『بنام خداوندی که قلم را آفرید』
♡زبان عشق♡
「پارت:⁸」
#رسول
خانوادهی محمدی،خانم محمدی،داوود،فاطمه خانم و بچه های سایت تو موقعیت خیلی بدی بودن بیچاره خواهر داوود کل صورتش رو چنگ انداخته وهمش گریه میکنه
واقعا نمیدونستم بامرگ یه آدم کلی آدم به هم میریزه
آقا محمد گفت که دیگه بریم یه تسلیت بگیم وبریم
*
تسلیت رو گفتیم ورفتیم
#رامین
هِه دختره اسکلِ خنگ آخه کی واسه مرگ یه آدم بی ارزش انقدر گریه میکنه؟
تازه میخوام ازشون انتقام بگیرم،باخراب کردن زندگی دخترشون با نابودن
کردنشون،همونطوری که اونا خانواده مارو نابود کردن
بابام رئیس یه باند خلافکاری خیلی بزرگ بوده واحمد محمدی هم یه مامور ضد تروریسم،بابام قبل از مرگش از من قسم گرفته بود که بعد از اون من انتقامش رو از احمد وخانواده بگیرم منم چند نفر رو مجبور کردم که باآرپیچی بزنن به ماشینش که بمیره،بعد با ازدواج کردن با خواهرش وبدبخت کردنش و کشتن برادرش همهی مال واموالشون رو از سمیه خالم بگیرم؛
منم الان جای بابام رئیس اون باند هستم مامانمم قرار بود به خاله نزدیک بشه وخامش کنه تا فاطمه بامن ازدواج کنه
من یه خواهر دارم که از پرورشگاه اوردنش از من بزرگتره.چون اونموقع مامانم نازا بوده و بعد از اومدن ربکا خواهرم مامانم بعد از چند وقت به من باردار شده وهمه معتقدن که از پا وقدم خوب اون بوده که من به دنیا اومدم وبرای اینه که همه خیلی دوسش دان
#فاطمه
بابام دیگه رفت از این به بعد کی بهم دلداری بده؟کی پابه پام بشینه وبه حرفام گوش بده و هزار تا کیِ دیگه
*چند روز بعد
به پیشنهاد آقا محمد و داوود بعد از چهلم برم تو سایت کارکنم چون نیروی خانم کم دارن
وبرای منم بهتر شد که بیشتر وقتم رو بیرون بگذرونم
-----------------------------------
پ.ن:نقشه شوم رامین...
پ.ن:کارکردن تو سایت