eitaa logo
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
488 دنبال‌کننده
366 عکس
33 ویدیو
25 فایل
﷽ هرچہ‌می‌خواھد‌دلِ‌تنگت‌بگو(:👂↯ https://abzarek.ir/service-p/msg/1298559 بِکاوید↯ @shrotbehsht ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ‌نام‌خدا؎‌جآݧ‌وجھاݧ(:♥'
هرچےطوفآڹ‌زندگیٺ‌بزرگ‌تر باشهـ رنگیـڹ‌ڪموݧ‌بعدݜ‌قشنگ تره •────•❁•────• ‹ @marihaa313
↻👀🍂••|| ازبس‌ که دوستت‌د‌ارم فکرمیکنم ، دیگه‌دوست‌داشتنی همرنگ دوست‌داشتن‏‌های‌ِ من نیست ! تو معنیِ‌ تمامِ‌ رنگ‌های‌دنیایی🎨🤍:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •────•❁•────• ‹ @marihaa313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. بعد از ظهر میخوابیم که شب برا درس خوندن انرژی داشته باشیم🙄 سرشب میخوابیم که بتونیم آخر شب تا صبح درس بخونیم🤨 آخر شب میخوابیم که صبح زود پاشیم درس بخونیم😪 صبح زودم میخوابیم که سر امتحان خوابمون نبره 🤣 این است چرخه دانش آموزا و دانشجوها در شب امتحان😴 •────•❁•────• ‹ @marihaa313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نذر‌ڪردم‌گـرببینم‌روۍزیباۍتورا یڪصدوده‌بیت‌تنها‌خرجِ‌چشـمانت‌ڪنم👀!' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •────•❁•────• ‹ @marihaa313
جنگیدن‌زیباتر‌ازپیروزیه! به‌سمت‌مقصدرفتن، ازرسیدن‌به‌اون‌با‌ارزش‌تره! وقتی‌بَرنده‌میشی یابه‌مقصدمیرسی یه‌خلأ‌رُتوخودت‌حس‌میکنی! واسه‌پرڪردن‌همین‌خلأ باید‌دوباره‌راه‌بیفتیُ‌یه‌مقصد‌تازه‌پیدا‌کنی . .💛✌️🏿'! •────•❁•────• ‹ @marihaa313
سلام ما به محرم، به غصه و غم مهدی به چشم کاسه خون و به شال ماتم مهدی سلام ما به محرم، به شور و حال و عیانش سلام ما به حسین و به اشک سینه زنانش •↯🏴👀↯• @marihaa313
◞بِسـمِ مُنتَھِۍَ ࢪَغبَةَ الࢪّاغِبینَ◜ ‌ ‌بنام نھایتِ آࢪزوۍ مشتاقان
⊰{🔍🖤}⊱ محࢪم است.. خوش‌ بہ حالِ ڪسانۍ ڪہ هم زنجیࢪ مۍزنند و هم زنجیࢪۍ از پاۍ گࢪفتاࢪۍ باز مۍڪنند! هم سینہ مۍزنند و هم سینہ ۍ دࢪدمندۍ ࢪا از غم و آھ نجات مۍدهند! هم اشڪ مۍࢪیزند و هم اشڪ از چھࢪھ ۍ انسانۍ پاڪ مۍڪنند! آن وقت با افتخاࢪ مۍگویند: یاحسین؏🖤 @geteh_bhesht
شدشد،نشد‌میرم‌نجف‌به‌بابام‌میگم(:🖤 @geteh_bhesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از امشب رمان گمشده پیداشده رمانی عاشقانه و مذهبی رو براتون پارت گذاری میکنم🙂🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان : نویسنده:سیماکرمی‌کاربر‌انجمنD1 ژانر : مقدمه:اره عاشقی بد دردیه ولی... رسیدن به معشوق ارزشش رو داره. شاید برای رسیدن به عشقت سختی بکشی...ولی بعدش وقتی کنارش باشی، همه چی یادت میره. خلاصه:دختری شیطون ، مذهبی و مهربون به اسم یسنا که برای رسیدن به عشقش خیلی سختی میکشه ولی... در خونه رو باز کردم و داخل رفتم. وای خدا! چقدر گرمه، هوف! با صدای بلند گفتم: - سلام بر اهل خونه! دلیل زندگیتون اومد. داشتم چادرم رو در می‌آوردم که مامانم با کفگیر از آشپزخونه بیرون اومد. مامان- زهرمار! این چه طرز اومدنه؟ خواست کفگیر رو طرفم پرت کنه که فلنگ رو بستم و تو اتاقم رفتم. عجبا! اینم از خوش‌آمدگوییش! خب بریم خودم رو معرفی کنم تا از فضولی نمردید! من یسنا محتشم هستم هجده ساله و پشت کنکوری‌ واسه‌ی نیرو انتظامی! خب عرضم به حضور شما،، من خیلی دختر شیطونی هستم؛ ولی در یک خانواده کاملا مذهبی به دنیا اومدم. صورتم گرد و سفید، با چشم‌های سبز و بینی استخونی. دوتا داداش به اسم یاسر و یحیی دارم. داداش یاسرم، بیست و پنج سالشه و بچه بزرگ خانواده‌ است. قربونش برم سرگرد هستش ولی داداش یحیی بیست و چهار سالشه، عمران می‌خونه. من بیشتر با داداش یاسر مَچَم تا یحیی! هیچ‌کدوم هم مزدوج نشدن من رو عمه کنن! بی‌شعورها! راستی خواهرم ندارم. خودم تکم، دردونم، عزیز خونه‌م! توروخدا ببینید من چقدر خودم و بالا می‌گیرم! وای ساعت یک شده! زود پایین رفتم تا ناهار بخورم. ناهار رو که خوردم، ظرف‌ها رو شستم و رفتم خوابیدم. عصر که پا شدم، دیدم بابام، یاسر و یحیی خونه اومدن. راستی،‌ بابام هم سرهنگ هستش. بابا- سلام گل بابا، چطوری؟ - سلام بابایی! ممنون تو خوبی؟ بابا- شکر خوبم. یه نگاه به یاسر انداختم. دیدم سرش تو گوشیه! سریع پریدم تو بغلش، که گوشی از دستش افتاد! بهت زده سرش رو بالا آورد. یک‌دفعه دیدم قرمز شده! داد زد: - یسنا! سریع پشت یحیی رفتم که اونم نامردی نکرد، ان‌قدر قلقلکم داد که از خنده روده‌بر شدم! بابا- یحیا ولش کن! دخترم پاشو می‌خوایم خونه عمت بریم. - باشه چشم. سریع بالا رفتم. مانتو زرشکی با شلوار سیاه، روسری طوسی آوردم و پوشیدم. روسریم رو لبنانی بستم. چادرمم زدم و رفتم. خیلی خوشحال بودم، چون سپهر رو می‌دیدم! سپهر پسرعمم هست که یه چند سالی می‌شه که بهش علاقه دارم. اونم شدید! ولی اون فکر نکنم من رو بخواد. ولی پسر خوبیه! .با ایمان و با خداست... خلاصه، دم در رسیدیم، یاسر در زد. در باز شد. داخل رفتیم و..... ادامه دارد..... 🌿👀🌿👀🌿 سخن نویسنده:کپے پارت هآے ࢪمان فقط با ذڪر نام نویسندہ حلال است درغیر این صورت خیر. ⊰@geteh_bhesht
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
رمان : #گمشده_پیدا_شده نویسنده:سیماکرمی‌کاربر‌انجمنD1 ژانر : #عاشقانه_مذهبی مقدمه:اره عاشقی بد درد
رمان نویسنده:سیماکرمی‌کاربر‌انجمنD1 داخل رفتیم و با عمه و شوهرعمم، سلام و احوال پرسی کردیم. وقتی به سپهر سلام کردم، تپش قلب گرفتم! خلاصه نشستیم. عمم دوتا دختر دو قلو هجده ساله به اسم ستاره و ساناز داشت و سپهر که بیست و پنج سالش بود. دختر عمه‌ها، خیلی شیطون بودن مثل خودم! خلاصه کلی گپ زدیم و... ساناز و ستاره هردو برای پزشکی، پشت کنکوری بودن. سپهر هم داخل ارتش سرگرد بود. شوهرعمم معلم بود. خانواده عمم، مثل ما افراد مذهبی بودن. توی اتاق ساناز و ستاره رفتیم تا برای یاسر نقشه بکشیم. بدبخت داداشم! ساناز- می‌گم یسنا، تو حواس داداشت رو پرت کن تا من تو غذاش فلفل بریزم! بعد از این‌که خورد و تندش شد؛ خواست آب برداره تو پارچ رو بردار. باشه؟ - باشه، پایم! بزن قدش! ستاره هم فقط بهمون می‌خندید. عمه برای شام صدامون زد. پایین رفتیم. من کنار سینا رو صندلی نشستم، ساناز هم دوتا صندلی اون‌ور تر! - داداش فردا من رو کتاب‌خونه می‌بری؟ یه چشمکم به ساناز زدم. یاسر- فسقل خانم! مگه خودت نمی‌تونی بری؟ - خوب نه! داداش دوست دارم تو ببریم. از اون‌ور نگاه کردم. دیدم ساناز چشمک زد. یعنی حلش کرد! دیگه پیگیر فردا نشدم و مثل ی دختر خوب نشستم. یاسر قاشق اول رو که قورت داد، صورت شد رنگ گوجه! سریع سمت پارچ دست برد که من پارچ رو برداشتم. با آرامش آب ریختم. بعدم به مامانم که بغل دستم بود، تعارف زدم تا خوب یاسر بسوزه! یاسرم که نتونست تحمل کنه، داد زد: - سوختم! و بدو دستشویی رفت. وقتی برگشت، قیافش وحشتناک بود! من و ساناز که داشتیم میز رو گاز می‌زدیم! گفتم بزار یکم دیگه حالش و بگیرم که... ادامه دارد... 🌿👀🌿👀🌿 سخن نویسنده:کپے پارت هآے ࢪمان فقط با ذڪر نام نویسندہ حلال است درغیر این صورت خیر. ⊰@geteh_bhesht
◞بِسـمِ مُنتَھِۍَ ࢪَغبَةَ الࢪّاغِبینَ◜ ‌ ‌بنام نھایتِ آࢪزوۍ مشتاقان
⊰{📻🖤}⊱ قصد ڪࢪده است تمام جگࢪم ࢪا ببࢪد با خودش دلخوشۍ دوࢪ و بَࢪَم ࢪا ببࢪد من همین خوش قد و بالاۍ حࢪم ࢪا داࢪم یڪ نفࢪ نیست از اینجا پسࢪم ࢪا ببࢪد [علۍ اڪبࢪ لطیفیان] @geteh_bhesht
کودک ولی برای همیشه به خواب رفت وقتی که دید قصه بابا به «سر» رسید.... یارقیه 🖤 @geteh_bhesht
50164179477185.mp3
8.91M
کربلـٰا‌میخ‌ـوام‌ابـٰالفضل🥺🖐🏿 . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @geteh_bhesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◜🍃🖤◞ زیرعلمت‌امن‌ترین‌جاےجھان‌است.. چیزےڪه‌عیان‌است‌چه‌حاجت‌به‌بیان‌است:) ‹ السݪام‌علیڪ‌یااباعبدالله › @geteh_bhesht