https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
لینک تالار👆👆👆👆👆
لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16948972943032
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
13.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥یه کار قشنگ از امید و مجید
من که خیلی کیف میکنم با کارهاشون
«ان شاءالله همیشه دلتون شاد باشه و لبتون خندون» ❤️
🕊 به امید آزادی فلسطین 🇵🇸
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
آلزایمر
من نمیخواستم او را آنجا ول کنم. آخرین نگاهش هنوز یادم است. گنگ و مات. کمی ترحم برانگیز. هر چند پر از تکبر و خودخواهی هم بود. به خودم که نمیتوانم دروغ بگویم. میخواستم ولش کنم. به تنگ آمده بودم. ذلهام کرده بود. حتی همان لحظه آخر هم دلم برایش نسوخت. مگر من چندسال داشتم که دادنم به این پیرمرد. بیست و دو سال. من اگر دختر شهری بودم، اول خوشگذرانی و جوانیام بود؛ اما یک دختر ساده روستایی در خانهای با چندسر عائله، پیردختر محسوب میشد. بخصوص که دوتا خواهر دمبخت دیگر هم پشت سرم بود.
خدا بیامرزد مادرم را. همیشه میگفت:« دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست.» هرچند تا وقتی که زنده بود، کسی جرات نداشت به من چپ نگاه کند. روزی که سرش را گذاشت و مرد؛ هنوز به چهلش نرسیده بود، زیر سر پدرم بلند شد. زنی به خانه آورد که سیسالش نشده بود. اول فکر کردم چون خیلی از من بزرگتر نیست، با هم رفیق میشویم، اما چه میدانستم مادری دارد که به عمروعاص گفته:« دست مریزاد.»
هر روز زیر گوش پدرم میخواند:« باید پر دخترت را باز کنی. دوتا دختر دیگر هم به هوای او میمانند در خانه.»
این بود که پدرم راضی شد مرا به این پیرمرد شوهر دهد. گفت و گفت و گفت:« این مرد شهری است. دخترت آداب یاد میگیرد. خانه و ماشین دارد. چند صباح دیگر که ریق رحمت را سرکشید، نانش در روغن است.» که پدرم مرا دودستی تقدیم این پیر خرفت کرد.
پیرمرد بعد از دوتا دختر و یک پسر بزرگ، هنوز سال زنش نشده بود، هوس تجدید فراش کرده بود. چه کسی بهتر از یک دختر چشم و گوش بسته مثل من؟
این شد که قرار گذاشتند من جهیزیه نبرم و آنها هم عروسی نگیرند. مردک آرزوی پوشیدن لباس سفید توری را به دلم گذاشت. زن پدرم هم خوشحال از کم شدن یک نانخور اضافی، هر روز برای پدرم قرو قمیش میآمد:« خوب کردی. انسی خوشبخت میشه. به تو میگن پدر نمونه.»
یک روز شنیدم خواهر کوچکم به دختر همسایه میگفت:« خداروشکر انسی رفت. راه برای ازدواج من باز شد.»
این بود که کلا از خانه پدری دل کندم.
با خودم گفتم:« دو دستی میچسبم به زندگیم. همه که به آرزوهایشان نمیرسند. مهم این است که شهری میشوم. خوب میخورم. خوب میپوشم. خوب میگردم.»
شوهرم چندماه اول خوب بود. سخت نمیگرفت. اما کمکم به من فهماند که مرا برای کلفتی آورده. خسیس هم بود مردک رذل. برای گرفتن خرجی خانه باید چند روز التماس میکردم تا پولی بدهد. بعد هم نطق میکشید:« چرا اینقدر گران.»
به خودم میگفتم:«مهم نیست. زندگیم را میکنم. بهتر از چراندن گوسفند در صحرا و زدن نان در تنور است.»
تا اینکه کمکم نشانههای بیماری اش پیدا شد. اول وسائلش را گم میکرد و پیله میکرد به من که کجا گذاشتی؟
بعد از یکی دو باری که تو مسیر خانه به پارک گم شد، پسرش بردش دکتر. بعد هم آقا خوش خبری آورد:« پدرم آلزایمر دارد، باید بیشتر مواظبش باشی. این هم قرصهایش. سر ساعت بهش بده.»
مریضیاش روز به روز بدتر میشد. هربار با پسرش به دکتر میرفت با چندتا قرص اضافه برمیگشت. کمکم کنترل ادرار و مدفوع را از دست داد. باید پوشکش میکردم. هروقت که غر میزدم طلبکار میشد:« خیلی هم از خدا بخواه. اونجا زیر گاو و گوسفند را جمع میکردی، اینجا زیر شوهرت. چیه روتو بر میگردونی؟ توقع داری فیروزه ابوالولو برات بذارم. پدرت یک لقمه نان نداشت بهت بده. دست خالی فرستادت خونه من.»
مردی که خیلی وقتها اسمم را یادش میرفت، نمیدانم چطور اینها یادش بود.
ناشکری میکردم. چه میدانستم که هنوز زمان خوش خوشانم است. شک به من هم شده بود قوز بالا قوز. دسته جارو برقی را برمیداشت، بدنبالم میافتاد:« با اون پسری که روی مبل نشسته، چه سر و سری داری؟» هر قدر قسم میخوردم که به جز تو و من گردنشکسته کسی تو خانه نیست، باور نمیکرد. بدتر با میله به جانم میافتاد. باید خودم را در اتاق حبس میکردم تا از صرافت زدنم بیفتد.
این اواخر بچههایش هم کمتر به او سر میزدند. مرا تنها گذاشته بودند با یک پیرمرد مریض غرغروی پلشت، که حتی قرصهایش را هم به زور میخورد. کل خانه نجس بود. هربار که از دست پوشکش کلافه میشد، میکند و پرتش میکرد توی خانه. دیوار و فرشها را به گه کشیده بود. اوائل شلنگ برمیداشتم و همه جا را میشستم. اما وقتی کمردرد گرفتم، ول کردم. خانه بوی مستراح گرفته بود. یکبار به پسرش گفتم:«پدرتان را بگذارید خانه سالمندان.» چنان با غیظ نگاهم کرد که نزدیک بود خودم را خیس کنم.
از در دیگری درآمدم:« آقا علیرضا! شما که خدا و پیغمبر حالیتونه. من جوونم. حتی از شما کوچکترم. حداقل یک خانهای، ملکی، چیزی به اسمم کنید، این همه زحمت فایده داشته باشد. اگر دور از جان، پدرتان سرش را گذاشت و برنداشت، آواره خیابان نشوم.»
هربار میگفت:« یک کارش میکنم.»
آخر کی؟ وقتی که من از دست این پیرسگ دیوانه شدم؟ یا وقتی که نیمه شب با چوب مغزم را پاشید به دیوار؟
دیروز که کاسه چینی از چند سانتی سرم گذشت، فهمیدم به امید اینها ماندن، بی فایده است. منتظرند پدرشان سقط بشود، مثل کرکس بیفتند به جان اموالش. مرا هم با یک لگد پرت کنند بیرون. منی که حتی تو خانه پدر هم جایی ندارم.
فکر کردم مرگ موش بریزم تو غذاش، اما از خدا ترسیدم. پلیس هم بالاخره می فهمید. آن وقت باید باقی عمرم را در زندان سر میکردم. با خودم گفتم:« بهترین کار این است که ولش کنم یک جایی. بالاخره بعد از چند وقت خبرش میآید. حداقل به مهریه و یک هشتم ارثم میرسم.»
امروز صبح پوشکش کردم. دستش را گرفتم بردم پارک. از آنجا تاکسی دربست گرفتم طرقبه. بردمش کنار یک باغ. گفتم:«بنشین تا برات بستنی بگیرم.»
رفتم کنار جاده. تاکسی دربست گرفتم برای خانه. چندبار پشت سرم را نگاه کردم. همانجا نشسته بود. هرچه فکر کردم، دلم برایش نسوخت. مردک خسیس شکاک پلشت کمحافظه.
تازه به خانه رسیدم که زنگ در را زدند. از آیفون نگاه کردم. پسرش بود با یک آقای کت شلواری مرتب. انگاری پرش را آتش زده بودند که اینقدر زود رسید. پاهایم بیحس شد. دوخته شدم به زمین. تمام تنم لرز گرفت. چندبار خواستم کلید را بزنم، نتوانستم. به زحمت رفتم اتاق خواب. در را قفل کردم. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین. نمیدانم چقدر آنجا نشستم و لرزیدم. یکهو تلفنم زنگ خورد. خودش بود. از ترس جرات نداشتم برش دارم. لابد فهمیده بود با پدرش چه کار کردم آمده بود ببردم کلانتری.
چند دقیقه ی بعد پیام داد. نوشته بود:« زنبابا خونه نیستید؟ با وکیل آمده بودیم آپارتمان نیایش را به اسمت کنیم. برگشتید زنگ بزن»
🖋دکتر.خاتمی
#یادداشتهای_یک_شاگرد_نویسنده
#ورز_قلم
#هنرجوی_قلمدار
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
از این به بعد بنا داریم داستانهای کوتاه هنرجوهای قلمدار رو تو این صفحه ارسال کنیم.
شما هم بخونید و لذت ببرید و با واکنشهاتون انگیزهی بیشتری بهشون بدید😍
https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde
اینم لینک گروه نقد👆👆👆
آخرین روز کارگاه ها اینجوری تموم میشه🥺
و من که تا چند روز اینجوریام 😞
مجله قلمــداران
(فهرست مطالب کانال😍) 👇 (فهرست مطالب 2) https://eitaa.com/ghalamdaraan/27495 بخش اول داستان جذااا
‼️‼️‼️‼️‼️
عزیزانِجان شمابابنرمرتبط باداستان بهکانال پیوستید(👇)
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24537
پارت اول داستان و میانبر پارتها پین شده
بخش اول داستانمون:#به_جان_او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24512
⭕️⭕️حتما حتما پین کانال چک کنید مطالب جذابمون از دست ندید💯
#ادمین
https://eitaa.com/ghalamdaraan
.
به گمان من در #خاورمیانه هرچقدر که #مردم به زندگی چسبیدهاند و دارند برای حراستش تا پای جان میجنگند، #اهل_هنر و #نویسنده و #روشنفکرش مردهاند و دارند در زل آفتاب میپوسند. وجودهایی خودباخته و پوشالی که آنقدر بیچاره و حقیرند که حتا توان دفاع کلامی از #حیثیت خودشان را هم ندارند. اگر پیگیر رفتار و گفتار اهل هنر این جغرافیا باشید، خواهید دریافت که #اسرائیل پیش از خاک #فلسطین ذهن #مُثقّفین این ملتها را #اشغال کرده است و عقل و عاطفهشان را به یغما برده. پس از آخرین صداهای غیرتمند بازمانده از میانههای سدهی میلادی گذشته، آنچه سربرآورد، مشتی موجود بیوجود بود که چشمانشان به دستان مجامع ضد صلح و انسانیت #اروپا و #آمریکا بود تا افاضات صدمن یک غاز آنها را در دفاتر سراسر پوچ شعر و داستان و... ببیند و تندیس بیعرضگی در کفشان بگذارند. این مردان و زنان #سانتیمانتال مفلوک، کشته شدن هزاران هزار کودک و زن و پیر و جوان خود را در خانه نادیده گرفتند اما با ریخته شدن خون از دماغ #سروران_اروپایی ماتم گرفتند و شعر و گل تقدیم کردند. #سکوت از سر #بزدلی ویژگی اهل هنر این دوران #خاورمیانه است که آیندگان از آن داستانها خواهند گفت. لطفا جمع ببندید؛ کشتههای #فلسطین را با #سوریها و #عراقیها و #افغانیها و #یمنیان، و مقایسه کنید با آنچه که آمار #هولوکاست است. چند برابر شد؟ حالا ببینید آنان چه کردند برای کشتههایشان و ما چه کردیم و چه میکنیم! و آیا قرار است چندبرابر کشته بدهیم تا مگر رگ غیرتمان بجنبد و تکانی بخوریم و فریاد بزنیم این همه نامردمی و جنایت را؟ البته که بر اهل تامل پوشیده نیست که آنان با کدام شعبده مُهر زدند بر دهانها و چشمها، و این چنین به لالمانی وادار کردند ما را؛ از راه غلبهی فکری و فرهنگی، و نفوذ دادن اندیشههای مروج #مواجهه_رمانتیک با همهی پدیدههای عالم! ولی چه کسی است از ما که بپذیرد #سانتیمانتالیزم برآمده از مطالعهی آثار ادبی مزورانه و تماشای فیلمهای متظاهرانه غربیها نمیتواند صلح و سلام را برای ما و یا هر ملت دیگری تضمین کند در بزنگاههای بزرگ؟ انان خود اینگونه نیستند، پس روا نیست ما باشیم. واقعیت جهان #تلختر از اندیشههای نازک ماست؛ بسیار تلختر. یک جفت گوش شنوا و یک جفت چشم بینا اگر داشته باشیم، شواهد از در و دیوار میبارد... سخنان این روزهای صاحبان دولتهای مدرن غرب علیه #غزه _بزرگترین زندان دنیا _ و محبوسان جانبهلب رسیدهاش را خوب گوش کنید و اقداماتشان را تماشا کنید...
اما بیتردید خواهند رسید راویان این احوال؛ چنانکه #فردوسی و #آوینی، و چنانکه #غسان_کنفانی و #محمود_درویش و...
#علی_اصغر_عزتی_پاک
به جد معتقدم که قدرت شهید سلیمانی بیشتر از سردار سلیمانیست.
سردار لقبی زمینی و شهید لقبی آسمانیست.
از وقتی که شهید شدی، بارها دیدهام چقدر نامت، یادت، حتی عکست کار کرده.
وقتی امروز از فلسطین اخبار رسید، دقایق اول، ناباورانه فقط نگاه کردم.
اما وقتی دادهها را کنار هم گذاشتم، کمکم شادی این اتفاق زیر پوستم دوید. یاد مارش عملیات زمان جنگ افتادم.
شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز توجه فرمایید:
«خونین شهر، شهر خون آزاد شد»
روزهای جنگ همزمان در بیم و امید بودیم. جنگ بود و زد و خورد.
پیشروی میکردیم، پیروز میشدیم شهید میدادیم.
امروز دوباره پرت شدم به آن سالها، همان بیم و امید بود.
ذکر لبم آرزوی نصرت و فتح شد. برای جوانان فلسطینی که پس از سالها بالاخره به اتحاد رسیدهاند برای حمله.
برای شروع راهی که پایانش فرج است.
این صدای آغاز یک حرکت بود.حرکتی به سمت قله.
و چه زیباست که جوانان غیور و مسلمان از هر گوشه دنیا، کدهایی که حضرت آقای ما میدهد را میگیرند و نقشه راه میکنند.
خواستم بگویم وسط معرکه امروز در غزه جای سردار خالی بود، دیدم نه.
این علمدار انقلاب است که دارد به خط میزند. که قدرت شهید از سردار بیشتر است.
«نصر من الله و فتح قریب»
شنوندگان عزیز....توجه فرمایید:
«مسجد الاقصی ...قدس شریف، آزاد شد.»
✍️سمانه نجارسالکی
#طوفان_الأقصی
#قیام_مظلوم
#سردار_مقاومت