eitaa logo
قلمزن
522 دنبال‌کننده
729 عکس
137 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
هناس را در جشنواره نشد که ببینم و حسرت دیدنش به دلم مانده بود اما توفیق شد تا در رکاب بیست و چند دختر نوجوان من هم بشوم تماشاگر این فیلم و و ... فیلم می‌توانست کامل‌تر باشد، می‌توانست گویاتر باشد می‌توانست ابعاد بیشتری داشته باشد می‌توانست به خیلی چیزهایی که در ذهن داریم بپردازد و می‌توانست برخی موضوعات ابتر مانند کاراکترهای منفی یا دشمن را شفاف‌تر معرفی کند، اما من با نداشته‌هایش کاری ندارم همیشه گفته‌ام همین که یک فیلم وجود مخاطب را چنگ بزند و آنقدر اثر بگذارد که تا چند روز برایت بماند و نرود، کافیست برای آنکه فیلم خوبی باشد، باقی موارد می‌ماند برای منتقدین و جمع‌های تخصصی که فیلم را می‌بینند برای آنکه نقدش کنند... هناس را خوب‌تر دریافت می‌کنید اگر ازین دست خانواده‌ها را دورواطراف خود چشیده باشید، خانواده‌های دانشمندطور که هم اصالت دارند هم باکلاسند، اصلا گفتگوهای درون خانه‌شان هم نوع دیگریست، نخبه هستند و برای دانش و شغل و تخصص‌شان احترام و اولویت ویژه قائل هستند، اگر اینها را دیده باشید، از هناس تعجب نمی‌کنید، هناس روایت به اوج رسیدن یک خانواده از این سنخ و جنس و حیث است، هناس حتی وقت گره‌ها و چالش‌ها و تقابل‌ها و بغض و قبض‌هایش، روایت‌گر عاشقانه‌های یک زندگیست، یک زندگی که زن در آن یک قهرمان عجیب و دور از ذهن و مبارز نیست که یک زن است، زنی که جان می‌کَنَد تا خانواده برایش بماند، تا مردش، مرد دانشمندش آسیب نبیند، زنی که از آرمان فردی به آرمان اجتماعی می‌رسد و با بازی تحسین‌برانگیز همانی دریافت می‌شود که باید بشود. وقتی کنار بچه‌ها فیلم را دیدم با خودم فکر میکردم که واقعا تمرکز و توجه آنها روی کدام وجه فیلم خواهد بود، فیلم که تمام شد با چندنفرشان گفتگو کردم، از بهترین‌ سکانس فیلم پرسیدم و اینکه اگر صاحب فیلم بودند، کجایش را چه تغییری می‌دادند، بچه‌ها بزرگتر از آنچه تصور می‌کردم، بودند، آنها نقطه عطف فیلم را گرفته بودند، نقطه تصمیم‌گیری، و این مسرت‌بخش بود برای من که دل‌نگران تعابیر سطحی این نسل بودم، الحمدلله... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
قرار جلسه را گذاشته‌اند ساعت 14، دعوتنامه اداری هنوز نرسیده و در واقع مجوز شرکت در جلسه را ندارم اما چون میدانم که توی راه مانده، بارم را می‌گذارم روی کولم و رفاقتی عازم جلسه می‌شوم. کارم در اداره طول کشیده و زمان لازم را برای به‌موقع رسیدن ندارم. ظهر است و شلوغ و فاصله میدان تلویزیون تا خیابان خسروی از یک مسیر پرترافیک می‌گذرد. نرم‌افزار نشان را روشن می‌کنم، پیشنهادش بزرگراه است. نشان می‌گوید 12 دقیقه دیگر میرسم و این یعنی تأخیر نخواهم داشت. حرکت میکنم و چون سرعتم را بیشتر میکنم زودتر از نرم‌افزار به پارکینگ خسروی می‌رسم. همه چیز خوب پیش رفته است. طبقه دوم پارکینگ تا ورودی خسروی را تقریبا می‌دوم. به خیابان که می‌رسم را در پیاده‌رو می‌بینم. حداکثر 15 ساله است، یک "کلاه‌خنگی" از آنها که پشتشان آویزان است، به جای روسری سرش کرده و آرایش نصفه نیمه هم دارد. مضطربانه در پیاده‌رو رفت و برگشت می‌کند در یک خط دو تا سه متری، می‌خواهم عبور کنم اما یک حس مادرانه متوقفم می‌کند. دخترم مشکلی هست؟ میتوانم کمکی کنم؟ کمی نگاه می‌کند و چیزی نمی‌گوید، تردیدش را حس میکنم. دست روی کتفش می‌گذارم و می‌گویم من اینجا جلسه دارم احساس کردم نگرانی، اگر کاری از من برمی‌آید بگو، جای دختر خودم... ناگهان دستم را میگیرد، خانوم من با کسی اینجا قرار گذاشتم که تابحال او را ندیدم، ما در با هم آشنا شدیم و او گفت که دوست دارد مرا ببیند -قلبم می‌لرزد- چندساله است؟... 28 ساله... اسمش حمید است... چرا ترسیدی؟... چون اولین بار است با یک غریبه قرار گذاشته‌ام... دستانش علنا دارند می‌لرزند... بغض گلویم را فشار می‌دهد... می‌گویم من هم جای تو بودم میترسیدم، میخواهی برگردی؟ می‌گوید بله... برایت تاکسی بگیرم؟... نههه با اتوبوس برمی‌گردم ... صفحه اسنپ را باز میکنم، آدرس خانه‌اش را میزنم، از خیابان جانباز آمده است چهارراه خسروی، دخترک 15 ساله... آن هم برای یک ملاقات که در تصوراتش یک قرار بوده است! صبر میکنم، ماشین فورا می‌رسد، بغلش میکنم و در گوشش می‌گویم محبتی که در اینستا ایجاد می‌شود نور ندارد، آرزو میکنم محبتی نصیبت شود که دلت را روشن کند. چشمان هردویمان خیس شده است، دخترک سوار می‌شود و من تا جلسه که حوالی علیه‌السلام است می‌دوم و آنجا که میرسم، دخترک را به خود آقا می‌سپارم. ف. حاجی وثوق @ghalamzann