eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
303 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
من غلط بکنم تحریم کنم اصلا خودتون رو تو معذوریت قرار ندید تو رو خدا اگه اپل هم شد بگیرید اتفاقا اونجوری بهتره نه که گوشی هی از دستم میوفته؟ سر اون می‌گم چه بهتر که مال اجنبی جماعت باشه و اصلا مرگ بر آمریکا
مجله قلمــداران
خدایا یه کاری کن دمت گرم یه گوشی جور کن برام دوربینش خوب باشه خوش‌دست باشه سگ‌جون باشه چون خودت که
مگر به انگشت جوهری‌ست؟ ما که با این الکترونیکی‌ها رای دادیم و بسیار هم راضی بودیم. شما هم همین را بگو و تمام. الهی به حق علی گوشی هم بخری😊
هدایت شده از مجله قلمــداران
شروع ثبت‌نام نویسندگی برای متقاضیانی که مدت‌هاست منتظرند. لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید @sabtenam_ghalam
🔴فروش ویژه انواع لباس های زنانه با کمترین قیمت ممکن بازار و‌ تنوع بالا😍 🔷مرجوعی و تعویض💯 🔷مستقیم از تولیدی👌 🔷خرید راحت از سایت 🔷ارسال به سراسر کشور 🚛 هر مدل لباسی بخوای اینجا هست از مانتو گرفته تا لباس راحتی🤩 🟣 تا لینک و حذف نکردم سریع عضو کانالش شو تا از تخفیف های آخر هفتشون جا نمونی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1537999137Cb973c5bf69
هفته‌ی سختی رو گذروندم. از یک طرف الودگی هوا و آنفولانزا از طرف دیگر گردن‌درد و سی کیلو سبزی اجباری برا مامان.. بنده‌ی خدا فکر می‌کرد همه جمع می‌شیم به کار و نمی‌فهمیم چی‌شد. زد و زینب هم مریض شد. وقتی مامان تلفنی بهم گفت سبزی خریده و نمی‌دونه حالا چی‌کار کنه روم نشد بهش بگم آخه مادر من! شما که می‌دونی توانت مثل سابق نیست. چرا بدون هماهنگی با ما سفارش دادی.. چون خودش که از سرفه‌های من فهمیده بود حالم بده به اندازه ی کافی صداش ناراحت و مستاصل بود. گفت:«زینب هم مریضه.. کاش نمی‌خریدم. چقدر اشتباه کردم» گفتم:«عیب نداره .. حالا یه کاریش می‌کنیم» ولی فقط خدا از دلم خبر داشت. عزا گرفته بودم با این وضع چطوری برم کمک.. تازه دست تنها! علی هم بدتر از من حالش خوش نبود. سین اول سرفه رو می‌کرد تا ته شاهنامه می‌رفت. دوتا قرص انداختم بالا و یه سلوکسیب هم روش تا گردن درد اذیتم نکنه. شال و کلاه کردم تا خونه‌ی مامان. شکر خدا شوهر زینب، داده‌بود سبزی‌ها رو پاک کنند. دور و بر نه ده شب، سبزی‌های پاک کرده به دستمون رسید. نا نداشتم برم حیاط بشورم. حسین هم که طبق معمول هی غر می‌زد به جون مامان:« آخه کی قورمه می‌خوره که سبزی خریدی؟» حالا خودش اولین نفریه که سر سفره کاسه‌ی قورمه رو خالی می‌کنه‌ها! ولی خب.. به قول خودش، حسینه و غرغراش! مامان که به اندازه‌ی کافی عذاب وجدان داشت گفت:«فاطمه گردنش درد می‌کنه. مریض احوال هم هس. پاشو برو سبزی‌ها رو بشور خیر ببینی» خیرندیده دوباره شروع کرد:«من بشورم؟ مگه من سبزی‌شورم؟ اصلا شما که نمی‌تونی سبزی بشوری چرا باقی بچه‌هاتو به زحمت انداختی؟ اینهمه آدم سبزی آماده می‌گیرن خب شما هم بگیر..من نمی‌شورم. مسخره‌شو درآوردن» علی وسط سرفه‌هاش هی سر تکون می‌داد برام که تحویل بگیر داداشتو! منم تو دلم می‌گفتم تو بدتری😏 یه دهنت رو ببند عزیزم به حسین گفتم و رفتم تو حیاط. شلنگ آب رو انداختم تو لگن سبزی‌ها که علی اومد تو ایوون:«تو چرا داری می‌شوری با این حالت؟» گفتم:«پس کی بشوره؟» اومد شلنگ رو ازم گرفت و با اخم و تخم گفت:«« برو تو.» گفتم:«« نمی‌خوادخودم می‌شورم.» اشاره کرد که تو برو تا حسین تو رودربایستی من بیاد کمک. تو این بکش بکش‌ها حسین سر رسید. با یک‌من عسل نمی‌شد بخوریش! داد زد سرم که:«تو عقل تو‌ سرت نیس؟ مگه دکتر نگفته نباید کار کنی؟ این شوهر عتیقه‌ت هم که پول عملت رو نمی‌ده. پاشو برو خودم می‌شورم» علی شلنگ رو مثل اسلحه گرفت طرفش که:« تو‌ جیب ما رو نزن نمی‌خواد حرص خواهرتو بخوری» حسین کم نیاورد:«برو بچه اعصاب ندارم.. برو تو تا سینه‌پهلوت نیفتاده گردن ما» خلاصه من‌و انداختند تو‌ خونه تا مثلا سبزی‌ها رو بشورند. مامان رو پا بند نبود. هی می‌رفت هی میومد می‌گفت:«این پسره فقط داره آب اسراف می‌کنه. شستن بلد نیست» رفتم ایوون دیدم بله.. حسین یک مشت سبزی از لگن در میاره شلنگ رو می‌گیره روش به علی می‌گه:« حله داداش! تمیزه!» علی می‌گفت:«بابا حسین این پر گِله» پریدم تو حیاط که:«حسین هیچ معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟» مامان از اون‌ور داغ دلش تازه شد:«این کاراش همین‌جوریه. شرتی شرتی کار می‌کنه» حسین شلنگ رو انداخت تو لگن. آب شتک زد بیرون. علی اعتراض کرد که:«هو! خیسمون کردی » حسین گفت :«اصن به من‌چه. طلبکارن از آدم» رفت تو اتاقش. به علی گفتم:«فعلا دست نزن. سبزیش پر از گله. باید خیس بخوره» علی که لرزش گرفته بود گفت پس من می‌رم خونه. من تو دلم یک تو روح خودت و اون معرفتت گفتم و به گرمی بدرقه‌اش کردم. یک ربع بعد با سلام صلوات رفتم سراغ سبزی‌ها. تشت دوم بودم که حسین بیرون اومد. عذاب وجدان بیخ گلوش رو چسبیده بود. اومد کمکم. می‌خواست به همون روش خودش بشوره که جلوش در اومدم و بهش طرز درست شستن سبزی رو یاد دادم. اونم هی تو این فاصله غر غر می‌کرد که «اگه تو هی خودشیرینی نکنی مامان از این کارا نمی‌کنه» بهش گفتم:«آخه تو که داری کمک می‌کنی چرا با غرغر اجرتو زائل می‌کنی» گفت:«من همینم. مدلمه. اصن غر نزنم حس می‌کنم بقیه ازم سواستفاده می‌کنن.» گفتم:«خب مامان طفلی حرص می‌خوره.» در اومد که:« نه بابا! اون سری برا خونه تکونی غر نزدم مامان نگران شده بود که نکنه معتاد شدم.» سبزی‌ها را ریختیم تو پارچه‌ای که رو طناب بسته‌بودیم و رفتیم خونه، دم بخاری. از سرما و دولا راست شدن گردن دردم بیشتر شده بود. دماغم کیپ و سرم درد می‌کرد..غصه‌م شده بود واسه فردا.. حالا اون‌همه سبزی رو باید خرد می‌کردیم و سرخ می‌کردم... ماجرای فرداش رو بعدا می‌نویسم. الان دست و بالم داغونه..
مجله قلمــداران
جشنواره خرمایی هیوا از امروز تا اول ماه مبارک رمضان 🔴روی تمام خرماهای ارگانیک هیوا #هلیله #خاصویی
سلام عزیزان🌺🌱 فقططط ۲ روز مونده تا پایان جشنواره عیدانه هیوا😍😍😍🎉🎉🎉🎉 اگه هنوز نمیدونی چه خبره؛ یه سر به کانال هیوا بزن😌😊 https://eitaa.com/hivahome
توپ خرما کنجدی ؛ بسته عیدانه که روی سفارشات بالای ۱۰ کیلو گذاشته میشه😍😍😍😍🎁🎁🎁🎁🌺🌺🌺
مجله قلمــداران
#مقیمی_لایف هفته‌ی سختی رو گذروندم. از یک طرف الودگی هوا و آنفولانزا از طرف دیگر گردن‌درد و سی کیل
خب بریم سراغ باقی ماجرا! شب رو با نکن این صبح طلوع تموم کردم و آفتاب در نهایت بی‌شرمی در اومد و ما رو انداخت تو معذوریت بلند شدن.‌ از اونجا که مسکن و آدولت‌کلد خورده بودم نا نداشتم از رختخواب بلند شم. وقتی چشم باز کردم دیدم مامان هی با عصا اینور اونور می‌ره و زیر لب چیزی می‌گه. عصبی بود. از اون مدلا که پخ می‌کردی می‌زد زیر گریه. نشستم رو تشک و به زور دماغم رو کشیدم بالا.. کیپ کیپ بود. نفسم بالا نمیومد. تو دماغی گفتم:«سلام چی شده؟» با دست اتاق حسین رو نشون داد که:«هر چی بهش می‌گم برو سبزی‌ها رو بیار تو تا من با دستگاه خرد کنم گوش نمی‌ده» وقتی یاد نصیحت‌های دیشبم افتادم به این نتیجه رسیدم که جدی‌جدی حسین آدم بشو نیست. می‌خوادا ولی نمی‌شه. دکتر هم بردیمش. می‌گن بذارید این روزهای باقیمانده‌ی عمرش تو‌ حال خودش باشه. صبحونه‌ی بی‌مزه‌مو خوردم‌و چند تا از اون فین‌های گوش‌کر کن کردم تا بتونم برم سراغ کارام. طفلی مامان این سری چون کارش بهم گیر بود موقع فین کردنم فحش نداد. همیشه از شدت ناراحتی و‌ چندش تف می‌کنه تو دستمال و یه «مرده‌شور اون فرهنگی رو ببرن که تو قراره با داستان یاد مردم بدی» بارم می‌کنه!😂 انگار تقصیر منه مفم همیشه پره! خلاصه! کجا بودیم؟ آها.. پاشدم رفتم خودم سبزی‌ها رو لگن لگن آوردم خونه تا مامان بریزه تو سبزی‌خرد‌کن. مامان دلش از حسین پر بود:«پسره‌ی بی‌چشم‌و رو تا تو رو می‌بینه خودش‌و می‌کشه کنار.. این دختره هم که از وقتی شوهر کرده مدام مریضه. الان خانواده‌ی شوهرش فکر می‌کنن ما دختر مریض دادیم بهشون! نمی‌دونم چشم نظره چیه؟ چه غلطی کردم سبزی سفارش دادم. یه بار نشد من از این کارا کنم همه با من همراه باشن. خدا هیشکی رو زمین‌گیر نکنه. مگه من تا دو سال پیش محتاج شماها بودم؟ خودم تنهایی سی کیلو سبزی می‌خریدم پاک می‌کردم سرخ می‌کردم.. تازه بسته بسته می‌دادم بهتون!» راست می‌گفت بنده‌خدا... سبزی و پیازداغ و خمیر فلافل و شوید و نعنا و بادمجون‌کبابی هممون با مامان تأمین بود.. هنوزم هست.. به ما هم رو نمی‌زد. یهو زنگ‌ می‌زدیم حالش رو بپرسیم که می‌گفت:«« آره سبزی خریدم شستم..» از هیچ‌کس توقع کمک نداشت. دلم سوخت.. با خودم گفتم یعنی مامان چندبار تو اون شرایط خودش رو می‌خورده که چرا بچه‌هام نمیان کمکم؟ چرا ما اینقدر بی‌انصاف بودیم؟ گفتم:«بابا غصه نخور. تو اصلا چی‌کار داری به حسین؟ من هستم دیگه.» بغض کرد که :«آخه تو با این وضعت؟» با خنده گفتم:« دو تا چپر چلاغ افتادیم تنگ هم. یجور ردیفش می‌کنیم» دم ظهر زینب زنگ زد. با خوشحالی برداشتم. گفتم لابد می‌خواد بیاد کمک. از سبزی پرسید. مامان بهش گفت:« فاطمه شسته. الانم حالش خوب نیس. اگه بهتری پاشو بیا کمکش. گناه داره» زینب ولی هنوز تب داشت. می‌گفت نا نداره بیاد. مامان با ناامیدی شروع کرد سبزی‌ها رو‌ کم‌کم ریخت تو دستگاه.. یک‌هو دستگاه خاموش شد!😣 هی اینور اون‌ور کردیم. حسین آچار پیچ‌گوشتی آورد. درست شد ولی سبزی‌ها رو ریش می‌کرد. حسین از اینور غر می‌زد:«همین‌و می‌خواستی؟» مامان از اون‌ور جواب می‌داد:« از بس که تو نه آوردی تو‌ کار» دیگه کم مونده بود مامان گریه‌اش بگیره. من گفتم:«بابا نهایت خودمون خردش می‌کنیم حرص خوردن نداره که» مامان ولی می‌دونست لاف می‌زنم. نه من بلد بودم نه خودش دست و بال داشت. ساعت نزدیک دو بود. کلی سبزی خرد نشده تو آشپزخونه نگامون می‌کرد. مامان بغ کرده بود زو صندلی‌. منم یه سری سبزی دیگه رو که دوباره سفارش داده بودیم می‌شستم. زنگ‌ خونه زده شد. در و وا کردیم دیدیم زینبه😃 یعنی از فرط خوشحالی دلم می‌خواست بغلش کنم. طفلی دلش طاقت نیاورده بود با همون حالش اومده بود کمک. تا اومد انگار همه‌چی اسون شد. به قول مامان قدمش سبکه. یکهو سبزی خرد‌کن درست شد. آشپزخونه جمع شد. سبزی‌ها رو ریختیم تو تشت و گذاشتیم رو شعله ‌های حیاط و با هم حرف زدیم و هم زدیم... کاری که فکر می‌کردیم تا یک شب طول بکشه پنج و نیم شش غروب تموم شد! محمدمهدی برامون چای دم کرد و علی با یک جعبه کیک اومد خونه.. نشستیم کنار هم تو ایوون. جاتون خالی چای خوردیم و کیک. مونده بود بسته‌بندی سبزی‌ها و شستن تشت‌ها که همیشه کار حسینه. زینب نماز مغرب رو‌ خوند و رفت خونه. منم رفتم شستنی‌ها رو شستم و خونه رو‌ جارو کردم تا مثلا وقتی برگشتم خونه کاری نمونده باشه. ولی نمی‌دونم چرا یک‌دفعه بدنم خالی کرد. بوی سبزی رفته بود تو سینوسام و اوضاعم بی‌ریخت‌تر شد. کت و کولم هم اینقدر درد می‌کرد که نمی‌تونستم دستم رو ببرم بالا.. سرم از درد داشت می‌ترکید.. علی شبونه رفت برام منتول و اسپری بینی خرید. دلم نمی‌خواست مامان بدونه حالم چقدر بده. ولی چاره‌ای نداشتم جز اینکه بمونم همونجا. چون واقعاً پاهام نمی‌کشید برم خونه.
مجله قلمــداران
#مقیمی_لایف هفته‌ی سختی رو گذروندم. از یک طرف الودگی هوا و آنفولانزا از طرف دیگر گردن‌درد و سی کیل
خلاصه که الان کمی بهترم. ولی یه چیزی رو فهمیدم.. اونم اینه که آدم‌ها از کار خسته نمی‌شن! آدم‌ها از اینکه تنهایی کار کنند و کسی ازشون قدردانی نکنه خسته می‌شن.. شاید اگه روز اول حسین جای غرغر به مامان می‌گفت من هستم غمت نباشه.. یا اگه زینب می‌گفت منم حالم خوب نیس ولی با هم از پسش برمیایم اینقدر کارها گره نمی‌خورد و سخت نمی‌شد. نمی‌دونم.. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم دلیل کم‌طاقتی و غر زدن‌های ما، عملکرد گذشته‌ی مادرهامونه.. شاید اگر از اول به ماها مسئولیت می‌دادند، هیچ‌کدوم این کارها برامون سنگین نمیومد! نظر تو‌ چیه؟
ولی سوای شوخی حسین قلب خیلی مهربونی داره و هر کمکی از دستش بر بیاد انجام میده. منتها بعضی وقتا غر میزنه دیگه😄 آخ راست می‌گی. واقعاً چقدر کیف می‌داد
آره.. واقعا مامان برای ما بیش از توانش مایه گذاشت.. و ما اونجور که باید قدردان نبودیم و نیستیم..
هدایت شده از مجله قلمــداران
شروع ثبت‌نام نویسندگی برای متقاضیانی که مدت‌هاست منتظرند. لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید @sabtenam_ghalam
مجله قلمــداران
#توجه #توجه شروع ثبت‌نام نویسندگی برای متقاضیانی که مدت‌هاست منتظرند. لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پ
دیگه داره مهلت ثبت نام تموم میشه‌ها جا نمونی بعد بیای پی وی التماس که ندیدم! خدایی این سری از اول ماه شروع کردم به تبلیغ پس زودتر اقدام کنید چون ظرفیت تکمیل شه دیگه ثبت نام نداریم تا چند ماه دیگه
مجله قلمــداران
#برای_غزه #مقیمی_نوشت
تلویزیون روشن بود. داشتیم شام می‌خوردیم. یک تصنیف غمگین عربی پخش می‌شد که سرم را گرفتم بالا. مردی با سرو صورت زخمی طفل معصوم خردسالی را بغل گرفته بود و توی راهروی بیمارستان می‌دوید.. میان تصنیف صدای ضجه‌ی مرد بلند بود. زیرنویس را خواندم:«بلند شو بابا.. چشم‌هاتو وا‌ کن پدر اینجاست» و دوربین بی‌رحمانه ایستاد مقابل جسد بی‌جان بچه... لقمه تو گلویم ماند.. امروز هم همین‌طور.. شک ندارم فردا و پس‌فردا نیز نمی‌توانم غذا بخورم. یا حتی بلند بلند بخندم.. بلند بلند چرا؟ اصلا مگر تو این چند سال صدای خنده‌ی بلندمان را کسی شنیده؟ کی از ته دل شاد است که من باشم؟ ولی جوری شده که لبخند زدن هم شده مایه‌ی شرمساری... دوست ندارم شعار بدهم.. حرف‌ گنده‌تر از دهان زدن هم مال من نیست.. ولی به خداوندی خدا شرم دارم شکم سیر از سر سفره بلند شوم وقتی که می‌دانم شما گوشه‌ای از این زمین گرسنه و خسته و ناامید نشسته‌اید به انتظار.. به انتظار مرگ یا آزادی؛ که به عقیده‌ی من هر دو اَش طعم رهایی می‌دهد! چطور برای خریدن سقف بالای‌سر رو به خدا بزنم وقتی که شما هر شب چشم دوختید به سقف نیمه‌خراب اردوگاه‌ها و می‌ترسید یکی از ستاره‌ها حرکت کند و صاف بیفتد وسط خانواده‌‌های نصفه‌نیمه‌اتان.. چطور از گرانی مرغ و گوشت بنالم وقتی تو و بچه‌های قد و نیم‌قدت بوی بره‌ای که صهیون‌ها لب مرز کباب کرده‌اند به دماغتان می‌خورد و از گرسنگی آستین گاز می‌زنید؟ حالم به هم می‌خورد از اینکه این جمله‌ی تکراری و کلیشه‌ای خدا را شکر که ما امنیت داریم را بگویم ولی رفیق ندیده‌ی من؛ کاش شما هم مثل ما امنیت داشتید.. یا کاش این تصاویری که از شما پخش می‌شود همه فتوشاپ باشد! هوش مصنوعی باشد! کاش جای اینکه فقط اینجا بنشینم و موقع خوردن غذا به لقمه‌هام خیره شوم کاری از دستم برمی‌آمد.. ولی من کوچک‌تر و حقیرتر از آنی هستم که فکرش را می‌کنی! من فقط بلدم اینجا آهسته اشک بریزم و دعا کنم! اینها را یک عده روز عاشورا هم بلد بودند! کاش دو بال داشتم و پر می‌زدم تا غزه.. زیر بال‌هام برایت چند لقمه ناگت شام امشبم را قایم می‌کردم با چند بطری آب! ولی اینها همه مال فیلم‌های مارول است! من خیلی هنر کنم بتوانم جلوی خودم را بگیرم تا حقیقت غزه را انکار نکنم.. منظورم را که می‌فهمی؟ نمی‌فهمی؟ چطور بگویم.. امشب داشتم با خودم فکر می‌کردم غمت زیادی سنگین است. شاید بهتر باشد خودم را بزنم به آن راه.. چمی‌دانم.. مثلا اخبار که نشانت داد شبکه را عوض کنم.. از گروه‌های سیاسی بزنم بیرون.. بروم با بچه‌ها بگردم. موزیک گوش کنم. بخندم.. و تو را بسپارم به خدا.. چون کاری از دستم بر نمی‌آید و به هرحال زندگی ادامه دارد.. می‌دانم.. واقعاً خجالت‌آور است.. ولی باور کن غمت دارد کم‌کم.. ذره ذره جانم را می‌گیرد.. قربان سرت بروم، تو بگو من چه‌کار کنم؟ چه کار کنم وقتی کاری از دستم برنمی‌آید؟ چه کار کنم وقتی قدرت ندارم اسراییل را با خاک یکسان کنم یا برایت غذا بفرستم؟😭😭 اصلاً من نه؛ تو اگر به جای من بودی چه‌کار می‌کردی؟ تو بگو من چه‌ کنم؟ بگو چه کار کنم؟؟😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•ویدئو یک: توضیحات حجت الاسلام شاندیزی (مسوول گروه فرهنگی شهیدالقدس) در مورد پویش کمک به غزه. • ویدئو دو: الحمدلله مهربانی‌های شما عزیزان به غزه رسید و توسط دوستان جهادی‌مان در غزه «گروه جهادی الباقیات الصالحات» بسته های غذایی تهیه و توزیع شد... 📣 این پویش همچنان ادامه دارد... سفیر پویش کمک به غزه باشیم... شماره کارت برای کمک به این پویش
5029087001597700
اگر سوالی بود میتوانید به این آیدی پیام دهید : @a_balllll 🇵🇸@Shahideqods
هدایت شده از کانال حسین دارابی
مردم غزه در فشار زیادی هستن. مجموعه شهید القدس از راه‌هایی که وجود داره آذوقه و مواد غذایی برای غزه ارسال میکنه. گرسنگی واقعا اونجا مردم رو اذیت میکنه، روی شماره کارت کلیک کنید و درحد توانتون واریز کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۹ توصیه فوق العاده برای مهمانانِ ویژه ماه خدا از مرحوم آیت الله کشمیری انتشار حداکثری با شما✌️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━
هدایت شده از مجله قلمــداران
شروع ثبت‌نام نویسندگی برای متقاضیانی که مدت‌هاست منتظرند. لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید @sabtenam_ghalam
هدایت شده از مجله قلمــداران
دیگه داره مهلت ثبت نام تموم میشه‌ها جا نمونی بعد بیای پی وی التماس که ندیدم! خدایی این سری از اول ماه شروع کردم به تبلیغ پس زودتر اقدام کنید چون ظرفیت تکمیل شه دیگه ثبت نام نداریم تا چند ماه دیگه
خیلی التماس دعا❤️
حلما رو بیدار کردم برا سحری. بهش می‌گم نیت کن. می‌گه:«چشم» می‌گم:« از امروز باید حواست رو جمع کنی دروغ نگی، تهمت نزنی، نمازهات رو اول وقت بخونی، با داداشت دعوا نکنی و ...» چشم‌هاش رو درشت می‌کنه که:«واقعا همه‌ی اینا رو باید انجام بدم؟» می‌گم بله تازه حتما هم بعد غذا خوب دندونات رو مسواک بزن.» از مسواک متنفره. می‌گه:«این دیگه دل‌بخواهیه..نگید که آدابشه» می‌گم:«از شانست این هم آدابشه.» می‌پرسه:«چرا» «می‌گم تا ذره‌ای غذا لای دندونات نباشه و دهنت خوشبو شه» مسواک رو با غرولند برمی‌داره می‌گه:«اووو چقدر قر و فر داره این ماه رمضون! بیخود نیس شیطون سر می‌ذاره به بیابون»😂 ؟🥺