...
از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی آمدم ...
حرفهاش من رو در دوگانگی شدیدی قرار میداد و ذهنم رو به هم میریخت ...😟
طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم را از دست میدادم ... .
من بهش گفتم مزخرف ...
اما فقط عصبی بودم ...
ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من ...
اما پسر اون یه احمق بود ...
فقط یه احمق میتونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه ...
یه احمق که انقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی را نداشت ... 🙁😒
از صفحه ۴۰ به بعد ،حاجی رفته بود اما من تمام شب و روز، قرآن را زمین نزاشتم ...
۱۸ ساعت طول کشید ... ⏰
نمیدونستم هر کدوم از این جملات معنای کدوم یکی از این کلمات عربی بود ...
اما تصمیم گرفته بودم ؛اونو تا آخر بخونم ... .☺️
این انتخاب من بود ... 🧑
اما تنها انتخابم نبود ... .
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت38
این قسمت : نوجوان آمریکایی
فردا صبح، مرخص شدم...
نمیتونستم بیخیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم...
حس عجیبی به حاجی داشتم...😶
پسرش را پیدا کردم و چند روز زیر نظرش گرفتم...👀
دبیرستانی بود...🧑
و حدسم در موردش کاملا درست...
شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد...🚫
توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود...
تنها نقطه مثبت این بود... خلافکار و گنگ نبود...
.
.
از دید خیلی از خانواده های آمریکایی تقریباً میشد رفتارشون رو با کلمه بچهان یا نوجوونه واصطلاح دارن جوانی میکنن، توجیح کرد...
تفننی مواد مصرف میکردن... سیگار میکشیدن...🚬
به جای درس خوندن، دنبال پارتی میگشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد... و... 🚫
این رفتار ها برای یه نوجوون 16 ساله آمریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه... اما برای یه مسلمان، نه... .🤐
من مسلمان نبودم...
من از دید دیگه ای بهش نگاه میکردم... یه نوجوون که درس نمیخونه،
پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست...
و آینده ای نداره...🧐
حاجی مرد خوبی بود و داشتن همچین پسری انصاف نبود... 😟
حتی اگر می خواست یک آمریکایی باشه؛باید یه آدم موفق میشد نه یه احمق... .
چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم... من یکی به حاجی بدهکار بودم... .🤔
رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم...
ازش ماشین و اسلحه اش را امانت گرفتم...🚙🔫
مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه...
و... جمعه رفتم سراغ احد...🧑🚶♂️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت39
این قسمت : امتحانش مجانیه
دم در دبیرستان منتظرش بودم...🏢
به موبایل حاجی زنگ زدم.... 📱
گوشی را برداشت:...
زنگ زدم بهت خبر بدم میخوام دو روز پسرت را قرض بگیرم....
من به تو اعتماد کردم؛ میخوام تو هم بهم اعتماد کنی....
هیچی نپرس....
قسم میخورم سالم برش گردونم.... 🤚
سکوت عمیقی کرد..
-به کی قسم می خوری؟ به یه خدای مرده؟... 🙁
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم....
-من تو را باور دارم...
به تو خدای تو قسم میخورم...
به خدای زنده تو...
منتظر جواب نشدم...
گوشی رو قطع کردم...
گریه ام گرفته بود....
صدای زنگ مدرسه بلند شد...🔔
خودم رو کنترل کردم...
نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست دادم...
بین جمعیت پیداش کردم....
رفتم سمتش...🚶♂️
-هی احد...🧑
برگشت سمت من....
-من دوست پدرتم...
اومدم دنبالت با هم بریم جایی....
اگر بخوای میتونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی☺️
چند لحظه براندازم کرد...
صورتش جدی شد.... 🤨
-من بچه نیستم از کسی اجازه بگیرم...
تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی...
دلیلی هم نمی بینم باهات بیام...🚷
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد...🙎♂️
دوتاشون آماده به حمله میومدن سمت من...🏃♂️
احد هم زیر چشمی اونها رو نگاه میکرد و اماده بود با اومدن اونها فرار کنه... 👀
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم...🔫
-ببین بچه،من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم....
یا با پای خودت با من میای...
یا دو تا گلوله خالی میکنم توی سر اون دو تا...
اون وقت...
بعدش با من میای...
انتخاب با خودته... 🙂
_شایدم اونها اول بزنن وسط مغز تو...😏
خندیدم....
سرم را بردم جلوتر...
-شاید...
هر چند بعید میدونم اما امتحانش مجانیه...
فقط شک نکن وسط خط اتشی...🔫🔥
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم...😊
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت40
این قسمت : ازش فاصله بگیر
چشم هاش دو دو می زد... 👀
نگهبان اولی به ما رسید...
اون یکی با زاویه ۶٠ درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود...🙄
اومد جلو...💂♀️
در حالی که زیر چشمی به من نکاه می کرد و مراقب حرکاتم بود...
رو به احد گفت...
🗣️_مشکلی پیش اومده؟...
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود...😨
اونقدر قلبش تند می زد که میتونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون،حسش کنم...
تمام بدنش می لرزید...🥶
-نه... مشکلی نیست...😨
-مطمئنید؟...🧐
این اقا رو می شناسید؟...
-بله...
از دوست های قدیمی پدرمه...
با خنده گفتم...😊
اگر بخواید میتونید به پدرش زنگ بزنید... 📞
باور نکرد...
دوباره یه نگاهی به احد انداخت...
محکم توی چشم هام زل زد...🤨
_قربان،ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم....😠
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم...
اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط....👨✈️
اروم زدم روی شونه احد...
-نیازی نیست اقای هالورسون...
من این اقا را می شناسم و مشکلی نیست...
قرار بود پدرم بیاد دنبالم...
ایشون که اومد فقط جا خوردم...😟
سوار ماشین شدیم، گفت...
_با من چیکار داری؟
من رو کجا می بری؟....
زیر چشمی حواسم بهش بود...
به زحمت صداش در می اومد...
تمام بدنش می لرزید...😨
اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه...🚗
با پوزخند گفتم... 😏
می خوام در حقت لطفی بکنم که پدرت از پسش بر نمیاد...
چون،ذاتا ادم مزخرفیه... 🤢
چشم هاش از وحشت می پرید...
چند بار دلم براش سوخت...
اما بعد به خودم گفتم ولش کن...
بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی را بشناسه...☝️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت41
این قسمت :جوجهی مواد فروش
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده،نوزده ساله خورد...👀
با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن... 🧑
زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو...
رفتیم جلو... 🚶♂️🚶♂️
-هی،شما جوجه موادفروش ها...🐥
با ژست خاصی اومدن جلو... ؟
-جوجه موادفروش؟...
با ما بودی خوشگله؟... 😒
-از بچه های جیسون هستید یا وانر؟...
یه تکانی به خودش داد...
با حالت خاصی سرش رو اورد جلو و گفت...
_به تو چه؟...
جمله اش تموم نشده بود،لگدم را بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش...
نقش زمین شد...
دومی چاقو کشید...🗡️
منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم... 🔫
-هی مرد... هی... اروم باش.... خودت را کنترل کن... ما از بچه های وانر هستیم...
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود...
کشیدمش جلو...
تازه متوجهش شدن...
_ به وانر بگین استنلی بوگان سلام رسوند...
گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر،هر کسی، حتی از یه گروه دیگه...
به این احمق مواد فروخته باشه...
من همون شب،اول از همه دخل تو رو میارم...⚔️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت42
این قسمت :نمیکشمت
سوار ماشین که شدیم زل زده بود به من...
_به چی زل زدی؟...
_ جمله ای که چند لحظه قبل گفتی یعنی قصد کشتن من رو نداری... 😨
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم...
_من هرچی باشم وهر کاری کرده باشم تا حالا کسی را نکشتم تا مجبوره هم نشم نمیکشم... 😡
توهم اگر میخوای صحیح و سالم برگردیم و آدم دیگه ای هم آسیب نبینیم بهتر هرچی میگم گوش کنید والا هیچی رو تضمین نمی کنم حتی زنده برگشتن تو را...😏
بردمش کافه... ☕
من لیموناد میخورم 🍸
تو چی میخوری؟...
یه نگاهی بهش انداختم و گفتم فکر الکل را از سرت بیرون کن هم زیره سن قانونی هستی... 🔞
هم باید تا آخر کل هوش و حواست پیش من باشه... ☝️
منتظر بودم و به ساعت نگاه میکردم که سر و کله شون پیدا شد...
ایول استنلی زمان بندیت عین همیشه عالیه... 😏
پاشون رو که گذاشتن داخل نفسش برید رنگش شد عین گچ...
سرم رو بردم نزدیکش:
_ به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه... 😏
یکی مردونه روی شونش زدم و بلند شدم... 🚶♂️
یکی یکی از در کافه میومدن تو...
_هی بچه ها ببینید کی اینجاست چطوری مرد...؟
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم... 📞
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت43
این قسمت : قول شرف
تمام مدتی که ما باهم حرف میزدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبند چسبیده بود به من... 👥
_استنلی...
این بچه کیه دنبال خودت را انداختی؟... پرستار کودک شدی؟...😏
و همه زدن زیر خنده... 😂
یکیشون یه قدم رفت سمتش...
خودش را جمع کرد و کشید سمت من... .
_ اوه...
چه سوسول و پاستوریزه است... 😒
اینو از کجای شهر آوردی؟...
_امانته بچه ها...
سر به سرش نزارید... ⛔
قول شرف دادم سالمش برگردونم...
تمام تیکه هاش، سر هم...
همه دوباره خندیدند...
_ باشه مرد...
قول تو قول ماست... 🤝
اونم از احد دور شد... .
از کافه که اومدیم بیرون... 🚶♂️
خودش با عجله پرید توی ماشین... 🚙
میشد صدای نفس نفس زدنش رو شنید... 😨
_ اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسواران... 🛵
اون قدر قوی هستند که پلیس جرات نمیکنه که بره سمتشون...
البته زیاد دست اسلحه نمیشن...
یعنی کسی جرئت نمیکنه باهاشون در بیفته...
این 60 رو هم که دیدی رده بالا ها شون بودن...😏
_ منظورت چی بود؟...
یه تیکه، سر هم... 😨
سوالش از سر ترس شدید بود...
جوابش رو ندادم...
جوابش اصلاً چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش را داشته باشه...😒
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت44
این قسمت : مسیر آتش
مقصد دوممون یکی از مراکز موادی بود که قبلاً پیش شون بودم...
اینجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت...
چشمهاش میلرزید...
اگر یک تلنگر بهش میزدی گریهاش در میومد... 😢😨
جایی بودیم که اگر کسی سرمان را هم می برید یک نفر هم نبود به دادمون برسه...
تنها چیزی که توی محاسباتم درست از آب در نیومد...
درگیری توی مسیر برگشت بود... . ⚔️
درگیری مسلحانه بود...🔫
با سرعت دنده عقب گرفتم...
توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری...
همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد...🔒
اسلحه را کشیدم و از ماشین پریدم پایین...
شوکه شده بود و کپ کرده بود... 😟
سریع چرخیدم سمتش...
در ماشین را باز کردم و کشیدمش بیرون...
پشت گردنش رو گرفتم...
سرش رو کشیدم پایین حائلش شدم تیر نخوره...
سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم... 🏃♂️
از شوک که درامد تمام شب را بالا می آورد... 🤮
براش داروی ضد تهوع خریدم...💊
روی تخت هتل ولو شده بود...
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش میکردم... 👀
مراقب بودم حالش بدتر نشه...
حالش افتضاح بود خیس عرق شده بود...😨
دستم را بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار...
نیم خیز شد سمتم...
توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت...
_ چرا با من اینطوری می کنی؟...
یهو کنترلش را از دست داد و حمله کرد سمت من... .
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت45
این قسمت : بهم حمله کرد
در حالی که داد میزد و اون جملات را تکرار می کرد و اشک میریخت ...😭
حمله کرد سمت من ...🤼♂️
چندتا مشت و لگد که بهم زد ...
یقه اش را گرفتم و چسبوندمش به دیوار ...
با صدای بلند گریه میکرد و میگفت ... چرا با من اینکارو می کنی ؟...
آروم کردنش فایده نداشت ...
سرش داد زدم ...🗣️
-این آینده توئه ...
آینده ایه که خودت انتخاب کردی ... ازش ترسیدی؟... 🤨
آره وحشتناکه ...
فکر کردی چی میشی؟...😒
تو احمقی که در بهترین حالت،یه گارسون توی بالای شهر خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ...
اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس ... . 👮♂️
یقه اش رو ول کردم ...
-میخوای آمریکایی باشی؟...
آره این آمریکاست ... 🇺🇲
جایی که یا باید پول قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال آنها توی سیستم خودتو جا کنی ...
یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد ،خودتو توی سیستم بهرهکشی، بکشی بالا ...
میخوای آمریکایی باشی باش ...
اما یه شغال به دردنخور نباش ... 🚫
این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره ...
فکر می کنی چند درصد شون اون بالان؟...
فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشونو بکشن بالا؟...
حتی اگه یه زندگی عادی و متوسط بخوای باید واسش تلاش کنی ...
مسلمان ها رو نمیدونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خانه رو ترک کنند و جدا زندگی کنن ... 🔞
دو سال بیشتر وقت نداری ...
میخوای درس بخونی یا بخوای بری سرکار ...
واقعا فکر کردی میخوای چیکار کنی؟...🤨
و اون فقط گریه میکرد ... .😭
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff