صدای پویا از دستشویی درمیآید:«مااامااان دموم شد.»
در نیمه بسته را باز میکنم. یک پا را میگذارم توی دمپایی که محسن از پشت، شانهام را میگیرد:«تو برو آماده شو.»
بدون بحث میروم اتاق. چراغ را روشن نمیکنم. صدای غرغر محسن میآید:« تو نمیخوای یاد بگیری خودت، خودتو بشوری؟»
« بلد ایستم»
«پ چی بلدی؟ زبون دلازی؟»
مینشینم لبهی تخت و سرم را میگیرم. همیشه تا میگفت آماده شو، بدون چون و چرا اطاعت میکردم. از اینکه دارم سرپیچی میکنم حال عجیبی دارم. چیزی بین ترس و شجاعت!
شاید هم دارم حماقت میکنم! بهتر نیست مثل دفعههای قبل کوتاه بیایم و دنبال شر نگردم؟
« پ چرا نشستی؟»
توی چهار چوب ایستاده و این را میگوید.
نمیدانم چه بگویم. کنارم مینشیند. فنر تخت قیژی صدا میدهد:« آماده نمیشی؟»
بدون اینکه نگاهش کنم میگویم:«نه»
«چرا؟»
«چون دوست ندارم جلو دیگرون وانمود کنم مشکل نداریم.»
سنگینی نگاهش دلم را میلرزاند. یک حسی در وجودم هشدار میدهد ته این لجبازی به دعوا ختم میشود.
صدایش خشک و خشن میشود: «مگه ما مشکلی داریم؟»
نگاهش میکنم: «مشکلی نداریم؟!»
با بیحوصلگی میگوید:« خب مشکلت چیه؟»
« قبلاً بهت گفتم!»
«باشه منم بهت گفتم ببخشید! تمومش کن»
«زمانی میتونی بگی ببخشید که حاضر باشی برای حل مشکل اقدام کنی!»
سرش را تکان میدهد و میخندد:«خب باشه.اصلا هرچی تو بگی! حالا چیکار کنم تا مشکلمون حل شه؟»
امیدی به عملی شدنش ندارم ولی دل به دریا میزنم :« بریم پیش مشاور»
نفسش را بیرون میدهد و در و دیوار را نگاه میکند:«یعنی تو با مشاور مشکلت حل میشه؟ مگه مشاور میخواد چیکار کنه برا زندگیت؟ من خودم زندگی بقیه رو مشاوره میدم حالا..»
وسط حرفش میپرم:«بازم حرفای تکراری!! اگه ما چیزی بارمون بود زندگیمون به اینجا نمیکشید.»
پویا تو میآید:«مامان لواسامو بده»
«من تو این زندگی مشکلی ندارم. خیلی هم راضیام!»
با پوزخند نگاهش میکنم: «آره! میدونم! تو برای یکی دیگه مشکل درست کردی وگرنه خودت مشکلی نداری!!»
یکدفعه صورتش قرمز میشود. ابروهای سیاهش در هم گره میخورد. میتوانم فشار فکش را از پشت ته ریش و سبیلهایش ببینم.
پویا پا میکوبد:«ماماان»
محسن چشم از من بر نمیدارد:« با من با گوشه و طعنه حرف نزن پری! حرف آخرتو بگو»
لبهایم را جمع میکنم و از ترس به گوشهی میز آرایش خیره میشوم:«حرف آخرم همونه که گفتم! مشاوره!»
«و اگه نریم؟»
این لحنش را خوب میشناسم! هر وقت میخواهد گردنکشی کند این مدلی حرف میزند.
کم نمیآورم. انگشت شست را فشار میدهم به مشت بستهام.
«طلاق!»
نفسم بند آمده است. در عوض او دارد بلند بلند نفس میکشد. خدایا رحم کن! خدایا دوباره دعوا نشود. از روی تخت بلند میشود و روبهرویم میایستد. من فقط شکمش را میبینم راستش میترسم سرم را بالا بگیرم.
«به درک! اصلاً همینه که هست. مردشور خودتو و این اداهاتو ببره»
سرم را برمیگردانم به جایی که پویا ایستاده و با هول نگاهمان میکند.
چشم توی چشم میایستم و مثل خودش اخم میکنم:«این چه طرر صحبت کردنه؟ باشه اصلا هممون میریم به درک!! تو بمون و بهشتت!»
پاهایم میلرزد ولی به طرف در میروم. دست پویا را میگیرم و سمت اتاقش میرویم.
محسن دنبالمان میآید:«هی هیچی نمیگم واسه من دم در آوردی؟! من واس تو مشکل درست کردم؟! تو و اون خواهرت و خونوادهی نداشتهت مشکلی خانوووم! اومدم زیر بال و پرتو گرفتم.. آدمت کردم! حالا که دست و پا درآوردی زر زر طلاق میکنی؟ فک کردی نمیدونم کدوم حروملقمهای نشسته زیر پات این غلطا رو یادت داده؟»
منظورش پریساست! بیچاره او!
میخواهم در اتاق را ببندم که پایش را میگذارد لای در و تو میآید. تمام بدنم میلرزد. پویا گریه میکند. محکم بغلش میکنم.
«برو بیرون محسن! شر بپا نکن»
«من یا تو؟ ها؟»
بلندتر تکرار میکند:«من یا تو؟ اونی که چند روزه شر شده تویی! اونی که چند روزه هار شده تویی.»
با کف دست میزند به سینهام. میخورم به دیوار.
داد میزند:«چته؟ ها؟ چته؟»
دردم گرفته. لب میگزم و چشمهایم را میبندم:«برو بیرون بچه ترسیده»
«بچه؟ بچه؟! تو اگه به فکر بچه بودی که این بساطو راه نمینداختی.»
از لحن و صدای بلندش حالم بد است. میترسم همسایهها داد و قالش را بشنوند.
وقتی میبیند چیزی نمیگویم بلندتر میگوید:«کدوم خری نشسته زیر پات حرف طلاق و مشاوره رو یادت دادهها؟»
از منطقش لجم میگیرد. از اینکه فکر میکند من توی کوه بزرگ شدهام و چیزی بارم نیست حرصم گرفته:«هیچ خری زیر پای من ننشسته، اونی که زیر سرش بلند شده تویی! اونی که زندگی و زن و بچهشو فروخته به دوست عوضیش و اون گوشی لجنش تویی.»
بیهوا دستش بالا میآید و صورتم میسوزد. موهایم میچسبد به لبم. گوشهی دهنم گز گز میکند.
پویا سرش را چسبانده به شکمم و جیغ میزند. این دومین بارش است که توی این سالها دست روی من بلند کرده! احتمالاً بعد از این عادتش میشود. کاش لباسها را بریزم توی یک ساک و بروم.. اما کدام جهنمدره!؟
پویا را از خودم جدا میکنم و هولش میدهم بیرون از اتاق. زل میزنم توی چشمهای سرخش تا نفرتم را ببیند. پرههای بینیاش کوچک و بزرگ میشود و لبهایش ور آمده.
« آدم باید خیلی نامرد باشه که به خاطر اون کثافتا دست رو زنش بلند کنه.»
« زدمت تا از این به بعد گندهتر از دهنت حرف نزنی»
سر و سینهام را بالا میگیرم و دندان میفشارم:«پس از این به بعد با زنجیر چرخ بیا خونه! چون دیگه سکوت نمیکنم!»
پشت میکنم تا از اتاق بیرون بروم ولی چشمهام تار میبیند. باید به داد پویا برسم. طفلکی دلش را خوش کرده بود بعد از مدتها قرار است به گردش برویم ولی..
پویا را از دم در بغل میکنم. جلوی بغضم را میگیرم:«چیزی نیس مامان.. تموم شد نترس»
نمیدانم از کجا سر میرسد و بچه را از دستم قاپ میزند:«بیخودی ادا مامانای مهربونو در نیار! تو اگه مادر بودی این بساط و راه نمینداختی.»
گلویم خشک است. دهنم طعم خون میدهد. درست نمیبینمشان. موهای صورتم را کنار نمیزنم. نمیفهمم دارد میان داد و قالهایش چه میگوید. نمیخواهم بشنوم چقدر پویا جیغ میزند و صدایمان میکند.
با قدمهای بلند پناه میبرم به اتاقم. در را قفل میکنم و روی تخت ولو میشوم. جیغ های پویا از صدای سوت گوشم بیشتر است.
بالش را میگذارم روی گوشهایم. محکم فشار میدهم. کاش شهامت داشتم خودم را خفه کنم..
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔🦋💔🦋
🎭 دوستان عزیز خوش آمدید 🎭
رمان بسیار جنجالی #به جان او
#جان_اول 😍👇🏻
https://eitaa.com/ghalamdaaran/24512
🦋💔🦋💔🦋💔🦋💔🦋
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_ششم #ف_مقیمی «پروانه» در باز میشود. خودم را نمیبازم. راه
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_هفتم
#ف_مقیمی
«پروانه»
از بلندی پرت میشوم توی تاریکی. با هول از خواب میپرم. نفسم بالا نمیآید. به پهلو میچرخم. دست میکشم به جایی که همیشه پویا میخوابد. نیست. قلبم میایستد. روی آرنج بلند میشوم. یکهو یادم میافتد چه شده و غم با همهی وزنش روی دلم مینشیند. چراغ خواب را روشن میکنم و مینشینم روی تخت. ساعت دو صبح است. الهی بمیرم! بچهام شام نخورده خوابید!
بغض میکنم. دلم او را میخواهد. کورمال کورمال به طرف در میروم. صدای نالهی ضعیفی میآید! کلید را آهسته میچرخانم و بیصدا در را باز میکنم. محسن است. انگار دارد با کسی حرف میزند. شاید هم هزیان میگوید.
روی پنجه راه میروم. صدای ناله بیشتر میشود. فکر کنم از هال است. دلم گواه بد میدهد! از راهرو سرکی به هال میکشم.
چشمهایم از حدقه بیرون میزند. دستها را جلوی دهان میگیرم. کاش میشد حمله کنم طرفش و هر چه زور توی بازو دارم حرامش کنم. انگار واقعاً ارزش دستهایش بیشتر از تن من است... قلبم درد میگیرد. خیس عرق میشوم.
به اتاق برمیگردم و پشت در چمباتمه میزنم. دارم از زور تحقیر میمیرم. نمیتوانم دردم را به کسی بگویم. حتی نمیشود به خود نامردش اعتراض کنم. به فرض هم که بروم مچش را بگیرم! بعدش چه؟ هیچ چیز عوض نمیشود.
فقط باز پویا جیغ میکشد. باز من خوار میشوم.
کاش همین امشب مرگم میرسید و راحت میشدم. این زندگی دیگر به درد نمیخورد. ولی باید بگویم.. باید بفهمد چقدر پست است. بلند میشوم و گوشیام را از روی پاتختی برمیدارم. وارد صفحهاش میشوم. انگشتهایم یخ کرده. دستهایم میلرزد. مینویسم:
«میخوای بدونی چرا دوست دارم جدا شیم؟ چون تو یه عوضیای.. چون تو خیلی نوازش بهم بدهکاری ولی بجاش کتکم زدی. من ساده رو بگو که فکر میکردم فقط فیلم میبینی. ولی تازه فهمیدم چه خبره.»
اشکم میچکد روی صفحه گوشی. دستم روی گزینهی ارسال میماند. نه نمیتوانم.. نمیخواهم همین نیمپرده حرمتمان هم کنار برود.
از مشاور گروه فرزندداری یک پیام خوانده نشده دارم. اشکها را کنار میزنم و باز میکنم:«سلام عزیزم. بابت تأخیر در پاسخ عذرخواهم. همونطور که قبلاً گفتم در مورد مسألهی پسرتون باید حتماً مشاورهی حضوری بگیرید. اگر تمایل داشتید توی کلینیک در خدمتم»
بیاختیار مینویسم:
سلام خانوم شجاعی عزیز!
بخدا اگه پای بچهی سه سالهام وسط نبود این زندگی رو تحمل نمیکردم و از همسرم جدا میشدم! اون خیلی وقته که فیلمهای مستهجن میبینه و به من و نیازهام توجهی نداره. حتی اوایل ازدواج هم از این جهت شرایط درستی نداشتیم. ولی الان اوضاع بدتر شده. من عاشقش بودم ولی الان ازش بیزارم...دلم داره میترکه. میخوام با یکی حرف بزنم ولی هیچکی رو ندارم!..
؛؛؛؛
#محسن
جلوی آینه دستشویی ایستادهام. روبهروی مردی که نگاهش رمق ندارد. رنگ و رویش پریده و زیر چشمهاش پر از خط و خش است. ولی من فقط سی و سه سال دارم!
میگویند هنوز جذابم! میگویند خوش تیپ و خوش لباسم! حتی چند وقت پیش که صولت موهای شقیقهام را دید گفت چقدر به تیپت میآید.. عطر و ادکلنهایی که من میخرم را هر کسی پیدا نمیکند ولی خودم از بوی گندم عاصیام. هر روز بیشتر به این نتیجه میرسم تو رذالت کسی به گردم نمیرسد. حیا را قورت دادم منتظرم ببینم کی نوبت آبرو میرسد تا آن را هم قی کنم و تمام...
خبر مرگم فقط گوشی را گرفتم دستم تا آرام بشوم! تا مثلاً یادم برود چه نحسیای افتاده تو زندگیام.. ولی باز از خود بیخود شدم! چقدر از حس چندش بعد از این کار بدم میآید. چقدر از اینکه بعد از هوس تازه عقلم کار میافتد بدم میآید. اگر پویا چشم وا میکرد و میدید بابای لندهورش با آن سرو وضع، لش کرده روی مبل چه؟
لعنت به من.. لعنت.
تو بد برزخی گیر کردهام. دلم میخواهد بروم اتاق. پروانه را بغل کنم و عر بزنم غلط کردم! بگویم گه خوردم!
ولی این زر زرها را فقط بلدم توی ذهنم بگویم. شلنگ آب را میگیرم روی خودم..
هرچه بیشتر میشورم بیشتر احساس نجاست میکنم!
؛؛؛؛
ساعت نه شب است. خنزر پنزرهای روی میز را مرتب میکنم و کاپشنم را از لبهی صندلی برمیدارم. امروز قسم خوردهبودم طرف گوشی نروم.. نرفتم. اینطوری آرامش بیشتری دارم. سخت نبود! اگر من اراده کنم این کارها که چیزی نیست! مثل آب خوردن است.
با حاجی از در بیرون میآییم. کرکره را پایین میکشم و دست دراز میکنم:«خب حاجی فعلاً! به مامان سلام برسونید»
حاجی شانهام را میگیرد:«باهات میام»
«کجا؟»
شال طوسیاش را زیر گردن گره میزند:«میخوام اون بچه رو ببینم»
«پویا؟»
«مگه بچهی دیگهای هم داری؟»
عجب غلطی کردم دروغ گفتم. قرار بود دیشب برویم خانهشان که آن بساط راه افتاد. امروز تا از در تو آمد افتاد به طعنه کنایه. لفظ آوردم که پویا ناخوش بود. نشد بیاییم.
«زحمت نکشین. ایشالله بهتر میشه میایم اونوری»
حاجی دکمه وسط کتش را میبندد و میرود سمت ماشینم:«نه دیر نمیشه! بزن درو یخ کردیم!»
نمیشود رأیش را برگرداندم!
ظاهراً بناست بالاسری حسابی نقرهداغم کند. چند دقیقهی بعد میرسیم آپارتمان. حاجی که بالا بیاید، میفهمد قصه چیست.
گو گیجه گرفتهام. نه میتوانم به پروانه ندا بدهم که حاجی همراهم است نه میدانم وقتی رسیدیم بالا پری چطوری تا میکند. ماشین را توی پارکینگ میگذارم. تنها کاری که میتوانم بکنم این است که قبل از اینکه سوار آسانسور شویم آیفون را بزنم و خبرش کنم. نمیدانم این چه اخلاق گندی است که دارد. بدون اینکه جواب بدهد در را زد.
میرویم تو آسانسور و دم در پیاده میشویم. زنگ میزنم. صدای پویا نمی آید. خدا کند مثل شبهای قبل خواب باشد!
عمداً با بابا بلند حرف میزنم تا پروانه بشنود. پری با چشمهای پف کرده و قرمز در را باز میکند.
چشمهاش دورم میزند و روی حاجی میایستد:«سلام بابا.. خوبین؟»
بابا با نوک این کفش، کفش دیگر را در میآورد:«سلام مهمون ناخونده نمیخوای؟»
پری کنار میرود. بیشعور نمیکند جلوی بابا آبرو بخرد. میمردی یک سلام خشک و خالی هم به من بدهی؟
بابا هم که از آن هفت خطهاست. قسم میخورم فهمید!
حاجی روی مبل کنار تلویزیون مینشیند و به این ور و آن ور نگاه میکند: «بچه کجاس؟» پروانه زیر کتری را روشن میکند:«بله؟»
«بهتر نشده؟»
پروانه با تعجب نگاهم میکند. بدبخت شدم. برایش چشم و ابرو میآیم ولی این دختره دوزاریاش کج است بعید میدانم گوشی دستش بیاید. برایم پشت چشمی نازک میکند و به بابا میگوید:«خوبه الحمدالله»
نفس راحتی میکشم. با یک بشقاب میوه از آشپزخانه بیرون میآید و لبخندی تصنعی میزند:«محسن آقا دست و روتو بشور برو خرید با بابا شام بخوریم.»
دمش گرم! انگار دنیا را بهم میدهند. یک چشم کشدار تقدیمش میکنم و بلند میشوم.
حاجی دستم را میگیرد:«نه نه.من شام نمیمونما! فقط اومده بودم ببینم بچه در چه حاله»
پروانه دوباره با شماتت نگاهم میکند. سریع کد میدهم:«اینطوری نگاه نکن دیگه ما رو. بخدا مجبور شدم راستشو بگم. آخه دلخورن چرا دیشب نرفتیم »
پروانه با حرص لبش را جمع میکند:«ببخشید که نگرانتون کردیم»
و بعد طعنه میزند:«نمیدونم چرا اد تیر غیب خورد به این طفل معصوم»
اگر یککم دیگر اینجا بماند روضه ی باز میخواند:«چایی دمه؟»
نفسش را از بینی بیرون میفرستد و طرف آشپزخانه میرود.
حاجی چاقو را میمالد به تن پرتقال:«باید مراقبش باشید. این بچه خیلی ضعیف شده! دکتر بردینش؟»
جواب میدهم:«آره بابا جان. همین دیشب بردیمش دیگه!»
پری سر کتری را کج کرد روی فنجانها:«زنگ بزنید به مامان آماده شن. محسن میره دنبالشون شام دور هم باشیم.
بابا پر پرتقال را میگذارد توی دهان:«باشه یه روز دیگه.»
کاش زودتر بلند شود برود..
میزنم به در تعارف: «قابل نمیدونید ما رو؟ یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه تو این خونه»
غلط نکنم همینطور باشد! از در که تو آمدیم خبری از بوی غذا نبود. فقط بوی پودر ماشین میآمد.
پروانه با سینی چای از آشپزخانه بیرون میآید و کنار دست حاجی مینشیند:«بله تشریف داشته باشید لطفاً. من و محسن میخوایم در مورد مسالهای با شما صحبت کنیم!»
فکم پایین میافتد! خیره به دهنش میمانم!
حاجی هم جا میخورد:«خیره! چیشده؟»
از نگاه پری میترسم.. چقدر بیرحم است.
زل میزند به چشمهای حاجی:« چه عرض کنم؟ اگر بمونید و بشنوید محبت کردید!»
آب دهانم را قورت میدهم. لامصب نگاه هم نمیکند تا حالیاش کنم. حاجی با شک نگاهمان میکند:« پس یک زنگ بزن به مادرت دلواپس نشه!
دم سینک کنار گوشش میگویم:« خر نشی اون چرت وپرتا رو تحویل اونام بدی..»
بشقابها را روی میز میگذارد و از کانتر به آن سر هال سرک میکشد:«بابا جان با کباب سالاد میخورید یا ماست؟»
شام هم که انداخت گردن ما! سوییچ را برمیدارم و از خانه بیرون میزنم. پشت فرمان مینشینم و برایش مینویسم:
*میدونم دلخوری .حقم داری ولی احمق نشو..دیشب بد تا کردی منم یک غلطی کردم.. قول میدم از دلت در بیارم. پای خانوادهمو وسط نکش. مامانم تازه ازت خوشش اومده. نذار پشیمون شه.
نوکرتم!
زنگ میزنم بهش.
سرسنگین جواب میدهد. میپرسم:«چند سیخ؟»
«نفری دوتا..سسم بخر. خدافظ»
دستپاچه میگویم:«ببین.! پیاممو بخون»
گوشی را قطع میکند. نفهمیدم اصلاً شنید یا نه.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_هشتم
#ف_مقیمی
شام را میخوریم. پویا روی پای مامان زبان میریزد. پروانه میرود توی آشپزخانه و ظرفها را میشورد. فکر کنم پیامم را خوانده.
حاجی همینطور که با کنترل شبکههای تلویزیون را بالا پایین میکند میگوید:«پروانه خانوم نمیخوای بیای؟ ما منتظریم!»
چای توی گلویم میپرد. پری از آشپزخانه میآید بیرون. روی تک مبل روبریمان مینشیند. نگاهمان به هم گره میخورد. با چشم و ابرو التماسش میکنم. محل نمیدهد و رو میکند به آنها:
«والا چجوری بگم؟ ...گفتنش سخته ولی نگفتنش بدتره.»
چای را با حرص و تند تند از گلو پایین میفرستم.. بخدا اگر حرفی از من بزند مادرش را جلوی چشمش میآورم.
«شما و مامان در حق من پدر و مادری کردین. منم همیشه سعی کردم قدردان باشم.»
حاجی حبه قند را میزند توی فنجان:«توام برا ما مثل مژگانی. خدا رحمت کنه پدرومادرتو.»
فنجان خالی را میکوبم روی میز. چاقو برمیدارم..میفتم به جان پوست پرتقال.
صدای پری میلرزد:«من یه مدته که حال روحیم خوب نیس. محسن همهش سر کاره. وقتی هم میاد خسته یه گوشه میفته.. طفلی نمیرسه زیاد با ما باشه. خیلی احساس افسردگی میکنم.»
دست از ریز ریز کردن میکشم. این دری وریها چیست که میگوید؟
اشکهایش را پاک میکند.
مامان پویا را روی مبل میخواباند:« الکی به خودت برچسب نزن مادر! نمیدونم چرا مد شده جوونا هی یه افسردگی میبندن به ناف خودشون. تو خیلیم سالمی»
پری سرش را پایین میاندازد:«شما لطف دارین... ولی من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم. فکر میکنم محسنم فقط داره تحملم میکنه.»
آخر زهرش را ریخت! پیشدستی را هل میدهم آنور:«این حرفا چیه میزنی پری؟ الان مامان اینا فک میکنن چه خبره!»
حاجی مچ دستم را میگیرد: «چرا اصل حرفتو نمیگی دخترم؟»
داغ کردهام. بعد از کمی مکث میگوید:«هیچی! فقط خواستم اینجا در حضور شما از محسن عذرخواهی کنم و بگم کمکم کنه»
من دیگر رسماً کم آوردم! معلوم نیست چی توی سرش میگذرد. میزند زیر گریه.
مامان بلند میشود و بغلش میکند:«عزیزم.. این حرفو نزن..محسن عاشقته.. از من که بزرگش کردم بپرس»
بعد هم قربانصدقهاش میرود که چه زن خوبی! چقدر خانواده دوست، چقدر مهربان!
سر در نمیآورم! دستی به صورت میکشم.
اگر نمیشناختمش فکر میکردم نقشهای زیر سر دارد.
حاجی هم مثل من انگار قانع نشده: «خب اگه هدفت عذرخواهی از محسن بود چرا خواستی ما اینجا باشیم؟ خودتون با هم حرف میزدین»
مامان میخندد. پروانه اشکش را پاک میکند، رنگ به رنگ میشود.
ولی من منتظر جوابم.
آه میکشد: «نمیدونم.. شاید چون حس میکردم به همتون یه عذرخواهی بدهکارم. آخه مدتیه کم میجوشم ترسیدم فکر کنین خورده شیشه دارم»
حاجی هنوز دستم را گرفته:«ما که ازت چیزی ندیدیم!»
پروانه سرش را پایین میاندازد:«شما از خوبی و بزرگیتونه.. هرکی خودش بهتر میدونه چقدر حالش خرابه.. حس میکنم باید برم دکتر!»
مامان اخم میکند:«وا؟ دکتر واسه چیت؟»
«چمیدونم دکتر که نه مثلا مشاوری.. روانشناسی.. همینا دیگه»
حاجی بالاخره ول میکند! دستم را میگویم.. تکیه میدهد:«خوب چرا نمیری؟»
پروانه نگاهی به من میاندازد و باز آه میکشد:« نمیدونم»
پورخند میزنم:«اونا خودشون یکی رو میخوان درمونشون کنه»
حاجی خودش را جلو میکشد و دستها را روی زانو قلاب میکند:«اگه خواستی یکی از رفقای خودم روانشناسه! چند وقت پیش راحله دختر برادرم با شوهرش رفته بود پیشش، خیلی راضی بودند! میخوای بگم یه وقت بهت بده؟»
حاجی نگاه میکند به من تا تأییدم را بگیرد. دندان به هم میسایم و بدون حرف میروم پویا را سرجایش بخوابانم.
از اتاق صدایش را میشنوم:« از نظر من که مشکلی نداری ولی هرکاری لازمه انجام بده تا حالت خوب شه. رو مام حساب کن بابا»...
مامان و حاجی را راهی میکنم و برمیگردم بالا.
پروانه دارد ظرفها را جمع و جور میکند. موهایش را پشت سر بسته و سگرمههاش تو هم است.. به کانتر تکیه میزنم و با سوییچ ور میروم.
مامان از دم در تا کنار خانهشان هی نصیحتم کرد.
«طفلی زنت پدر مادر نداره، بعد از خدا چشم امیدش تویی.. مبادا یه وخت بش تندی کنی..حواست بش باشه.. ناراحت نشی یه وخت ولی این رسم زنداری نیس مادر! یک کم تو جمع کنارش بشین ..تو بشقابش غذا بکش.. ازش تعریف کن. تحویلش بگیر.. همش سرت تو اون گوشیه واموندهست که الهی خونه خراب شه اونی که اختراعش کرد...»
«مامان جان..من حواسم به زندگیم هست! پروانه گفت که... اون خودش مشکل داره.. یعنی مشکلش با خودشه نه من»
«نه جانم! زنت به در زد که تخته بشنوه»
گفتم: « چشم حواسم هس»
ول کن نبود که:«خدا خیرت بده مادر.. بخدا یه زن تو زندگی هیچی نمیخواد الاّ توجه! یکم باش مدارا کن.»
پری یک لحظه نگاهم میکند و دوباره مشغول جمع و جور ظرفها میشود. سوییچ را روی کابینت میاندازم و با آه کشدار توی سینک دستهایم را میشورم. خوش بحال او! کاش یکی هم نگران ما بود! تا همین دیروز چشم دیدنش را نداشتند. میگفتند کلاس ندارد. به خودش نمیرسد. چرا نمیجوشد... یکهو او شد طفل شیرخواره و من حرمله!
دستها را با دستگیرهی لب سینک خشک میکنم و شعلهی زیر کتری را بالا میکشم.
دنبال یک جملهای شری، وری.. چیزی میگردم تا سر صحبت باز شود: «قهوه داریم؟»
میرود از تک کابینت ته آشپزخانه، یک بسته قهوه فوری میآورد و میگذارد روی میز:«خوابت نپره»
صندلی را عقب میکشم و مینشینم:« دیگه پرید»
برایم یک فنجان آب جوش میریزد و کنار دستم میگذارد. مچش را میگیرم:«برا خودت نمیریزی؟ »
به آنطرف نگاه میکند:«میخوام بخوابم»
دوست دارم سمت خودم بکشمش و بغلش کنم ولی آن روز سر همین بغل کلی حرف بارم کرد!
پشت دستش را با شستم ناز میکنم:«بشین حرف بزنیم»
«به ما حرف زدن نیومده، آخرش میشه دعوا»
برایش صندلی را عقب میکشم:«نترس نمیشه»
هنوز به یک ور دیگر نگاه میکند. چشمهاش نموک است. بسته را باز میکنم و میریزم توی فنجان:«چرا اون دروغا رو جلو حاجی و مامان گفتی؟»
آرنج را تکیه میدهد به میز و دست زیر چانه میگذارد. از فشار فکش میفهمم دارد جلوی گریهاش را میگیرد. عادتش این است.
فنجان را هم میزنم. گولههای قهوهای از هم باز میشوند و آب را تیره میکنند.
«میخواسی خودتو خوبه کنی یا..»
صندلی را عقب میکشد و سریع میایستد: «دروغ نبود؟دیشب نباید اون حرفا رو میزدم!»
جلدی میرود به اتاق.
قاشق همینطور بیحرکت توی دستم میماند. من دیشب زدمش! من دهنم را وا کردم و هر گهی که که دلم خواست خوردم! بعد او.. خاک بر سر نامردم!
دنبالش میروم. دراز کشیده روی تخت و پویا را از پشت بغل کرده.
کنارش میخوابم. دستم را میاندازم دور کمرش:«نوکرتم پری جونم.. بخدا نمیدونی چقدر خاطرتو میخوام..الهی دستم بشکنه..»
پشت سرم تیر میکشد:«منو ببخش..بخدا جبران میکنم! اصلاً از فردا همون میشم که میخوای»
شانه هایش میلرزد!
«پری به جون خودت..به جون پویا من همیشه از اینکه زنمی افتخار میکنم. میدونم چند وقته عین سگ شدم ولی بخدا بخاطر فشار کار و بدهیه..بگو منو بخشیدی دلم آروم شه.. به ابالفضل دیشب تا صبح از فکر و خیال خوابم نبرد.»
یکدفعه میزند زیر هق و دستم را پس میزند.
مینشیند روی تخت و صورتش را میگیرد. به سرفه میافتد. برایش آب میآورم. نمیخورد.
یعنی اینقدر دلش از سیلی دیشب شکسته که اینجور عین مادرمردهها زنجموره میکند؟ شانههایش را میمالم. نازش میکنم.«گه خوردم زدم.. تو رو خدا ببخش دیگه! »
با صدای گرفته میگوید:« کاش دردم اون چک بود»
طعنه میزند! سرم پایین میافتد. لابد از حرفهایی که زدم دردش گرفته.. دیگر نمیدانم چه بگویم که کوتاه بیاید.
دستهایم را کنار میزند و لبخند عین زهرمارش را نشانم میدهد. نور شبخواب صورتش را قرمز کرده. کاش میشد به آن چشمها نگاه نکرد! چشمهایش عین میز محاکمه است. دستهایم را میگیرد:
«بیا عین روزای اولت شو!! مهربون، بامزه، عاشق..»
اشکم میچسبد به مژه:« تو جون بخواه»
«قسم بخور»
«قسم میخورم»
«اینجوری نه.. به جون یکی قسم بخور که بخاطرش پای قولت بمونی! یکی که اگه نباشه نابود شی»
پویا ناله ای میکند:«آب»
لیوان آب را میدهم به پری.. پویا قلپ قلپ سر میکشد.
میخندم:«با اون همه کبابی که خورد باید از آشپزخونه شیلنگ بکشیم واسش»
او هم میخندد. دلم میخواهد همینطوری نگاهشان کنم. گاهی وقتها آدم نمیفهمد چقدر طرفش را دوست دارد. حتماً باید سرش به جایی بخورد تا بفهمد دنیا دست کیست.
پویا سرش را میگذارد روی بالش.
بیشتر از هر چیزی توی زندگی او را میخواهم!
«به جون پویا»
پروانه موهایش را میفرستد پشت گوش:«چی؟»
آب دهانم را قورت میدهم. نمیدانم چرا این سری قلبم دارد میآید تو دهنم. همیشه قسم جانش را همه جا خوردمها!
ولی اینبار دست و دلم میلرزد. شاید بخاطر حرف پروانه:«یکی که اگه نباشه نابود شی»
«به جون پویا قول میدم همون محسن شم»
چشمهاش برق میزند. روی تخت دراز میکشد و آهسته میگوید:«جون پویا رو قسم خوردیا»
دستش را میگیرم و پلک میزنم. نفسش را بیرون میدهد:«منم ایشالا میرم دکتر صبورتر میشم.»
انگشتهایمان را قلاب میکنم:«با هم از پسش برمیایم»
چشمهایش پر از آرامش میشود:« اگه برم مشاوره شاید حالم بهتر شه.»
گیر داده به مشاور! آنهم سه پیچ! جهنم و ضرر:
«اگر واقعاً فکر میکنی حالتو خوب میکنه. باشه! فردا آدرسشو از بابا میگیرم.»
نیشش باز میشود. بالاخره خرم کرد. دلم میخواهد بیشتر از اینها سواری بدهم.
خم میشوم و پویا را بلند میکنم. میپرسد:«کجا میبریش»
میروم به سمت در:« چه معنی داره این توله جای منو بگیره؟»
دم در چشمک میزنم:«من جات بودم برا خودمم نسکافه درست میکردم»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_هشتم #ف_مقیمی شام را میخوریم. پویا روی پای مامان زبان میری
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_نهم
#ف_مقیمی
#پروانه
دیشب پس از مدتها عین زن و شوهرها تا کردیم. ارضا نشدم ولی راضی چرا!
من خیلیوقت است که به همین ارتباطهای کوچک قانعم..
همین که صبح سرد زمستان پشتت بچسبد به یک تن گرم، دلخوشی است. حالا هر چقدر هم از دستش دلخور باشی.
بابا دیشب دم رفتن به محسن گفت: «لازم نکرده فردا بیای بنگاه»
خدا خیرش بدهد. احساس میکنم شوهرم بعد از مدتها از سفر برگشته. بلند میشوم و سور و سات صبحانه را میچینم. چقدر خوب شد که بیگدار به آب نزدم. داشتم دستیدستی زندگیمان را به باد میدادم. گاهی وقتها یک راهکار، یک مشورت چقدر میتواند تاثیرگذار باشد. اگر آنشب به خانم شجاعی پیام نمیدادم معلوم نبود چه کار احمقانهای میکردم. صبح گفت من کارشناس کودکم ولی اگر تمایل داشتید همکارانم را معرفی میکنم.
وقتی گفتم محسن مشاور بیا نیست نگفت این دیگر به من ربطی ندارد. دل به دلم داد و تلفنی حرف زدیم. گفت: شرایط محسن خاص است. گفت قهر و تنش جواب نمیدهد و هر چه من دلسردتر شوم او معتادتر میشود.. بله درست همین لفظ را به کار برد. گفت: احتمالاً اعتیاد دارد. انگار بخت من را با اعتیاد مردهای زندگیام گره زدند. گفت: حتی اگر او پیش مشاور نمیرود خودت برو!
گفتم: یکی دیگر معتاد است من بروم ترک؟
جواب داد: برو تا یاد بگیری چطوری متقاعدش کنی برای درمان اقدام کند.
بعد هم خواست رو بزنم به کسی که محسن ازش حرفشنوی داشته باشد. محسن فقط از باباش حساب میبرد! مانده بودم بقول خانم شجاعی چطور سر حرف را پیش پدر و مادرش باز کنم که محسن از سکه نیفتد و کوتاه بیاید. پیشنهاد داد از خودم مایه بگذارم! بگویم مشکل از من است و باید بروم مشاوره..
خیلی برایم سخت بود.. خیلی.. و با اینکه دستورالعملش را اجرا کردم هنوز هم از گفتن آن حرفها به پدر و مادرش حس بدی دارم.. هر چه باشد عروسم! امروز نشد فردا پس فردا پشت سرم صفحه میگذارند دختر فلانی مشکل اعصاب و روان داشت! ولی همهی این حرفها فدای سر زندگیام.. محسن آدم بشود، باقیاش مهم نیست!
پویا را بیدار میکنم و با هم میرویم سر وقت محسن. اینقدر سرو صدا میکنیم و شانههایش را فشار میدهیم که بلند میشود.
با هم صبحانه میخوریم. میخندیم. درست مثل سریالهای آبکی تلویزیون که یک شبه همه چیز درست میشود.
محسن نانش را به ته املت توی بشقاب میزند:«خب؟ بریم درکه؟»
پویا قاشق املت را هی توی لیوان چای میبرد و بیرون میآورد. همانطور که با اخم از دستش میگیرم میگویم:«نه بابا تو این سرما!»
محسن لب پایینش را بیرون میدهد:«مزهش به سرماشه دیگه»
پویا را از صندلی بلند میکنم و توی سینک لب و لوچهی کثیفش را میشورم:«با بچه نمیشه محسن..»
جواب میدهد:«آره خب.. اینم که رابرا مریض میشه»
پویا را زمین میگذارم و با چند برگ از دستمالِ روی میز صورتش را خشک میکنم.
پویا بالا پایین میپرد:«بلیم دونه داله پَلیسا..»
اسم پریسا میآید و داغ دلم تازه میشود.. چه حرفها که توی دعوا به نافش نبست.. چه نسبتها که به او نداد.. از آن بدتر! یادم نمیرود چطوری با آن پیام از وسط راه برم گرداند خانه.
«من نمیتونم اونو ببخشم خانم شجاعی.. چطور بهش لبخند بزنم؟»
«قطعا همسرت خیلی محسنات داره! بخاطر اونا ببخش و کمکش کن.»
محسن خم میشود و نوک بینی پویا را میگیرد:«بلیم خونه خاله پلیسا که زندگیشونو به چوخ بدی؟»
پویا سر از حرفش درنمیآورد. من هم نمیدانم معنی چوخ چیست. فقط میدانم منظورش خرابکاریهای پویاست.
سری قبلی آینه شمعدانشان را شکست. یک بار دیگر نمکدانهای توی کابینت را برداشت و تویش آب ریخت. محسن نگاهم میکند:«بریم؟»
منظورش خانهی پریساست. نمیتوانم طعنه نزنم:«اگه وسط راه برمون نمیگردونی من حرفی ندارم»
دستهایم را میگیرد و میکشد سمت خودش:«قرار شد ببخشی دیگه»
راست میگوید. دیشب با هم خیلی قرارها گذاشتیم ولی بعضی قراردادها وقت میبرد. کار امروز و فردا نیست. خدایا کمکم کن فراموش کنم. خصوصاً آن لحظهی به خصوص.. هر وقت یادم میافتد آن شب تو چه حالی بود از چشمم میافتد...
؛؛؛
چشمهای پریسا قشنگ شبیه زنهای حامله شده. بیحال، معصوم، آبدار.. رنگ پوستش دیگر گندمی نیست به زردی میزند ولی نمیدانم چرا به چشم من خوشگل میآید.
پای گاز ایستاده و با حوصله تکههای مرغ را سرخ میکند!
من هم نشستهام گوشهای و تکیه دادهام به کابینت، دارم سالاد کاهو درست میکنم:«ویار نداری؟»
کفگیر را تو هوا میچرخاند: «واای نه خداروشکر! راستش تو رو دیدم از هرچی حاملگیه بیزار شدم ولی الان میبینم نه بابا! من کارم درسته»
میخندم:«تو همیشه کارت درسته!»
زیر اجاق را کم میکند و کنارم مینشیند. برگ کاهو را از دستم میکشد و نزدیک دهان میبرد. آهسته میپرسد:«چیشده وسط هفته آقا محسن خونهس؟»
«همینطوری»
به زانوام میزند:«چت شده بود اون هفته؟»
خیارها را ورقه میکنم:«چیز مهمی نبود! مهرداد خوشحاله؟»
چشمهاش برق میزند. یک نفس تعریف میکند:«چجورم! همش میگه خدا کنه دختر شه. آخه نه اینکه خواهر نداشته سر همون. هرچی بش میگم کفر نگو مهم سلامتیشه میگه نه خدا مراد منو میده.
شستش را نشانم میدهد:«منم میگم آره اسمشم بذار مراد»
هم خندهام گرفته هم میترسم محسن صدایش را بشنود: «هیس! زشته»
صورتش را کج و کوله میکند:«وای عین مامانبزرگایی! یعنی آقا محسن هنوز خبر نداره من باردارم؟»
«معلومه که نه! پریسا یه وقت نذاری برادرشوهرات بفهمنا»
دوباره لب کج میکند:«برو بابا! من تازه به پدرشوهرم گفتم اگه براتون دختر آوردم باید برام یک سرویس طلا بخرید! واقعاً به شوهرت نگفتی؟ منو باش چقدر پیش خودم غیبتشو کردم! گفتم چه بیادب»
لب میگزم و با خنده چاقو را طرفش میگیرم:«خیلی بیحیایی بخدا»
مامان خدا بیامرز همیشه میگفت ماندم او به کی رفته.
همهی ما آرام بودیم و سربهزیر ولی او از هفت دولت آزاد است. بیخیال، بذله گو، بجوش..
مهرداد میآید توی آشپزخانه:«پروانهخانوم این آقا محسن چرا اینقدر خمیازه میکشه؟ جاشو پهن کنم؟»
از خجالت میخندم. صدای محسن از پشت کانتر میآید:« نه بذا بعد ناهار »
عادت دارند هر وقت به هم برسند سربهسر هم بگذارند بدون اینکه خندهشان بگیرد. ظرف سالاد را برمیدارم و بلند میشوم. پویا روی گردن پدرش نشسته. چشمهاش میخندد. ظرف را میگذارم روی میز و چاقو و آبکش را میشورم.
صدای زنگ گوشیاش بلند میشود. ناخواسته برمیگرم.
گوشی را نگاه میکند و رد تماس میزند.
سر سفرهی ناهار مینشینیم. باز تلفن..و باز رد تماس.
مهرداد میگوید:«پروانه خانوم که اینجاس برا کی رد تماس میزنی؟»
نمیدانم چرا با این حرفها به هم میریزم. میدانم شوخیست ولی دست خودم نیست. محسن دستپاچه شده ولی خودش را به آن راه میزند: «یکی از مشتریاس.خیلی سیریشه. حوصله شو ندارم.»
کاش من هم مثل بقیه باورم میشد!
؛؛؛
شب است. نزدیک خانه میرسیم. دنبال راهیام تا حرف مشاوره را وسط بکشم. نمیدانم چجوری شروع کنم که دوباره گند نزنم.
«پریسا بارداره؟»
جا میخورم. سریع نگاهش میکنم:«چطور؟»
«هیچی. آخه مهرداد هی میگفت بشین. .نیار..نبر»
نگاهم را کج میکنم به طرف خیابان:«آره..»
محسن میخندد و به پویا میگوید:«بابایی تبریک! به زودی یه همبازی پیدا میکنی.»
پویا میایستد و صندلیهایمان را میگیرد:«شی؟؟ کژاست؟»
«تو شیکم خاله پریسا!»
میزنم پشت دستش که روی دنده است:«روی بچه رو وا نکن»
میخندد:«بابا کوتاه بیا بذا بچه خوش باشه»
در پارکینگ را میزند و تو میرویم. گوشیاش زنگ میخورد.
نگاهی بهش میاندازد و ماشین را خاموش میکند.:«شما برید بالا من الان میام»
دلم مثل سیر و سرکه میجوشد:«کیه این وقت شب؟»
قفل در را میزند:«صولت! تو پویا رو ببر بالا من چند دیقه دیگه میام.»
باز هم صولت! خدایا چطور پای این مردک را از زندگیام بیرون بکشم؟
دست پویا را میگیرم و سوار آسانسور میشوم. قبل از اینکه دکمه را بزنم التماسش میکنم:«زود بیا بالا..هوا سرده»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم کلیپ مسخرهبازیهاشون
چیه مثلا؟
هی این خط خطی میکنه هی اون دستشو میگیره؟
دو تا چلمن افتادن گیر هم🙄
تازه دستشم خط خطی کرده دخترهی شلخته😒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر اقای فراستی درمورد کلیپ
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_نهم #ف_مقیمی #پروانه دیشب پس از مدتها عین زن و شوهرها تا کر
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_دهم
#ف_مقیمی
#محسن
صولت را از دوران مدرسه میشناسم. همکلاسیام بود. اول با هم صنمی نداشتیم. یک روز آقاسرابی دیر کرد من و عزتی و محسن مرغی افتادیم به شلوغکاری. عزتی ادای حرف زدن آقاسرابی را در میآورد و من پای تخته قیافهاش را میکشیدم. یکی از ته کلاس گفت:«شکمشو گندهتر کن»
آمدم با تخته پاککن انحنای اول را پاک کنم که یکهو در باز شد. آقا سرابی تو آمد. همه پریدند پشت نیمکتشان اما من قفل کردم! عین مجسمه چسبیدم به تخته. جلو آمد. گفت:«باریکلا! این کیه کشیدی؟»
لالمونی گرفتم. گوشم را تا جاییکه میچرخید کشید. دادم درآمد. چندتا زد تو صورتم:«الان میبرمت دفتر. هنراتو رو کنی»
گفتم:«آقا ما نبودیم.. ما نکشیدیم.» داد زد:« پ کدوم خری کشیده؟»
صولت درآمد که من! سرابی گوشم را ول کرد. رفت سروقت او! گفت:« تو خیلی غلط کردی!»
هر دومان را برد دفتر. قشقرقی به پا کرد بیا و ببین! کلا از آن کولیها بود! زنگ زدند خانههامان! او که پدر نداشت ولی من یک فصل هم از بابا کتک خوردم.. زنگ که خورد پرسیدم: «چرا این کار و کردی؟» گفت:« نامردی بود ما بخندیم تو تاوون بدی»
گفتم:« خب خره اگر اخراجت میکردند چی؟» گفت:« گور بابای درس!»
آخرش هم درس و کتاب را گوربهگور کرد! مردود شد و قید مدرسه را زد! رفت پیش نصرتی کابینتسازی یاد بگیرد. به سال نکشید دلش را زد رفت سراغ کار دیگر! دست آخر هم یک بوتیک اجاره کرد. الان بالای ده سال است لباس زنانه میفروشد. مشتریهاش هم بفهمی نفهمی آدم حسابیاند. به حرف خودش کارش را بیشتر از زنش سیما دوست دارد. میگوید به زور چپاندنش توی پاچهام ولی از من بپرسی بهتر از سیما برایش نیست. تحمل یکی عین او کار حضرت فیل است.
تا در آسانسور بسته میشود گوشی را جواب میدهم: «الو...بابا صولت عجب سیریشی هستیا.. بهت میگم بیرونم»
صدایش را عین گوسفند میکند:«بههه..داش محسن! چیه بدبخت؟ باز زنت گوشمالیت داده؟»
قفل در ماشین را چک میکنم و میروم سمت حیاط:« حالا بنال بینم چی میگی؟»
وسط دهندره حرف میزند: «فردا رو ردیف کن بریم کندوان!»
یعنی سرو تهش را بزنی فقط دنبال خوشگذرانیاست.
«نه! باشه واسه یه وقت دیگه»
«چرا چیزی شده مگه؟»
قفل فرمان را میبندم:« این مدت زن و بچم خیلی تو خونه موندن میخوام کنارشون باشم شایدم بردمشون جایی!»
«یهو بگو از ترس زنت نمیای ختم کلام.»
لامصب نقطه ضعف من را خوب میشناسد! میداند بدم میآید کسی زنذلیل فرضم کند ولی من هم، آنقدرها پرت نیستم که ازش بازی بخورم:«آدم زن ذلیل باشه ولی عین تو هشت ماه بیزن نمونه »
کم نمیآورد که! مارموزتر از من است. میزند به در خنده:«اوسگل جان من نمیخوام برگرده والّا تا حالا صدمرتبه برگشته بود!»
پقی میخندم:«آره! تو که راست میگی!»
با یک خمیازه حرف را عوض میکند:« راسی چه مرگت شد از سگدونی لفت دادی؟»
نفس عمیقی میکشم. دروغ چرا! خوشم آمد از سوالش!
«همینجوری..دیگه نمیخوام تو این فازا باشم»
میپرسد:«چرا؟ با کسی تو گروپ بحثت شده؟ یا زنت آمارتو درآورده؟»
از ماشین پیاده میشوم :«هیچ کدوم! فقط دیگه حالم بهم میخوره از این چیزا»
میخندد:«لابد از یکی تو چت حامله شدی»
باصطلاح میخندم ولی باید از گریه صدا سگ دربیاورم.. دوباره یادم میافتد چقدر کثافتم.. تکیه میدهم به ماشین.
آه بلندی میکشد. نمیدانم شاید هم خمیازه بود. میگوید:«حالا واقعا نمیای؟»
دلم میخواهد ولی اگر قبول کنم باید قید آتشبس با پروانه را بزنم:« جون تو راه نداره وگرنه میدونی که من از خدامه.»
دوست ندارم بگویم زنم از تو خوشش نمیآید!
فوت میکند تو گوشی:« باشه داداش.. تو هم ما رو بلاک کن. سیما میگفت بعد من تنها میشیا»
لحنش عوض میشود: «محسن!»
«ها؟»
«خیلی تنها شدم جون تو»
جگرم برایش کباب میشود:«از خر شیطون پیاده شو برو دنبال زنت! قبول کن که..»
میپرد وسط حرفم:« باز من یه زری زدم تو قصه رو هندی کردی شاسکول؟ من بدون اون راحتترم. ای لعنت به اون ننم بیاد با این نسخهای که واسم پیچید»
«گوساله با ننهت چیکار داری؟»
بیحوصله میگوید: «هر وقت از ننهی تو گفتم زر بزن! کاری نری؟ شب خوش!»
به هم میریزم ولی وقتی میرسم بالا مجبورم خودم را به آن راه بزنم:«چه سرد شده هوا»
پروانه نگاهی طرفم میاندازد و لباسهای تا شده را میبرد توی اتاق پویا.
میپرسد:«چیکارت داشت این وقت شب؟»
پویا گوشهی هال ایستاده و مسواکش را میمالد به مبل. همینطور که از کنارش رد میشوم میگویم:«نمال بابا»
کاپشنم را پشت در اتاقمان آویزان میکنم.
پروانه دوباره از آن اتاق میپرسد:«نشنیدی؟»
بدم میآید از این مدل رفتارها! تو که از صولت خوشت نمیآید سینجیم کردنت چیست. بیحوصله جواب میدهم:«هیچی»
تو چارچوب غافلگیرم میکند:«هیچی؟!»
پویا از آن سر میآید و دامنش را میکشد:«خمین دندون بیده.. مامان خمین دندون»
سقم را تو میکشم:«اعصابش خورد بود زنگ زده بود درددل کنه!»
«مامااااان خمین دندون»
از کنارش رد میشوم و روی مبل مینشینم. ببین چقدر کینهی صولت را دارد که حواسش به این تولههویج نیست.
«بابا پروانه ببین این چی میگه! مخمون ترکید.»
پروانه دست پویا را از روی دامنش میکند و هولش میدهد:«اَه چیه بچه؟ یه بار گفتی شنیدم»
بچه گریه میکند. با ونگ ونگ خانه را میگذارد توی سرش.
پروانه با بد و بیراه از دستشویی خمیردندان میآورد و میمالد رو مسواکش:«بگیر!! دهنتم ببند نصفه شبی!»
کفرم درآمده است.. نگاه سر یک تلفن چه بساطی راه انداخته:«چرا اینطوری میکنی با بچه؟ خب داره هی بهت میگه محلش نمیدی!»
دست پویا را میگیرم و میبرمش دستشویی. کمکش میکنم مسواک بزند. اینطوری چشمم به او هم نمیافتد شر بپا کنم.
بچه را با مسخرهبازی میخندانم و میبرم تو اتاقش.
یکهو جیغ میزند:«نه پیس مامان ببر. اتاقم علوسک داله.دازم میگیله»
میگذارمش روی تخت:«خجالت بکش بچه! تو مردی مثلا! پ چطو روزا دازت نمیگیلن؟!»
با گریه بلند میشود:
«نه من میخوام پیس مامانی بخوابم!»
از اتاق نگاهی میاندازم به هال. پروانه روی مبل نشسته و دستش را گذاشته روی پیشانی.
برا اینکه حال و هوا را عوض کنم میگویم:
«تحویل بگیر! بچت تو رو از ما گرفت!»
اما هنوز خانم سگرمههاش تو هم است. بچه را بغل میگیرم و میروم طرفش. حتی سرش را بالا نمیگیرد ما را ببیند.
خودم را به خریت میزنم:« چیزی شده؟ چرا یهو رفتی تو خودت؟»
دستش را از پیشانی برمیدارد و میایستد:«هیچی! سرم درد گرفت از دست این بچه!»
پویا را برمیدارد میرود تو اتاق خوابمان.
دنبالش راه میافتم:«بچهست دیگه! حالیش نیس که»
پویا را کنار خودش جا میدهد و میرود زیر پتو:
«جلو خودش دفاع نکن! شب بخیر!»
از سردی و بیمهری لحنش خیلی عصبی شدهام.
پوزخند میزنم:« یعنی برم تو هال؟»
یکدفعه حالت صورتش نرم میشود و مینشیند:«هال چرا؟ سه تایی جا میشیم»
پویا را کنار دیوار میفرستد و خودش وسط میخوابد.
مینشینم روی تخت:«اینطور که درست نیس! باید جای این کرهبزو سوا کنیم.»
پویا همانطور ک دمر خوابیده گردنش را بالا میکشد:«من فگط پیس مامانم میخوابم»
میروم زیر پتوی مشترک و دراز میکشم:«حالا نه اینته خیلی باهم میسازید! بتاب بابا..بتاب»
دیگر کسی حرف نمیزند. دستم را میگذارم روی پیشانی. از خر درونم راضیم که شبم را به فنا نداد. اگر افسار را میدادم دست سگم خون و خونریزی میشد و همه جر میخوردیم! بیچاره صولت! یقین الان لش کرده روی کاناپه پشت هم نجسی میخورد و سیگار دود میکند.
«محسن؟!»
«هوم»
«داشتی از صولت میگفتی»
نخیر! این زنه تا ته و توی حرفهای من و صولت را در نیاورد ول کن معامله نیست!
خوابآلود و بیمیل میگویم:«گفتم که! دلش گرفته بود»
پوزخند میزند:«اونوخت که داش زنشو دق میداد باید فکر این روزاشو میکرد. هیشوقت اشکای سیما یادم نمیره!»
خوشم نمیآید کسی پشت صولت حرف بزند! صولت هم برای خودش دلایلی دارد! خب زنش را دوست ندارد! بدبخت دلش پیش شیرین بود که سیما را نسخه پیچ تحویلش دادند!
دستم را از پیشانی برمیدارم و میچرخم سمتش:«ببین پری ما که تو زندگیشون نبودیم! زنا همیشه با گریه و ننه من غریبم بازی خودشونو محق نشون میدن.»
الکی میگویم:«بیا بشین پای حرف اون صولت مادر مرده تا ببینی چه دل پری از زنش داره.»
پروانه با فک فشرده میگوید:« من چندشم میشه نگاش کنم چه برسه به اینکه پای درد دلش بشینم! محسن جان فک نکن چون رفیقته باید چشتو رو واقعیت ببندی. صولت یه مرد زنباز و بد چشمه! سیما قسم میخورد چند بار زن آورده خونه»
صولت اهل هر غلطی باشد زن نمیبرَد خانه.
«سیما گه خورد با جد و آبادش! اگه بقول خودش صولت زن بازه پس چرا التماسش میکرد باهاش زندگی کنه؟!»
پروانه با چشمهای درشت نیمخیز میشود:
«کییییی؟ سیمااا؟ اینا رو خود صولت بهت گفته؟ هه! تو چقدر سادهای»
با عصبانیت مینشینم. از این بحث خوشم نمیآید!
صولت خط قرمز من است. بدون اینکه نگاهش کنم با اخم و تخم انگشت اشارهام را تکان میدهم:«ببین پری! یه کلوم ختم کلوم! با من راجب صولت تو این خونه حرف نزن. من اعصاب این خاله زنک بازیا رو ندارم. صولت هرکیه هر غلطی کرده رفیق منه. منم خوشم نمیاد وختی خودش نیست راجبش چرت و پرت بشنوم.»
اصلاً انگار به ما خوشی نیامده. این زنه دنبال شر میگردد. آخر تو را چه به صولت؟!
براق میشود توی چشمم:«کاش منم برات اندازهی اون ارزش داشتم و بهم تعصب داشتی. ببخشید! این چرت و پرتایی که شنیدی فقط نظرم بود. شب خوش!»
پشت میکند و پتو را تا بالای گردن روی خودش میکشد. پوفی میکشم:«پروانه تو رو خدا باز شروع نکن. خب تو خوشت میاد من هی به پریسا تهمت بزنم و ازش بد بگم؟!»
بر میگردد:«پریسا خواهر منه محسن! تو داری رابطهی خویشاوندی رو با دوستی مقایسه میکنی؟ بعدشم بخدا اگر خواهر من بد باشه ازش دفاع نمیکنم. خودمم بهش تذکر میدم.»
«صولتم عین برادر منه! بعدشم تو از کجا میدونی من بدیهاشو بهش تذکر نمیدم؟»
تا کم میآورد پشت میکند:«بقول خودت اصلاً نباید حرفشو میزدم. من باید خیلی وقت پیشا میفهمیدم صولت واسه تو چه جایگاهی داره. شب بخیر.»
دراز میکشم و بغلش میکنم:«اینقد حسود نباش خانوم من! کی میخوای بفهمی تو زندگی هیشکی واسه من تو نمیشه»
شانه بالا میاندازد.
نفسم را بیرون میدهم:«باشه مسخره کن! ولی پروانه خانوم اگر تو برام مهم نبودی هرگز رفیقمو تو اون شرایط داغون ول نمیکردم بچسبم به تو. بدبخت زنگ زده بود فردا یه سر برم پیشش آرومش کنم ولی من گفتم میخوام پیش پری خشگلم باشم. میدونم الان کلی هم ازم ناراحته ولی فدا یه تار موت!»
این زبان چه کارها که نمیکند! برمیگردد طرفم. انشاءالله که اینسری فرعی نمیرود و همینطرفی میخوابد!
«واقعا؟»
نوک بینی استخوانیاش را میکشم:«جون تو!»
نیشش باز میشود.
کاش از صولت متنفر نبود! آنوقت فردا همه با هم میرفتیم هواخوری و به ریش دنیا میخندیدیم! خدا را چه دیدی شاید پری حرف میزد و صولت از خر شیطان پیاده میشد سیما را برمیگرداند. آه میکشم:« ولی دلم براش خیلی میسوزه پری! راستشو بخوای منم حرفتو قبول دارم! سیما زن خوبیه. صولت نباید باش بد تا میکرد. ولی ملومه خودشم مثل سگ پشیمونه.. میگم شاید الان بشه با نصیحت سر عقل آوردش!»
چشم و ابرو میآید: «صولتی که من میشناسم آدم بشو نیست!»
اینبار جای اینکه قاتی کنم حرفهای دلم را یکسره میزنم:«بخدا اونطور که تو فک میکنی نیست. درسته خیلی اخلاقای گهی داره ولی ذاتش خوبه پری. اینقد تحت تأثیر حرفای بابام نباش. اون از همون اولشم از اون خوشش نمیومد. ولی صولت به گردن من زیاد حق داره. خیلی نامردیه الان که بم احتیاج داره پشتشو خالی کنم. امشب اومدم بهش بگم بیا فردا با زن و بچم بریم بیرون ولی بعد گفتم شاید تو دوست نداشته باشی»
تا چشم و چالش تغییر میکند محکمکاری میکنم:«البته خودش خیلی شعورش بالاست. تا بش گفتم فردا در خدمت خانومم هستم گفت دمت گرم اصلشم همینه! به زنت برس که اولویت، خونوادهس»
ابرو بالا میاندازد:«خب پس دیگه چرا ناراحتی؟ ازت دلخور نیست.»
پلک میزنم:«دلخوره! من رفیقمو میشناسم. نه بخاطر اینکه شما رو ترجیح دادم بهشا نه! از اینک تو ناخوشی کنارش نیستم.»
پروانه نفسش را بیرون میدهد:«مگه کاری ازت برمیاد؟»
دیگر توی لحنش نفرت نیست. انگار نرم شده. خودم را میزنم به بیتفاوتی:«چمیدونم! ول کن بابا! اینا رو گفتم تا بت بگم اینقدر به آدمای دور و بر من حساس نباش! من هیشکی رو اندازهی شما نمیخوام»
پری نرمتر و نرمتر میشود:«ببخشید دس خودم نیست. به این آدم حساسم»
با پوزخند سرم را تکان میدهم:«تو مجردی از ترس بابامون بایست یواشکی رفاقت میکردیم الانم از ترس زنمون! انگار رفیق برا ما خار داره .. باشه تو هم به ما زور بگو»
به پشت میخوابم و دست به سینه نگاه میکنم به سقف.
ولی کاملاً حواسم به سایهی اوست.
«من مشکلی با رفاقت تو ندارم محسن فقط بنظرم صولت رفیق خوبی نیست. شاید خیلی جاها بهت خدمت کرده باشه ولی آدم درست وحسابیای نیست. من میترسم خدای نکرده روت تاثیر بد بذاره.»
معلوم است حاجی خوب ذهن او را ساخته!
سرم را میچرخانم طرفش. زل میزنم به چشمهای نگرانش:
«پری! آخه مگه من بچهم که رفیق ناباب روم اثر بذاره؟ آقا نهایت خلاف صولت سیگار و مشروبه! خودت کلاتو قاضی کن! تو این چند سال اینا رو دست من دیدی؟»
میگوید :«نه!»
«خدا خیرت بده! پس دیگه نگران چیای؟»
چیزی نمیگوید. یعنی اصلاً چیزی ندارد که بگوید! حالا که به مرادم رسیدم چشمها را هم میگذارم. دست میاندازد دور گردنم و با لالهی گوشم ور میرود:«میخوای بخوابی؟»
از لحنش معلوم است دنبال چی است. عزا میگیرم.. من که عرضه ندارم شریک خوبی برایش باشم! خدا میداند بعد از هر رابطه چقدر از ضعف خودم خجالت میکشم.
روی رفتن به دکتر هم که ندارم! بروم بگویم مثلا چه؟
با آنکه خواب از سرم پریده پشت میکنم بهش و خوابآلود میگویم:«اوهوم..خیلی خستم»
بوسهی پروانه پشت گردنم مینشیند:«خوب بخوابی عزیزم..»
بغضم را قورت میدهم:«تو هم همینطور»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
4_229617150736729664.mp3
4.3M
#ای_عاشقان😍
عید بندگیتون، عید اطاعتتون مبااااااااارک