#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت60
این قسمت:من عمل توام
_ نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ...
از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ... 😨😖
توی چشم هام زل زد ...
به خدا وحشتی وجودم را پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ... 🔥
با خشم تو چشمام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت:
"از بیماری دخترت عبرت نگرفتی ؟... هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی ؟... 🤨
ما به تو فرصت داریم . بیماری دخترت نشانه بود ...
ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ...
ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کرده که خدا هرگز تو را نخواهد بخشید ...
" از شدت ترس زبانم کار نمیکرد ...
نفسم بند اومده بود ...😨
این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ... 🔥
هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم تو چشم هام نگاه کرد ... 👀
"من عمل توام ...
من مرگ تو ام ..."
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ...
حس میکردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ...
تو چشمام نگاه میکرد و با حالت عجیب گلوم رو فشار میداد ...
ذره ذره فشار و دستش رو بیشتر می کرد ... 💪
میخواستم التماس کنم به اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمیخورد ... .
با حالت خاصی گفت:
"دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ..."
زبانم حرکت نمیکرد ... 👅
نفسم داشت بند اومد ...
دیگه نمیتونستم نفس بکشم ...
چشمهام سیاه شده بود ...
که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا را صدا بزنم ...
خدا را به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم ...
گلوم رو ول کرد ...
گفت: "لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت را بهت داد ... ."
از خواب پریدم ...
گلوم به شدت میسوخت و درد میکرد ...
رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ...
گریه اش شدت گرفت ...😭
_ رد دستش دور گلوم سوخته بود ...
مثل پوستی که آهنگ گداخته بهش چسبونده باشن ...
جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... .
جلوی همه خودش را پرت کرد روی دست و پای من ...
قسم میداد ببخشمش ... .
حاج آقا بلند شد خطبه نماز و بخونه ...
_بسم الله الرحمن الرحیم ...
ان اکرمکم عندالله اتقکم ...
به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا ،باتقواترین شماست ...
و صدای گریه جمع بلند شد ...😭
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت61
این قسمت:تو کی هستی؟
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ... 👳♂️
خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن ... 🚫
نمیخواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشتن اما من لایق این لطف نبودم ...
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ...🗣️
واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... .
همه چیز و خلاصه براش گفتم ...
از خانوادم، سرگذشتم، زندان رفتنم و ...
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ...
بد جور چهره اش گرفته بود ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام میگرفت ... 😨
سرش را اورد بالا و گفت: الان کی هستید؟...🧐
-یه تعمیر کار که داره درس میخونه بره دانشگاه ... 🏢
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ...
البته هنوز دبیرستان و تموم نکردم ...
-خانواده انتخاب ما نیست ...
پدر و مادر انتخاب ما نیست ...
خودتون کی هستید ؟...
الان کی هستید ؟... 🧐
تازه متوجه منظورش شدم ...
-یه نفر که سعی می کنه بنده خدا باشه و تمام تلاشش را میکنه تا درست زندگی کنه ...
دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو میکنه جواب منم مثبته ... 🙂
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ...
من پول زیادی نداشتم ...
البته این پیشنهاد حسنا بود ... .
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... 🖋️
مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ...🧕
همینطور که مشغول بودیم با تعجب پرسید:
شما جز حاج آقا و خانوادهاش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری ؟...🤔
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت62
این قسمت : مادر
برای اولین بار، بعد از ۱۷ سال، یاد مادرم افتادم ... 🧓
اون شب، تمام مدت چهره اش جلو چشمام بود ...
پیداش کردم ...
۶۰ سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیرتر نشونش میداد ...
کنار خیابون گدایی می کرد ...
با دیدنش تمام خاطراتم تکرار شد ...
مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ...
یکبار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ...
یه غذای گرم برای من درست نکرده بود ... 🍲
حالا دیگه حتی من را به یاد هم نداشت ...
اینقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... .🧠
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... 🏃♀️
لباسم را گرفت و گفت ...
_پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ...
نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ... 😊
اینها را میگفت برام ادا می آورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... .
به زحمت میتونستم نگاش کنم ...
بغض و درد راه گلومو گرفته بود ...
به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... .🤦♂️
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ...
لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه ده دلاری بهش دادم ... 💵
از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر میکرد ... .
گریم گرفته بود ... 😖
هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم ...
و به پدر و مادر خود نیکی کنید ...
همونجا نشستم کنار خیابون ...
سرم رو گرفته بودم توی دستام و با صدای بلند گریه میکردم ...😭
اومد طرفم ...
روی سرم دست میکشید و میگفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی ؟...
گریه نکن ...
گریه نکن ...
سرم رو آوردم بالا ...
زل زدم توی چشمهاش ...
چقدر گذشت؛ نمیدونم ...
بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم:
می خوای ببرمت یه جای خوب؟🤔
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت63
این قسمت : پسر قشنگ
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم... 🚗
تمام روز رو به دنبال یه خانه سالمندان گشتم...
یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بر بیام...
بلاخره پذیرشش را گرفتم و بستریش کردم...
با خوشحالی ۱٠ دلاریش رو دست گرفته بود و به همه نشون می داد... 💵
اینو پسر قشنگ بهم داده...
پسر قشنگ بهم داده...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اون بایستم...
زدم بیرون...🚶♂️
سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد...
_تمام عمرت یه بار هم به من نگفتی پسرم...
یا بار با محبت صدام نکردی...
حالا که...
بهم میگی پسر قشنگ...
نماز مغرب رسیدم مسجد...
اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید...
با خوشحالی دوید سمتم...
خیلی کلافه بودم...
یهو حواسم بهش جمع شد...
خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم...🤦♂️
نفسم بند اومد...😨
حسنا با خوشحالی از روزش تعریف می کرد...
دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود...
منم ناخودآگاه روز اون رو با خودم مقایسه می کردم...
مونده بودم چی بهش بگم...😖
چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟...
چاره ای نبود...
توکل کردم و گفتم...🗣️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست.
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت64
این قسمت : خدای رحمان من
_حسنا! منم امروز یه کاری کردم...
می دونم حق نداشتم تصمیم یه طرفه تصمیم بگیرم...
قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم...😣
اما،تمام پولی رو که برای ماه عسل کنار گذاشته بودم...
دیگه ندارمش...🚫
به زحمت اب دهنم رو قورت دادم...😰
خنده اش گرفت...
-شوخی می کنی؟ 🤔
یه کم بهم نگاه کرد،خنده اش کور شد...😶
-شوخی نمی کنی...
چرا استنلی؟...
چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ 🧐
ملتمسانه بهش نگاه کردم...
سرم رو پایین انداختم و گفتم حسنا، یه قولی بهم بده...🤝
هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم...
مکث عمیقی کرد...
-شنیدنش سخته یا گفتنش؟...
_برای من گفتنش...
خیلی سخته...
اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته...
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود...🥺
-پس تو هم بهم یه قولی بده...🤝
هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی...
کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه...
به زحمت بغضش رو قورت داد...
با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر به یخ بود، خندید و گفت فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم...
تا بعد خدا بزرگه...😊
اون شب تا صبح توی مسجد موندم... توی تاریکی نشسته بودم...
_خدایا! من به حرفت گوش کردم...
خیلی سخت و دردناک بود...😣😢
اما از کاری که کردم پشیمون نیستم...🙂 کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطف نسبت به خودم می تونستم انجام بدم...
اما نمی دونم چرا دلم شکسته...
خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود...
به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن...
به ما کمک کن تا من رو ببخشه...
و به قلبش ارامش بده...🌿
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت65
این قسمت : ماشاءالله
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم...😢
رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست...
اون اولین خانواده من بود...
کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه...
خیلی می ترسیدم...😰
نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم...😣
بالاخره مراسم شروع شد...
بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن...
چند نفر هم به عنوان هدیه، گل ارایی کرده بودند...
هر کسی یه گوشه ای از کار را گرفته بود...
عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد...
کنارم نشست...
و خوندن خطبه شروع شد...
همه میومدن سمتم...
تبریک می گفتن و مصافحه می کردن...
هرگز احساس اون لحظه رو فراموش نمی کنم...
بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادر من بودند...☺️👥
حتی اگر در پس این دنیا،دنیایی نبود...
حتی اگر بهشتی وجود نداشت...
قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم...
دورم کمی خلوت شد،حاجی بهم نزدیک شد...
دست کرد توی جیبش و یه پاکت در اورد...
داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود...
پیشانیم رو بوسید و گفت...
ماشاءالله
گیج می خوردم...🤕
دست کردم توی پاکت...
دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود...🏢
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت66
این قسمت : تو رحمت خدایی
اولین صبح زندگی مشترکمون... 👫
بعد از نماز صبح،رفته بود توی اشپزخانه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه اماده می کرد...🥣
گل های تازه ای که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدان می گذاشت...🌷
من ایستاده بودم و نگاهش می کردم...
حس داشتن خانواده...
همسری که دوستم داشت...
مهم نبود اون صبحانه چی بود مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه...
چه چیزی از محبت و اشتیاق اون با ارزش تر بود...
بهش نگاه می کردم...
رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود...
حسنا و عشقش هدیه ی خدا به من بود... بیشتر انسان هایی که زندگی سختی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من،خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم...☺️
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت...
_به به به موقع پاشدی،یه صبحانه عالی درست کردم...
صندلی رو برام عقب کشید...
با اشتیاق خاصی غذا ها رو جلوی من میزاشت...
با خنده گفت:فقط مواظب انگشت هات باش...😁
من هنوز بخیه زدن را یاد نگرفتم...
با اولین لقمه غذا،ناخوداگاه...
اشک از چشمم پایین اومد...
بیش از ۳٠ سال از زندگی من می گذاشت...
و من برای اولین بار،طعم خالص عشق رو احساس می کردم...
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد...
_استنلی چی شد؟...
چه اتفاقی افتاد؟...
من کاری کردم؟...😨
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت...
احساس و اشک ها به اختیار من نبودن...
با چشم های خیس از اشک بهش نگاه می کردم...
به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم...
_حسنا تا امروز...
هرگز...تا این حد...
لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم... تمام زندگیم...این زندگی
_تو رحمت خدایی حسنا...
دیگه نتونستم ادامه بدم...
حسنا هم گریه اش گرفته بود...
بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم...😭
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت67 =پارت آخر
این قسمت : خوشبخت ترین مرد دنیا
قصد داشتم برم دانشگاه...🏢
با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها وجودع مخارج دانشگاه بر بیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد...☺️
من تجربه پدر شدن را نداشتم...
مادر سالم و خوبی هم نداشتم...
برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم...😨
اما امروز خوشحال و شاکرم...
و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم...☺️
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسید ها،پول بیمه و... بدم...💵
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان،پول کنار بگذارم...
چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن...
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته...اما من ارامم...
قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در ارامشه....
من و همسرم هر دو کار می کنیم...
و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم... وقتی همسرم از سر کار برمیگرده...
با وجود خستگی،میره سراغ بچه ها...
برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه...
من به جای لم دادن جلوی تلویزیون روی مبل و تلویزیون دیدن...
می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم...
و از خودم می پرسم: استنلی ایا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟...🤔
و این جواب منه...نه...
هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست...
اتحاد، عدالت، خودباوری...🗣️
من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه براورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بر دارم...
و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست...☺️❤️
نویسنده: سید طاها ایمانی🖋️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
متاسفانه حال عمومی حضرت آیت الله ناصری چندان مساعد نیست
برای سلامتیشان دعا کنیم
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃
💠حاج قاسم خطاب به
جمعی که پنج رفیقشان شهید شده اند :
این همه زن وبچه بین این همه گرگ منتظر شما هستند
پنج تا قربانی دادید
خدا از شما قبول کند
اونهایی که به این شهدا نزدیک هستند صاحب عزا هستند
به دیگران بیشتر روحیه بدهید
✨ولی مصیب نیست که، عشقه ...
#عاقبتمون_به_خیر
#شبتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز سه شنبه
۱۰۰ مرتبه
🌍🇮🇷#کانال_گام_دوم_انقلاب ✌️
➡️@gamedovomeenqelab
📣تلگرام ↙️
🔵https://t.me/joinchat/SWvK519Zubnkgn5-
📣 ایتا ↙️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
AUD-20220317-WA0002.mp3
5.82M
" زیارت آل یاسین "
#علی_فانی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
✨🌼🍃الحمدللهالذیجعلنامنالمتمسکین بولایةامیرالمومنینعلیهالسلام🍃🌼✨
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
🌺 یا ارحم الراحمین 🌺
🌹 سلام بر همراهان عزیز
🌈 امروز سه شنبه 🔹 ۱۴ تیر ۱۴۰۱
🔹 ۵ ذی الحجه ۱۴۴۳
🔹 ۵ جولای ۲۰۲۲
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ...🤚✨
🌱سلام بر آن خورشیدی که با ظهورش روحی تازه در کالبد اهل ایمان میدمد و بساط کفر را برای همیشه برمیچیند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج🤲🌱
#امام_زمان ارواحنا له الفداه ❤️
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🖋 ن ـ وَالقلمِ و ما یَسْطرونْ
و قسم به قلمهایی که از لحظهی آمدنت خواهند نوشت ؛
دنیا فقــط در انتظار همین یک جمله، واپسین دردهایش را دارد به جان میخرد :
ألا یا اهل العالم، أنَا ابنُ علی المُرتضیٰ 💫
#روز_قلم
طرح: استدیو " انسان تمام "
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff