eitaa logo
مجله قلمــداران
5.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گاهی...قلم...
مقدمه: آلبرت الیس!!! حتما شما هم آلیس خواندید. ولی حقیقت این است که شما دچار خطا شدید! ایشان آقای آلبرت اِلیس هستند. معرف خطای شناختی! حالا خطای شناختی چیست؟ همان که این بابا کشفش کرده و به واسطه همین، همهٔ ما را قاطی مشکلات روانشناختی دسته بندی کرده. با نظریه‌ای که این آدم دارد، فقط خدا و دو سه نفر دیگر سالم هستند! ادامه دارد.... م.رمضانخانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله قلمــداران
مقدمه: آلبرت الیس!!! حتما شما هم آلیس خواندید. ولی حقیقت این است که شما دچار خطا شدید! ایشان آقای
خطای اول همه و هیچ: همان کمال گرایی خودمان است ولی دستی به سروگوشش کشیده‌اند! یعنی تفکر سفید و سیاه ممنوع. مثلا تو اگر رژیم داری و یک قاشق بستنی خوردی نگو رژیمم خراب شد، پس تا آخر بستنی را می‌خورم! یکی نیست بگوید جناب، اینجا ایران است. وقتی بیست هزار تومن پولِ دوتا قاشق بستنی دادی، اصلا بی‌خود می‌کنی فقط یک قاشقش را بخوری! ضمناً هیچ ایرانی اصیلی به یک قاشق بستنی قانع نیست. مگر اینکه دچار مشکل روحی باشد! ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
مجله قلمــداران
خطای اول همه و هیچ: همان کمال گرایی خودمان است ولی دستی به سروگوشش کشیده‌اند! یعنی تفکر سفید و س
خطای دوم تعمیم مبالغه آمیز: اِلیس میگه اگر اتفاق بدی برات افتاد فکر نکن به پایان دنیا رسیدی. مثلاً اگر تصادف کردی، ماجرا رو برای خودت بزرگ نکن. تصادف آخر دنیا نیست. بنده خدا تو ایران زندگی نمی‌کرده که از گرونی ماشین و دوندگی برای بیمه و سروکله زدن با افسر چیزی بدونه. بزرگوار لازمه اشاره کنم، وقتی ۱۵۰ میلیون پول پرایدت باشه، تصادف دقیقاً پایان زندگیه. شما دیدگاهت رو تغییر بده! ادامه دارد.... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای سوم فیلترذهنی: وقتی کلی آدم ازت تعریف می‌کنند و یک نفر نقد غیرمنصفانه‌ بهت می کنه نباید جدی بگیری. گیر نکن رو حرف اون یه نفر. فکر کرده ماهم قراره مثل خودشون الکی خوش باشیم. معلومه که باید حرف اون یه نفر رو جدی بگیریم. اصلا باید بنویسیم بچسبونیم جلوی آینه، بلکه روح مونو بیشتر خراش بده یکم خستگی مون در بره. ادامه دارد.... م. رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای چهارم بی‌توجهی به امر مثبت: یعنی وقتی کار خوبی برای کسی انجام می‌دهی، مدام نگو بابا کاری نکردم که. ارزش کار خودت را پایین نیاور. من هم موافق این حرف آقای اِلیس هستم. باید همان کار خوب را بکنی توی چشمش تا بفهمد زندگی‌اش را مدیون چه کسی است. الحمدالله در این مورد همه ید طولانی داریم. ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای پنجم نتیجه گیری شتاب زده: همان قضاوت خودمان که اگر نباشد یک پای غیبت همه‌‌مان لنگ می‌زند. جسارتا این یک خوشی را دیگر از ما دریغ نکنید! اصلا مگر می‌شود نیت غیبت کنی، قبلش قضاوت نکرده باشی؟ درضمن فراموش نکنید، طرف خودش را تکه تکه هم کرد نباید قبول کنید منظوری از حرف و رفتارش نداشته. ادامه دارد..... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای ششم درشت نمایی: حتما اتفاق افتاده همسرت می‌آید منزل و مثل همیشه سلام و احوالپرسی نمی‌کند. اِلیس می‌گوید نگذار پای اینکه خودت کمبودی چیزی داری. هی نگو من بدبختم و من بیچاره‌ام که شوهرم امروز سلامم را علیک نگفت. شاید بنده خدا روز بدی را گذرانده. این مسئله را انقدر بزرگ نکن. اما به نظر من یک زن عاقل به مسائل مهمتری فکر می‌کند. مثلاً شاید مادرش پُرش کرده باشد. شاید هم زیرسرش بلند شده! خلاصه که ساده نگذرید! ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای هفتم استدلال احساسی: فکر نکن احساسی که داری حتما درست است و در زندگی واقعی هم اتفاق میوفتد. مثلا اگر احساس ناامیدی می‌کنی، معنی‌اش این نیست زندگی ناامید کننده‌ای داری. دقیقاً درست است. من بارها احساس پولداری کردم ولی حقیقت این بود، پولدار نبودم! ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
پرده اول: از حرم شاهچراغ آمدیم بیرون؛ دختری از روبه‌رو با یک بغل نرگس آمد. رنگ موها و ناخنش هم‌رنگ گلبرگ‌های توی دستش بود. به ما که رسید دسته گل را گرفت سمتمان. گفت: ممنون که هستید. بعد به همسرم گفت:« به لباس شما معتقدم » از من خواست برایش دعا کنم... پرده دوم: برای ساعت ۲۱:۴۵ دقیقه بلیط هواپیما داشتیم. نه و بیست دقیقه رفتیم کارت پروازمان را بگیریم. پشت سرمان چند نفر بی‌روسری ایستاده بودند. متصدی کارتمان را نداد. گفت زمان تمام شده! اصرار کردیم. کوتاه نیامد. گفت دیگر به کسی بلیط نمی‌فروشیم. صدای عقبی‌ها هم در آمد. دیدم که از پشت سر بهش اشاراتی شد. ذهن گزیدم و لب برچیدم تا مبادا قضاوتی کرده باشم. گوشه‌ای رفتیم و نا امیدانه به گیت چشم دوختیم. زن‌هایی که پشت سرمان بودند رفتند به طرف سالن پرواز..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای هشتم بایدها: فکر نکن باید همیشه خوب باشی. باید همیشه درجه یک باشی. بالاخره لازم است گاهی وقت‌ها اطرافیان آن روی بی‌اعصاب‌مان را ببینند تا وقتی خوبیم قدرمان را بیشتر بدانند. معنی ندارد همیشه دستپختت عالی باشد. یک بار که غذارا سوزاندی تازه می‌فهمند تا حالا دنیا دست کی بوده! ادامه دارد.... م.رمضانخانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای نهم برچسب زدن: اگر یک اشتباهی کردی به خودت برچسب نزن. نگو من بازنده‌م. نگو همیشه خراب می‌کنم. مثلاً اگر با ماشین چپ کردی، بازنده نیستی، فقط کمی چپ کردی! نهایت چندماهی باید اضافه کار بایستی. یکم هم زیر بار قرض می‌روی. شاید دوسه هفته‌ای لت‌وپار روی تخت بیمارستان بیوفتی. و اصلا معلوم نیست مثل سابق شوی. همین. بزرگش نکن لطفاً! ادامه دارد.... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای دهم سرزنش: اِلیس می‌گوید خودت را برای کاری که مسئولش نیستی سرزنش نکن. جناب اِلیس این مورد را توی ایرانی‌ها پیدا نمی‌کنید! کلا ما هیچ وقت مقصر چیزی نیستیم. مثلا اگر لیوان را روی زمین گذاشتیم، یک نفر پایش خورد و لیوان افتاد، ما مقصر نیستیم! آن شخص کور است. حالا اگر همان لیوان بخورد به پای خودمان، آن شخص بیشعور است که این لیوان را گذاشته جلوی پای ما! ادامه دارد... م. رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
نتیجه‌گیری: وجود هرکدام از این خطاها در فرد، زندگی شخصی و اجتماعی‌اش را به فنا می‌دهد پس حتما جدی بگیرید و با تمرین اصلاحش کنید. البته ما ایرانی‌ها استثنا هستیم. ما در هر شرایطی چای می‌ریزیم و درحالی که شبکه تلویزیون را عوض می‌کنیم، سربالا می‌اندازیم: _ایشالا هیچی نمیشه! کلا بخشِ پذیرش ما شدیداً اتصالی دارد. مثلا خود من دیروز مشاوره داشتم. دکتر گفت دچار خطای شناختی هستی. خیره شده بودم به دلستر هی دی روی میز. رنگ لیمویی، روی زمینهٔ طوسی خوب نشسته بود. مثل روسری جدیدی که خریدم! بی حواس گفتم: _نه. برداشتی که من از حرف ایشون کردم خطای شناختی نبود! نه اینکه دکتر قند خونش از این اعتمادبه‌نفس بالای من افتاده باشدها، نه! قطعا نگاه من قدرت داشت که دست دراز کرد و کمی دلستر ریخت توی لیوان پلاستیکی. کف سفید تا نیمه‌های لیوان بالا رفت. _همین که نمی‌پذیرید قضاوت نادرست داشتید خودش خطای شناختیه. کف پایین رفت و مایع روشن، ماند ته لیوان. نمی‌دانم دقیقاً از کجا لیموترش برداشت و چلاند توی دلستر. گفتم: _نه جداً خطای شناختی نیست! من طبق حرفی که طرف مقابلم زده دارم صحبت می‌کنم پس قطعا درست میگم. لیوان را توی دست گرفت و گرد چرخاند: _پس... پس... پس... همین نتیجه‌گیری‌ها یعنی خطای شناختی. خیره به دستش فکر کردم حتماً آقای دکتر دچار خطای شناختی نوع اول نیستند که فقط یک ته لیوان، از دلستر را می‌خورند. یا شاید هم زیادی پولدار هستند و باقی دلستر برایشان مهم نیست. شک ندارم پراید هم سوار نمی‌شوند. البته که من اهل قضاوت و برچسب زدن نیستم! پایان م.رمضان‌خانی
سلام بچه ها نیت کنید ساعت ۱۱ فال می‌گیرم
4_5960672213160954634_1.m4a
854.7K
😭😭😭😭 دکلمه: نه که چون دخترمه‌ها ولی نمی‌دونم چرا هر وقت صداش‌و گوش می‌دم ناله ام هوا می‌ره.. می‌رم تو حال و هوای مدینه.. می‌رم تو اون کوچه تو اون خونه بین بهترین آدم‌های دنیا که همه گوشه‌ای کز کردند و دارند با ناباوری به تن بی‌جون یک نگاه می‌کنند.
استاد مداحی‌مون می‌گفت حال مجلس عزا به صدای مداح نیست به دردیه که ترسیم می‌کنه اگه روضه‌خون خودش درد رو نفهمه نمی‌تونه مستمع رو منقلب کنه.. حلمای عزیزم.. کاش من هم یک روز بتونم مثل تو درد مادرم رو بفهمم...😭😭😭😭😭😭 کاش من هم مثل تو پاک بودم..
مجله قلمــداران
#ف_مقیمی #فقط_همین_یک‌بار
چشمم به در خشک شد تا بیاید. نه خودش آمد نه خبرش! روزها می‌زدم اخبار، شب‌ها می‌زدم به گریه زاری! قاب عکسش را از سر طاقچه برمی‌دارم. می‌گیرم جلو جلو‌ صورتم. چشم‌هام دیگر مثل قبلاً سو ندارد. دکتر می‌گوید آب‌مروارید داری. نمی‌گویم ندارم ولی همه‌اش بخاطر این است که زل زدم به در. این دکتر مکترها اگر زمان یعقوب نبی هم بودند یک عیب و ایرادی از تاری چشم پیغمبر خدا در می‌آوردند. حاجی چندبار خواست خانه را عوض کنیم. گفت اینجا کلنگی است. لوله‌‌کشی‌هاش خرج دارد. گفتم الا و بلا نه! اینقدر اینجا می‌مانیم تا علیرضا برگردد. اول‌ها چیزی نمی‌گفت. کوتاه می‌آمد ولی این اواخر هم به دخترها هم به خودم می‌گوید مخ مادرتان معیوب است. یا من را ببرید تیمارستان یا این را. حالا نه اینکه واقعاً واقعنی بگویدها.. پیر شده. دست خودش نیست. جوان هم بود همچین اعصاب درست و درمان نداشت. چه برسد به الان که هشتاد و خورده‌ای سالش است. قاب را جلو عقب می‌کنم. این عکس را بیست شهریور سال شصت و چهار گرفت. برا مدرسه‌اش می‌خواستند. تابستان‌ها موهاش را بلند می‌کرد. دوست داشت مثل دایی‌اش پشت مو بگذارد. ولی تا یک کم در می‌آمد فصل تمام می‌شد و مجبور بود کله‌اش را از ته بزند. سر همین از مدرسه بدش می‌آمد. می‌گفت پسرها را زشت می‌کند! پاهای خشکم را جمع می‌کنم. قاب را می‌گذارم روی زانو. مثل همان روزی که از مدرسه آمد و سرش را گذاشت روی پام: «ننه.. وحید رفته جبهه» دست کشیدم روی سر کم‌مویش. خوشم می‌آمد تیزی نوک مو‌هاش به دستم بخورد. « آره مادرش بم گف. خدا رحم کنه به دلش» چرخید. چانه‌اش را بالا داد. زل زد توی چشم‌هام. دلم لرزید. «ننه.. منم برم؟» اخم کردم. دو دستی سرش را هل دادم:«حرف مفت نزن! بیشین پای درس و مقشت. آقات بفهمه خون به پا می‌کنه» نشست مقابلم. به دست و پام افتاد:« تو راضیش می‌کنی» یک پام را تا کردم و دستم را گذاشتم روش. با قهر ازش رو گرفتم:«من به گور بابای صداّم خندیدم» پرید طرفم. قلقلکم داد:«اینکه خوبه پ بخند.. بخند.» اینقدر قلقلکم داد که خنده‌ام گرفت. دستم را گذاشت لای دست‌هاش:« تو رو به فاطمه‌ی زهرا بذار برم» قسمم داد به کسی که ازش رودربایستی داشتم. سینه‌اش را عقب دادم. رو ترش کردم:« بچه حرف مفت نزن! فک کردی اردوئه؟ » بعد پشت سر‌ هم از بلاهایی که ممکن است سرش بیاید گفتم. همه را.. هر چه که می‌دانستم و نمی‌دانستم الا شهادت.. دلم رضا نمی‌داد حتی حرفش را بزنم. گفت:«تو بذار من برم قول می‌دم هیچ کدوم از اینایی که گفتی سرم نیاد» گفتم:«من طاقت دوری‌تو ندارم» بغلم کرد:«فقط همین یه بارو.. بعد قول می‌دم بی‌رضایتت هیچ جا نرم.» دامنم را از زیر پا جمع کردم و ایستادم. او هم سریع بلند شد. با اخم گفتم:«منم بخوام آقات نمی‌ذاره» قاب را بلند می‌کنم و می‌چسبانم تنگ سینه‌ام. سی و پنج سال است که ندیدمش. کاش دم رفتن بهش نگفته بودم فقط همین یک‌بارها.. https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac
خیلی دلم می‌خواست واسه این عکس، کپشن انگیزشی بذارم ولی هر چی فکر می‌کنم می‌بینم دلم می‌خواد بگم کوفتت نشه اون چای که ما باید تو آلودگی تهران بچپیم تو خونه. از کتری روی اجاق چای باروتی ارزون بخوریم تو اونجا تو دشت و دمن چای هیزمی!
پلان اول بوی رنگ پیچید توی بینی‌ام. آفتاب پهن شده بود روی زمین. روی سرامیک‌ها پر بود از رد کفش. مامان کنارم ایستاد: _خیلی تمیز کاری داریم. از پنجره بیرون را نگاه کردم: _همین که خونه تکمیل شد خدارو شکر، تمیزکردن کاری نداره. چادرم را روی دستگیره آویزان کردم. شوفاژ روشن بود اما اتاق هوا نداشت. چند منظوره را برداشتم: _من میرم اتاق جلویی. رفتم توی اتاق. جلوی پنجره ایستادم. روی ساختمان کوتاه روبرو پُر از برف بود. دودکش نانوایی دود می‌کرد. شاید اگر پنجره را باز می کردم و کمی عمیق نفس می کشیدم، عطر نان تازه می‌پیچید توی بینی‌ام! در کمد دیواری را باز کردم. اسپری را فشار دادم. پیسی کرد و پاشید روی چوب. دستمال کشیدم. خاک ، چوب را رها کرد و به آغوش دستمال پناه برد. بعد از سه سال بالاخره خانه تمام شد. هرچند من هنوز همان خانهٔ قدیمی را دوست داشتم. همان حیاط بزرگ و درخت‌هایی که برای بار دادن‌شان ذوق می‌کردیم. دلم برای درخت انگوری که خودش را از پنجره بالا کشیده بود؛ تنگ می‌شد. اما دیگر حرف ،حرف من نبود. گاهی حرف حرف هیچکس نیست! تصمیمی است که دودوتا چهارتای دنیا برایت می‌گیرد و تو به خاطر همه سکوت می‌کنی! حالا آن خانه با آجرهای سه سانتی فرو ریخت و روی ویرانه‌اش این نمای رومی قد علم کرد! خودم را کشیدم بالا: _مامان چهارپایه نیاوردی؟ _نه! یادم رفت. زیر لب غر غر کردم: _اخه بدون چهارپایه کار جلو می‌ره. اَه. سرم گیج رفت! دست گرفتم به کمد. چندبار پلک زدم. مامان آمد توی اتاق: _می‌خوام زمین اینجارو بشورم. سرتکان دادم. معده‌ام غنجی رفت و یادم افتاد صبحانه نخوردم. دستمال را انداختم روی زمین: _من خیلی گشنمه. اینجارو بشوریم ناهار بخوریم. سر شلنگ را داد دستم: _برو اینو بزن به شیر حمام. در حمام را باز کردم. بوی بدی زد توی صورتم: _اه چه بوی بدی میده. مامان سرش را کرد تو. چندبار نفس کشید. چینی به بینی انداخت: _من که فقط بوی وایتکس تو دماغمه. رابط شلنگ را دستم داد. دوبرابر شلنگ بود. ابرو بالا انداختم: _این چیه؟ نمی‌خوره که بهش. انگار ترسید دوباره غر بزنم: _من خودم می‌شورم، تو بشین سرشو نگه دار در نره. چشم چرخاندم. شلنگ را وصل کردم و روی دوپا نشستم. از کارهای این مدلی بدم می‌آمد. انگار رفتی دنبال نخود سیاه! اصلا همیشه خانهٔ ما یک چیزش لنگ می‌زد! سرم گیج رفت! این بار شدیدتر. معده‌ام به هم پیچید. چشم بستم. بوی بد رهایم نمی‌کرد. بلند گفتم: _تموم نشد؟ مردم از گشنگی. شلنگ را انداخت توی حمام: _آب‌و ببند بیا. رفتم توی اتاق. مامان لگن گذاشت روی زمین. روی دوپا نشست. با دستمال آب‌ها را جمع می‌کرد و توی لگن می‌ریخت: _خشک کن ناهار بخوریم. دلم می‌خواست بیوفتم یک گوشه و چندساعتی بخوابم. بی‌حوصله دستمال را برداشتم و روی زمین انداختم. سنگین شد! چلاندم توی لگن. نگاهم افتاد به پنجره. سردم بود اما دلم هوای تازه خواست... بازش کردم. مامان تند گفت: _سرما می‌خوری. بهانه آوردم: _باد بخوره زودتر خشک میشه. زمین را خشک کردیم. مامان ساک گلدارش را باز کرد. یک سر زیرانداز را داد دستم. پهنش کردم و ولو شدم روی زمین. بساط ناهار را گذاشتیم روی سفره یکبار مصرف. سه برگ کالباس توی نان باگت گذاشتم. مامان در نوشابه را باز کرد: _جای بقیه خالی. گاز اول را زدم: _می‌خواستن بیان کمک. مامان پنجره را بست. روی زیرانداز پاها را دراز کردم. خجالت کشیدم بگویم خوابم می‌آید! _پاشیم الان عصر میشه بابا اینا میان. چای را بهانه کردم تا بیشتر بنشینم. اما زیاد طول نکشید که استکان‌ها خالی شدند. بی‌حوصله بلند شدم: _من میرم سرویس این اتاق بشورم. او هم دمپایی پوشید: _منم میرم آشپزخونه. در حمام را باز کردم. بوی گند زد زیر بینی‌ام. غر زدم: _لامصب بذار چهارنفر بیان استفاده کنن بعد بو بگیر. چند منظوره را اسپری کردم روی دیوار. طی را برداشتم و از بالا تا پایین کشیدم. سرم گیج رفت! سینه ام درد می‌کرد. تنگی نفس هم کم کم اضافه شد. اهمیت ندادم. دوش را باز کردم و همه جا را آب گرفتم. گوش‌هایم نمی‌شنید! قلبم ضعیف می‌زد اما توی سرم نبض داشت! انگار قلب و مغزم باهم جابه جا شده بودند! اسکاچ برداشتم و روی شیرآلات کشیدم. ضربان قلبم ناگهان بالا رفت. نمی‌دانم مغزم کجا رفته بود که به جایش دوقلب داشتم! یکی توی سرم می‌کوبید و آن یکی می‌خواست سینه‌ام را بشکافد! دست به دیوار گرفتم. خودم را به زور بیرون کشیدم. افتادم روی زیرانداز. انگار بین دم و بازدمم کدورتی پیش آمده بود! رفتم توی خلسه. زمان گاهی کند می‌گذشت و گاهی تند. زبانم به صدا زدن نمی‌چرخید. چشم‌هایم مدام می‌رفت و می‌آمد. خواب نبودم اما خواب می‌دیدم! بیدار بودم اما هوشیاری نداشتم. صدای کسی را بیرون شنیدم: _چقدر بوی گاز میاد! همسرم بود. شاید هم پدرم. آمده بودند دنبال ما! ما نه! مادرم...