eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ هیچ چیز مثل قبل نیست! قبلاً دو خط مجله می‌خواستم بخوانم همه را ساکت می‌کردم. حالا به پهلو دراز کشیدم روی زمین. وزن سرم را انداخته‌ام کف دستم. کتاب نهصد صفحه‌ای را باز کردم و دارم هی تکرار می‌کنم ابن مسکویه چه در مورد خُمود گفته! محمدامین پایین پایم می‌نشیند. می‌خزد روی زمین و فاصلهٔ من و کتاب را پر می‌کند. لابلای قوهٔ شهویه‌ام هی شعر می‌خواند. دوباره می‌خوانم و مراقبم صدایم رشتهٔ شعر بدون قافیه‌اش را تکه پاره نکند! توی همین یک وجب جا غلت می‌زند و گاهی سوالی هم می‌پرسد. نمی‌دانم چطور جوابش را می‌دهم، بدون اینکه پاراگراف را گم کنم! صدای آهنگ ببعو از توی پذیرایی می‌آید. خودش را بیرون می‌کشد و می‌رود. رسیده‌ام به قوه‌ی منطقه‌ای که حد تعادلش حکمت است! . . . با هم که بیرون می‌رفتیم خوشم نمی‌آمد حتی تلفنش را جواب بدهد! مالکیت داشتم روی همسرم. آن هم شش دانگ! آمده‌ایم بیرون تا زیر باران کمی خیس شویم ولی من تنها هستم... او جلوتر دنبال بچه‌ها می‌دود. باید احساس کنم ندارمش! اما انگار زیادتر دارمش! یک جانم اینجاست و او مراقب است دو جان دیگرم زمین نخورند! سر بلند می‌کنم. توقع دارم دانه‌های باران صورتم را نوازش کنند. اما قطره‌ها بزرگ هستند و پوستم می‌سوزد! سر پایین می‌اندازم. زاویهٔ دیدم می‌رسد به چاله‌ها. گاهی زمین هم بد نیست برای نگاه کردن... زیاد دیدن آسمان آدم را سربه هوا می‌کند! . . . توی رستوران و به آدم‌هایی که سکوت را رعایت نمی‌کردند چپ چپ نگاه می‌کردم. پشت میز نشسته‌ایم. مریم و محمدامین سر رنگ نی نوشابه دعوا می‌کنند. خنده‌ام را می‌ریزم توی نگاه متعجب مردمی که خیره مانده‌اند به ما! قاسم می‌دود و دو تا نی یک‌رنگ می‌آورد. قائله می‌خوابد. کمی آب می‌ریزم توی لیوان. یک ریز سر می‌کشم؛ یک‌هو محمدامین داد می‌زند: پیتزا اومد، پیتزا اومد... لیوان را پایین می‌آورم. چشم درشت می‌کنم که تذکری بدهم. می‌خندد و تیر خلاص را می‌زند! دست را می‌برد بالا و بلند می‌گوید: _بالاخره ماهم می‌خوایم پیتزا بخوریم! گردن‌ها می‌چرخد سمت میز ما! و من دارم محاسبه می‌کنم. دو هفته قبل، همین تصاویر، توی فست فود خیابان پایینی تکرار شد! همین دو هفته قبل!. . . . بچه که می‌آید، تمام عادت‌ها و خط قرمزهایت را می‌شورد و می‌برد. بعد چهارچوب‌های جدید می‌سازد؛ با منطق خودش. خمیر شو! شکل بگیر و خودت را توی این خط کشی‌ها جا بده! ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰شرقی وغربی ، مسلمان و غیر مسلمان ندارد همه از آسیب‌های آزادی و هرزگی رنج می‌برند. 🔹اشک‌های یک‌زن غربی وقتی شوهرش درگیر یک‌گناه نا بخشودنیست. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━
سلام شبتون بخیر 🌹 با نبودن های ما چکار میکنید ☺️☺️☺️ خود شیفته هم خودتون هستید والا شما از من متواضع تر دیدید ....😃😎 بقول یه عزیزی که می‌گفت یکی تو متواضع هستی یکی زرافه .. ربطش رو نمی‌دونم ولی خب فکر کنم عموم و خصوص من وجه بود حالا بگذریم بحث خیلی سنگین شد الحمدلله با کمک شما مبلغ ۳۳ میلیون تومان برای تهیه لوازم تحریر دانش آموزان نیازمند جمع شد😍 که با این مبلغ تعداد ۱۱۷ بسته لوازم تحریر بین دانش آموزان نیازمند توزیع کردیم ❤️ 🌿خب مثل همیشه بریم سراغ یه گزارش تصویری قشنگ از این مهربانی شما ببینیم و شب جمعه ای حالمون خوب بشه ☺️😍☺️
22.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسته بندی ۱۰۷ بسته لوازم تحریر و کیف و توزیع بین دانش‌آموزان نیازمند و ایتام😍 🌿مهربانی زبانی است که : برای کور دیدنی ، برای کر شنیدنی ، و برای لال گفتنی است ✨ با تشکر از همه ی عزیزانی که در لبخند زدن این کودکان سهیم بودند❤️🌹🌹 مخصوصا کانال حامیان ایتام و محسنین✨ نمایشگاه ایران نوشت شیراز ✨ خانه فرهنگ و اشتغال هیوا ✨ انجمن یاوران گل نرگس را در شبکه‌ اجتماعی‌های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
🤍🖤🤍🖤🤍 🖤🤍🖤🤍 🤍🖤🤍 🖤 📝 گرگ و میش اِلین را می‌چسبانم به سینه. پله‌های ثبت‌احوال را دوتا یکی بالا می‌روم. در شیشه‌ای باز می‌شود. باد گرم می‌خورد به صورتم. کاش یکی بود وسط این زمهریر دلم را هم گرم می‌کرد. جلوی تمام باجه‌ها پر از آدم است. بعضی‌ها دو سه نفری آمده‌اند. همهمه‌ی بی کلام عجیبی توی سالن پیچیده. نمی‌توانم کلمات را وسط هورهور فن‌کوئل و تق تق کیبورد کامپیوترها تشخیص بدهم. اگر سینا کنارم بود حتما زور پچ پچ‌مان به همه‌ی این صداهای گنگ می‌چربید. به طرف اتاق معاون پا تند می‌کنم. در باز است. مرد کت شلوارپوش با آن غبغب گوشتی روی صندلی نشسته و زل زده به صفحه‌ی مانیتور. سلام می‌کنم. منتظر جوابش نمی‌مانم:«اومدم دنبال شناسنامه دخترم.» بی آن‌که نگاهم کند می‌گوید:«باجه۷» دو قدم می‌روم جلو:«می‌دونم ولی...راستش...میخوام اگر بشه زودتر شناسنامه ما رو صادر کنید.» مردمک‌هایش می‌چرخد طرف من. ابروهایش را می‌دهد بالا. چین‌های پیشانی‌اش عمیق می‌شود. گمانم شناخت:«اسم؟» انگشت‌هایم را روی تن الین فشار می‌دهم:«الین...الین خوشبخت» «اسم خودت‌ و پدرش؟» سعی کردم صدایم نلرزد:«سینا خوشبخت، ساغر شیدا» بقیه مشخصات را هم می‌گیرد وتندتند تایپ می‌کند. دوباره خیره می‌شود به من و الین که توی بغلم دست و پا می‌زند:«تاییدیه بهزیستی‌و گرفتید؟» دلم هری می‌ریزد پایین. خیلی بی‌رحمم که این لحظه‌ها، به‌جای بیمارستان، توی ثبت احوال پرسه می‌زنم. سرم را به تایید تکان می‌دهم:«همون روز تحویل دادم به همکارتون» نمی‌دانم چندهزارسال می‌گذرد تا چشمش را از روی آن صفحه‌ی لعنتی بردارد و جواب بدهد:«چند وقته پیشتونه؟» «شیش ماه» تکیه می‌دهد به صندلی:«سه چهار روز دیگه...» نمی‌گذارم جمله‌اش تمام شود:«این که روند عادیشه، من میخوام همین امروز...» اضطرارم را می‌فهمد. نگاه معناداری می‌کند:«باهاتون تماس می‌گیریم» می‌زنم بیرون. سوز بی‌رحم هوای آذر، زلزله به جانم می‌اندازد. الین صورتش را فرو می‌کند توی بغلم. زیپ کاپشنش را تا بالا می‌کشم. لب‌هایم را می‌چسبانم به پوست شکلاتی‌اش. موهای فرفری‌اش می‌رود توی بینی‌ام. بهش لبخند می‌زنم. با آواهای نامفهوم یک عالمه دوستت دارم حواله می‌کند به چشمهای مضطرب و پر آبم. می‌نشانمش روی صندلی مخصوص و شیشه‌شیر را می‌دهم دستش. خودم می‌نشینم جای سینا. همیشه از رانندگی متنفر بودم. آن‌قدر که بیشتر کابوس‌هایم منتهی می‌شد به تصادف‌های ترسناک. یکهو خودم را می‌دیدم وسط یک جاده‌ی تاریک که با سر و صورت خونی پشت فرمان نشسته‌ام. سینا می‌گفت خواب زن چپ است و من یک روز بهترین راننده‌ی زن دنیا می‌شوم. راست می‌گفت. حالا چندماه است که مسیر خانه و بهزیستی و ثبت‌احوال تا بیمارستان را چشم بسته می‌رانم. اولین بار که نشستم پشت فرمان، سینا کنارم بود. تب و لرز امانش نمی‌داد. بعد از چهارده روز قرنطینه، خونریزی‌های وقت و بی‌وقت و ضعف شدید هم به علائمش اضافه شده بود. رفتیم بیمارستان. آزمایش گرفتند و تشخیص سرطان خون All دادند. هنوز یک ماه نشده بود که الین را داده بودند به ما. آن هم بعد از دو سال دوندگی و انتظار کشنده. دختر پنج ماهه‌‌ی ریزنقشی که از بدو‌ تولدش توی nicu بستری بود و ندیده مهرش به دل من و سینا نشست. داشتیم برای زندگی دخترمان دست و پا می‌زدیم که سینا به این حال و روز افتاد. دیشب دکترش آب پاکی را ریخت روی دستمان. گفت دیگر امیدی نیست. نمی‌دانم منظورش به نفس‌های سینا بود یا ته‌مانده‌های جان من! استارت که می‌زنم ضبط ماشین هم روشن می‌شود. لب دریا روی صخره‌ها نشسته بودیم. داشتم برای سینا، مرغ سحر می‌خواندم. مثل همیشه صدایم را ضبط کرد: «ساقی گل‌چهره بده آب آتشین..پرده‌ی دلکش بزن ای یار دلنشین...ناله برآر از قفس ای بلبل حزین...کز غم تو،سینه‌ی من پر شرر شد،پر شرر شد، پر شرر شد.» صدای موج می‌پیچد توی اتاقک ماشین. بعد صدای سینا که می‌خندد و می‌گوید:«دخترِ مهتاب، پیش صدای تو قمرم باید لُنگ بندازه» هروقت رنگ‌پریده می‌شدم بهم می‌گفت:«دختر مهتاب». حالا مهتاب بی رنگم افتاده کنج آن اتاق کوفتی و شب‌ و روزم را سیاه کرده. چیزی توی گلویم ورم می‌کند. برمی‌گردم رو به الین. دلم برای چشم‌های نیمه باز و مژه‌های بلندش ضعف می‌رود. شیشه از دستش ول شده و یکی دو قطره شیر از گوشه‌ی لبش آویزان است. اصلا نقطه‌ی عطف زندگی من و سینا همین حادثه‌ی شیرین است. تاریخِ تمام اتفاق‌ها به قبل و بعد آمدنش تقسیم می‌شود. فکر این‌که مجبور باشم الین را پس بدهم دیوانه‌ام می‌کند. زیر لب می‌خوانم:« شعله فکن در قفس ای آه آتشین...دست طبیعت گل عمر مرا مچین...»
اشکم را با آستین پاک می‌کنم. بمیرم هم الین را پس نمی‌دهم. مگر هر بچه‌ای که پدر نداشته باشد از مادر جدایش می‌کنند؟ این چه قانون مسخره‌ایست آخر؟ این‌ها را به مامان هم گفتم. همان روز که یواشکی من را کشید گوشه‌ی سالن بیمارستان. می‌گفت با این وضعیت سینا، بهتر است الین را برگردانم بهزیستی. گفت:« بچه‌ی بی پدر...» خنجر کلمه‌هاش فرو رفت توی قلبم. حرف‌هایی که احتمالا حاصل شور و مشورت بزرگان فامیل بود! چشمم پر شد ولی خندیدم:«مامان الین دخترمه!» «مامان فدات شه، خودت پسش بدی بهتر از اینه که به زور بیان بگیرنش» ‌ خون چکه می‌کرد از تمام روحم. نشستم روی زمین. داشتم مچاله می‌شدم توی خودم ولی سرم را گرفتم بالا:«هنوز دو هفته مونده تا شیش ماه...سینا زنده می‌مونه» دندان‌هام را روی هم فشار می‌دهم:«زنده بمون سینا...بخاطر من و الین طاقت بیار» می‌رسیم. جلوی در بیمارستان پارک می‌کنم. الین را از صندلی عقب برمی‌دارم. بیدار می‌شود و هاج و واج دور و بر را نگاه می‌کند. صورتش را با شال می‌پوشانم و به طرف سالن می‌دوم. گوش‌هایم را تیز می‌کنم. صدای جیغ و ضجه نمی‌آید. یعنی سینا هنوز زیر این سقف بلند نفس می‌کشد. کمی آرام می‌گیرم. منتظر آسانسور نمی‌مانم. تا طبقه‌ی دوم می‌‌دوم. با این‌که ساعت ملاقات نیست ولی از خانواده‌ی خودم و سینا چند نفری توی راهرو هستند. با یک سلام سرسری از زیر سوال‌هایشان در می‌روم. مستقیم می‌روم ایستگاه پرستاری :«می‌خوام برم پیش سینا، با دخترم» پرستار سرش را از روی دفتر دستَکَش بلند می‌کند. چشم‌های سبزش گشاد می‌شود. ابروهای پهنش را می‌دهد بالا:«با بچه شاید...» التماس می‌کنم:«خواهش می‌کنم، خیلی کوتاه» گان می‌پوشم و الین را می‌چسبانم به خودم. در اتاق ایزوله باز می‌شود و تنِ تار و نحیف مردَم توی قاب چشم‌هام نقش می‌بندد. مثل جنین توی خودش جمع شده. چشم‌هایش بسته‌ست. می‌روم کنارش. دم گوش الین نجوا می‌کنم:«الین..‌. بابا» خیره شده به صورت ورم کرده‌ی سینا. خودش را کش می‌دهد طرف پدرش . روی زانو خم می‌شوم تا انگشت‌هایش سر و صورت سینا را لمس کند. اولش کمی می‌ترسد. یک نگاهش به من است یک چشمش به او. دستش را می‌گیرم و می‌کشم روی صورت مهتابی. لپ‌هایش را باد می‌کند و صدایی شبیه گفتن بابا از لب‌های قلوه‌ای اش بیرون می‌آید. بغضم را قورت می‌دهم. با چشم‌های پر، می‌خندم و صورتم را می‌برم جلو:«پاشو ببین دخترت‌و » مردمک‌هایش از پشت پلک بسته تکان می‌خورد. لب می‌زند ولی هیچ کلمه‌ای از شکاف لب‌هاش بیرون نمی‌آید. پیشانی‌اش را می‌بوسم. لای پلک‌هاش باز می‌شود و دوتا سیاره‌ی سیاه روبروی من و الین طلوع می‌کند. لب‌های کبودش کش می‌آید و ترک می‌خورد. چشم‌های بی مژه‌اش از همیشه بی رمق‌تر است. کاش می‌شد زندگی را توی همین لحظه نگه دارم. حتی اگر توی این چهاردیواری منحوس باشد. مهم این است که ما سه تا کنارهم باشیم، سینا بخندد و الین از ذوق، دست و پا بزند. نگاه می‌کند به الین. گردِ نگرانی می‌نشیند روی گردیِ ماه. دستش را می‌گیرم توی دستم:«شناسنامه‌ش‌و گرفتم». دروغی که خودم به شنیدن و باور کردنش محتاج‌ترم. پلکهای سینا باز می‌افتد روی هم. دلهره می‌گیرم. الین سر و صدا راه انداخته و با پشت دست صورتش را می‌مالد. نمی‌دانم بوی مواد ضدعفونی و دارو کلافه‌اش کرده یا بی‌قرار خواب است. پرستار می‌آید تو و اشاره می‌کند برویم بیرون. یک بار دیگر زل می‌زنم به صورت تکیده‌اش. دلم برای آغوشش پر می‌کشد. گونه‌ام را می‌چسبانم به پوست بی‌حالش و نجوا می‌کنم:«همیشه دوست دارم سینا» در پشت سرم بسته می‌شود. مامان می‌آید جلو و الین را از بغلم می‌گیرد:«چطوریه وضعیتش؟» همانطور که گان را درمی‌آورم می‌گویم:«مثل قبل» آهسته می‌پرسد:«ثبت احوال چی شد؟» آه می‌کشم :«میگن دو سه روز دیگه» پلکهایش را فشار می‌دهد روی هم و زیر لب ذکر می‌گوید یا چیزی که نمی‌فهمم. بی‌حوصله می‌گویم:«بگو بقیه برن.خودم هستم. تو هم الین‌و ببر خونه» از این‌که حوصله‌ی تعارف‌ الکی ندارم و در جواب خداحافظی شان لبخند نمی‌زنم عذاب وجدان می‌گیرم. بالاخره می‌روند. پشت در اتاق چمباتمه می‌زنم. سرم را تکیه می‌دهم به دیوار. یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد و راه را برای سیلاب باز می‌کند. خودم را می‌بینم که توی این چندماه به اندازه‌ی هزار سال راه رفته‌ام. الین را می‌بینم که مثل یک شریان شیرین توی عمق جانم جریان دارد. و سینا که آن طرف این در، دارد جان به لبم می‌کند. می‌دانم که طاقت از دست دادن هم‌زمان دونفرشان را ندارم. می‌روم هزار متر بالاتر از زمین. دست‌هایم را باز می‌کنم و می‌پرم. سقوط، تنها چاره‌ی این همه درد بی درمان است. توی هوا معلقم هنوز؛ بی وزن و خاموش. متوجه صدای رفت‌وآمد پرستارها به اتاق سینا می‌شوم. چشمم را باز می‌کنم. تا می‌خواهم چیزی بپرسم گوشی‌ توی کیفم زنگ می‌خورد. از جا بلند می‌شوم.
می‌خواهم گوشی را بردارم دستم می‌خورد به شناسنامه‌ی سینا. با آن‌یکی دست برش می‌دارم. دکمه‌ی سبز را لمس می‌کنم: «سلام خانوم شیدا. از ثبت احوال تماس می‌گیرم» چشمم به در اتاق است که تند تند باز و بسته می‌شود:«در خدمتم» «شناسنامه دخترتون صادر شده. فردا صبح تشریف بیارید تحویل بگیرید» همه‌ی حس‌هایم یک‌جا قیام می‌کنند. میان شوق مادرانه و حسرت عاشقانه گیر می‌افتم. نگاهم بین صفحه گوشی و بی‌تابیِ این در می‌چرخد. گیجم. چشمم سیاهی می‌رود؛ انگار توی یک جزیره‌ی غریب، وسط گرگ و میش صبح، دنبال یک حس امن بگردم. نمی‌دانم این‌ها درحال دویدن هستند یا چشم من دو دو می‌زند. دست می‌گیرم به دیوار. ناخن‌هایم توی جلد سرخ فرو می‌رود. یک توده‌ی تارِ سیاه و سفید از اتاق سینا می‌آید طرفم. دستش را فشار می‌دهد روی شانه ام. انگشت‌هام شل می‌شود. شناسنامه‌ زودتر از خودم پهن می‌شود کف راهرو. 🖋️ مهدیه صالحی 🤍 🖤🤍🖤 🤍🖤🤍🖤 🖤🤍🖤🤍🖤
از این به بعد بنا داریم داستان‌های کوتاه هنرجوهای قلمدار رو تو این صفحه ارسال کنیم. شما هم بخونید و لذت ببرید و با واکنش‌هاتون انگیزه‌ی بیشتری بهشون بدید😍 https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde اینم لینک گروه نقد👆👆👆
همراهان قدیمی حضورتان مانا عزیزانی که تازه به جمع مون پیوستید خیلی خیلی خوش اومدین😍 مطالب جذابمون از دست ندین سنجاق کانال حتما چک کنید🙏 شماباپارت اصلی رمان دعوت‌شدید 📕📗📘📙📔 📎حتما قبل از مطالعه‌ی رمان، چند پیام بالاتر از قسمت اول رو مطالعه کنید. بخش اول داستان https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭24512‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ مطالب رو از دست نده. هم می‌خندی هم کلی اطلاعات روانشناسی یاد می‌گیری😍. بزن رو هشتگ تا کل مطالبش برات بیاد. فهرست مطالب 2👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 داستان حقیقی زنی که شوهرش شکاک بود https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭27453‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🍁💔🍁 داستان حقیقی زنی که شبیه خودت هست https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭17771‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ اگر تاالان رونخوندی بدون که خیلییی ضررکردی!:)اینم لینکش👇 https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭19317‬‬‬‬‬‬‬‬ 🍁💕 داستان کوتاه و حقیقی https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭27429‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ داستان کوتاه و جذاب https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭27794‬‬‬‬‬‬ 💕🍁💕 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌ روزمرگی‌ها و خاطرات بانمک که بیشتر از داستان‌هاش بازدید می‌خوره🙄 بزن رو هشتگ تا مطالبش برات بیاد https://eitaa.com/joinchat/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭773914688‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬Cebfbca‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7170‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ لینک تالار👆👆👆👆👆 لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://daigo.ir/pm/ahmmHX ‼️👆👆👆👆👆👆‼️
💗خدایا شکرت برای تموم روزایی که فکر میکردیم نمیتونیم ازش عبور کنیم، ولی توانستیم! 💗برای تموم لحظه هایی که گفتیم این بار دیگه بار آخره، ولی توانستیم ادامه بدهیم! 💗خدایا شکرت که تو هرچیزی که به دست آوردیم و از دست دادیم، دیدیمت... ✨ 🍃🌿🌼🌿🍃 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━
امشب داستان داریم حول و‌ حوش ساعت ۱۱