eitaa logo
گنجینه های جنگ
102 دنبال‌کننده
637 عکس
60 ویدیو
14 فایل
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس استان همدان در این کانال کتاب های دفاع مقدس و زندگینامه شهدای کشور به شما معرفی می گردد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : بچه های ممد گره 🌹خاطرات دیده بانی گردان های ادوات و توپخانه لشکر 32 انصارالحسین🌹 مولف : حمید حسام نویسنده مقدمه کتاب : عباس نوریان ناشر کتاب : فاتحان سال نشر : 1395 شمارگان : 3000 تعداد صفحات : 528 #کتاب_بچه_های_ممد_گره 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
گرا یعنی با دوربین دنیا ، شیطان های متجاوز را به تماشا بنشینی ، یک درجه پلک های غرورت را کم کنی تا چشم سرت ببندد ، چهارده درجه سیم قلبت را اضافه کنی تا به منبع عالم هستی متصل شود بعد آدرس چپ و راست مواضع دشمن را به توپخانه بدهی سهم ما از چشمان دیده بان ، لحظه ای مهربانی بود و عمری امنیت... 📢📢📢📢از این پس ان شاءالله هر شب با کتاب صوتی در خدمت اعضای بزرگوار هستیم. 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹 نگارش : حمید حسام🌹 قسمت : سیزدهم🌹 راوی : جلال یونسی🌹 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹 نگارش : حمید حسام🌹 قسمت : چهاردهم🌹 راوی : جلال یونسی🌹 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
نمےدانم اینجا چہ اتفاقے افتادہ... میدان مین بودہ؟ یا نبرد تن با تانڪ؟ نمےدانم.. #همینقدر_مےدانم ڪہ اگر یڪ نفرشان روز قیامت بپرسد خون من چہ شد؟؟ چہ دارم جز شرمندگے... 😔 @ganjinehayejang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گنجینه های جنگ
گنجینه های جنگ: نام کتاب : اینک شوکران - جلد سوم 🌹ایوب بلندی به روایت همسر شهید مولف : زینب عزیزمحمدی تحقیق و تنظیم کتاب : آذردخت داوری با همکاری : مریم برادران ناشر کتاب : روایت فتح @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣1⃣ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز ،ایوب هر روز خانه ما بود.... هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم... یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه.... ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود ....انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد ...😄 تا ظهر از جمع شش،نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.. پرسید -گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم گفت -من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد.... دو پرس،چلوکباب گرفت با مخلفات .. گفت بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد سرش را پایین انداخته بود....انگار توی خانه اش باشد چنگال را فرو کردم توی گوجه....گلویم گرفته بود.....حس،میکردم صدتا چشم نگاهم میکند....😅 از این سخت تر،روبرویم اولین مرد نامحرمی،نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم ؛مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید.... آب گوجه در امده بود ....اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم ... ایوب پرسید - نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود ....سرم را انداختم بالا گفت -مگر گرسنه نبودی؟؟😳 -اره ولی نمیتونم😶 ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.. از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند.... ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت گفت -اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم به نماز...✨ اطراف را نگاه کردم -اینجا؟؟وسط پیاده رو؟؟😶 سرش را تکان داد گفتم -زشت است مردم تماشایمان میکنند... .نگاهم کرد -این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت؛ -نامحرمید و گناه دارد اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد....برای،من هم سخت بود یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟"✨ او را میشناختیم.... او هم ما واقاجون را میشناخت... همانجا محرم شدیم....☺️ یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه... مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد✨ -خبری شده؟؟😆 نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. گفتم -مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم....😃🙊 دست مامان تو هوا خشک شد.....😶 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا