هدایت شده از ستاک
البته که وظیفه پروانه در این زندگی ماندن نیست !!!!
طلاق خییلی بده و میگن پای عرش رو می لرزونه ولی بدترین حلاله !!! پس جای که ماندن اسیبهای بیشتری از طلاق می زاره باید طلاق گرفت !
اینکه دکتر پروانه کاملا مشکل و سختی محسن رو برای پری گفت و بهش هم گفت قانون پشته توه و حق انتخاب داد خییییییلی خوبه !
پروانه الان حالش بده ،غصه می خوره ولی با دید باز باید تصمیم بگیره برای رفتن یا ماندن !ببینه اسیبی که برروح خودش وپویا از رفتن و ماندن می مونه چقدره ؟!! بسنجه محسن کجای زندگیش هست چقدر براش اهمیت داره و،،،،،،،،،
این جمله که صبر منفعل نیست جمله عالیه هست بعضی ها صبر رو معادل تحمل می دونن ،با این که شرایط خارج شدن از اون رابطه رو دارن ولی می مونند تحمل می کنن زجر می کشن روح خودشون و بچه هاشون زیر اسییب ها کشته می شه ،و من فکر نمی کنم این ثواب صبر داشته باشه !!!!!
نسخه هر فرد با فرد دیگه فرق داره ،واگه پروانه بمونه و برای درمان محسن و ارامش خودش و زندگیش تلاش کنه اجرش ،اجر ایثار و فداکاریه که خییلی بالاتر از اجر انجام وظیفه هست
اگر هم بمونه و فقط تحمل کنه و با خودخوری ،بدن و روحش تحلیل بره و از پویا یک انسان مشکل دار بسازه فکر نمی کنم اجری داشته باشه چون امکانات و شرایط طلاق روداشت!!!!
بدم میاد از اون داستانهای که قهرمانش یک زن تو سری خور و بدبخت و احمق هست که با هر بدبختی که شوهرش سرش میاره کنار میاد و تحمل کنه و نویسنده می خواد برامون ازش اسطوره صبر و تقوا بسازه !!
بله شاید بعضی ها چاره نداشته باشن ولی اون کسی که چاره داره نشستن و تحمل کرد اه وناله اجر نداره !!!!
فرض کن صبح بلند شی ببینی پانزده سال برگشتی به عقب..
چیکار میکنی؟
تصمیم میگیری چهجوری تا امروز بیای؟
https://daigo.ir/pm/ahmmHX
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
#پیام_ناشناس
سلام . وقتی تصور کردم ۱۵ سال برگردم عقب، چشمام اشکی شد و....
ینی اونوخ تازه دانشگاهم تموم شده بود. قطعا ی نصفه از راهی ک الان توشم رو بازم میومدم . اینکه بعد دانشگاه اومدم حوزه. ولی تنها حسرت الانم اینه که چرا الان تو ۳۷-۳۸ سالگی تازه استعدادمو کشف کردم چرا تازه دارم وارد مسیر رسالت شخصی و ویژه ای میشم که خدا برام خواسته بوده؟ آهم بلنده و بغضم گلوگیر ازین که الان باید انتهای این مسیر می بودم تو این سن، نه تازه تو شروعش و الفباش😭 بازم خداروووووشکر . ولی پرم از حسرت روزها و دقایق تلف شده و اینکه چ خسران عظیمی رو دچارش شده بودم .
#پیام_ناشناس
خیلی توی انتخاب دوست دقت میکردم.
خیلی توی انتخاب دوست دقت میکردم.
خیلی توی انتخاب دوست دقت میکردم.
به هیچ مردی حتی محارم خودم اعتماد نمیکردم.
خیلی زود ازدواج میکردم.
#پیام_ناشناس
سلام .۱۵ سال پیش در همین ماه مهر از اصفهان مهاجرت کردیم قم وخیلی خیلی برای این اتفاق خوشحالم واینکه تونستم دراین سالها به مادرم خدمت کنم واین ۱۵ سال انتخابام ومسیرم تقریبا خوب بوده البته باتوکل به خدا ومولا
#پیام_ناشناس
از اونجایی که یه نوزاد دوماهه نمیتونه فکر کنه
میگیرم میخوابم
#پیام_ناشناس
طلاق میگرفتم
#پیام_ناشناس
قطعا اونجوری که این ۱۵سال رو گذروندم زندگیمو تکرار نمیکنم
رو اعتماد به نفسم کار میکنم و ارزش خودمو حفظ میکنم، تلاش میکنم زودتر تو مسیر رشد معنوی بیفتم و ارتباطمو با خدا درست میکنم
#پیام_ناشناس
سلام من اگه برگردم به ۱۵سال قبل جوری رفتار میکنم که به خودم ارزش بدم وبقیه هم به طبع برام ارزش قائل بشن،به همه از علایقم میگم وهمه چیز رو تودلم نمیریختم،بعدم کلا میرفتم تویه شهر دیگه زندگی میکردم دوری ودوستی.والا
#پیام_ناشناس
وقتی یه زن باشی که مجبوری همیشه دیگران رو از خودت راضی نگه داری فرقی نمی کنه جای زندگیت باشی الان با ۱۵ سال پیش هیچ فرقی نداره . چون همیشه محکومی به نادیده گرفتن خودت و احساساتت . دلم نمی خواد هیچ وقت به عقب برگردم چون جون کندم تا به اینجا رسیدم . من فقط ۳۵ سالمه ولی یه زن ۷۰ ساله توی وجودم هست . زندگی منو پیر کرده 😭😭😭
#پیام_ناشناس
اگر با علم الانم باشه، ازدواج نمیکنم. سر کار میرم، طرف هیچ مذکر محترمی😂 هم نمیرم. تا میتونمم خوش میگذرونم.
ولی اگر همون خر پونزده سال پیش باشم، هزار بارم برگردم عقب، بازم همون خریتی رو میکنم که اون موقع کردم. وسلام.😐
#پیام_ناشناس
سلام
کاش میشد
کاش بتونم کاری کنم ۱۵ ۲۰ سال بعدی هم این حس رو نداشته باشم😔
خیلی چیزای قشنگی توزندگیم دارم
ولی میتونست بهتر از اینم باشه
نزاشتن.منم یه ترسی از خواستن تووجودم بود
یاد گرفته بودم خودمو باهمه شرایط سازگار کنم
اونقدر فکر رنجش دیگران بودم که میبینم بهترین روزای جوونیم بدون هیچ ریسک وهیجانی،بدون هیچ دستاوردی تموم شد.تغییری توی دانستنم نمیبینم
مقصر اصلی خودمم.
حیف
#پیام_ناشناس
من برمیگردم به سال ۸۷.دوران دبیرستان.باهمه توانم درسمو بهتر میخونم تاکنکور رشته پزشکی که عاشقش بودم قبول بشم.بعدشم میشدم واقعا یه پزشک مفید که دردی دوا کنه.تو فکر ازدواجم نبودم.شاید تاآخر عمر مجرد میموندم.بادوستای پایه.فک کنین چقد درسم خوب بود که کل فامیل معتقدن من حیف شدم.سال ۹۰عقدکردم وبعدش ازدواج بعد اونم راه پیداکردم به حوزه علمیه دوستای پایم پیدا شدن درسمم تموم شد ولی همچنان به اون مفید بودنه نرسیدم.دنبال آزمون استخدامیم که حداقل بشم معلم ولی نشده.نمیخام برگردم ۱۵سال قبل چون دوتا دختر گل دارم که باهیچی عوضشون نمیکنم احساس میکنم براشون کم میزارم.سپردمشون دست خانوم فاطمه زهرا برا تربیتشون.ولی تهش سخته .ظرفیتم کم شده.دعاکنین مفید بشم وبه خواسته ام برسم.اگه برگردم ۱۵سال قبل خیلی کارا ورفتارا رو انجام نمیدم.اما حرف نگفته زیاد دارم اونارو میزنم تااینقد خودمو از درون داغون نکنم.خلاصه که دعام کنید.که هم مفید بشم هم به خواستم برسم.دِینی که گردنمه ادا کنم.دلم میخاد برا سپاهش سردار که نه یه سرباز آماده باشم.ولی گمونم جزئه سیاهی لشکر باشم.بازم دعام کنید.
آشفتگیم معلومه نه؟؟
#پیام_ناشناس
خیلی باحاله برگردی به عقب،قطعا به خودم میگفتن آخ جون،یه فرصت دیگه ،اما ایندفعه قول میدم برای هر چیزه کوچیکی خودم رواذیت نکنم،دنیا و آدماش و اتفاقات برای اینن که تو رو رشد بدن پس اصلا غصه نمیخورم،وهمهی تلاشمو میکنم اولین شخص زندگیم،فقط خدا باشه والسلام
اگه اینو بتونم درست انجام بدم بقیه چیزا خیلی خوب پیش میره
#پیام_ناشناس
سلام ممنون از کانال قشنگتون
من دو تا بچه دارم ۱۷ و ۱۰ ساله.
اگه ۱۵ سال برگردم عقب ، تصمیم میگیرم دوتا دیگه بچه داشتم طوری که مثلا الان ۱۳ و ۵ ساله بودن.
کاش تو سر ما نمیکردن تو فرزند کافیست!
خدا ازشون نگذره...
#پیام_ناشناس
اگه بر گردم به ۱۵ سال پیش بازم با همسرم ازدواج میکنم 😍😍😍
بزرگترین اشتباه زندگیم این هست که فقط دو تا بچه دارم اگه بر گردم تا به سن الانم برسم حتما ۴ تا بچه میاوردم . از گذشته ی خودم راضیم . الحمد الله به خاطر داشتن خدا 😘😘
#پیام_ناشناس
سلام من اگه به پونزده سال پیش بر می گشتم 🧐دوتا بچه دیگه به دنیا میآوردم 🙃🙃😄
#پیام_ناشناس
سلام روزتون بخیر
من اگه برگردم به ۱۵ سال پیش یعنی زمانی که پسر دومم به دنیا آمد ، هرگز سراغ داروهای و روشهای جلوگیری از بارداری نمی رفتم و خودم را کاملاً به خالق هستی می سپردم.
و دیگه اینکه برای تقسیم به موقع ارث پدرشوهرم بیشتر تلاش می کردم.
#پیام_ناشناس
از کسی کمک میخواستم که منو از دست خانوادم نجات بده...
که کودکی و نوجوانیم پر از مشکل نشه که الان آسیب هاش به چشم بیاد خونواده ی کوچیکی که ساختم هم تحت تاثیر باشن😔
که الان که ازدواج کردم هم از خاطرات و اذیت هاش از روان داغونم همسرم عذاب نکشه
تربیت فرزند و دورانی که با پدرو مادرش هستش خیلی سرنوشت سازه من اینو با ۲۳ سال سن درک کردم
شاید باورتون نشه ولی وقتی با کانالتون آشنا شدم و داستان به جان او رو خوندم اونقدر بچگیم رو شبیه پویا بود که اون دوران برام تداعی شد و یه مدت مشکل اعصاب روان پیدا کردم همسرم فوق العاده اذیت شد تا قم دنبال دکتر و روان پزشک اومد هیچ کدوم افاقه نکرد تا خودم از کودکیم به حال برگشتم و باردار شدم
دعا کنید بتونم واقعا برا دخترم مادری کنم و این مشکلم اون رو هم دچار دردسر نکنه
فقط همین از هیچ چیز دیگه ناراضی نیستم موفقیت تحصیلات و ...فقط بچگیم و تربیت بد خانوادم
#پیام_ناشناس
سلام ، اگه برگردم ۱۵ سال قبل :
۱ ، برای زمانم ارزش قائل میشدم
۲، بچههام رو راحت طلب بار نمیآوردم
۳ ، برای خودم ارزش قائل میشدم
۴ ، به ۲ فرزند بزرگم که فرزند شهید هستند بیشتر رسیدگی میگردم
۵ ، زودتر به فکر میافتادم که از سختیهای زندگیم پل و نردبانی بسازم برای رشد معنوی و رشد صفتهام
#پیام_ناشناس
من از گذشته خودم پشیمون نیستم، چون هر اشتباه یا شکستی برام درس داشت! سعی کردم درس اون اشتباه یا شکست رو بفهمم و اگر مسیرم اشتباهه ادامه ش ندم و خدارو هزار بار شکر که خودش کمکم کرد و دستمو گرفت...
الانم وسط یه امتحان سخت ام! اولش خیلی ناشکری میکردم و از خدا شاکی بودم، ولی بعد فهمیدم با این امتحان یه مسیر جدید توی شناخت حقیقت خودم و دنیا به روم باز شده، و ایمان آوردم که قطعا توی هر کار خدا حکمتی هست... اگر این امتحان برام پیش نمیومد، هیچ وقت زمینه رشد معنوی برام ایجاد نمیشد، پس شکر
#پیام_ناشناس
این راهی که اومدممیام.با وجوداینکه می دونم چی درانتظارمه، ولی یه کاری ۸ سال پیش انجام دادم. دل یه نفر شکستم کاش می شد برگردم حلالیت گرفتم ولی دل خودم رضا نمیده .گاهی یادش میافتم واقعا برا خودم متاسفم میشم .کاش می شد برگشت کاااااااااش
چقدر تعداد پیامهاتون زیاده
اکثرتون هم گفتید اگر برمیگشتید عقب بچههای بیشتری به دنیا میاوردید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر باختی مقدمهای برای پیروزیه...
بعدها میفهمی آدم هیچوقت از بُردن چیزی یاد نمیگیره...
آره رفیق! هرگز حسرت گذشته و اشتباهاتت رو نخور!
#دیالوگ_فیلم
🎬•| A Good Year 2006
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
اقا اگه من بگم داستان امشب نمیرسه منو کتک نمیزنید؟
بیکار نبودما
از عصر نشستم پاش
ولی یکم به مشکل برخوردم
باید با دقت بیشتری بهش فکر کنم
مجله قلمــداران
پیام این آقا رو حتما بخونید رفقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دیالوگ
_ گفت همه چیز رو میریزی توخودت
_ خب! این کاریه که همه مردها انجام میدن
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
مجله قلمــداران
👌😞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دیالوگ
چیزی از عشقهای ناب میدونی؟
احساسات بیان نشده هرگز فراموش نمیشن!
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
فقط نوجوونهای عزیز
تو این برشهای کوتاهی که از دیالوگهای برتر میفرستم، حواستون به پیام بازیگر باشه نه سیگار توی دستش!
چون عملاً وقتی سیگار دستت باشه پشت پا زدی به تموم جملات انگیزشی دنیا!
راستی یه سوال از نوجوونها:
خدای نکرده از بین شما یا دوستان نزدیکتون کسی هست که سیگاری باشه و خانوادهاش خبر نداشته باشه؟
به نظرتون مهمترین دلیلی که یکی تو سن کم میره سراغ سیگار چیه؟
_ مشکلات؟
_ جوگیری؟
_احساس گنگ بالا؟
_لجبازی؟
_ همهی گزینه ها
از اونجا که پیامهاتون به صورت ناشناسه خواهش میکنم صادقانه جواب بدید.
هم من و هم پدرمادرهای کانال دوست داریم از این طریق با افکار نسل جدید آشنا شیم.
پس رو صداقتتون حساب میکنم.
https://daigo.ir/pm/ahmmHX
قسمت امشب چهار پارت بود
ولی چون ماجرا تلخه نصفش رو الان میفرستم نصف دیگهش رو فردا شب که عیدتون خراب نشه❤️
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_65 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه نمیدانم چند دقیقهاست که نشست
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_66
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
چراغ حیاط، اتاق پذیرایی را روشن کرده. صدای جیرجیرک و قرقر کولر دارد روی اعصابم رژه میرود. کاش حداقل خنکا داشت. جان ندارد حتی هوای خانه را عوض کند. پویا غلتی میزند و پایش از تشک بیرون میافتد. ملافه را رویش میاندازم و میروم توی ایوان. اینجا من را میبرد به گذشته، به خانه خودمان. شبهای تابستان سه تایی توی ایوان مینشستیم و یک قل دو قل بازی میکردیم. بیشتر وقتها هم پناه برنده میشد. کاش میشد چند روزی همینجا بمانم ولی نمیشود. آنوقت بقیه شک میبرند. فکرم پیش محسن است. وقتی خاله و لیلا اصرار کردند شب بمانم صورتش به هم ریخت. نگاه کرد بهم. هنوز با هم سرسنگینیم ولی جلو بقیه آبروداری میکنیم. گفت:«هر چی خودش بخواد»
از بس خیالش جمع بود که من قبول نمیکنم. نمیدانم چرا همانموقع مرضم گرفت تلافی دوشب پیش را درآورم. دستهام را گذاشتم رو شانهی پویا که دامنم را گرفته بود و التماس میکرد. گفتم:«باشه»
پویا از خوشحالی جیغ کشید. همه خندیدند. محسن ولی با شک نگاهم میکرد. چطور خودش هر وقت که احساس ناراحتی میکند سریع میزند بیرون؟ پریشب وسط آن بلبشو نکرد محض رضای خدا آرامم کند. نه گذاشت نه برداشت گفت اگر من جای تو بودم شک نمیکردم! حرفش مثل این بود که بگویی من اگر جای تو میزاییدم دردم نمیگرفت. یکی نیست بگوید من با اینهمه صبر و نجابت هنوز در اولویت نیستم بعد اگر زبانم لال خطا کنم نگاهم میکنی؟ اینقدر حرفش برایم سنگین آمده که نمیتوانم هضمش کنم. شاید حق با دکتر پروانه باشد. این زندگی برای من جز زحمت و بیاعتمادی هیچ خیر و ثمری ندارد. پریشب وقتی کلید انداخت توی در، منتظر بودم بیاید پیشم. دستی به سر و مویم بکشد و واقعیت را بگوید. ولی رفت توی اتاق پویا و به ثانیه نکشید که صدای خُرخُرش درآمد. قبل از ظهر هم صبحانه نخورده رفت بنگاه.. من که اصلاً از اتاق بیرون نیامدم. دلم نمیخواست ببینمش. چون خسته شدهام از اینکه همیشه تو تمام دعواها من را بدهکار خودش میکند.
تکیه میزنم به پشتی و زانوهایم را جمع میکنم توی شکم. یک دستم را میگذارم روی سری که دارد از درد میترکد. لابد الان بیدار نشسته و دارد فیلمهای آنچنانی میبیند. اگر کسی را آورده باشد خانه چی؟ نباید تنهایش میگذاشتم. انگار توی سرم طبل میکوبند. قلبم دارد از سینه درمیآید. خاک بر سرم که حتی نمیتوانم یک شب از او دور باشم تا برای آینده تصمیم بگیرم. شدهام عین مادری که مدام باید بالا سر بچهی نو پایش باشد تا از بلندی نیفتد. بغضم میترکد. نگاه میکنم به آسمانی که ساختمانهای بلند، قابش گرفتهاند. نیمهی ماه از پشت شاخههای چنار نگاهم میکند. نمیدانم خدا پشت کدام یک از این قابها پنهان شده و تماشایم میکند. یکی میگفت دنبال خدا توی آسمان نگرد. خدا در درون توست. اما کسی که خدا توی رگهاش باشد دلش قرص است. من همیشه حالم بد است. پر از غصه و ترس و سرخوردگیام. اشک از گونهام میچکد روی زانوهام. صدای باز شدن در توری ایوان میآید. با هول خودم را جمع و جور میکنم. خاله میآید بیرون. سریع با گوشهی آستین اشکهام را پاک میکنم. میخواهم بلند شوم که با دست اشاره میزند بنشینم. چادر نماز روی سرش است و دور دستش تسبیح پیچیده. مینشیند کنارم. بدون اینکه نگاهش کنم میپرسم:«چرا بیدارید؟»
چادرش را جمع میکند زیر پاش:«من که خوابمو کردم ولی انگاری شما اصلا نخوابیدی!»
سرم را پایین میاندازم. مثلا دارم با نخ دامنم ور میروم.
«ناخوشاحوالی چرا؟ جات عوض شده؟ یا راز مگو داری پناه بردی به آسمون خدا؟»
دارم میگردم دنبال جواب. راحتترینش این است که بگویم بیخوابی زده به سرم.
«امروز عین همیشه نیستی. ایشالا که خدا خودش دستی بکشه رو اون دلت»
پاهایم را زیر خودم تا میکنم. شست خیسم را فشار میدهم. خدا کند بغضم نترکد.
دستش را میگذارد روی زانویم و هی بلندی میگوید:«ننهآقام...مادر بابامو میگم خدابیامرز میگف غم چنگیز مغوله. بیدعوت میاد تیغ و تیشه میکشه به دل بیصاحاب آدمها»
لبخند میزنم:«چقدر ننهآقاتون قشنگ گفته»
«آره.. ولی خو مغول هم یه روز رفت تو گور..زندگی بالا پایین داره عزیزم. در که همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه»
با خنده جلوی شکستن بغضم را میگیرم:«فعلا که چنگیزخان تو دل من پرچم زده بیرون بیا هم نیس»
با اخم و لبخند نگاهم میکند:«غلط کرده پدر سوخته؟ محل بش نده خودش جُل و پلاسشو جم میکنه میره. از مهمون پررو باید رو برگردوند»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_65 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه نمیدانم چند دقیقهاست که نشست
آه میکشم:«چی بگم والا»
«خدای نکرده که مشکلت با شووَرت نیس؟»
دوست ندارم مستقیم حرفی بزنم ولی بدم نمیآید کمی دلم سبک شود. لبخند غمگینی میزنم:«نمیتونم بگم ولی شما دعامون کنید. یه مدته که روبهراه نیستیم»
گوشههای لبش را با حالتی متفکرانه بین دو انگشتش میگیرد و به گوشهای زل میزند:«الهی به حق مرتضی علی خدا دلتونو مهربون کنه به هم.. الحمدالله هم خودت خوبی هم شووَرت سربهراس.»
توی دلم پوزخند میزنم! چقدر هم که سربه راه است.
«بگو مگو مال زن شووَره. تو دوتا مرغ رو بنداز تو یه قفس به ساعت نکشیده میزنن به تیپوتاپ هم. حالا آدمیزاد که جای خود داره. منتها بقول قدیمیها تو زندگی همیشه یکی باید آب باشه یکی آتیش. »
میخندد:«مرد جماعت که اصلاً نمیدونه آب چیه. این زنه که باید همیشه آب شه بریزه رو کلهی داغ اینا. این چیزا همه نمک زندگیه»
ضربهی آرامی میزند به پام:«اینقدر این روزا بره و بیاد که اصلاً یادت نمونه»
بیچاره نمیداند درد من درد بیدرمان است. از دهانم در میرود و همین را میگویم. گره ابروهاش بیشتر میشود:«زبونم لال از مرگ که بالاتر نیس هس؟»
سکوت میکنم.
با چانه اشاره میکند به خانه. خودش دنبال حرفش را میگیرد:«دیگه غمت از اون لیلای مادر مرده بیشتر که نیس؟ الهی خدا سر جُهود نیاره. داغ اولاد همینطوریاش سخته چه برسه به اینکه بچهات اونجوری تو دست و بالت تلف شه»
هیچوقت نپرسیدم علی چرا مرده. احساس کردم همه از گفتنش سرباز میزنند. فقط میدانم پناه خودش را مقصر میداند. ولی مگر میشود تقصیر کار باشد و لیلا همچنان عاشقش بماند؟ پاشنهی پایم را محکم فشار میدهم:« علی.. تو بغل مامانش؟»
هی بلندی میگوید و سرش را تکان میدهد:« بهت نگفته؟»
«نه.. روم نشد بپرسم»
دستش را جلو صورتش تکان میدهد و لب میگزد:«لیلا بدهکار بود به یکی»
«خبر دارم.. اون یارو صابکارش؟ همون نزولخوره رو میگید دیگه؟»
با دست تأیید میکند:«آره آفرین آفرین..اسدی ذلیلشده که الهی همکاسهی حرمله شه. خبر داری دیگه؟ پناه رفت یه روز باهاش صحبت کرد که بیا دست از سر کچل لیلا بردار طرف حسابت من میشم. حالا اون موقع بدهی لیلا پنج تومن بود این الدنگ رسونده بود به ده تومن. پناه مادرمرده هم بدون اینکه به لیلا بگه چی بین اون و اسدی گذشته یه روز برمیگرده میگه من باقی بدهیتو دادم. نگو آقا میخواسته مابقی نزول اونو گردن بگیره. اینا رو خبر داشتی یا نه؟»
«تقریبا»
«آره.. خلاصه این دوتا با هم محرم میشن میان اینجا زندگی میکنند. تا اینکه یه روز لیلا میاد به من میگه خاله من میترسم پناه دوباره رفته باشه طرف مواد. گفتم دردت به سرم چطور مگه؟ چیزی دیدی ازش؟ میگه نه ولی نمیدونم چرا هر چی کار میکنه باز هشتش گرو نهشه؟ گذشت تا یه روز دیدم صدا جروبحثشون از اتاق میاد. پناه که رفت از لیلا پرسیدم چیشده؟ نمیگفت که! اینقدر انگولکش کردم تا آخر در اومد که آره پناه کلی چک و سفته داده به اسدی. الان هم یه مدته قسطاش عقب افتاده نزول اومده رو نزول. نمیدونی چه حالی شدم. خدا به سرشاهده رفتم تمام وسایل یخچالمو ریختم وسط حیاط. گفتم مال نزول وارد خونهم کردید صداشم در نیاوردین؟ اون شب پناه اومد خیلی باهاش جر و بحث کردم. بعد که ماجرا رو شنیدم دیدم خو اون طفلی هم انگار از رو ناچاری و بیتجربگی یه غلطی کرده»
برخلاف تصورم خاله همه چیز را خط به خط و با هیجان تعریف میکند. میگوید اسدی یکی دوبار سر راه پناه را میگیرد و تهدید میکند قسطش را بدهد. همان شب لیلا صبرش سر میآید و با پناه دعوای مفصلی میکند.
« تا حالا لیلا رو اونجور ندیده بودم! هی خودشو نفرین میکرد و داد میزد سر پناه که خب برو خودت رو معرفی کن ولی نذار این مردک ازت باج بگیره. پناه شال و کلاه میکنه میره بیرون. هر چی صبر میکنیم میبینیم نمیاد. زنگم میزدیم جواب نمیداد. من به لیلا گفتم خاک تو اون گورت نکنم. این دوباره رفت سر وقت مواد.. تا دو سه شب یهو کلید انداخت اومد خونه. لیلا سریع رفت تو حیاط. گفتم مادر دوباره شر بپا نکنی بره. رفت ... »
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
4_5830269150559209681.mp3
9.26M
🎼 سلام بر محمّد(ص)
🎤اجرا: گروه سرود سحاب
📝شعر : قاسم صرّافان
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط نهی از منکرش😂😂😂
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
May 11
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_66 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه چراغ حیاط، اتاق پذیرایی را روش
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_67
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
«گفتیم این دوباره رفته سر وقت اون وامونده. بعد که رفتیم تو حیاط دیدیم ای دل غافل.. سروکلهی پناه زخم و زیلیه. تا لیلا میپرسه چیشده؟ پناه چک و سفتههاشو از جیبش درمیاره. نگو آقا با دو سه تا از این رفیق رفقای اراذلش رفته دم کارگاه اسدی، به زور کتک و تهدید ازش سفتهها رو گرفته.»
خاله جوری تعریف میکند انگار دارم تمام صحنهها را به چشم میبینم. نفسم بالا نمیآید.
« خلاصه.. خانمی که شوما باشی این خوشحال که دیگه اسدی دستش به جایی بند نیس اون یکی هم هراسون و نالون که آخه این چه بیفکریای بود کردی؟»
لبهای خشکش را باز با دو انگشت میگیرد:« هیچی دیگه. فرداش دیدیم دارن در میزنن. حالا علی هم تازه از مدرسه اومده بود براش زودتر از بقیه ناهارش رو کشیده بودم داشت میخورد»
اسم علی که میآید ضربانم تندتر میشود. حتی دلم میخواهد دهانش را بگیرم و بگویم تا همینجا بس است. دیگر نگو. ولی زبانم بند آمده. خاله هم هی نفس میگیرد و دهندهن میکند:« لیلا داشت نماز میخوند. پناه هم نمیدونم کجا دستش بند بود. من بیخبر از همه جا رفتم طرف در. کاش قلم پام میشکست هیچوقت نمیرفتم.»
صورتم را چنگ میزنم:«وای اسدی»
دستش را میگذارد روی دهان و سرش را تکان میدهد:«تنها نبود. اولش یه یارو کت و شلواری از این سانتال مانتالا اومد پشت در گفت اینجا منزل مقصودیه؟ گفتم دامادمه چطور؟ گفت من وکیلم. خونهاست؟ گفتم چیکارش دارید؟ یهو پناه پشت سرم ظاهر شد که شما برو تو من هستم. منم که خبر نداشتم این از طرف کدوم خیرندیدهای اومده! رفتم تو. لیلا با هول اومد طرفم که خاله کاش وا نمیکردی. بعد رفت پشت پنجره. حالا مگه سوال جواب میداد؟ هر چی میپرسیدم میگفت هیس! دیدم اینطوریه منم پرده رو زدم کنار ببینم چه خبره؟ یبارکی دیدم اون ذلیل شده از پشت وکیل اومد تو. »
« علی کجا بود؟»
« به خدا باورت میشه اصلا حواسم نبود کجاس؟ فکر کنم داشت غذا میخورد هنوز»
گوشهی ناخنم را به دندان میگیرم و نگاهش میکنم.
«اون یارو وکیله از پناه اجازه میگیره بیاد دم ایوون حرف بزنن. پناه هم برمیگرده که اگه درمورد این آقاست من صحبتی ندارم. اسدی داغ میکنه ولی وکیله باز آرومش میکنه. خلاصه پناه، ما رو میفرسته تو، خودش لب ایوون میشینه به صحبت. اونجور که صداشون میومد وکیله مثلا داشت با چرب زبونی از سنگینی جرمش میگفت پناه هم هی انکار میکرد که اسدی خالی بسته. بره با مدرک بیاد.
یهویی اون حرمله شروع میکنه به داد و قال که خونهتو آتیش میزنم و این حرفها. بعد نفهمیدم چیشد دیدم اینا افتادن به جون هم. لیلا میخواست بره حیاط گرفتمش گفتم تو دیگه میری که چیچیت باشه؟ زنگ بزن صد و ده بیاد. اومد زنگ بزنه صدا تالاپی چیزی اومد. نگاه کردیم دیدیم اسدی بیشرف از لب حوض، این سه پایهی شیلنگو برداشته میخواد بیفته به جون پناه. دیگه لیلا رفت بیرون. منم رفتم جیغ و داد، بلکه چارتا همسایه جمع شن جلو این بیهمه چیزو بگیرن. ولی یه مسلمون پیدا نشد بیاد کمک. لیلا کیف یارو رو پرت کرد دم در گفت هردوتون گمشید بیرون. وکیله عذرخواهی کرد. گفت خانم من اومدهبودم حرف بزنم. اسدی فحشو کشید به وکیله که تو طرف منی یا اینا؟ هیچی! وکیله دید این وحشیه ترسید رفت. لیلا اومد که مثلا اسدی هم بیرون کنه ولی مگه میرفت بیشرف؟ جلو در و همسایه هر چی فحش زشت بود داد به لیلا. بعدم گف استغفرالله استغفرالله تو زیر خواب من بودی که مثلا آتیش پناه و تند کنه. تندم کرد.. لیلا اومد زد زیر گوش اسدی. اونم با مشت کوبید تو سر این طفل معصوم»
حرفش به اینجا که میرسد بیصدا اشک میریزد.«مادرش براش بمیره که خبر نداره از این مصیبتها. یهو من نفهمیدم علی چجوری از زیر دست و پای من رد شد. رفت وسط اونا. هر چی جیغ کشیدم بیا اینور نمیشنید. رفته بود که مثلا از مادرش دفاع کنه»
سرش را خم میکند لای پر روسری و شانههایش با صدا میلرزند:« رولهم علی.. بچم علی.. قربون غیرتش علی»
صورتم خیس اشک است. دست و پاهایم توی این سرما یخ کرده.
«یهو قیامتی شد. پناه حمله کرد بهش. علی هم از اونور اومد با مشت و لگد افتاد به جون اسدی بیهمه چیز. این بیشرف حرمله زورش به پناه نرسید یه لگد زد به پهلو این بچه. به این وقت عزیز طفلی یه متر پرت شد اونور. پناه و لیلا دیگه اونو ول کردن اومدن بالا سر این طفل معصوم. خاله من نفهمیدم این اسدی ذلیلمرده چهجوری رفت میلگرد رو از گوشهی این باغچه برداشت دویید طرف پناه که بزنتش..»
میزند زیر هقهق. من هم اشک امانم نمیدهد. میان گریه با صدای بریده بریده میگوید:« من داد زدم پناه میلگرد. پناه نمیدونم چرا جا خالی داد. میله صاف اومد رو سر علی.. فرق بچمو شکافت.. رستگار شد.. مثل صاحب اسمش.. وای رولهم علی ..وای عمرم علی»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_66 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه چراغ حیاط، اتاق پذیرایی را روش
دو دستی میکوبم روی سر. شانههای لرزان خاله را میگیرم. او زبان میگیرد و من آهسته گریه میکنم.
میان گریه میگوید:«آره خالهجان. تو جای لیلا باشی چه میکنی؟ من خجالت میکشم جلو این زن حرف از بدبختی بزنم»
سرم را از شانهاش برمیدارم. غم دنیا نشسته روی سینهام. دور از جان انگار خودم داغ دیدهام.
«پس پناه سر همین میگه مقصره؟ چون اون میلگرد باید میخورد به سر خودش؟»
مُفش را با گوشهی روسری پاک میکند:«آره.. میگفت اگه من پدر بودم نباید جاخالی میدادم. باید خودم رو مینداختم رو بچه که آسیب نبینه. چی بگم والا»
دارم به این فکر میکنم که برادرم و زنش چهها کشیده بودند و من بیخبر بودم. حالا میفهمم چرا همیشه ته نگاه هر دوشان غم است. واقعاً غصهی من کجا و غصهی اینها کجا؟
خاله نگاهی به دور و بر میکند و دستم را میگیرد. آهسته میگوید:« البته لیلا هم تو رفتنش بیتقصیر نبود. شیطون به گوشش نرسونه یکی دو هفته بعد از این اتفاق یه شب حال لیلا خیلی بد شد. انگار جنی شده بود. پناه بخت برگشته اومد آرومش کنه یهو شروع کرد به زدنش. نصف شبها.. نه سر شب. من خواب بودم از صدا داد و قال لیلا پاشدم. برمیگرده بهش میگه همه اینا تقصیر توئه. اگه نرفته بودی سر وقت سفتهها اینجوری نمیشد. چهارتا حرف سرد هم میزنه که حالا شاید صلاح نباشه من بگم. ولی من خیلی دلم سوخت برا پناه. مثل اینکه بش میگه دیگه نمیخوام ببینمت. اونم میذاره میره. آره خالهجان.. اینارم نبین حالا خوب و خوشن. لیلا تا یک ماه بعد رفتن پناه هی میگفت خوب شد رفت. حالا من میفهمیدم فیلمشهها ولی به روش نمیاوردم. تا یه شب اومد سرشو گذاشت رو پام تا چند ساعت گریه کرد. گفت دلم تنگ شده برا پناه. اگه برنگرده چی؟ طفلی خیلی دنبالش گشت.»
اه میکشد:«خدا رو شکر که برگشتند با هم دوباره. من همهی هول و ولام این دختر بود. میترسیدم سرمو بذارم زمین این بی سرو همسر بمونه.»
نمازم را میخوانم و برمیگردم توی رختخواب. پتو از روی پویا کنار رفته و سرش روی فرش است. جایش را درست میکنم و از پشت میچسبم بهش. سرم را میکنم لای موهاش. بوی شامپوی نارگیل گلرنگ میدهد. هنوز دلم از اشک سبک نشده. اگر زبانم لال بلایی سر این بچه بیاید من میمیرم. نگاه میکنم به میز خاطرهی کنار پنجره. از میان قابها، صورت پسربچهی مو سیاهی که جلیقه و شلوار پوشیده و کنار کیک تولد ایستاده دلبری میکند. لبخندش چقدر شبیه لیلاست. صورتش چه گرد و ناز است. اگر آن روز در باز نمیشد الان او کلاس چهارم بود. میشد پسردایی پویا. دلم میخواهد فریاد بکشم از این رنج... پیراهن پویا خیس اشک شده. خدایا من هر چه سرم بیاید میپذیرم ولی هرگز من را با بچه امتحان نکن. هیچ مادری را این شکلی امتحان نکن.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
May 11
✍️ هیچ چیز مثل قبل نیست!
قبلاً دو خط مجله میخواستم بخوانم همه را ساکت میکردم. حالا به پهلو دراز کشیدم روی زمین. وزن سرم را انداختهام کف دستم. کتاب نهصد صفحهای را باز کردم و دارم هی تکرار میکنم ابن مسکویه چه در مورد خُمود گفته!
محمدامین پایین پایم مینشیند. میخزد روی زمین و فاصلهٔ من و کتاب را پر میکند. لابلای قوهٔ شهویهام هی شعر میخواند. دوباره میخوانم و مراقبم صدایم رشتهٔ شعر بدون قافیهاش را تکه پاره نکند! توی همین یک وجب جا غلت میزند و گاهی سوالی هم میپرسد. نمیدانم چطور جوابش را میدهم، بدون اینکه پاراگراف را گم کنم! صدای آهنگ ببعو از توی پذیرایی میآید. خودش را بیرون میکشد و میرود.
رسیدهام به قوهی منطقهای که حد تعادلش حکمت است!
.
.
.
با هم که بیرون میرفتیم خوشم نمیآمد حتی تلفنش را جواب بدهد! مالکیت داشتم روی همسرم. آن هم شش دانگ!
آمدهایم بیرون تا زیر باران کمی خیس شویم ولی من تنها هستم... او جلوتر دنبال بچهها میدود. باید احساس کنم ندارمش! اما انگار زیادتر دارمش! یک جانم اینجاست و او مراقب است دو جان دیگرم زمین نخورند! سر بلند میکنم. توقع دارم دانههای باران صورتم را نوازش کنند. اما قطرهها بزرگ هستند و پوستم میسوزد! سر پایین میاندازم. زاویهٔ دیدم میرسد به چالهها. گاهی زمین هم بد نیست برای نگاه کردن... زیاد دیدن آسمان آدم را سربه هوا میکند!
.
.
.
توی رستوران و به آدمهایی که سکوت را رعایت نمیکردند چپ چپ نگاه میکردم.
پشت میز نشستهایم. مریم و محمدامین سر رنگ نی نوشابه دعوا میکنند. خندهام را میریزم توی نگاه متعجب مردمی که خیره ماندهاند به ما! قاسم میدود و دو تا نی یکرنگ میآورد. قائله میخوابد. کمی آب میریزم توی لیوان. یک ریز سر میکشم؛ یکهو محمدامین داد میزند: پیتزا اومد، پیتزا اومد...
لیوان را پایین میآورم. چشم درشت میکنم که تذکری بدهم. میخندد و تیر خلاص را میزند! دست را میبرد بالا و بلند میگوید:
_بالاخره ماهم میخوایم پیتزا بخوریم!
گردنها میچرخد سمت میز ما! و من دارم محاسبه میکنم. دو هفته قبل، همین تصاویر، توی فست فود خیابان پایینی تکرار شد! همین دو هفته قبل!.
.
.
.
بچه که میآید، تمام عادتها و خط قرمزهایت را میشورد و میبرد. بعد چهارچوبهای جدید میسازد؛ با منطق خودش. خمیر شو! شکل بگیر و خودت را توی این خط کشیها جا بده!
#م_رمضانخانی
#یک_برش_از_زندگی
#خانواده
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰شرقی وغربی ، مسلمان و غیر مسلمان ندارد همه از آسیبهای آزادی و هرزگی رنج میبرند.
🔹اشکهای یکزن غربی وقتی شوهرش درگیر یکگناه نا بخشودنیست.
#به_جان_او
#پورنوگرافی
#گناه_نابخشودنی
#انحطاط_بشریت
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
سلام شبتون بخیر 🌹
با نبودن های ما چکار میکنید
☺️☺️☺️
خود شیفته هم خودتون هستید
والا
شما از من متواضع تر دیدید ....😃😎
بقول یه عزیزی که میگفت یکی تو متواضع هستی یکی زرافه ..
ربطش رو نمیدونم ولی خب فکر کنم عموم و خصوص من وجه بود
حالا بگذریم بحث خیلی سنگین شد
الحمدلله با کمک شما مبلغ ۳۳ میلیون تومان برای تهیه لوازم تحریر دانش آموزان نیازمند جمع شد😍
که با این مبلغ تعداد ۱۱۷ بسته لوازم تحریر بین دانش آموزان نیازمند توزیع کردیم ❤️
🌿خب مثل همیشه بریم سراغ یه گزارش تصویری قشنگ از این مهربانی شما ببینیم و شب جمعه ای حالمون خوب بشه
☺️😍☺️
22.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسته بندی ۱۰۷ بسته لوازم تحریر و کیف
و توزیع بین دانشآموزان نیازمند و ایتام😍
🌿مهربانی زبانی است که :
برای کور دیدنی ، برای کر شنیدنی ، و برای لال گفتنی است ✨
با تشکر از همه ی عزیزانی که در لبخند زدن این کودکان سهیم بودند❤️🌹🌹
مخصوصا کانال حامیان ایتام و محسنین✨
نمایشگاه ایران نوشت شیراز ✨
خانه فرهنگ و اشتغال هیوا ✨
انجمن یاوران گل نرگس را در شبکه اجتماعیهای زیر دنبال کنید
👇👇👇
🔹ایتا
http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar
🔹اینستاگرام
http://instagram.com/abootaleb_ranjbar
🔹تلگرام
https://t.me/abootaleb_ranjbar