#خدایا_شکر_که_جلسه_دعوت_شدم
قرار جلسه را گذاشتهاند ساعت 14،
دعوتنامه اداری هنوز نرسیده و در واقع مجوز شرکت در جلسه را ندارم اما چون میدانم که توی راه مانده، بارم را میگذارم روی کولم و رفاقتی عازم جلسه میشوم. کارم در اداره طول کشیده و زمان لازم را برای بهموقع رسیدن ندارم. ظهر است و شلوغ و فاصله میدان تلویزیون تا خیابان خسروی از یک مسیر پرترافیک میگذرد. نرمافزار نشان را روشن میکنم، پیشنهادش بزرگراه #سردار_سلیمانی است. نشان میگوید 12 دقیقه دیگر میرسم و این یعنی تأخیر نخواهم داشت. حرکت میکنم و چون سرعتم را بیشتر میکنم زودتر از نرمافزار به پارکینگ خسروی میرسم. همه چیز خوب پیش رفته است. طبقه دوم پارکینگ تا ورودی خسروی را تقریبا میدوم. به خیابان که میرسم #دخترک را در پیادهرو میبینم. حداکثر 15 ساله است، یک "کلاهخنگی" از آنها که پشتشان آویزان است، به جای روسری سرش کرده و آرایش نصفه نیمه هم دارد.
مضطربانه در پیادهرو رفت و برگشت میکند در یک خط دو تا سه متری، میخواهم عبور کنم اما یک حس مادرانه متوقفم میکند. دخترم مشکلی هست؟ میتوانم کمکی کنم؟ کمی نگاه میکند و چیزی نمیگوید، تردیدش را حس میکنم.
دست روی کتفش میگذارم و میگویم من اینجا جلسه دارم احساس کردم نگرانی، اگر کاری از من برمیآید بگو، جای دختر خودم... ناگهان دستم را میگیرد، خانوم من با کسی اینجا قرار گذاشتم که تابحال او را ندیدم، ما در #اینستا با هم آشنا شدیم و او گفت که دوست دارد مرا ببیند -قلبم میلرزد- چندساله است؟... 28 ساله... اسمش حمید است... چرا ترسیدی؟... چون اولین بار است با یک غریبه قرار گذاشتهام... دستانش علنا دارند میلرزند... بغض گلویم را فشار میدهد... میگویم من هم جای تو بودم میترسیدم، میخواهی برگردی؟ میگوید بله... برایت تاکسی بگیرم؟... نههه با اتوبوس برمیگردم ... صفحه اسنپ را باز میکنم، آدرس خانهاش را میزنم، از خیابان جانباز آمده است چهارراه خسروی، دخترک 15 ساله... آن هم برای یک ملاقات #ترسناک که در تصوراتش یک قرار #عاشقانه بوده است!
صبر میکنم، ماشین فورا میرسد، بغلش میکنم و در گوشش میگویم محبتی که در اینستا ایجاد میشود نور ندارد، آرزو میکنم محبتی نصیبت شود که دلت را روشن کند. چشمان هردویمان خیس شده است، دخترک سوار میشود و من تا جلسه که حوالی #بابالجواد علیهالسلام است میدوم و آنجا که میرسم، دخترک را به خود آقا میسپارم.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann