eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.8هزار دنبال‌کننده
688 عکس
813 ویدیو
46 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2173240167C847a1cc6ec گروه پاسخ به سؤالات شرعی خانمها‌ ⚘💙 ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
خودسازے و تࢪڪ گناھ
سلام بر ابراهیم ☀️ ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_پنجم با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز
✨🌱✨🌱✨🌱✨ آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت! بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيم چي آن ها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به پاي بيسيم چي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله مي كرد. يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بي سيم چي رفت. جوان عراقي مرتب مي گفت: الامان الامان. ابراهيم ناخودآگاه داد زد: مي خواي چيكار كني؟! گفت: هيچي، مي خوام راحتش كنم. ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي مي كرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالاي سرش، اون اسير ماست! بعد هم به سمت بيسيم چي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه مي كرديم. يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار مي كنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته! بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقي ها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. پس از هفت ســاعت كوه پيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اســير عراقي حرف مي زد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر مي كرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم. هر ✍ادامه دارد... ✨🌱✨🌱✨🌱✨ ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
اهل بریزوبپاش بود، چند برابر هم شد. از چیزهایی ڪه خوشحالم می‌ڪرد دریغ نمی‌ڪرد. از خرید عطر و پاستیل
🌸💖 💖 حسابی کلافه شده بودم. نمی‌فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن از طرف خانم‌ها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن.😐 اون هم وسط دانشگاه😐 وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.😑 اونم با چه کسی! اصلاً باورم نمی‌شد. عجیب‌تر این‌که بعضی از آن‌ها حتی مذهبی هم نبودند..☹️ به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی‌شد..! براش حرف و حدیث درست کرده بودند! مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده😬 برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمی‌شد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف می‌زد تن صداش موج خاصی داشت😁😅 از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته‌ بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می‌پوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار. توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود😑 یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد😐😂 راه که می‌رفت کفشش رو روی زمین می‌کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 هر روز با قسمتی از ڪتاب قصه دلبرے همراه ما باشید زنده نگهداشتن یاد شهدا ڪمتر از شهادت نیست ‎‌‌‌‌‌🔴
خودسازے و تࢪڪ گناھ
🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_اول حسابی کلافه شده بودم. نمی‌فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن از طرف خانم‌ه
🌸💖 💖 از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می‌دیدمش به دوستام می‌گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده😑😂 به خودشم گفتم..! اومد اتاق بسیج خواهران پشت به ما رو به دیوار نشست . اون دفعه رو خودخوری کردم😤 دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیفته😦😐 نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند اعتراضم رو به بچه‌ها گفتم. ینی به در گفتم تا دیوار بشنوه😁 زور می‌زد جلوی خندش رو بگیره😂 معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع می‌رفتیم با دوستش اون‌جا می‌پلکیدند😒 زیرزیرکی می‌خندیدم و می‌گفتم بچه‌ها باز هم دار و دسته محمد خانی😂 بعضی از بچه‌های بسیج با کارو کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف. بین مخالفان معروف بود به تندروی کردن اما همه ازش حساب می‌بردن .. برای همین ازش بدم میومد فکر می‌کردم از این آدم‌های خشکه مقدسِ از اون طرف بام افتاده است😒 اما طرف‌دارزیاد داشت. خیلی‌ها می‌گفتند: مداحی می‌کنه، هیئتیه،میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست! اما توی چشم من اصلاً این‌طور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آن‌ها می‌خندیدنم که این قدر هاهم آش دهن سوزی نیست 😏 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 زنده نگهداشتن یاد شهدا ڪمتر از شهادت نیست
فرمایش امام زمان عج درباره ایران🇮🇷 🕊 امام مهدی علیه‌السلام در ايام جنگ جهانی اول به ميرزاے نائينی فرمودند: 🌷اينجا (ايران) شيعه خانه‌‌ے ماست. می‌شڪند، خم می‌شود، در خطر است، ولی ما نمی‌گذاريم سقوط ڪند...!!! منبع: ملاقات با امام عصر ص۱۳۷
خودسازے و تࢪڪ گناھ
استاد ماندگاری: 🔸زیارت تأمین ڪننده سه نیاز اصلی ما است؛ 1. امنیت: أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطـْمَئِ
💢↶ زیارت امین الله هدیه به امام رضا علیه‌السلام🥀 🍃بِسْمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰنِ الْرَّحیمْ🍃 اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا اَمينَ اللهِ فى‏ اَرْضِهِ وَ حُجَّتَهُ عَلى‏ عِبادِهِ اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا اَميرَالْمُؤْمِنينَ اَشْهَدُ اَنَّک جاهَدْتَ فِى اللهِ حَقَّ جِهادِهِ وَ عَمِلْتَ بِکتابِهِ وَاتَّبَعْتَ سُنَنَ نَبِيّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ حَتّى‏ دَعاک اللهَ اِلى‏ جِوارِهِ فَقَبَضَک اِلَيهِ بِاِخْتِيارِهِ وَ اَلْزَمَ اَعْدائَک الْحُجَّةَ مَعَ مالَک مِنَ الْحُجَجِ‏ الْبالِغَةِ عَلى‏ جَميعِ خَلْقِهِ اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسى‏ مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِک‏ راضِيةً بِقَضآئِکَ مُولَعَةً بِذِکرِک وَ دُعآئِکَ مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ اَوْلِيآئِکَ مَحْبُوبَةً فى‏ اَرْضِک وَ سَمآئِکَ صابِرَةً عَلى‏ نُزُولِ بَلائِکَ شاکرَةً لِفَواضِلِ نَعْمآئِکَ ذاکرَةً لِسَوابِغِ آلآئِکَ مُشْتاقَةً اِلى‏ فَرْحَةِ لِقآئِکَ مُتَزَوِّدَةً التَّقْوى‏ لِيوْمِ جَزآئِکَ مُسْتَنَّةً بِسُنَنِ اَوْلِيآئِکَ مُفارِقَةً لِأَخْلاقِ اَعْدائِکَ مَشْغُولَةً عَنِ الدُّنْيا بِحَمْدِک وَ ثَنآئِکَ اَللّهُمَّ اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ اِلَيْکَ وَالِهَةٌ وَ سُبُلَ الرَّاغِبينَ اِلَيک شارِعَةٌ وَ اَعْلامَ الْقاصِدينَ اِلَيْکَ واضِحَةٌ وَ اَفْئِدَةَ الْعارِفينَ مِنْک فازِعَةٌ وَ اَصْواتَ الدَّاعينَ اِلَيْکَ صاعِدَةٌ وَ اَبْوابَ الْإِجابَةِ لَهُمْ مُفَتَّحَةٌ وَ دَعْوَةَ مَنْ ناجاک مُسْتَجابَةٌ وَ تَوْبَةَ مَنْ‏ اَنابَ اِلَيک مَقْبُولَةٌ وَ عَبْرَةَ مَنْ بَکى‏ مِنْ خَوْفِک مَرْحُومَةٌ وَالْإغاثَةَ لِمَنِ اسْتَغاثَ بِک مَوْجُودَةٌ وَالْإِعانَةَ لِمَنِ اسْتَعانَ بِک مَبْذُولَةٌ وَ عِداتِک لِعِبادِکَ مُنْجَزَةٌ وَ زَلَلَ مَنِ اسْتَقالَکَ مُقالَةٌ وَ اَعْمالَ‏ الْعامِلينَ لَدَيْکَ مَحْفُوظَةٌ وَ اَرْزاقَک اِلَى الْخَلائِقِ مِنْ لَدُنْک نازِلَةٌ وَ عَوآئِدَ الْمَزيدِ اِلَيهِمْ واصِلَةٌ وَ ذُنُوبَ الْمُسْتَغْفِرينَ مَغْفُورَةٌ وَ حَوآئِجَ خَلْقِکَ عِنْدَکَ مَقْضِيةٌ وَ جَوآئِزَ السَّآئِلينَ عِنْدَکَ مُوَفَّرَةٌ وَ عَوآئِدَ الْمَزيدِ مُتَواتِرَةٌ وَ مَوآئِدَ الْمُسْتَطْعِمينَ مُعَدَّةٌ وَ مَناهِلَ الظِّمآءِ مُتْرَعَةٌ اَللّهُمَّ فَاسْتَجِبْ دُعآئى‏ وَاقْبَلْ ثَنآئى‏ وَاجْمَعْ بَينى‏ وَ بَينَ‏ اَوْلِيآئى‏ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِىٍّ وَ فاطِمَةَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَينِ اِنَّکَ وَلِیُّ نَعْمآئى‏ وَ مُنْتَهى‏ مُناىَ وَ غايةُ رَجائى‏ فِى‏ مُنْقَلَبى‏ وَ مَثْواىَ ⬅️ و در کامل‏ الزيارة بعد از اين زيارت اين فقرات نيز مسطور است↯ اَنْتَ اِلهى‏ وَ سَيدى‏ وَ مَوْلاىَ اِغْفِرْ لِأَوْلِيآئِنا وَ کفَّ عَنَّا اَعْدآئَنا وَاشْغَلْهُمْ عَنْ اَذانا وَ اَظْهِرْ کلِمَةَ الْحَقِِّ وَاجْعَلْهَا الْعُلْيا وَ اَدْحِضْ کَلِمَةَ الْباطِلِ وَاجْعَلْهَا السُّفْلى‏ اِنَّکَ عَلىٰ کُلِّ شَى‏ءٍْ قَديرٌ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ التماس دعا
💠🔹امام رضا علیه‌السلام⇩ 《مَن لَم یَقدِر عَلی ما یُکَفِّرُ بِهِ ذُنوبَهُ فَلیُکثِر مِنَ الصَّلواتِ عَلىٰ محمَّدِ وَ آلِهِ فَاِنَّها تَدِمُ الذُّنوبَ هَدماً》➯ هر ڪه نمی‌تواند ڪارے ڪند‌ ڪه به سبب آن گناهانش زدوده شود بر محمد و خاندان او بسیار درود فرستد زیرا صلوات گناهان را ریشه‌ڪن می‌ڪند ➯ ↲امالی شیخ صدوق، ۱۲۳/۱۳۱
خودسازے و تࢪڪ گناھ
🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_دوم از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می‌دیدمش به دوستام می‌گفتم: ای
💖🌸💖🌸💖 کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می‌شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم... دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!!😐 در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه..😒 وقتی دیدم توجهی نمی‌کنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید» بدون مقدمه گفتم این موکت‌ها کمه. گفت قد همینشم نمیان💔 بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه😐 اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟!😠 بعد رفت دنبال کارش..🚶🏻‍♀ همین که دعا شروع شد روی همه موکت‌ها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم 😐 یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه‌های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه .. مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامه‌نگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود🚶🏻‍♀ من که خودم رو قاطی این ضابطه‌ها نمی‌کردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام می‌دادم😁😐 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
♥️ ✍ زائِراً عَارِفاً بِحَقِّك  ؛ فهم ضرورتِ زیستن زیر سایه‌ے شماست... براے روزے ڪه ؛ نداےِ " نَدعوا کُلُّ اُناس بإمامِهِم"، سر می‌دهند، و هر ڪس به همان مقدار با امامش، خواهد بود، ڪه دنیا را در معّیتش گذرانده‌ است !
▫️◾️▫️◾️ ▫️ پیامبر اڪرم (صلّی ‌‌الله عليه وآله) : ◾️ مَنْ سَعیٰ لِمَرِیضٍ فِي حَاجَةٍ ـ قَضَاهَا أوْ لَمْ یَقْضِهَاـ خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ كَیَوْمٍ وَلَدَتْهُ أُمُّهُ. ▫️ (هر ڪس براے نیاز بیمارے بڪوشد ـ چه آن را برآورده سازد، چه نسازد ـ مانند روزے ڪه از مادرش زاده شده، از گناهانش پاڪ می‌شود). (من لایحضره الفقیه، ج 4، ص 16) ⚫️ ▫️◾️▫️◾️
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_ششم آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت
✨🌱✨🌱✨🌱✨ چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم. اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد وگفت: من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلا فكر نمي كردم كه شما اينگونه باشــيد و...خاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را مي فهميديم. هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار«بان سيران» در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت. ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد. پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برمي گشــتم يكدفعه جا خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست. ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي شدم كه از اين جا رد مي شد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك شدند آن ها را بزنم! با بچه ها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم. ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد. چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه هاي سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند! باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه مي شي! با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بيسيم چي قرارگاه لشکر چهارم عراق بــوده. اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راه هاي نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است. ✍ادامه دارد... ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_سوم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می‌شد. دیدم فقط چند تا
💖🌸💖🌸💖 جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶 چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشتر هاش ور می‌رفت مبهوت مونده بودیم😧 با دلخوری پرسید این این‌جا چی کار می کنه؟!🤨 همه بچه‌ها سرشونو انداختن پایین ... زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمی‌زنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک می‌خورد آوردیم این‌جا برای کتاب‌خونه... با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی می‌گین کارش داشتیم؟!😐 حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار.. لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد. وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود😐🤦🏻‍♀ نه که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود..😐 خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..😶💔 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هفتم چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم ك
✨🌱✨🌱✨🌱✨ بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است. از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راه هاي عبور عراقي ها، تمامي رمزهاي بيسيم آن ها را به ما اطلاع داده. براي همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كارخدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش مي كنم من را اينجا نگه داريد. مي خواهم با عراقي ها بجنگم! اما موافقت نشده بود. مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده اند. آن ها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقي ها مي جنگيدند. عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم: هر طور شــده ابوجعفر را پيدا مي كنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق مي كنيم. قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني نبود. تصاوير .شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده مي شد! سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور مي شد. حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بيســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش! ✍ادامه دارد... ✨🌱✨🌱✨🌱✨ ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هشتم بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت
✨🌱✨🌱✨🌱✨ دوست راوی: مصطفي هرندي خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره اش موج مي زد. پرسيدم: چيزي شده!؟ ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي رفت روي مين و شهيد شد. عراقي ها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. تازه علت ناراحتي اش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد، نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال! مرتب فرياد مي زد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است! بچه ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولانس كرديم. اما ابراهيم گوشه اي نشسته بود به فكر! كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟ مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقي ها. اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود. كمي عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن! نشسته بود منتظر من. خون زيادي از پاي من رفته بود. بي حس شــده بــودم. عراقي ها اما مطمئن ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_نهم دوست راوی: مصطفي هرندي خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره
✨🌱✨🌱✨🌱✨ بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط مي گفتم: يا صاحب الزمان(عج) ادركني. هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالاي سرم آمد. چشمانم را به سختي باز كردم. مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشه اي امن مرا روي زمين گذاشت. آهسته و آرام. من دردي حس نمي كردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسي مي آيد و شما را نجات مي دهد. او دوست ماست! لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگي. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش اين ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب. ماشــاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقواي گيلان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبهه ها و همه عمليات هاحضور داشت. او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
🍃آیت الله حاج شیخ مرتضی حائرے یزدے ڪه عاشق امام رضا (علیه‌السلام) بود می فرمود: ما چهارده معصوم را در امام رضا خلاصه ڪرده‌ایم. 🔸️ایشان زیاد به زیارت می‌رفت و می‌فرمود: هر ڪس در قیامت ذخیره‌اے دارد و ذخيره من هم زیارت امام رضا (ع) است. 🔹️حدود هفتاد بار به زیارت حضرت رفته بود. با مرحوم آیت الله مرعشی نجفی قرارے گذاشته بودند ڪه هر ڪه از دنیا رفت، دیگرے را از احوال آن طرف باخبر ڪند. آقاے حائرے زودتر مرحوم می‌شود. آیت الله مرعشی او را در خواب می بیند و می‌پرسد: چه خبر؟ آقاے حائرے می‌گوید: وقتی مُردم دو ملڪ براے سؤال آمدند. 🔸️ناگهان از پشت سر صدایی شنیدم ڪه می‌گفت: نترس نترس. با این صدا خوف من ڪم شد. با نزدیڪ شدن صاحب صدا، آن دو ملڪ رفتند و ترس من هم به ڪلی زائل شد. صاحب صدا ڪه بسیار زیبا و نورانی بود، نزدیڪ آمد و فرمود: ترسیدے؟ گفتم: آقا تا به حال این قدر نترسیده بودم. فرمود: دیگر با تو ڪارے ندارند. پرسیدم: شما ڪیستید؟ فرمود: این یڪ‌بار بازدید زیارت من بود، شصت و نه بار دیگر هم می‌آیم. 🔹️فهمیدم امام رضا (ع) بودند ڪه محبت‌شان از هنگام ورود به عالم برزخ شامل حالم شد.📙 ❅❁❅
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهارم جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶 چند دقیقه
💖🌸💖🌸💖 اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه😦 قیافه جا افتاده ای داشت.. اصلا توی باغ نبود. تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشه.. گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی ب خواستگارهایش را هم از سر همین میدیدم ک خب ادم متاهل دنبال دردسر نمیگرده😐 ,, به خانم ابویی گفتم:«بهش بگو این فکر رواز توی مغزش بریزه بیرون » شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد ، ازمن انکار واز او اصرار ... سردر نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم😶 دائم صدای کفشش توی گوشم بود ومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد ..😬 ناغافل مسیرم را کج کردم ، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت 😖 هرجا می رفتم جلوی چشمم بود : معراج شهدا ، دانشگده ، دم در دانشگاه ، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری!😶 گاهی هم سلام می‌پراند😒 دوستانم می گفتند:«از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!»😐 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_دهم بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط مي گفت
✨🌱✨🌱✨🌱✨ گمنامی راوی: مصطفي هرندي قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در چهره اش موج مي زد. صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال. مي گفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازي دراز عمليات داشتيم. فقط همين شــهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم. خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد. مي خواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم. با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم. پيرمردي جلو آمد. او را مي شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالاي ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد ✍ادامه دارد... ✨🌱✨🌱✨🌱✨ ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجم اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه😦 قیافه جا افتاده ای داشت.. اصلا توی
💖🌸 کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند 😐🚶🏻‍♀ گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید :«باچی و کی بر میگردید ؟» یک بار گفتم :«به شما ربطی نداره که من با کی میرم !»😐 اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم . می گفتم :«اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته »😐 گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود🤦🏻‍♀ در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو دست من بود و دست دوستم هم جعبهٔ سنگین نوشابه. عز و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه !»😐 گفتم :«ممنون ، خودم میبرم !» و رفتم .. از پشت سرم گفت :«مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می گم بدین به من !»😐💣 چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»😐😒 گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ، ولی انگار نه انگار..💔🚶🏻‍♀ داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd