🌿°•بسم الله الرحمن الرحیم•°🌿
🌿رمان : تا دم مرگ رفتن آقا رسول🌿
🌿پارت : چهارم🌿
#رسول
ساعت کم کم داشت ۱۱ شب میشد که از خالم اینا خداحافظی کردیم و اومدیم تا بریم خونه منم با عجله داشتم سوار موتور میشدم که برم اداره تا اینکه مامانم گفت .....
مامانم : کجا ان شاءالله
من : یه کاری فوری برام پیش اومده حتما باید برم
مامانم : تو بگو کی برات کار فوری پیش نیومد
من و بابام : 😂😂
مامانم : نه واقعا جواب مو بده ، تو چرا می خندی مرد به جای اینکه یکم بهش ادب یاد بدی اومدی به حرفای من می خندی 😑
من : خب مادر من واقعا کار دارم حتما باید برم اگه واجب نبود نمی رفتم که میرفتم😁
بابام : آخه زن بچه یکی دو ساله که نیس بهش ادب یاد بدم برای خودش یه پا مرد شده فردا پس فردا باید بریمخواستگاری براش
من : بله بابا راست میگه بچه که نیستم ، ولی شرمنده بابا جان اون خواستگاری رو موافق نیستم چون بچه ام 😁
مامانم : بله بابات راست میگه باید آستین بالا بزنیم برات
من : چی چی رو راست میگم من هنوز قصد ازدواج ندارم
مامانم : ها چی شد وقتی کارت فوری بود بزرگ بودی حتما باید میرفتی ولی برای ازدواج زود بچه ای کجات بچه هست ۲۵ سالته میخوای بعدشم یعنی چی قصد ازدواج ندارم میخوام درس بخونم مگه دختر ۱۸ ساله ای میخوای پیر بشی بمونی ور دل من آخه من میخوام نوه ام رو ببینم
من : نه به صلاحمه که زودتر برم اگه یه ثانیه دیگه بمونم میرسین به نتیجه و نبیر او این چیزا من که سر در نمیارم پس با اجازه خدانگهدار
بابام : من که پدرتم از کار این زنا سر در نیاوردم بعد تو به بجه ای منی و هنوز ازدواج نکردی میخوای از کارشون سر دربیاری
من : 😂
مامانم : چی داری میگی مگه دارم چیکار میکنم که از کارم سر دربیاری
من : خب من میرم شما راحت باشین با اجازه
مامانم : کار همیشه گیته تا من و بابا تو به جون هم نندازی دست بردار نیسی که
من : اِ این چه حرفی مادر من من واقعا کار دارم دیرم شده باید برم با اجازه
با هزار جور بدبختی از دست مامانم فرار کردم و رفتم اداره تا اینکه رسیدم بچه ها گفتن .....
داوود و سعید و فرشید : به به آقا رسول مهمونی خوش گذشت به جای ما هم خوردی
من : مزه نریز بابا الان از دست مامانم فرار کردم
داوود : حیف از ما که داشتیم به جای تو هم کار میکردیم حیف
من : واقعا الهی من فداتون بشم چیکارا کردین بازم کاری مونده یا من برم استراحت
داوود : این چه حرفی بعدشم نیومده کما میخوای فرار کنی هاااا
سعید و فرشید : داوود راست میگه ما پلک هم رو هم نذاشتیم
من : یعنی رفیق به شما میگن دیگ
داوود : بله دیگ 😁 فقط رسول جان اگه زحمتی نیس سر تو برگردون روی میز تو نگا کن
من : چی شده سوپرایز دارین🤩
داوود : نه خودت نگا کن میفهمی
وقتی روی میز مو نگا کردم پر پرونده بود بعد داوود گفت.....
داوود : سوپرایز و کیف کردی فقط از هر کدوم یه استعلام کوچیک بگیری تمومه
من : وقت دنیا رو میگیرین با این نمکاتون😒😂 یکم کم نمک بریزید بذارید دنیا یکم استراحت کنه من و که نذاشتین استراحت کنم😑
داوود : اختیار داری نه پس میخواستی همه کارا رو انجام بدیم تو فقط بمونی نگا کنی ماشالا دو ساعته رفتی مرخصی بازم مرخصی میخوای دیگ...😁😂 شما داری وقت دنیا رو میگیری
سعید و فرشید : بله داوود راست میگه فرصت طلب😁😂
من : از دست شما شما فقط برید مرخصی من یه مرخصی اینجا براتون درست کنم که خودتون هم بمونید توش😂
داوود : خیر کی گفته ما قرار بریم بریم مرخصی تا اطلاع ثانوی ما تو اداره هستیم
سعید و فرشید : بله ما کار داریم مثل شما نیستیم کارمون رو ول کنیم 😁😂
من : وقت دنیا رو میگیرین با این نمکاتون😁😂
پ . ن . ۱ : آیا رسول میره خواستگاری😁😂
پ . ن . ۲ : یعنی واقعا تو این ۲۵ سال پدر رسول مادر رسول و نشناخته بهش حق میدم چون کارای زنا قابل پیش بینی نیس😑😁😂
🌿°•بسم الله الرحمن الرحیم•°🌿
🌿رمان : تا دم مرگ رفتن آقا رسول🌿
🌿پارت : پنجم🌿
#رسول
دیر وقت ساعت حدودا ۴ نیم شب بود کارم تموم شده بود کم کم داشت خوابم میبرد که یه دفع گوشیم زنگ زد مامانم بود
مامانم : سلام رسول کجایی
من : سلام من ادارم
مامانم : تا دیر وقت اونجا چیکار میکنی
من : هیچی مامانم کارم یکم طول کشید
مامانم : الان میایی خونه غذا بخوری یا من بخوابم
من : ن مامان اینجا خوردم
مامانم : باشه مواظب خودت باش خدافظ
من : باشم مامان همچنین خدافظ
گوشی رو قطع کردم گذاشتم روی میز بد جور خوابم می اومد حتی نای این و نداشتم که برم تو اتاق بخوابم همون جا رو صندلی خوابم برد .
#محمد
صبح بود صبحانه خوردم و کم کم آماده شدم که برم اداره با عزیز خدافظی کردم و رفتم عطیه رو رسوندم و بعد خودم رفتم اداره وقتی وارد اداره شدم از پله ها اومدم پایین اولین چیزی که نگاه من به خودش جلب کرد رسول بود که پایه سیستمش خوابش برده بود رفتم از اتاق پتو برداشتم تا بیارم بکشم روی رسول
من : داشتم پتو رو میکشیدم روی رسول که رسول بیدار شد
رسول : سلام آقا محمد
من : سلام رسول من هی بهت میگم ما اضافه کاری نداریم تو بازم تا دیر وقت میمونی تو اداره نکنه خونه رات نمیدن
رسول : 😂 ، نه آقا اتفاقا مامانم نصف شب زنگ زده بود گفت نمیای خونه منم خسته بودم نتونستم برم
من : از دست تو رسول ، کارا چطور پیش میره
رسول : خوبه آقا من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم بیام گزارش و مینویسم میارم براتون
من : باشه
#رسول
رفتم یه آبی به دست و صورتم زدم اومدم و رفتم صبحانه خوردم داوود هم اونجا بود
داوود : بَه سلام رسول صبحت بخیر
من : سلام داوود خوبی ممنون صبح تو هم بخیر
داوود : ممنون تو خوبی خواهش میکنم ، دیشب اینجا خوابیده بودی
من : اره
داوود : منم اینجا خوابم برده بود
من : من که از خسته گی پای سیستم خوابم برو
داوود : منم کارام تموم شد رفتم تو اتاق خوابیدم
#داوود
با رسول صبحانه خوردیم و یکم حرف زدیم و بعد رفتیم پای سیستم مون
پ . ن . ۱ : خدایش به رسول و داوود اضافه کاری میدن😐😂