eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
257 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛 💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛 💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛 💛💛💛💛💛💛💛💛💛 💛💛💛💛💛💛💛💛 💛💛💛💛💛💛💛 💛💛💛💛💛💛 💛💛💛💛💛 💛💛💛💛 💛💛💛 💛💛 💛 رمان سربازان گمنام امام زمان پارت دوم زینب رو سپردم به عزیز و رفتیم سوار ماشین شده محمد :بریم ؟؟ عطیه :بریم 😊 محمد منو رسوند و رفت عطیه رو رسوندم و رفتم سر کار رسید به همه سلام دادم رسیدم سر میز رسول داشتم عکس یه نفر رو شناسایی میکردم که یهو دیدیم آقا محمد بالا سرمه محمد :سلام استاد رسول 😁 چی کار میکنی رسول :سلام آقا دارم ایشون رو شناسایی میکنم رسول : آقا اومد محمد :خوب کیه رسول :فریبرز عباسی متولد سال ۱۳۶۴ حساب داره دو هفته ی پیش هم رفته آمریکا محمد :خوب مشخصات رو بفرست برام رسول :چشم آقا محمد :خسته نباشی رسول :ممنون 💛 آنچه خواهید خواند . . .❤️ باید هرچه زودتر دستگیرش کنی نمونه خیلی خترناک باشه . . . تق تق تق . . . رفتم پیش آقای عبدی . . . با ما همراه باشید💋💋 کپی ممنوع🚫🚫 فقط فروارد✅
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 _فکر همه جاشو کردی دیگه حسام؟🤨 _خیالت تخت..😆 _ولی من هنوز دلم رضا نیست.. اون کسی که من می شناسم تو هر وضعی هم باشه دست از ضایع کردن من بر نمی داره....☹️☹️ با خنده گفت: _الان بهوش میادها...😂 _بهتر نبود به عطیه خانم می گفتیم؟🤔 _اون موقع که اقا محمد زنده ات نمی ذاره داداش...🔪 نفسم را کلافه بیرون دادم...🗯 _پس باید بین بد و بدتر یکیش رو انتخاب کنم..😔 _دقیقا👌🏻 با فرشید و سعید راهی پارکینگ ماشین ها شدیم🚗🚙 ماشین را از آنجا تحویل گرفتیم.. به مقصد تهران...🚩 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ _میگم داوود این قضیه ویکتوریا چی میشه؟🤔 _نمی دونم..هم از جهت خراب شدن نقشه هاش ازمون کفریه هم به خاطر مرگ نیکلاس...ولی فک نکنم به این زودی خودش رو نشون بده...😐 _روحیه خیلی خشنی داشت...بدجور نگران آقا محمدم..😓 _اون که الان اینجا نیست🙂 _بالاخره ویکتوریا که تهران ادم داره... راستی...اون نفوذی که تو گروه آقا محسن بود رو نتونسن شناسایی کنن؟🤨 _نمی دونم....😕 حس می کردم ترمز ماشین سنگین تر شده..🚨 _چته داوود؟....چرا اینقدر تکون می خوری؟😨 _سعید یه دقیقه این فرمون رو بگیر... بعد از اینکه فرمان را در دستش گرفت خم شدم به سمت پدال ترمز... سیم....⛓ چاشنی...🔋 تایمر....⏱ تنها 26 دقیقه...🕔 سرم داغ بود...😰 عرق سرد روی پیشانی ام نشست..😓 سرم را بالا آوردم... داشتم به یقین می رسیدم... بمبی که احمد سر همش کرده بود...💣 _سعید... تا خواستم به سعید خبرش را بدهم ضربه ی هولناکی به ماشین خورد...⚙ سرم محکم به شیشه ماشین برخوردکرد... فرشید بلند فریاد زد _بچرخون فرمونووووووو...بچرخونننن هرچه در توان داشتم فرمان را چرخاندم...😣😣 اما...😖 آنچه خواهید خواند . . .❤️❤️ الان میریم تو درهههههه😱😱 خواستم دستمو بالا بیارم . .گیر کرد😳 برای پیشگیری از وقوع جرم😐😂😂
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 هرچه در توان داشتم فرمونو چرخوندم...😣 اما انگار فرمون قفل شده بود...😖😖 _نمیشههههه...سعید یه کاری کن.... الان میریم تو درهههه.😱😱 یه ضربه دیگه....❌❌ از آیینه نگاهی به پشت کردم.. صورشان معلوم نبود.👀 حس کردم چرخ ماشین پنچر شد....نههههه...پاره شد🚗⛓ _سعییید....فرشیدددد..هر موقع گفتم بپریدددد...🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂ فریاد زد...📢 _پس تو چی داوود؟؟ . . .♦️⁉️ _بپریدددد....پشت سرتون میام...مدارک رو باید بردارممم..💢💢📑📃 سرعت ماشین که کم نمی شد..🗯 در رو باز کردن...به سه نکشیده فرشید پرید...🏃🏻‍♂ سعید را هم هل دادم...🙌🏻 فرمان را رها کرده بودم... کلتم را در آوردم و روی کاپوت ماشین گذاشتم.. داشبورد را باز کردم... با عجله تمام فلش ها و مدارک را در جیب و زیر لباسم جا دادم📱🕳 ضربه بعد...🔫 برای پریدن دیر شده بود... تنها چند متر تا فرعی..🔻🔻 ➖➖➖➖➖➖➖➖ صدای بوق دستگاه سرمو به درد آورده بود...💆🏻‍♂ دیوانه ام کرده بود...🙅🏻‍♂ چشمانم را به زحمت باز کردم👁 اولین چیزی که به ذهنم رسید محسن بود . . . محسن🙀 تیری که روی پیشانی اش نشسته بود🔫 لبخندی که به لب داشت🙂💔 تمام دنده های سینم تیر می کشید... همین هم نفسمو تنگ کرده بود زیر گلوم تماما باند پیچی شده بود... خون لای انگشتان دستم خشکیده بود... خواستم دست راستم را بالا بیارم . . . گیر کرد⛓ به زحمت سرم را بالا آوردم با تعجب نگاهی به دست باندپیچی شده ام کردم . .🤚🏻 قبل از اینکه بخوام از خودم عکس العملی نشون بدم در باز شد . .🚪 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم💔💔آروم در گوش حسام گفتم: _فقط نگاش کن...بیااا...اگه همینجا خاکم نکرد...⚰ کنار تخت ایستادیم🛌 _سلام آقا محمد....بهترید؟ اشاره ای به دستش کرد👉🏻 _معنی ... این ... مسخره .. بازی ها ... چیه؟؟چرا ... دستم ... رو ... به ...تخت ... بستید؟؟🤨🤨 با خنده گفتم: _برای پیشگیری از وقوع جرم . .😅 با نیشگونی که حسام از دستم گرفت متوجه گندی شدم که ناخواسته بالا آوردم...😰😰 _جرم؟؟؟؟🧐 قبل از اینکه بخواهم دهن باز کنم و گند دیگری بزنم حسام به دادم رسید...😕 البته خودش هم دست کمی از من نداشت...😒 _منظور رسول اینه که برای اینکه شما اینجا بمونید ... یعنی برا اینکه فرار نکنید😊 نه...😐 اخ..😑 فک کنم منم گند زدم..😬😬 آنچه خواهید خواند . . .❤️❤️ ۱۹ دقیقه به انفجار مونده بود . . 😱😱 سیستم کاملا بر عکس بود😥😥 بازم ماشین متوقف نشد . .🤯😳😓😨😰
پارت 2 پشت سیستم نشسته بودم و به داوود فکر میکردم که یهو دیدم فرشید بدو بدو اومد سمتم و بهم گفت زود بیا بالا آقا محمد جلسه گذاشته خیلی هم فوریه گفتم خیل خوب تو برو منم الان میام فرشید رفت بعد چند ثانیه بعدم من حرکت کردم به سمت اتاق جلسه آقا محمد گفت همگی بشینین و به هر چی که من میگم گوش کنین همتون میدونین که یه هفتس از داوود هیچ خبری امروز یه نفر با یه شماره ی ناشناس این پیام رو به من داده که مطمئنا داوود باشه من که از خوشحالی نمیدونستم چی بگم یعنی داوود به آقا محمد پیام داده وااییی ولی وقتی آقا محمد متن پیامو خوند یه حال دیگه شدم یعنی چی که داوود جاسوسه نه اینطوری نیست اشک تو چشمام جمع شده بود بلند شدم و وایسادم و به آقا محمد گفتم همه ی این حرفا دروغه داوود جاسوس نیست آقا محمد گفت بچه ها میدونم براتون سخته که باور کنین بخصوص برای تو رسول اما خوب این یه حقیقته که هممون باید بپذیریمش بنظرتون کی بود که تو این همه مدت هر اتفاقی که تو سایت میفتاد بهشون خبر میداد برای همینم بوده که ما هیچوقت نتونستیم شارلوت رو دستگیر کنیم سعید سعی کرد منو آروم کنه و من با ناراحتی نشستم ادامه دارد....
پارت 3 همش به فکر داوود بودم یعنی داداشم کسی که توی این 5 سال یه لحظه بدون هم سر نکردیم جاسوس بوده و به من خیانت کرده خیلی باورش برام سخت بود یهو آقا محمد اومد و گفت رسول زود باش شماره ی گوشی که بهم پیام داده رو بهت میدم باید دوربین گوشی و از جمله لوکیشن رو پیدا کنی رو به آقا محمد گفتم چشم رو به سیستم نشستم و مشغول کار شدم هک کردنش خیلی سخت بود آقا محمد و دیدم که اومد کنارم نشست بالاخره تونستم فقط دوربیناشو هک کنم دوربین پشتی که همه جارو تاریک نشون میداد معلوم بود رو یه چیزیه دوربین جلویی هم سقفو نشون میداد یهو دیدم صدای قدم یه نفر که داره میاد سمت گوشی میاد شارلوت بود گوشی رو برداشت وقتی که چهره ی شارلوت رو دیدم بیشتر از قبل از داوود متنفر شدم چون برای اون کار میکرد آقا محمد هم همین حس منو داشت یهو گوشی رو برداشت و یه خورده باهاش کار یه دفه یه پیام رو گوشیه آقا محمد اومد که نوشته بود در چه حالی آقا محمد چخبر مطمئنا ناراحت شدی از اینکه من یه جاسوسم تازه از همه مهمتر من با شارلوت کار میکنم ادامه دارد....
پارت4 چرا شارلوت این پیامو داد برای چی خود داوود نداد آقا محمد در جواب پیامش نوشت بزودی دستگیرت میکنیم چون دوربینای گوشی رو هک کرده بودم میتونستم شارلوت رو ببینم وقتی که پیامو خوند شروع کرد به خندیدن بعدم گوشی رو برداشت و راه افتاد گوشی رو گذاشت توی جیبش صداش میومد که به یکی میگفت سلام جوجه کوچولو نفهمیدیم با کیه گوشی رو از جیبش که در آورد دوربینا فعال شدن گوشی رو گرفت سمت یه نفر که سرتا پاش تو خون میغلتید و به صندلی بسته بودنش آره داوود بود آقا محمد با دیدن اون صحنه گفت یا خدا من که دیگه طاقت نداشتم که ببینم داداشم چطوری تو خون داره میغلته شارلوت دستشو برد سمت داوود موهاشو گرفت و سرشو بلند وای چشماش چرا بسته بود با یه سیلی که زد تو گوشش داوود چشاشو باز کرد صورتش پر از خون بود گفت ببین جوجه آقا محمدت بهت چی گفته:نوشته بزودی دستگیرت میکنیم فک کنم باور کرده تو جاسوسی حالا چه حالی داری هان؟ داوود با نیمه جونی که براش مونده بود گفت:من حرفتو باور نمیکنم آقا محمد هیچوقت به این فکر نمیکنه که من جاسوس باشم چه برسه به اینکه این پیامو بده ادامه دارد...
پارت 7 بالاخره تونستم لوکیشن محل داوود رو پیدا کنم آقا محمد گفت آدرسشو برام بفرست آدرسو برا آقا محمد فرستادم و خودم هم همراهشون رفتم آدرس یه خونه ی خیلی قدیمی رو اطراف لواسون نشون میداد به محض اینکه به اون خونه رسیدیم دیدیم موسی پور از خونه خارج شد آقا محمد به فرشید گفت راه بیفت دنبال موسی پور فرشید:چشم موسی پور رفت فرشید هم به دنبالش آقا محمد به ما گفت بچه ها همتون میدونین داوود اون تو اسیر دست شارلوته اگه احتیاط کنیم بهتره چون اینطوری با یه تیر دو نشون زدیم هم داوود و پیدا میکنیم هم شارلوت و دارو دستشو دستگیر میکنیم همگی:چشم همگی اسلحه هامو به دست گرفتیم و به سمت خونه راه افتادیم آقا محمد گفت تک تک اتاقارو باید بگردین تکرار میکنم احتیاط کنید همگی:بله اقا ادامه دارد.....
پارت 8 با احتیاط وارد خونه شدیم هیچ صدایی نمیومد همینطور که مشغول گشتن بودیم سعید بیسیم زد و گفت سعید:رسول اینجا جسد یه نفر هست آقا محمد با شنیدن حرف سعید گفت بگو دقیقا کجایی منم بیام همونجا سعید گفت الان تو یکی از اتاقام که کنار سرویس بهداشتیه آقا محمد گفت خیل خب الان میام همونجا ما هم هی مشغول گشتن بودیم تا شاید اثری از داوود شایدم شارلوت پیدا بشه تقریبا همه ی اتاقارو گشته بودم بجز دو اتاق وارد یکی از اتاقا شدم دیدم داوود رو بستن به صندلی و همه جاش خونیه سریع دویدم طرفش دستاشو خیلی محکم بسته بودن هر چی صداش میزدم هیچی نمیگفت بیهوش بود به سختی دستشو باز کردم بلافاصله بغلش کردم همون لحظه آقا محمدم رسید ادامه دارد...
پارت 12 به محض اینکه به بیمارستان رسیدیم داوود رو بردن اتاق عمل خیلی شکنجش داده بودن اعصابم بهم ریخته بود رو صندلی کنار اتاق عمل نشستم که دیدم گوشیم زنگ خورد نا نداشتم که جواب بدم نگاه کردم ببینم کیه آقا محمد بود با دیدن اسم آقا محمد سریع جواب دادم رسول:الو سلام آقا محمد:چیشد رسول جان داوود چطوره؟ رسول:آقا بردنش اتاق عمل از شما چخبر؟ تونستین شارلوت و پیدا کنین؟ محمد:نه اصن انگار آب شده رفته تو زمین خیلی زرنگه با سعید رفتیم به لوکیشن محل موبایلش موبایلشو گذاشته بود تو سطل آشغال اگه فقط 5 ثانیه دیرتر متوجه شده بودیم الان عذادار بودی رسول:لبخندی زدم و گفتم:خدا نکنه آقا آها راستی از فرشید چخبر؟ محمد: بهش زنگ زدم گفت رفته تو همون خونه ی قبلیشون تا الان هم از اونجا خارج نشده رسول:آهان خوب آقا خداحافظ فقط اگه خبری شد حتما به من خبر بدین محمد:خداحافظ رسول جان باشه تو هم از داوود به ما خبر رسول:چشم گوشیو قطع کردم و همونطور نشسته بودم دم در اتاق عمل ادامه دارد...
پارت 16 دم اتاق عمل نشسته بودم که دیدم دکتر از اتاق عمل اومد بیرون سریع رفتم طرفش و پرسیدم: رسول:آقای دکتر چیشد؟ دکتر:خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد تونستیم گلوله رو در بیاریم مث اینکه حسابی شکنجش دادن تا یه ساعت دیگه احتمالا بهوش بیاد تشکری کردم و همون لحظه به آقا محمد زنگ زدم و گفتم رسول:الو سلام آقا محمد خسته نباشید محمد:الو رسول جان رسول:آقا دکتر گفت عمل داوود به خوبی پیش رفته احتمالا تا یه ساعت دیگه بهوش میاد محمد:خدا رو شکر رسول:پس خدافظ آقا تا یه ساعت دیگه تو بیمارستان میبینمتون محمد:عه... چیزه..... ببین رسول من تا یه ساعت دیگه نمیتونم بیمارستان مشغول تحقیق پروندم اصن امروز کلا نمیتونم بیام شرمنده رسول:😕خیل خب آقا پس خدافظ محمد:خدافظ گوشیو قطع کردم و دم اتاق داوود نشستم تا بهوش بیاد رسیدیم سایت رفتیم سمت آزمایشگاه گوشی رو دادم به بچه ها و گفتم ببینین اثر انگشتی چه کسی روی این گوشیه بعد از حدودا 10 دقیقه تونست شناساییش کنه رفتم سمتش درموردش توضیح داد:این اثر انگشت متعلق به سجاد حسینی هست متولد 1359/4/13 نام پدر:خلیل تو سن 30 سالگی با فردی بنام لیلا سعادت ازدواج کرده مشخصاتشو که گفت ازش پرسیدم:خب این آقای سجاد حسینی عکس نداره گفت:نه هیچ عکس پرسنلی نداره نمیدونم دلیلش چی بوده که تا الان یعنی توی این 41 سال هیچ عکس پرسنلی از خودش نگرفته ادامه دارد...
پارت 19 دم اتاق داوود نشسته بودم تا بهوش بیاد دلم حسابی براش تنگ شده بود دوست داشتم بپرم بغلش و تا میتونم کتکش بزنم واسه اینکه اینهمه نگرانم کرده😂 پاهام خواب رفته بود از بس از جام تکون نخورده بودم تشنه هم بودم بلند شدم یه کمی تو راهرو راه رفتم تا پاهام خوب بشن بعدم به سمت دکه بیمارستان حرکت کردم که یه بطری آب معدنی بگیرم به دکه رسیدم یه اب معدنی گرفتم و برگشتم داخل بیمارستان رفتم سمت اتاق داوود در و باز کردم دیدم هنوز خوابیده بیشتر از یه ساعت شده بود برگشتم و نشستم رو صندلی که گوشیم زنگ خورد دیدم سعیده همون لحظه جواب دادم: رسول:الو سعید:الو سلام رسول رسول:سلام سعید سعید:از داوود چخبر‌؟ رسول:هنوز هیچی همونطور بیهوشه سعید:باشه هر وقت بهوش اومد بهم خبر بده رسول:باشه داداش خدافظ سعید:خدافظ گوشیو قطع کردم سرمو به دیوار تکیه دادم که صدایی توجهمو به خودش جلب کرد سرمو بلند کردم صدای بوق دستگاهی بود که تو اتاق داوود بود سریع دکتر و خبر کردم ادامه دارد...
پارت 20 دکترا به سرعت سمت اتاق داوود حرکت کردند خیلی ترسیده بودم به سختی میتونستم نفس بکشم دستمو روی دیوار گذاشتم و خودمو به سختی به صندلی رسوندم و روش نشستم وای خدا نکنه اتفاقی برای داوود بیفته اون موقع من چیکار کنم؟! بعد از ده دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون به طرفش حمله ور شدم و ازش پرسیدم چیشد آقای دکتر؟! دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:خوشبختانه تونستیم برشگردونیم مث اینکه تو سرمش تزریق انجام شده گفتم:یعنی چی آقای دکتر من اینجا بودم هیچکی نرفت داخل اتاق حتی یه پرستار که بگیم کار اون بوده دکتر گفت:هر چی هست بهش تزریق شده دکتر داشت میرفت که یه لحظه یادم افتاد اونموقع که رفتم آب بگیرم کسی اینجا نبوده شاید اونموقع یکی اومده باشه و این کار و کرده باشه!. قضیه رو به دکتر گفتم دکتر گفت:صبر کنین از پرستارا بپرسم دکتر به سمت پذیرش رفت اتاق داوود هم چند قدمی پذیرش بود اگه کسی اومده باشه احتمالا اونا دیدن داشتم دیوونه میشدم آخه اینا چی از جون ما میخوان مگه داوود چه خطری برای اونا داره؟ نفس عمیقی کشیدم و به سمت پذیرش رفتم همگی پرستارا گفتن نه اصلا حتی یک پرستار وارد اتاق نشده هیچکس ادامه دارد...
🐊 پارت 25 داشتم کلافه میشدم حسابی نگران داوود بودم همینطور دم اتاق داوود از این طرف به اون طرف میرفتم که دیدم بله بالاخره محسن رسید شاکی به سمتش حرکت کردم و گفتم: رسول:ببینم محسن خان قرار ما کی بود؟ تو الان اومدی محسن:رسول آروم باش برات توضیح میدم رسول:خیل خب جناب محسن خان محسن:رسول اتاق داوود کجاست؟ رسول:همینه که روبروش ایستادی محسن:حالا چرا شاکی میشی؟! خواست در و وا کنه که دیدم یه پرستار بدو بدو اومد سمتش و گفت:کجا؟ هیچکس حق ورود به این اتاقو نداره فقط افراد خاص میتونن وارد شن محسن کارت شناساییشو در آورد و سمت پرستار گرفت پرستار رفت عقب و گفت:عه ببخشید نفهمیدم شما پلیسی پرستار:آخه ما کم تنبیه نشدیم از وقتی که به این آقا تزریق کردن همش رئیس بیمارستان داره ما رو تنبیه میکنه محسن پوز خندی کرد و وارد اتاق داوود شد منم خیلی شاکی رفتم تو و به محسن گفتم: رسول:واای محسن چیکار کردی؟ میدونی اگه آقا محمد بفهمه به یکی کارت شناساییتو نشون دادیا زنده زنده کبابت میکنه😂 محسن:آی کیو من خودم اینقدر شعور دارم که کارت شناساییمو به کسی نشون ندم دیدم پرستاره گیجه الکی گواهینامه مو جلوش گرفت اونم بدون اینکه بخونه گفت شما پلیسی درضمن منکه نگفتم مأمور امنیتی هستم گفتم پلیسم حالا متوجه شدی آی کیو؟😁 رسول:وقت دنیا رو میگرین با این حرف زندتون😂 همینطور که داشتیم حرف میزدم چشمم خورد به داوود چشاشو وا کرده بود داشت به دور و اطرافش نگاه میکرد همونموقع پریدم تو بغلش ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂 اومدم مقدتری از وقت تون و بگیگیرم😜😎 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @gandoooooooi •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری جاسوس شکار کنیم؟😐😂 مربوط به فصل شیرین یک گاندو🥺 🙈❤️ 🤞🏼🇮🇷 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ کپـــی با ذکـــر صلوات حلالت رفیق🙃🍃 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @gandoooooooi •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : ۳ 🥀 🥀پارت : 🥀 با صحنه ی که از مانیتور دیدم قلبم وایساد یا حسین با ار پی جی به ماشین آقا محمد زدن داوود و فرشید هر دوتاشون رو گشتن سریع رفتم سمت اتاق آقای عبدی .😭🥀 کارام تموم شد وسایلم جمع کردم برم خونه برق ها خاموش کردم و رفتم بیرون رسول با عجله اومد سمتم .یک حالی داشت آدم عادی نبود 🧐 عبدی : رسول ، کاری داشتی ؟ رسول: آقا......😰😭 عبدی : رسول حرف بزن چی شده ؟ رسول: م.....مح......محمد 😭😭😭 گفتم و رفتم بغل آقای عبدی عبدی : رسول محمد چی ....محمد چی شده 😬 رسول : آقا ماشین محمد با آر پی جی زدن 😭😢 عبدی : 😧😧یا حسین .......الان خوبه 😭😭 رسول : آقا میخوان با هلیکوپتر بیارنش اینجا عبدی : باش تو سعی کن آروم باشی من با داوود هماهنگ میکنم که برم استقبال 😭😭😭😭😭😭 رسول : آقا منم میام 😭 عبدی : میدونستم مخالفت کنم فایده ای نداره سریع قبول کردم رسول: با قبول کردن آقای عبدی کمی خوشحال شدم ولی با به یاد آوردن حال محمد بازم احساس پوچی بهم دست داد 😭😭 __________________/// تا به محمدی که کف هلیکوپتر افتاده بود و صورت سفیدش غرق خون بود گریه ام گرفت خدایا خودت بهش رحم کن 😭😭😭 آقای عبدی زنگ زد ....... داوود: سلام آقا عبدی : سلام داوود کجایین ، کی میرسین حال محمد چطوره ؟ حال رحیم چطوره؟ (اگر یادتون باشه رحیم راننده ی محمد بود ) داوود: آقا رحیم بلافاصله شهید شد 😭... محمد هم داریم میاریم تهران عبدی : کی میرسین؟ داوود: آقا ۲ساعت و نیم دیگه عبدی : باش فعلا _______________ رسول : چی شد آقا عبدی : آروم باش ۲ ساعت نیم دیگه رسول: 😭😔😔 پ.ن :.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂 اومدم مقدتری از وقت تون و بگیگیرم😜😎 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @gandoooooooi •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @gandoooooooi ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
『بنام خداوندی که قلم راآفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:⁵」 رفته بودم بوفه بیمارستان یه چیزی بگیرم برا مامان وفاطمه وقتی برگشتم دیدم دکترا با دستگاه اکسیژن و... سریع رفتن داخل یه لحظه روح ازتنم خارج شد سریع رفتم سمت مامان وفاطمه اونهم حالشون خوب نبود پرسیدم _چی‌شده؟ _نمیدونم... همون لحظه دکتر بیرون اومد سریع رفتم سمتش _چی‌شد آقای دکتر؟ دکتر سرش روانداخت پایین وگفت _متأسفم...ماگفته بودیم دیگه امیدی نیست الانم دیگه اون خط هاصاف شدن...خدابهتون صبر بده تسلیت میگم این رو گفت ورفت از دور دیدم آقا محمد،رسول،سعید وفرشید داشتن میومدن یه لحظه زیر پاهام خالی شد وبا دوپا فرود اومدم روزمین سعید سریع به سمتم اومد و بازوم رو گرفت ومن رو گذاشت روصندلی باورم نمی‌شد بابام رو از دست دادم مثل دیوونه ها میون گریه می‌خندیدم ناخواسته گفتم _سعید دیدی...دیدی بی کس شدم...یتیم شدم...بدبخت شدم خداااااا یه لحظه سخت لرزیدم وآخرین چیزی که دیدم قیافه وحشت سعید وبقیه بود وسیاهی مطلق وقتی بهمون خبر دادن آقای محمدی شهید شده کل سایت به هم ریخت باورم نمیشد، آقای محمدی، کسی بود که همه بچه های سایت رو مثل خودش دوست داشت چرا رفت چرا داوود خانمشون فاطمه خانم امروز مراسم تشییع جنازه بابا بود این چند رو انقدر گریه کرده بودم که دیگه اصلا اشکم در نمیومد فامیلای بابام ومامان اومده بودن خونه‌مون برای مراسم ختم بابا، پسر خالمم رامین اومده بود؛حالم ازش به هم میخوره پسره سمج یه بار اومده بود خواستگاری بهش جواب منفی دادیم از اون موقع سماجت بیشتر شده بود خالمم مخ مامانمو میزد که منو راضی کنه که بااین پسره ازدواج کنم ولی من رضایت ندادم. توهین فکرا بودم که دراتاقم باز شد،سربلند کردم که با چهره رامین مواجه شدم بایه لبخند مسخره سریع بلند شدم چادرم رو سرم کردم که صدای زمختش از پشت به گوشم خورد: _دختر خاله زحمت نکش بعد از چهلم عقد میکنیم عصبی شدم برا همین باصدای خیلی بلند فریاد زدم _گمشو بیرون عوضی -------------- پ.ن¹:رامین...😐😕
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:⁸」 خانواده‌ی محمدی،خانم محمدی،داوود،فاطمه خانم و بچه های سایت تو موقعیت خیلی بدی بودن بیچاره خواهر داوود کل صورتش رو چنگ انداخته وهمش گریه میکنه واقعا نمیدونستم بامرگ یه آدم کلی آدم به هم میریزه آقا محمد گفت که دیگه بریم یه تسلیت بگیم وبریم * تسلیت رو گفتیم ورفتیم هِه دختره اسکلِ خنگ آخه کی واسه مرگ یه آدم بی ارزش انقدر گریه میکنه؟ تازه میخوام ازشون انتقام بگیرم،باخراب کردن زندگی دخترشون با نابودن کردنشون،همونطوری که اونا خانواده مارو نابود کردن بابام رئیس یه باند خلافکاری خیلی بزرگ بوده واحمد محمدی هم یه مامور ضد تروریسم،بابام قبل از مرگش از من قسم گرفته بود که بعد از اون من انتقامش رو از احمد وخانواده بگیرم منم چند نفر رو مجبور کردم که باآرپیچی بزنن به ماشینش که بمیره،بعد با ازدواج کردن با خواهرش وبدبخت کردنش و کشتن برادرش همه‌ی مال واموالشون رو از سمیه خالم بگیرم؛ منم الان جای بابام رئیس اون باند هستم مامانمم قرار بود به خاله نزدیک بشه وخامش کنه تا فاطمه بامن ازدواج کنه من یه خواهر دارم که از پرورشگاه اوردنش از من بزرگتره.چون اونموقع مامانم نازا بوده و بعد از اومدن ربکا خواهرم مامانم بعد از چند وقت به من باردار شده وهمه معتقدن که از پا وقدم خوب اون بوده که من به دنیا اومدم وبرای اینه که همه خیلی دوسش دان بابام دیگه رفت از این به بعد کی بهم دلداری بده؟کی پابه پام بشینه وبه حرفام گوش بده و هزار تا کیِ دیگه *چند روز بعد به پیشنهاد آقا محمد و داوود بعد از چهلم برم تو سایت کارکنم چون نیروی خانم کم دارن وبرای منم بهتر شد که بیشتر وقتم رو بیرون بگذرونم ----------------------------------- پ.ن:نقشه شوم رامین... پ.ن:کارکردن تو سایت
🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @gandoooooooi ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄