اگھچیزيروکھدوستنداريتغییرندي
یعنيدوبـٰارھانتخـٰابشکردي .
پسبلندشوزندگیتوبھشیوھايکھخودت
دوستداريتغییربدھ꧇)!🌎♥️•
#انگیزشی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
پشت_کنکوری🖋︙
تفاوت یه پشت کنکوری آینده و یه رتبه برتر آینده ، تو جز کدوم دسته ای ؟🔗
- وقتی افسردس📌
پشت کنکوری آینده : بهونه میاره !
رتبه برتر آینده: با استمرار درس میخونه
- وقتی خسته میشه🍹
پشت کنکوری آینده: با یه بهونه درس میپیچونه
رتبه برتر آینده : بعد از استراحت شروع به درس خوندن میکنه
- وقتی اوضاع خونه خوب نیست🎭
پشت کنکوری آینده :بازم بهونه میشه براش که درس نخونه
رتبه برتر آینده : خودش درگیر نمیکنه و درسش میخونه
- روزای تعطیل 🥇
پشت کنکوری آینده: بهونه میاره که درس نخونه
رتبه برتر آینده :استمرار توی مطالعش داره
#توصیه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.📗➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
#والپیپر
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🌸➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
راهکار︙ بهترین راه های درسخوندن🍫
- درس رو برای خودتون مثل یک داستان جذاب بخونید📕›
- یک جای مخصوص برای درس خوندن داشته باشید،حتی اگر اتاق جدا ندارید ولی یک گوشه مشخص و همیشگی داشته باشید📝›
- داشتن میز و صندلی استاندارد📕›
- اول درس رو یک دور کلی بخونید و روخوانی کنید فقط و بعد برگردید از اول به صورت بخش بخش مفهومی بخونید📝›
- با یک دوست صمیمی برنامه ریزی یکسان داشته باشید و با هم قرار بذارید و هر شب قسمت هایی که خوندید رو با هم چک کنید📕›
- خلاصه نویسی کنید📝›
- از نشانه ها استفاده کنید، مثلا موقع درس خوندن راجع به همون چیزی که دارید میخونید یه نقاشی کوچیک برای خودتون بکشید و این باعث میشه بعدا وقتی اون نقاشی و میبینید کل متن یادتون بیاد📕›
- خودتون رو یک معلم تصور کنید و برای شاگرد های فرضی توضیح بدید📝›
-تایم مشخص برای درس خوندن داشته باشید📕›
#توصیه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.📒➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
اگ خدا این شرایط روسر
راهت قرارداده، خودش هم
توروازمیانش رد میکنه🌙💛
#انگیزشی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💛➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
نمی دونم چطوری تو این فیلما صبح بیدار میشن با هم حرف می زنند و میخندن😐❤️
من صبح پا میشم تا دو ساعت نمیدونم کجام و کی هستم 😂😂
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
ﻋﺎﺷﻖ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺧﺮﭼﻨﮕﻢ ..🦀
ینی ی ﺟﻮﺭﯼ ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﺷﺴﺘﻪ ،ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ
ﺍﺗﺎﻕ ﻋﻤﻞ 😂😂😂😂😂
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
بابام: قوطی چای کجاست؟
مامانم: شما مردا توی عمرتون نمیتونین چیزیو به تنهایی پیدا کنید!
چایی تو کابینت ادویه هاست تو قوطی کاکائو که روش نوشته نمک!😂
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
جوری میگن این شیرینیا خونگی هستن...
انگار بقیه شیرینیا ولگردن میرن سر کوچه الاف وایمیستن☹️😁😂
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
شما هم قبل از خاموش کردن لامپ وایمیستین
مسیر برگشت به جای خواب و گوشیتون رو حفظ میکنین یا فقط اینجوری ام؟!😂😂😂😂
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
⎝💙🚎⎞
بـٰاۅَرَشبـٰاتۅ،چطۅرَشبـٰاخُدا..🕶
#انگیزشی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
وقتی کہ نگام میکنی چشمات زیباترین رنگیہ کہ تو عمرم دیدم :)•👀
#عاشقانه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💍➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
مۍگُفـتچـٰادُردَسـتوپـٰاگیـرھ؛
رٰاسـتمۍگُفـت :)
خیلۍجـٰاهـٰادَسـتمَنـوگِرفـت🌸🌿✋🏻!-
#چادرانه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🕶➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
کتلت_سوسیس
سیب زمینی نسبتا بزرگ ۱ عدد 🥔
سوسیس بلغاری ۱ تا ۲ عدد
پنیر پیتزا ۱ کاسه
پودر سوخاری ۴ ق غ
تخم مرغ ۱ عدد🥚
آویشن،نمک،فلفل به میران لازم
🍘ابتدا سیب زمینی🥔 را پخته و رنده کنید،سپس سوسیس را به صورت خام در سیب زمینی رنده کنید،تخم مرغ🥚 و آرد سوخاری را به همراه ادویه اضافه کنید و به خوبی مواد کتلت را ورز داده و مخلوط کنید.سپس یه گلوله متوسط برداشته و وسط آنرا پنیر پیتزا گذاشته و به صورت کتلت در بیاورید. کتلتها را به مدت ۱ ساعت داخل یخچال بگذارید تا کمی منسجم شود. بعد از ۱ ساعت یک ظرف گود انتخاب کنید و روغن زیاد بریزید، سپس کتلت ها را داخل روغن در دمای متوسط بیاندازید،طوریکه روغن سطح آنرا به خوبی بگیرد و آنرا سرخ کنید تا رنگ آن طلایی شود.
#آشپزی_کنیم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍔➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_14 -دوسال پیش سکته کرد و فوت شد -خدا رحمتش
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_15
صبح با شنیدن صدای گنجشک ها سرش را از روی پاهایش برداشت
هنوز مانتوی رنگ و رو رفته ی دیروزش تنش بود
موهایش را تماما داخل شال فربرد
روی پا ایستاد و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت:7:30
سینی شام دیشب را برداشت و از اتاق بیرون رفت
در پشت سرش با صدای قیژ قیژ بلندی بسته شد
توجه اعضای منزل ک درحال خوردن صبحانه بودند سمت او جلب شد
حوریه خانوم طبق معمول اخمی تحویل او داد و رویش را چرخاند
کمیل سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت
سینی را روی ظرفشویی گذاشت و به اتاق بازگشت
صدای کمیل را شنید ک گفت:من رفتم خدانگهدار
-خدافظ پسرم
با تنها شدن او و مادرکمیل ترسی به دلش نشست
مدتی گذشت ک در اتاقش به شدت باز شد
با دیدن چهره ی اخمو حوریه خانوم سرجایش ایستاد و تته پته کنان گفت:سسلام
-علیک
امروز من خیلی خستم
ناهار رو درست میکنی و خونه رو مرتب میکنی
خیال نکن از اون خونه خلاص شدی و اومدی یه خونه بزرگتر راحت میخوری و میخوابی و پسرمو تیغ میزنی
باید قد خورد خوراکت کار کنی
نمیزارم از مهربونی پسرم سواستفاده کنی
فهمیدی؟
سرش را تکان داد و گفت:من همچین دختری نیستم
-از سرووضع خودت و پدرت معلومه!
خیلی خوش شانسی دختر
خیلی خوش شانسی ک پسر من تو تورت افتاده
دوباره بغض کردقوی باش ازاده
تو باید قوی باشی نباید گریه کنی
تو دیگر دختربچه نیستی ک پشت سر مادرت قایم شوی
-خانوم...من اصلا پسرشمارو نمیشناختم
منم مثل پسرشماقربونی شدم این وسط
-اخی دلم برات کباب شد
چه قربونیی!
پسرم از تیپ و قیافه ک چیزی کم نداره
یه پارچه اقا
اون کسی ک قربونی شد پسر من بود ک گیر همچین خانواده ای افتاد!
خداروشکر به پسرم گفتم پای پدرتو از خانواده ما قطع کنه
اشک های ازاده بی اختیار جاری شد
بازهم همان مانع لعنتی همیشگی راه گلویش را بست
بازهم حرفش را خورد!
با رفتن حوریه خانوم بغضش ترکید و هق هق کنان گریه کرد
-گریه زاری رو بس کن
فکر نکن جلوی پسرمم اینجوری اشک تمساح بریزی رامت میشه
دستش را جلوی دهانش گرفت و با صدای خفه بغضش را فروخورد
بی زبان تر از آن بود ک از خودش دفاع کند
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_15 صبح با شنیدن صدای گنجشک ها سرش را از ر
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_16
مشغول تمییز کردن کف آشپزخونه بود که متوجه امدن نرگس از دانشگاه شد
با شنیدن صدای پر از شوق مادر نرگس دلش لرزید:سلام دخترگلم خسته نباشی
دلش برای مادرش تنگ شده بود
"مادر کجایی ک بیینی دخترت اینطوری راهی خونه بخت شد
به خاطر پدر معتادی ک به خاطر پولش دخترش رو فروخت"
"به خاطر من و پدرم این خانواده هم بدبخت شدند"
اهی کشید و از وجود خودش پشیمان شد
او از عمد کاری نکرده بود ک مادر کمیل اینطوری با او صحبت میکرد
"کاش میتونستم از خودم دفاع کنم"
از اینکه باید کار میکرد ناراحت نبود
از این ناراحت بود ک به خاطر وضع ضعیف مالی پدرش و کار های اشتباه اون سرزنشش میکردند
با امدن مادراقا کمیل از جایش بلند شد ک گفت:کارایی ک گفتم کردی؟
-بله
-میتونی بری اتاقت
تا وقتی صدات نکردم بیرون نیا
***
کتاب شعر رنگ و رورفته ای ک از مادرش یادگار مانده بود را از ته ساک برداشت و مشغول خواندش شد
ساعت تقریبا 7 بعد از ظهر بود
"وقتی خونه خودمون بودم میرفتم بالا پشت بوم نقاشی میکشیدم"
کتاب را بست و
با خود فکر کرد" کاش خودکار و کاغذم رو برمیداشتم"
در اتاق رو کمی باز کرد و با دیدن سکوتی ک با خانه حاکم بود حدس زد همه بیرون باشند
مردد وارد هال شد و به اطراف نگاه کرد ک با دیدن اتاق های خالی نفسی از آسودگی کشید
در همین حین تلفن زنگ خورد ک چون انتظارش را نداشت کمی جا خورد
مردد سمتش رفت و دستش را برای برداشتن ان دراز کرد ک تلفن روی پیغام گیر رفت و صدای دختری در تلفن پیچید:
سلام خاله جون سمانه ام امشب اگه خونه اید میخوایم بعد شام یه سر بیایم اونجا
خیلی وقته بهم سرنزدیم
مامانو بابا سلام دارن
خدانگهدار
با شنیدن اسم سمانه احساس خاصی به او دست داد ودر دلش اشوب به پا شد
با شنیدم صدای چرخیدن کلید در اتاق از دلهره ی اینکه از اتاقش خارج شده ضربان قلبش بالا رفت
حوریه خانوم و نرگس پلاستیک به دست وارد خانه شدند
طبق معمول اخمی تحویل او داد و گفت
:کمیل نیومد خونه؟
سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:
نه
- فکر کنم خواهرزادتون زنگ زدن و پیغام گذاشتن واستون
-جواب ک ندادی؟
-نه
بی انکه منتظر حرف دیگری باشد سمت اتاقش رفت و در را بست
مدتی گذشت ک صدای حوریه خانوم را شنید
:سلام دخترگلم خوبی؟؟...
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_16 مشغول تمییز کردن کف آشپزخونه بود که مت
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_17
مردد به در مسجد نگاه کرد
دروغ های منصور همه جا پیچیده بود
مبادا مردم انهارا باور کرده باشند و دیگر هیچ احترام و حرمتی برای او در مسجد نمانده باشد
همان جایی ک بارها تحسین شده بود و بار ها از پاکی او تعریف شده بود
ولی حالا برای رفتن مردد بود ک به گناهکار بودن متهم شود!
شاید این یک امتحان الهی باشد
شاید!
دستش را روی در مسجد کشید و قدم زنان وارد ان شد
صدای الله اکبر گفتن مکبر را ک شنید دلش بی قراری کرد و کفش هایش را با عجله گوشه ای گذاشت و داخل شد
به سرعت کنار پیرمردی در صف اول ایستاد و اقامه بست
بعد از خواندن سه رکعت نماز مغرب احساس کرد دلش سبک سبک شده است
اهی کشید و دست هایش را سمت بالا گرفت تا دعا کند برای خاموش شدن این اتش خشم و ناامیدی دلش
دعا کرد تا خدا ابرویش را حفظ کند
دست هایش را روی صورتش کشید ک صدای پچ پچ از اطراف به گوشش خورد
-نه بابا
خود پسر خالش اونروز تو مسجد گفت با یه دختر گرفتنش
-منکه باور نمیکنم کمیل اهلش نیست
-ای اقا
شیطونه دیگه
یه لحظه هوس ادمو تحریک میکنه
-ولی این وصله ها به کمیل نمیچسبه
از بچگی اینجا نوحه خونی میکنه
من میشناسمش
-هه
حالا پسرخالش ک با هم جون جونی بودن و دستشو میگرفت و میاورد هیئتا به کنار
پسر جمال اقا ک هشت ماه خدمته
تو اگاهی دیده بودتش ک با دختره میبردن
اونکع دروغ نمیگه
ریگی به کفشش هست ک این چندروزم مسجد نیومده
-تهمت نزن مومن
-ای اقا تهمت چیه
همه میگن
کمیل بی انکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و در دلش به این قضاوت های کورکورانه پوزخند زد
همه جای زندگی اش پر شده بود از رد و پای منصور
چه از جان او میخواست!
مگر با منصور چه کرده بود ک اینطوری زندگیش را زیرو رو میکرد!
چهار رکعت باقی را با دل شکسته خواند و بی سروصدا از مسجد بیرون امد
نگاه های بد و شایر کنجکاو بقیه و پچ پچ کردنشان اورا ازار میداد
دست هایش را داخل جیبش فرو برد و بی هدف کنار خیابان قدم زد
مشغول کلید انداختن در قفل در شد ک نگاه متعجبش روی کفش های جفت شده جلوی در ثابت ماند
پایش را ک در هال گذاشت با شنیدن صدای خنده ی سمانه تمام قلبش به یکباره فرو ریخت
زندگی خیلی بیرحمانه تقدیرش را رقم زده بود
زیر لب سلامی داد و بی هیج حرف دیگری سمت اتاقش هجوم برد
سمانه ک از این رفتار او تعجب کرده بود رو به حوریه خانوم گفت:چرا کمیل ناراحت بود؟
حوریه خانوم اجبارا لبخندی زد و گفت:از خستگیه
تو این مدت ک به خاطر دردسر منصور زندان بوده خیلی کلافه شده
مادر سمانه فنجان چایی اش را برداشت و گفت:لیلا وقتی فهمید منصور با کمیل چیکار کرده خیلی ناراحت شد
بیچاره هرروز غصه میخوره
اخرش این پسر مادرشو دق میده
مادر کمیل ک سعی داشت ازدواج کمیل را فعلا مخفی کند گفت:حالا ک تموم شده و گذشته
بهتره دربارش حرف نزنیم دوباره حالم بد میشه،نرگس صدای تلویزیونو کم کن داریم حرف میزنیم
زیر لب غر زد و چنددرجه صدای تلویزیون را کاهش داد
بعد از مدتی سمانه از جایش بلند شد و سمت اتاق کمیل رفت
چند تقه به در زد ک با شنیدن صدای بفرمایید او وارد شد
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀