eitaa logo
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
488 دنبال‌کننده
366 عکس
33 ویدیو
25 فایل
﷽ هرچہ‌می‌خواھد‌دلِ‌تنگت‌بگو(:👂↯ https://abzarek.ir/service-p/msg/1298559 بِکاوید↯ @shrotbehsht ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_17 مردد به در مسجد نگاه کرد دروغ های منصو
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 مقابل کمیل ایستاد و با گوشه ی روسری بلندش بازی کرد کمیل ک در حال نوشتن چیزی بود نیم نگاهی به او انداخت و گفت:سلام سمانه سلامی زیر لب داد و گفت:چیزی شده ؟ کلافه پوفی کشید و گفت:نه -پس دلیل این رفتاراتون چیه ما از بچگی باهم بزرگ شدیم شما با اینکه چندسال از من بزرگتر بودید تنها همبازی من تو تموم دوران بچگیام بودید پس خواهش میکنم بمن اعتماد کنید و بگید چیشده چیز زیادی به تموم شدن محرم نمونده با خجالت به دستبند نشانی ک مادر کمیل انرا خیلی وقت پیش به او داده بود نگاه کرد ک کمیل نفسش را پر سروصدا بیرون داد و گفت:تو چی از این اتفاقات اخیر میدونی؟ -میدونم ک شما بیگناهید شنیدم ک مهمونی رفته بودید و کلانتری گرفنتون با یه دختر ولی من مطمئنم ک شما بیگناه بودید کمیل علی رغم اصرار های مادرش لپ تاپش را بست و خیلی صریح گفت:پس بزارید بهتون بگم ک به خاطر بلایی ک منصور سرم اورد مجبور شدم با اون دختر ازدواج کنم چون همه ی شواهد رو بر علیه من درست کرده بود بهتره منو فراموش کنید و به زندگیتون برسید ما قسمت همدیگه نبودید من دیگه نمیتونم به شما علاقه ای داشته باشم مجبورم فراموشتون کنم خودم قصد دارم تا یه مدت از این شهر برم اشک در چشمان سمانه حلقه بست و با ناباوری گفت:دارید شوخی میکنید؟ یعنی چی مجبورتون کردن باهاش ازدواج کنید قرار بود بعد محرم مراسم عقد ما برگزار بشه سرش را میان دستانش گرفت و گفت:خواهش میکنم تنهام بزارید فقط همین سمانه بغضش ترکید و هق هق کنان از اتاق بیرون رفت پس چرا کسی به او چیزی نگفته بود مدتی بعد سروصدای مادر سمانه بلند شد ک حقیقت را بریده بریده از سمانه شنیده بود مادرکمیل با ناراحتی گفت:خواهر بخدا نمیخواستم الان ناراحتتون کنم بخدای احد و واحد کمیل من بیگناهه مادر سمانه پوزخندی زد و کیفش را برداشت:اگه پسرت بیگناه بود هیچ وقت یه دختر خیابونی ک معلوم نیست تو اون مهمونی چه غلطی میکرده و عقدش نمیکردن واقعا که خداروشکر قبل تموم شدن محرم دست پسرت رو شد منو باش فکر میکردم به خاطر اون منصور خیر ندیده فقط چند شب بازداشتگاه بوده -خواهر تو ک این حرفارو بزنی من از بقیه چه انتظاری داشته باشم سمانه با حالی خراب خداحافظی کرد و همراه مادرش رفت حوریه خانوم همانجا وسط هال نشست و هق هق کنان گریه کرد نرگس سعی کرد ارامش کند ولی بیفایده بود -چرا ارزو ها ک واسه سمانه و پسرم کمیل نداشتم همش در عرض چند شب به باد رفت اشک هایش را پاک کرد و ک نرگس عصبی سمت اتاق کمیل رفت و در را محکم باز کرد:چرا به سمانه گفتی ک باعث شد اینطوری بشه همینو میخواستی خواستی اشک مامانو دربیاری چقدر بهت گفت با منصور نگرد ادم درستی نیست گفتی میخوام ادمش کنم کو ادم شد؟ یا بدبختت کرد بیچاره عصبی جواب داد:بس کن نرگس فقط تنهام بزارید اره من گناه کارم همتون راست میگید با صدای دورگه گفت:حالا تنهام بزار با شنیدن صدای جیغی هردو سمت بیرون دویدند صدا از اتاقی ک ازاده در ان بود می امد کمیل با عجله در اتاق را باز کرد ک دید مادرش با مشت بر سر ازاده میکوبد و نفرینش میکند:تو و اون پدر خیر ندیدت بدبختمون کردین ابرو تو محل واسمون نزاشتین چی از جون من و بچم میزاشتین پسرم یکی دو هفته ی دیگه باید عقد میکرد کمیل و نرگس اورا به سختی از ازاده جدا کردند -مادر این چه کاریه! از شما ک ادم متدینی بودید بعیده! خشمتون رو سر یع دختر بیچاره خالی میکنید؟ شما ک همیشه میگفتید باید موقع عصبی شدن خودمونو کنترل کنیم چیکار به این بدبخت داری؟ مادر کمیل هق هق کنان روی زمین نشست ک صدای گریه ی ازاده هم بلند شد کمیل کلافه دستش را روی پیشانی اش زد و گفت:این چه مصیبتی بود خدایا! *** با شنیدن صدای هایی ک از هال می امد سرش را از روی میزش برداشت دیشب تا دمدمه های صبح قران میخواند کتاب قران را ک باز مانده بود بست و سمت هال رفت با دیدن نرگس ک سراسیمه در هال قدم میزد گفت:چیزی شده؟ -ازاده تو اتاقش نیست ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_18 مقابل کمیل ایستاد و با گوشه ی روسری بلن
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 کلافه دست هایش را از جیبش بیرون اورد و گفت:نبود ..هرجا رو ک به ذهنم میرسید گشتم چجوری تو این شهر درن دشت پیداش کنم نرگس با نگرانی گفت:شاید خونه فامیلی کسی یا خونه پدرش رفته باشه؟ -بعید میدونم مادرش ک شرمسار گوشه ای نشسته بود نیم نگاهی به انها انداخت ک کمیل دلخور گفت:چقدر گفتم این دختر ضعیف و بیپناهه باهاش کاری نداشته باشید باز نتونستی خودتو کنترل کنی و همه ی کاسه کوزه هارو سر اون بدبخت شکستی مادرش با گریه گفت:بخدا یه لحظه خون جلوی چشمامو گرفت نمیخواستم اینطوری بشه ک بزاره بره -انتظار داشتی چیکار کنه هرچی از دهنت در میاد بهش میگی منم تا چیزی میگم میگی داری طرفداریشو میکنی...اونم گرفتاریش پدر معتادشه حوریه خانوم اشک هایش را با ناراحتی پاک کرد و گفت:درسته ازش خوشم نمیاد ولی راضی به اواره کردنشم نبودم کاش جلو خودمو میگرفتم خوب شد پدرت مرد تا این روزای سیاهی و بدبختی رو نبینه *** ساکش را روی زمین میکشید و بی هدف در خیابان ها قدم میزد انقدر گریه کرده بود ک دیگر نایی برای اشک ریختن نداشت چشمه ی اشکش خشکیده شده بود جرم او داشتن پدر معتادش بود ک اورا به منصور فروخت و سر ازان مهمانی در اورد او ک برای تعیین این سرنوشت اختیاری نداشت چرا همه اورا مقصر میدانستید اشک هایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد ک اگر بمیرد بیشتر مشکلات کمیل را برطرف میکند و دیگر اورا به اینکه با یه دختر خیابانی عقد کرده مورد سرزنش و تمسخر قرار نمیدهند گرچه او در این مدت در خانه ی پدری اش با ابرو زندگی کرده هرچند نگاه های بد همسایه ها به خاطر پدرش روی اون زوم بوده ولی بازهم با ابرو وپاکی زندگی کرده دیگر تحمل ان همه تهمت و طعنه را نداشت این همه عمر زیر دست کتک های پدرش زجه زده بود دیگر بسش بود! حالا نوبت کمیل و خانواده اش رسیده ک اورا ازار و اذیت دهند به جرمی ک هرگز مرتکب نشده چقدر تنها و بیپناه بود کاش مادرش زنده بود لباس های کهنه اش به قدری نازک بودند ک سرما از تار وپود مندرس ان بر وجودش رخنه میکردند چادرش را بر سرش جلوتر کشید و روی نیمکت پارک نشست ساکش را در بغلش فشرد و به دوردست ها خیره شد با دیدن دختربچه ای ک دست مادرش را گرفته بود و با ذوق سمت تاب میدوید دوباره حسرت های بچگی اش هجوم اوردند -دخترم سرده باید بریم -فقط یه دور مامان...یه دور...خواهش میکنم -باشه عزیزم دست دخترش را گرفت وسمت تاب برد نگاهش را از ان مادر و دختر گرفت و به کفش هایش خیره شد .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_19 کلافه دست هایش را از جیبش بیرون اورد و
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نزدیک های غروب بود فکر اینکه شب کجا بماند از سرش بیرون نمیرفت به هیچ وجه دلش نمیخواست پیش پدرش بازگردد دیگر حوصله و تحمل هیچکدامشان را نداشت دیگر بس بود هرچقدر از بیزبانی و بی دست و پایی او سو استفاده کردند چرا باید بار گناه پدرش را به دوش میکشید و دم نمیزد هنوز هم صورت عصبانی حوریه خانوم و مشت هایی ک به سرش کوبیده میشد جلوی چشمانش میچرخیدند بدنش داغ شده بود و نایی نداشت دستش را روی پیشانی اش گذاشت و متوجه شد تب کرده از طرفی معده اش ضعف کرده بود و گرسنه بود دخترجوانی ک 20 سال بیشتر سن نداشت مدتها اورا زیر نظر گرفته بود قدم زنان کنارش نشست و به اطراف نگاه کرد:فراری هستی؟ ازاده سمتش چرخید و گفت:بله؟ -گفتم فراری هستی از جایی زدی بیرون؟ -به شما ربطی نداره بااخم رویش را چرخاند:اگه دنبال جا و مکان میگردی من میتونم کمکت کنما ته دلش کنجکاوی خاصی نشست و پرسید:چجوری؟ -من خودم پنج سال پیش عین تو ساک به دست سرگردون تو پارک نشسته بودم ک ک شمسی پنجه طلا منو پیدا کرد و بهم نون و اب داد تا قد کشیدم مطمئنم به تو هم کمک میکنه جدی فراری هستی؟ -یه جورایی -عع پس مث مایی شمسی خانوم تو نخ دخترای فراریه -چرا -هیچی جا و مکان بده بهشون مشکوکانه گفت:همینجوری؟ مجانی؟ -همینجوریه همینجوری ک نه تو این دنیا هیچی مجانی نیست حتی همین نفس کشیدنتم بها میخواد -پس هزینش چیه؟ -هیچی یه مدت واسش مجانی کار میکنی بعدش ک حقوق گرفتی اوستا و خانوم خودت میشی با خوشحالی گفت:یعنی هم کار هم مکان؟ دخترک شوق ازاده را ک دید اوهم سر شوق امد و گفت:اره پس چی..بلند شو بریم پیشش ک عجب ماهی تو تور انداختما ازاده گیج پرسید:منظورت چیه؟ -هیچی پاشو بریم خواست از جایش بلند شود ک پسربچه ای سمت انان دوید وگفت:مامورا اومدن ...درید مامورا دخترک هراسان دست ازاده را کشید و همراه هم دویدند با دیدن مردی ک لباس نیروی انتظامی بر تن داشت و سد راهشان شده بود مجبور به ایستادن شد و خواست برگردد ک با دیدن سرباز ها کلافه گفت:گیر افتادیم ازاده دستش را به سختی از دست او کشید بیرون و سمت مامور رفت:جناب سروان بخدا من بیگناهم -پس چرا داشتی فرار میکردی -این خانوم مجبورم کرد -عقب بایست خانوم تو اگاهی معلوم میشه داخل بیسیم چیزهایی را گفت ک ازاده با چشمان پر از اشک و التماس به ان دخترجوان نگاه کرد دیگر طاقت حرف جدیدی را نداشت خانوم چادری که از افراد اگاهی بود خواست به دستش دستبند بزند ک چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_20 نزدیک های غروب بود فکر اینکه شب کجا بم
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 پلک هایش را با شنیدن سروصدای کسی ارام ارام از هم باز کرد صدا برایش اشنا بود -میگم این خانوم همسر منه چرا متوجه نمیشید باید ببینمش سرش را کمی سمت در چرخاند ک نگاهش از پشت در باز با نگاه کمیل ک با پرستاری جروبحث میکرد گره خورد با سکوت کمیل پرستار سمت ازاده چرخید کمیل از کنارش گذشت و وارد اتاق شد ک ازاده با خجالت چشمانش را بست از یاداوری جمله ی کمیل احساس خاصی به او دست میداد"میگم این خانوم همسر منه" پرستار گفت:کجا اقا گفتم ک نمیتونید فعلا ببیننشون مامور اگاهی ک همراه ازاده به بیمارستان امده بود به پرستار گفت:مشکلی نیست خانوم کمیل کنار ازاده نشست و با اخم کمرنگی به صورتش نگاه کرد ازاده ک پلک هایش بسته بود کمی ان هارا باز کرد ک با دیدن چهره ی شاکی کمیل فورا چشمانش را بست و گفت:چجوری منو پیدا کردید؟ -همه ی بیمارستانای اطرافو دنبالت گشتم تا اینکه خوشبختانه یا متاسفانه اینجا پیدات کردم! شانس اوردی ک پیدات کردم وگرنه با اون مامور میرفتی اگاهی گیج و منگ به کمیل نگاه کرد ک ادامه داد:دارو دسته ی اونا دنبال دخترای فراری بودن تا اونارو ببرن دبی و بفروشن خداروشکر کن ک باهاش نرفتی اگه شناسنامه هامو به مامور نشون نمیدادم باور نمیکردن بیگناهی از درست کردن دردسر خوشت میاد؟ ازاده زیر لب خدارا به خاطر محافظت از او شکر کرد و با خودش گفت :هنوزم خدا بهم فکر میکنه بغض کرد:من من ...میخواستم شما از دست من برای همیشه راحت بشید -به چه قیمتی؟ هان؟ تو راجع من چی فکر کردی؟ هر اتفاقی هم ک افتاده باشه اسم تو به عنوان همسرم تو شناسنامه ی منه نمیتونم همیجوری ولت کنم ک هرجا خواستی بری اونقدر هاهم بیغیرت نیستم ازاده با گریه گفت:شماهم دارید محکومم میکنید چرا هیچکسی خبر از قلب شکستم نمیگیره؟ چرا هیچکسی از درد و رنجم نمیپرسه؟ گناه من چیه اقاکمیل؟ کمیل با ناراحتی گفت:تقصیر منه همش تقصیر منه اره من گناهکارم همشو ب گردن میگیرم همه ی این بار سنگینو به دوش میکشم ما هردومون قربانی این سرنوشت کذایی شدیم ببخش ازاده خانوم منو ببخش ک به خاطر من این بار سنگینو حمل میکنی از این به بعد همشو خودم به تنهایی به دوش میکشم چون شما هم به خاطر من بازیچه ی دست منصور شدید از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت در را ک بست بغض ازاده ترکید و هق هق کنان گریه کرد هنوز بدنش تب دار بود و پر التهاب .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_21 پلک هایش را با شنیدن سروصدای کسی ارام
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 با دیدن کمیل ک کنارش روی صندلی نشسته بود و قران میخواند با صدای ارامی گفت:ممنون ک موندید بهتره برید خونه استراحت کنید -چیز زیادی به اذان صبح نمونده صبح زود مرخص میشی باهم برمیگردیم خونه -من ..من منتظر به او نگاه کرد -من نمیخوام بیشتر از این باعث رنجش شما و مادرتون بشم اجازه بدید برم -کجا بری؟ -نمیدونم -تو ک گفتی کسی رو ندارم پس جایی رو هم نداری نیازی نیست فکر من باشی فردا اول وقت باهم برمیگردیم خونه -اخه مادرتون ... -مادرم از کار اون شبش خیلی پشیمونه امیدوارم ک بتونی ببخشیش حق داری ک نخوای برگردی ولی امیدوارم با بخشیدنش بهش امکان جبران بدی سکوت کرد و جوابی نداد ** با استرس همراه کمیل وارد خانه شد ک نرگس سمت انان امد و دست های یخ زده ازاده را گرفت:خوبی ؟ وای چقدر نگرانت شدیم دلمون هزار جا رفت کجا بودی تو دختر کمیل چشم غره ای به او رفت و گفت:باز از راه نرسیده چونت گرم شد -وا حوریه خانوم ک از شدت نگرانی سردرد گرفته بود و سرش را بسته بود سمت ازاده امد و شرمنده گفت:عصبانی شدم دست خودم نبود نمیخواستم اینطوری بشه حلالم کن ازاده جوابی نداد هنوزهم دلخور بود کمیل دستش را دور بازوی او حلقه کرد و کمک کرد تا به راحتی قدم بردارد از خجالت لرزید و سرش را پایین انداخت اولین بار ک دست های اورا حس میکرد دوباره پایش را در این خانه گذاشت دوباره تهمت طعنه اهی کشید و به سرنوشت نامعلومش برای هزارمین بار فکر کرد .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان‌_22 با دیدن کمیل ک کنارش روی صندلی نشسته
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -خیلی دنبالش گشتم همه جارو زیر و رو کردم ولی انگار منصور غیبش زده یا اب شده رفته زیر زمین -مطمئنم بعد اون اتفاق اینجارو ترک کرده تا دچار دردسر نشه کمیل نیم نگاهی به محسن انداخت و گفت:باید هرطور شده پیداش کنم باید بفهمم چه کینه ای از من به دل داره -مهمه؟ دردی رو دوا میکنه؟ بیخیال شو کمیل یه ماه گذشته و پیداش نکردی روی شانه اش زد ک دست محسن را برداشت و کلافه گفت:من باید بدونم این حق منه ک بدونم منکه تو طول زندگیم بدی به اون نکرده بودم -حالا بیخیال دنیا پاشو بریم یه نوشیدنی گرم بگیریم زمستون این اخریا خیلی سرماشو شدیدتر کرده ها خندید و از جایش بلند شد *** با شنیدن سروصداهایی ک از هال می امد به در تکیه داد و به حرف هایشان گوش کرد:یکی دو هفته دیگه عیده شماها اصلا ذوق ندارید! حوریه خانوم گفت:منکه دیگه هیچ ذوق و شوقی ندارم ترجیح میدم ن کسی خونم بیاد ن من خونه کسی برم از بس سوال پیچ میکنن ک میخوان ریز زندگیتو دربیارن دلم نمیخواد کمیلم اذیت بشه بعد عید از این محل میریم تا اینقدر طعنه هاشونو نشنویم -وا مامان این خونه یادگار اقاجونه چطور دلتون میاد از این محل ک سی سال توش بودین برین -چاره چیه دیگه حوصله ی حرفا و تهمتای بقیه رو ندارم ازاده با ناراحتی اهی کشید و به زمین خیره شد با شنیدن صدای زنگ ایفون با استرس منتظر ماند تا ببیند چه کسی است ته دلش ارزو میکرد کمیل باشد خودش هم نمیدانست چرا احساس میکرد دلگرمی او در این خانه مردی هست ک حتی نمیتواند در رویاها و افکارش اورا به عنوان همسرش قبول کند با شنیدن کمیله دستش را مشت کرد و روی قفسه ی سینه اش گذاشت کاش از پدرش خبر داشت و میدانست او کجاس هرچند پدرش در حق او نامردی کرده بود ولی بازهم پدرش بود و نمیتوانست نگران کسی ک سالها درخانه او قد کشیده بود نباشد. اما جرئت نمیکرد چیزی به کمیل و خانواده اش بگوید او از پدرش زخم سختی خورده بود و مسلما بیان این موضوع فعلا صلاح نبود .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
اینم شش پارت از رمان تقدیم شما برای این مدت کوتاهی که گذاشته نشد💕☺
بہ‌نام‌خدا؎‌جآݧ‌وجھاݧ(:♥'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی‌رشتہ🥇😃' صفرتاصد‌رشتہ‌دندان‌پزشکی💉 ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💊➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
چطوری بامشکلات خانوادگی تمرکز داشته باشیم ودرس بخونیم📚؟! 📝برنامه ریزی : داشتن برنامه‌ی مشخص روزانه کوتاه مدت و بلند مدت مشخص که بتونید به تناسب برنامه اوݩ رو ارزیابی کنید خیلی مهمه حتما با برنامه ریزی مشخص زندگی کنید این کار شما رو از سرگردونی نجات میده و در زندگیتون ایجاد نشاط میکنه ارزیابی برنامه‌ها و رسیدݩ به اهداف که دائما باید خودتوݩ رو از نظر رسیدن به اونها بررسی کنید روحیه شما رو بالا میبره در این حالت شما میتونید همه کار انجام بدید چوݩ اعتماد به نفس لازم رو دارید 📖باعلاقه مطالعه کنیدنه از روی اکراه : برای اینکار میتونید موضوعات مورد علاقه‌توݩ رو مقدم کنید و با هدف گذاری برای موضوعات دیگه در خودتون ایجاد انگیزه کنید مثلا مشخص کنید که فلان مقدار را در ساعت مشخصی مطالعه میکنم و بعد از عمل به برنامه خودتون متوجه میشید که چقدر حال روحیتوݩ بهتره و انرژی گرفتید. ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.📕➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دَرحَسرتیـم‌دَم‌بہ‌دم‌؏ُـمر‌خویش‌رآ مارافـراق‌یـٰاربِہ‌این‌وَضعیت‌ڪِشید!' ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🤎➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
شـُدِه‌آیـٰآ‌ڪِه‌غَمۍ‌ریشـِه‌بـِه‌ج‌ـٰآنـَت‌بـزَند گـِره‌دَرروح‌ورَوآنـَت‌بـِه‌ج‌َ‌ـھآنـَت‌بـِزَند ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🌳➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
به‌قولِ‌حاج‌مهدے: ماروڪسۍگردن‌نگرفت ولۍتوماروگردن‌بگیر!💔» امام‌حسینم'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ :) ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💔➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت‌ترفند‌۲۰شدن‌درامتحانات‌خرداد📕' ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.📕➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
ڪمد‌هارازیرورومیڪنم لباس‌هاۍبھارۍ،بارانۍها،خانگۍها،مجلسۍها خسته‌میشوم‌ازاین‌همه‌رنگ‌ومدل نگاهم‌بہ‌توگره‌میخورد،آرام‌میشوم ساده‌بودنت‌یڪ دنیامۍارزد چادرِمشڪیِ‌آرامِ‌من♥️!" ‌ ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🖤➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#والپیپر ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
BQACAgEAAxkBAAEKk_pkTA62OXDFYQXLZKKnoOZnkNcjcwACMQMAAvTWSUYoqo1A5E-b-S8E.attheme
294K
جہت‌زیبا‌سازی‌ایتــــاتون💗🌿 ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🍬➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_23 -خیلی دنبالش گشتم همه جارو زیر و رو کر
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼 چند تقه به در خورد ک هینی کشید و از در فاصله گرفت در باز شد ک با ظاهر شدن قامت کمیل در چارچوب در سرش را پایین انداخت -سلام -سلام بیا ناهار بخور -من همیشه تنهایی تو اشپزخونه ناهارمو میخورم شما تشریف ببرید -نیازی نیست اینکارو کنی منتظریم با بسته شدن در فرصت جوابگویی از او گرفته شد دستی به روسری اش زد و نفس عمیقی کشید سعی کرد استرسش را پشت خونسردی ظاهری پنهان کند ولی ناموفق بود میترسید بازهم حوریه خانوم با دیدن او طعنه و کنایه هایش را شروع کند و دعوا درست شود دستگیره را ارام پایین داد و در را نیمه باز کرد نرگس و کمیل و حوریه خانوم پشت میز منتظر نشسته بودند با دیدن اخم های درهم فرورفته حوریه ترسی به دلش نشست در را بست و پایش را در پذیرایی گذاشت ک نگاها سمت او چرخید ارام قدم زد و روی یکی از صندلی ها کنار نرگس نشست مقابلش کمیل و مادرش نشسته بودند هرکسی برای خودش در سکوت غذا کشید و مشغدل خوردن شدند ازاده نگاهش روی بشقاب خالی اش ثابت مانده بود ک با دیدن دیس برنجی ک سمتش گرفته شده بود از نرگس تشکری کرد و برای خودش بشقابی کشید کف دستش یخ کرده بود نیم نگاهی به حوریه خانوم انداخت ک دید بازهم همان اخم کمرنگ در چهره اش هست کمیل هم ک در حس و حال خودش بود نرگس برای عوض کردن این جو سنگین خنده ای کرد و گفت:میگم امسال عید بازم میریم مشهد دیگه کمیل خیلی جدی پاسخ داد :اره نذر اقاجونه ک هرسال ،سال تحویل اونجا باشیم حوریه خانوم با اوقات تلخی گفت:من نمیام اصلا حوصله ی مسافرت رو ندارم نرگس:تا کی میخوای به خاطر اینکه سمانه عروست نشده زانوی غم بغل بگیری مردمم ک حرف زیاد میزنن با این کارا زمان عقب برمیگرده و همه چی درست میشه؟ کمیل:بس کن نرگس الان وقت این حرفا نیست ناهارتونو بخورید حوریه:منکه دیگه تموم ارزوهام عقده شد و چالشون کردم فقط امیدوارم زودتر از این محل کوچ کنیم و بریم نرگس:از محل رفتیم فامیلارو میخوای چیکار کنی؟ کمیل قاشق را روی میز کوبید و گفت:نمیخواین تمومش کنین بخدا بسه به روح اقاجون دیگه خسته شدم شما دیگه تکرار نکنید حوریه خانوم از جایش بلند شد و رفت اتاقش نرگس هم پوفی کشید و از جایش بلند شد:منم میل ندارم اوهم سمت اتاقش رفت ک کمیل به ازاده نگاه کرد .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼 #با_من_بمان_24 چند تقه به در خورد ک هینی کشید و از در فا
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 ازاده هم خواست از جایش بلند شود ک کمیل گفت:شما کجا؟ ازاده ارام گفت:شما ناهارتونو بخورید بعدش میزو جمع میکنم -بشین نشست و منتظر به بشقابش خیره شد -باید باهم بریم یه جایی سرش را بالا گرفت ک نگاهش در نگاه کمیل گره خورد * همراه هم وارد محوطه ی سرسبزی شدند نگاهش را کنجکاو در اطرافش چرخاند ک با شنیدن صدای دنبالم بیای کمیل از جایش تکان خورد حس خاصی از قدم زدن در انجا به او دست میداد مدتی بعد کمیل مقابل دری ایستاد و سمتش چرخید:جایی ک میخوایم بریم برای من خیلی ارزش داره با کنار رفتن کمیل نگاه ازاده روی تابلویی ک بر سر در انجا زده شده بود ثابت ماند:مزار شهدا اشک در چشمانش لحظه ای حلقه بست و قدم زنان وارد انجا شد کمیل سمت قبری ک گوشه ی مزار بود رفت -خیلی وقته اینجا نیومدم کنار قبر خاک گرفته نشست و با صدای دورگه ای گفت:این شهید گمنام اینجا خیلی تنهاس من وقتی هفده سالم بود پیداش کردم شایدم اون منو پیدا کرد بهش قول دادم وقتی ازدواج کردم با همسرم اولین جایی ک میرم اینجا باشه هرچند ازدواج ما معمولی نبود و یه ماه گذشت ولی بازم امروز تصمیم گرفتم ک با خودم بیارمت اینجا هرموقع ک دلم میگیره ناخوداگاه میام این سمت نمیدونی چه حال و هوایی داره ازاده هم کنار قبر نشست و اشک ریزان گفت:شهیدا خیلی مهربونن خوش به حالتون ک همچین دوستی داشتید کمیل لبخندی زد و گفت:اینجا باید گریه کنی باید پیش شهید گریه کنی تا خالی بشی از هر احساس بدی میگن هرکسی باید یه دوست شهید داشته باشه به عکس شهدا نگاه کن هرکدوم ک اولین بار نگاهش به دلت نشست اون رفیق شهیدت صدا کن من نمیدونم منی ک هیچ عکسی از این شهید نداشتم عاشق کدوم نگاهش شدم کمیل هم اشک هایش جاری شد ازاده ک احساس میکرد پناهگاه و مامنی برای درد هایش پیدا کرده اشک هایش راپاک کرد و با گوشه ی چادرش خاک هارا کنار زد کتاب قران کوچکی از داخل جیبش در اورد و انرا بوسید:باید زودتر میومدم اینجا اینجا درمانگاه روح من . . -از دیدن قبر شهید خیلی ارامش گرفتم ممنون ک منو پیشش بردید -قابلی نداشت به قولی ک داده بودم عمل کردم به خاطر نم نم بارانی ک میبارید شیشه های ماشین بخار گرفته بودند با گوشه ی انگشتش روی شیشه را خط خطی کرد و گفت:اقا کمیل -بله برای پرسیدن سوالش مردد بود دست اخر با خودش کنار امد و پرسید:میشه به پدرم سر بزنم هرچی باشه من تو خونه ی اون قد کشیدم بااخم پررنگی گفت:نه به هیچ وجه نمیخوام دربارش حرف بزنم پدرتو دیگه فراموش کن بغضش را پس زد و صورتش را به شیشه یخ زده ی ماشین چسباند کمیل ک متوجه حال بد ازاده شده بود سعی کرد جو را عوض کند:میگم حالا ک تا اینجا اومدیم بهتره بریم یه چیز گرم بخوریم امروز صبح با محسن اینجاها بودم کنار یکی از پارکا نوشیدنی گیاهی خیلی خوب میفروختن ازاده خانوم؟ -بله -دلخور شدید؟ جوابی نداد ک ماشین را پارک کرد و پیاده شد دستش را زیر چانه اش گذاشت و ادای کمیل را در اورد:دلخور شدید!! چشم غره ای برای او از دور رفت ک با دیدن نگاه خندان کمیل لبش را به دندان گرفت و مسیر نگاهش را منحرف کرد.. .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_25 ازاده هم خواست از جایش بلند شود ک کمیل
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 با شنیدن صدای خنده ی ازاده ک همراه کمیل وارد خانه میشد اخمی کرد و سمت انان رفت :هیچ معلوم است شما دوتا کجا بودید؟ کمیل خنده اش را قورت داد ک مادرش پوزخندی زد و گفت :من از نگرانی اینجا داشتم دیوونه میشدم اونوقت شما رفتید دنبال خوش وبش کردنتون نگاه تندی به کمیل انداخت ک نرگس از اتاقش گفت:وا مامان چیکارشون داری -تو درستو بخون نرگس شانه ای بالا انداخت و کتابش را ورق زد ازاده نگاهی به کمیل انداخت ک گفت :تقصیر من شد مامان جان اصلا نفهمیدیم چجوری ساعت گذشت -کجا رفتین یهویی از بعد از ظهر تا حالا کجا بودین ساعت نه شبه -هیچی تو خیابونا ول میگشتیم واسه خودمون لحن شوخ کمیل بعد از مدتها لحظه ای ارامش را به قلبش بخشید ولی با یاداوری ازاده دوباره ابروهایش را بهم گره زد و گفت :خوشی هاتون واسه بقیس نگرانی هاتون واسه منه سمت اتاقش رفت و در را محکم بست ازاده ارام گفت: _معذرت میخوام _تو چرا معذرت میخوای از صبح تا به حال چپ و راست از من معذرت میخوای تورو کجای دلم بزارم اخه یکی از اونور قهر میکنه یکی از این ور معذرت میخواد نرگسم ک الان چونش گرم میشه میاد منو سوال پیچ میکنه ک کجا بودی ازاده از لحن شاد کمیل تعجب کرد و سعی کرد خنده اش را کنترل کند در همین حین نرگس از اتاقش بیرون امد و پاورچین پاورچین سمت کمیل امد : _حالا ک مامان رفته اتاقش بگو ببینم کجا رفته بودین نه به اون اخمات نه به این خندیدنات کمیل نگاهی به ازاده انداخت ک با یاداوری حرف های او درباره نرگس و پیش بینی درست او خندید نرگس رو به ازاده با لحن حرص داری گفت : _وا چرا میخندی کمیل سمت دستشویی رفت و گفت: _تو برو درستو بخون خدا تو رو فوضول و پرحرف افریده -عع ببخشید ک نظر شما نپرسید!! درحالی ک دست هایش را میشست با صدای بلند گفت: _دلم از حالا برای شوهر بیچارت میسوزه .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀