『بنام خداوندی که قلم راآفرید』
♡زبان عشق♡
「پارت:⁵」
#شب
رفته بودم بوفه بیمارستان یه چیزی بگیرم برا مامان وفاطمه
وقتی برگشتم دیدم دکترا با دستگاه اکسیژن و... سریع رفتن داخل یه لحظه روح ازتنم خارج شد سریع رفتم سمت مامان وفاطمه اونهم حالشون خوب نبود پرسیدم
_چیشده؟
_نمیدونم...
همون لحظه دکتر بیرون اومد سریع رفتم سمتش
_چیشد آقای دکتر؟
دکتر سرش روانداخت پایین وگفت
_متأسفم...ماگفته بودیم دیگه امیدی نیست الانم دیگه اون خط هاصاف شدن...خدابهتون صبر بده تسلیت میگم
این رو گفت ورفت
از دور دیدم آقا محمد،رسول،سعید وفرشید داشتن میومدن یه لحظه زیر پاهام خالی شد وبا دوپا فرود اومدم روزمین
سعید سریع به سمتم اومد و بازوم رو گرفت ومن رو گذاشت روصندلی باورم نمیشد بابام رو از دست دادم مثل دیوونه ها میون گریه میخندیدم ناخواسته گفتم
_سعید دیدی...دیدی بی کس شدم...یتیم شدم...بدبخت شدم
خداااااا
یه لحظه سخت لرزیدم وآخرین چیزی که دیدم قیافه وحشت سعید وبقیه بود
وسیاهی مطلق
#رسول
وقتی بهمون خبر دادن آقای محمدی شهید شده کل سایت به هم ریخت
باورم نمیشد،
آقای محمدی،
کسی بود که همه بچه های سایت رو مثل خودش دوست داشت
چرا رفت
چرا
داوود
خانمشون
فاطمه خانم
#فاطمه
امروز مراسم تشییع جنازه بابا بود این چند رو انقدر گریه کرده بودم که دیگه اصلا اشکم در نمیومد
فامیلای بابام ومامان اومده بودن خونهمون برای مراسم ختم بابا،
پسر خالمم رامین اومده بود؛حالم ازش به هم میخوره پسره سمج یه بار اومده بود خواستگاری بهش جواب منفی دادیم از اون موقع سماجت بیشتر شده بود خالمم مخ مامانمو میزد که منو راضی کنه که بااین پسره ازدواج کنم ولی من رضایت ندادم.
توهین فکرا بودم که دراتاقم باز شد،سربلند کردم که با چهره رامین مواجه شدم بایه لبخند مسخره
سریع بلند شدم چادرم رو سرم کردم که صدای زمختش از پشت به گوشم خورد:
_دختر خاله زحمت نکش بعد از چهلم عقد میکنیم
عصبی شدم برا همین باصدای خیلی بلند فریاد زدم
_گمشو بیرون عوضی
--------------
پ.ن¹:رامین...😐😕
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』
♡زبان عشق♡
「پارت:⁸」
#رسول
خانوادهی محمدی،خانم محمدی،داوود،فاطمه خانم و بچه های سایت تو موقعیت خیلی بدی بودن بیچاره خواهر داوود کل صورتش رو چنگ انداخته وهمش گریه میکنه
واقعا نمیدونستم بامرگ یه آدم کلی آدم به هم میریزه
آقا محمد گفت که دیگه بریم یه تسلیت بگیم وبریم
*
تسلیت رو گفتیم ورفتیم
#رامین
هِه دختره اسکلِ خنگ آخه کی واسه مرگ یه آدم بی ارزش انقدر گریه میکنه؟
تازه میخوام ازشون انتقام بگیرم،باخراب کردن زندگی دخترشون با نابودن
کردنشون،همونطوری که اونا خانواده مارو نابود کردن
بابام رئیس یه باند خلافکاری خیلی بزرگ بوده واحمد محمدی هم یه مامور ضد تروریسم،بابام قبل از مرگش از من قسم گرفته بود که بعد از اون من انتقامش رو از احمد وخانواده بگیرم منم چند نفر رو مجبور کردم که باآرپیچی بزنن به ماشینش که بمیره،بعد با ازدواج کردن با خواهرش وبدبخت کردنش و کشتن برادرش همهی مال واموالشون رو از سمیه خالم بگیرم؛
منم الان جای بابام رئیس اون باند هستم مامانمم قرار بود به خاله نزدیک بشه وخامش کنه تا فاطمه بامن ازدواج کنه
من یه خواهر دارم که از پرورشگاه اوردنش از من بزرگتره.چون اونموقع مامانم نازا بوده و بعد از اومدن ربکا خواهرم مامانم بعد از چند وقت به من باردار شده وهمه معتقدن که از پا وقدم خوب اون بوده که من به دنیا اومدم وبرای اینه که همه خیلی دوسش دان
#فاطمه
بابام دیگه رفت از این به بعد کی بهم دلداری بده؟کی پابه پام بشینه وبه حرفام گوش بده و هزار تا کیِ دیگه
*چند روز بعد
به پیشنهاد آقا محمد و داوود بعد از چهلم برم تو سایت کارکنم چون نیروی خانم کم دارن
وبرای منم بهتر شد که بیشتر وقتم رو بیرون بگذرونم
-----------------------------------
پ.ن:نقشه شوم رامین...
پ.ن:کارکردن تو سایت
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』
♡زبان عشق♡
「پارت:⁹」
#فاطمه
***بعد از چهلم
دیروز مراسم چهلم بابا برگزار شد وامروز من قراره همراه داوود برم سایت تا کار کنم
مامانم اصلا حالش خوب نبود تو این چند وقت خیلی کم پیش میاد که از اتاقش بیرون بیاد داوود هم که بیشتر مواقع تو سایت بود گهگاهی خرید میکرد ومیاورد خونه ودوباره میرفت منم مثل بقیه تو اتاقم خودم رو به یه کاری مشغول میکردم.
دیگه بعد از بابا خانوادمون سرپا نشد درسته خیلی وقت نیست ولی...
چند وقت پیش هم مامانم یه سکته قلبی خفیف رو رد کرده بود و به گفته دکتر دوتا از رگ های اصلی قلبش گرفته شده واسترس وناراحتی براش سمه و اگه به حرف های دکتر گوش نکنیم ممکنه خدایی نکرده مامانم از دست بره
تو همین فکرا بودم که دراتاق زده شد وپشت بندش داوود اومد داخل وگفت:
_فاطمه جان حاضر شو تا بریم دیگه داره دیر میشه
_باشه الان حاضر میشم
_خوبه
اینو گفت و درو بست و رفت
منم بلند شدم یه مانتو رسمی مشکی با یه مقنعه مشکی ویه شلوار ساده مشکی رو پوشیدم ودر آخر هم کِش چادر شاده مشکی رو هم روی سرم تنظیم کردم
نیازی به آرایش نداشتم چون مامانم میگفت این مواد شیمیایی هم پوست آدم رو خراب میکنه وهم زیبایی های اصلی جای خودشون رو به زیبایی های زود گذر میدن
--------------------------------------
پ.ن:چیزی ندارم بگم😂😂😊