💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
"بسم الرب الشهدا و الصدیقین"
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت۱
داوود:
_الو رسول...رسیدید تهران؟
_اره...تازه رسیدیم.
_از آقا محمد چه خبر؟
_فعلا که دارن ازش آزمایش می گیرن که ببرنش اتاق عمل..
_فرشید چطوره؟
_خوبه خداروشکر.
نفسم را با فشار بیرون دادم.
_کی میاید؟
_فعلا که آقای عبدی گفته باشیم تا خبر بده.
_خیلی مراقب خودتون باشید..خدانگهدارت.
......................
رسول:
_نگران نباشید...عفونت سینه اش با یه عمل ساده حل شد. مشکل اصلی الان قلبشه.
البته میشه با دارو های مهار کننده، قلب رو تقویت کرد اما این اتفاق درصد حمله قلبی رو تو سن 40 سال به پایین افزایش می ده...عوارض هم داره.
فعلا باید منتظر باشیم تا به هوش بیاد...بعد در مورد وضعیتش تصمیم قطعی می گیرم.
سررم را به تایید حرفش تکان دادم..
_حس می کنم حالتون خوب نیست...سردرد و سرگیجه دارید؟
_بله...اما زیاد شدید نیست..فک کنم به خاطر کم خوابیه...
_در هر صورت اگه ادامه دار شد توصیه می کنم به پزشک مراجعه کنین..
_چشم...حتما.
روی صندلی انتظار نشستم.
حسام هم کنارم جا گرفت.
_رسول چی شد؟...عمل تموم شد؟
_اره..باید منتظر بمونیم بهوش بیاد..
چند دقیقه ای بینمان به سکوت گذشت.
_رسول جان باید یه فکری کنیم...آقا محمد که بهوش بیاد دیگه نمیشه اینجا موندگارش کرد...با وضعی ام که داره قطعا به خودش آسیب میزنه..
حسام درست می گفت..کافی بود یک لحظه از او غافل می شدیم..
به معنای واقعی کلمه فرار می کرد.
_یافتم رسول...
مشتاق به چشم هایش خیره شدم.
_خب؟
با خنده شیطنت آمیزی گفت....
آنچه خواهید خواند . . .❤️❤️
داری وقت دنیا رو میگیری ها . .😂
حسام . . بی خیال . .😰
نگاهی به گنبد طلایی انداختم . .😢
به خاطر جون آقا محمد . . 😭😭
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت۲
_بزار با دکترش حرف بزنم میام می گم.
حسام:
_برای راه رفتن مشکلی ندارن...بهتره یک هفته رو اینجا بمونن..با اینکه می دونم خیلی سخت میشه اینجا موندگارشون کرد...ولی مرخص شدنشون از نظر من ریسک داره...
_ممنون...
رسول:
_چی شد؟؟...خب خسیس به منم بگو دیگه..
_آرامش خودت رو حفظ کن استاد..
_داری وقت دنیا رو می گیری ها...
_ببین دو تا راه داریم...یا به زور عطیه خانم موندگارش کنیم یا...
_یا؟؟؟
_یا ببندیمش..
کم مانده بود شاخ در بیاورم.
_یعنی چی؟
_تنها چیزی که نیاز داریم یه دستبنده...
تا تهش را خواندم...
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای نثارش کردم..
_حساممممم... تو اینجا نمی مونی که...چند روز دیگه که رفتی من می مونم و آقا محمد و....
بدبختم می کنه....بی خیال شو..
نگاهی به چشم هایم انداخت...
نیشش تا بناگوش باز بود...
_حسام...بی خیال..تو که قصد نداری انجامش بدی...
با خنده گفت..
_چرا....خیلی ام تو تصمیمم جدی ام..
کف دستم را به پیشانی ام کوبیدم..
_از الان خودت رو اخراج شده بدون...
_خودم؟؟؟...پس تو اینجا کلمی؟
نفسم را بیرون دادم...
_من چوب خطم پرهههه...این دفعه دیگه کارم تمومه..
داوود:
_داوود جان شما بسپرش به گروه ناصر....اینجا نیازه بهتون..سریعتر سازماندهی شون کنید با اولین فرصت بیاید تهران..
_چشم...
...........
نگاهی به گنبد طلایی انداختم...
چشمانم تر شد..
_خانم جان...انگار قسمت نشد دستم به ضریحتون برسه..به خاطر جون آقا محمد همه مون تا عمر داریم مدیونتونیم...
شرمنده که بیشتر از این نمی تونیم اینجا باشیم...
سلاممون رو به برادرتون برسونید..
آنچه خواهید خواند . . .❤️❤️
بدجور نگران آقا محمدم...😓😓
بچرخون فرمونووووووو....بچرخونننن😱😱
غرق سرد روی پیشانی ام نشست ...😥😥
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_3
#رسول
_فکر همه جاشو کردی دیگه حسام؟🤨
_خیالت تخت..😆
_ولی من هنوز دلم رضا نیست.. اون کسی که من می شناسم تو هر وضعی هم باشه دست از ضایع کردن من بر نمی داره....☹️☹️
با خنده گفت:
_الان بهوش میادها...😂
_بهتر نبود به عطیه خانم می گفتیم؟🤔
_اون موقع که اقا محمد زنده ات نمی ذاره داداش...🔪
نفسم را کلافه بیرون دادم...🗯
_پس باید بین بد و بدتر یکیش رو انتخاب کنم..😔
_دقیقا👌🏻
#داوود
با فرشید و سعید راهی پارکینگ ماشین ها شدیم🚗🚙
ماشین را از آنجا تحویل گرفتیم..
به مقصد تهران...🚩
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
_میگم داوود این قضیه ویکتوریا چی میشه؟🤔
_نمی دونم..هم از جهت خراب شدن نقشه هاش ازمون کفریه هم به خاطر مرگ نیکلاس...ولی فک نکنم به این زودی خودش رو نشون بده...😐
_روحیه خیلی خشنی داشت...بدجور نگران آقا محمدم..😓
_اون که الان اینجا نیست🙂
_بالاخره ویکتوریا که تهران ادم داره... راستی...اون نفوذی که تو گروه آقا محسن بود رو نتونسن شناسایی کنن؟🤨
_نمی دونم....😕
حس می کردم ترمز ماشین سنگین تر شده..🚨
_چته داوود؟....چرا اینقدر تکون می خوری؟😨
_سعید یه دقیقه این فرمون رو بگیر...
بعد از اینکه فرمان را در دستش گرفت خم شدم به سمت پدال ترمز...
سیم....⛓
چاشنی...🔋
تایمر....⏱
تنها 26 دقیقه...🕔
سرم داغ بود...😰
عرق سرد روی پیشانی ام نشست..😓
سرم را بالا آوردم...
داشتم به یقین می رسیدم...
بمبی که احمد سر همش کرده بود...💣
_سعید...
تا خواستم به سعید خبرش را بدهم ضربه ی هولناکی به ماشین خورد...⚙
سرم محکم به شیشه ماشین برخوردکرد...
فرشید بلند فریاد زد
_بچرخون فرمونووووووو...بچرخونننن
هرچه در توان داشتم فرمان را چرخاندم...😣😣
اما...😖
آنچه خواهید خواند . . .❤️❤️
الان میریم تو درهههههه😱😱
خواستم دستمو بالا بیارم . .گیر کرد😳
برای پیشگیری از وقوع جرم😐😂😂
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_4
#داوود
هرچه در توان داشتم فرمونو چرخوندم...😣
اما انگار فرمون قفل شده بود...😖😖
_نمیشههههه...سعید یه کاری کن.... الان میریم تو درهههه.😱😱
یه ضربه دیگه....❌❌
از آیینه نگاهی به پشت کردم..
صورشان معلوم نبود.👀
حس کردم چرخ ماشین پنچر شد....نههههه...پاره شد🚗⛓
_سعییید....فرشیدددد..هر موقع گفتم بپریدددد...🏃🏻♂🏃🏻♂
فریاد زد...📢
_پس تو چی داوود؟؟ . . .♦️⁉️
_بپریدددد....پشت سرتون میام...مدارک رو باید بردارممم..💢💢📑📃
سرعت ماشین که کم نمی شد..🗯
در رو باز کردن...به سه نکشیده فرشید پرید...🏃🏻♂
سعید را هم هل دادم...🙌🏻
فرمان را رها کرده بودم...
کلتم را در آوردم و روی کاپوت ماشین گذاشتم..
داشبورد را باز کردم...
با عجله تمام فلش ها و مدارک را در جیب و زیر لباسم جا دادم📱🕳
ضربه بعد...🔫
برای پریدن دیر شده بود...
تنها چند متر تا فرعی..🔻🔻
➖➖➖➖➖➖➖➖
#محمد
صدای بوق دستگاه سرمو به درد آورده بود...💆🏻♂
دیوانه ام کرده بود...🙅🏻♂
چشمانم را به زحمت باز کردم👁
اولین چیزی که به ذهنم رسید محسن بود . . . محسن🙀
تیری که روی پیشانی اش نشسته بود🔫
لبخندی که به لب داشت🙂💔
تمام دنده های سینم تیر می کشید...
همین هم نفسمو تنگ کرده بود
زیر گلوم تماما باند پیچی شده بود...
خون لای انگشتان دستم خشکیده بود...
خواستم دست راستم را بالا بیارم . . . گیر کرد⛓
به زحمت سرم را بالا آوردم
با تعجب نگاهی به دست باندپیچی شده ام کردم . .🤚🏻
قبل از اینکه بخوام از خودم عکس العملی نشون بدم در باز شد . .🚪
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#رسول
کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم💔💔آروم در گوش حسام گفتم:
_فقط نگاش کن...بیااا...اگه همینجا خاکم نکرد...⚰
کنار تخت ایستادیم🛌
_سلام آقا محمد....بهترید؟
اشاره ای به دستش کرد👉🏻
_معنی ... این ... مسخره .. بازی ها ... چیه؟؟چرا ... دستم ... رو ... به ...تخت ... بستید؟؟🤨🤨
با خنده گفتم:
_برای پیشگیری از وقوع جرم . .😅
با نیشگونی که حسام از دستم گرفت متوجه گندی شدم که ناخواسته بالا آوردم...😰😰
_جرم؟؟؟؟🧐
قبل از اینکه بخواهم دهن باز کنم و گند دیگری بزنم حسام به دادم رسید...😕
البته خودش هم دست کمی از من نداشت...😒
_منظور رسول اینه که برای اینکه شما اینجا بمونید ... یعنی برا اینکه فرار نکنید😊
نه...😐
اخ..😑
فک کنم منم گند زدم..😬😬
آنچه خواهید خواند . . .❤️❤️
۱۹ دقیقه به انفجار مونده بود . . 😱😱
سیستم کاملا بر عکس بود😥😥
بازم ماشین متوقف نشد . .🤯😳😓😨😰
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_5
#داوود
باید می پریدم؟🏃🏻♂
باید بیخیال بمب می شدم؟💣
این ۱۹ دقیقه چی میشد؟⏳
۱۹ دقیقه ای که به انفجار مونده بود🛢
۱۹ دقیقه ای که می توانست جون
مسافران این جاده رو بگیره💔💔
یعنی هیچ کاری از دستمون بر نمیومد؟🤔
پس چطور اسم خودمون رو مدافع جان مردم گذاشته بودیم؟😓😓
چطور؟😰
ناگهان صدای شلیک گلوله توی فضای باز پیچید . . .🔫⛓
دیگر از ضربه های دیوانه وار ماشین پشتی خبری نبود . .‼️♨️
اما این بار ماشین من بود که قصد ایستادن نداشت...💯🚫🚫😫😫
تصمیمم را گرفتم . . .
یا من و این بمب با هم منفجر می شیم . . . یا من باید این بمب را خنثی کنم . .🤬😤😤😭
باید . .😔
صدای فریاد سعید . .🚫😖
عرق سردی که از صورتم روان شده بود😓
دستم را به فرمان گرفتم . .
سرعت ماشین آنقدر هم زیاد نبود که تو این چند دقیقه جاده رو رد کند🚧
خم شدم به سمت بمب...😰
آشنا بود...😍
دوره خنثی کردنشو دیده بودم..🤩🤩
اما...😑
تمام سیسمتم و سیماش برعکس وصل شده بود...🤥🤥
تو زمان های معمولی باید کوتاه ترین سیم را می زدم...🙂
اما حالا که سیستمش کاملا برعکس بود باید بلند ترین سیم قطع میشد...😝
مطمئن نبودم...😣😣
دستانم شروع به لرزش کرده بود..👋🏻
از یک طرف که سعید و فرشید فریاد می زدند که پایین بپرم..😰
از طرفی هم تجربه کمم که باعث می شد دو دل باشم...😣😣💕
بلند ترین سیمو زیر دندونم گذاشتم...😬
قطع شد...😍😍🙈
تمام....😎😍😘🤩🤩👐🏻
نفس راحتی کشیدم...😏😚
بمب و چاشنی را از زیر پدال کشیدم بیرون...💣
پامو رو ترمز گذاشتم . .🎇
بازم ماشین متوقف نشد...😳😵😵
آنچه خواهید خواند . . .❤️❤️
رسول بزار نشونت میدم😐
میخوای توبیخ شی؟!🤨🤨
حالا شاید یکم دخترت هم دلش تنگ شده باشه🙃🙃