eitaa logo
قلمزن
522 دنبال‌کننده
731 عکس
138 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز در برنامه «تا آسمان» شبکه خراسان رضوی یکی از بهترین‌ کارشناسان در موضوع آقای دکتر ساعت ۱۱:۴۵ پنجشنبه ۱۵ اردیبهشت ارسال نظرات وسوالات: پیامک 30000625 @ghalamzann
ظلمت نفسی و تجرّأت بجهلی بجهلی بجهلی... @ghalamzann
وارد مسجد که می‌شوم روی پله ها نشسته‌اند، می‌دوند و می‌آیند و یکی به کنایه که با گلایه در آمیخته است می‌گوید "اع مسجد هم میاین خانوم؟" کم نمی‌آورم و به خنده می‌گویم "رد می‌شدم گفتم سری بزنم" آن یکی می‌گوید "امام علی رو که شهید کردند یکی گفت مگه علی نماز می‌خونده؟!..." بچه ها ربط حرفش را احتمالا نمی‌فهمند خودم و خودش به ربط معنادار کلامش که نشان می‌دهد بزرگ شده، می‌خندیم... یکی می‌گوید" خانوم میدونید زهرا چه خوابی دیده؟!" آن یکی می‌گوید" زشته نگووو" اما بقیه دوست دارند گفته شود، دخترک که هنوز نوجوانی‌اش پر نشده و رنگ کمرنگی به صورتش و لب‌هایش مالیده که دوست بفهم و دشمن نفهم باشد، جیغ کوچکی می‌کشد و با هیجان می‌گوید "وااای خانوم اگه بدونین چه خوابی دیدم" و بچه‌ها که معلوم است یک بار شنیده‌اند جیغ می‌کشند که "دوباره بگووو..." حالا من را کنار خودشان نشانده‌اند و دخترک دارد با هیجان از خوابش می‌گوید که عروس شده و داماد یکی از پسرهای محله است که اسمش را هم می‌گوید ! و لباس سفیدش آنقدر زیبا بوده که دامنش روی زمین محله کشیده می‌شده و دخترهای دیگر برایش قند می‌سابیدند و به او حسودی می‌کردند! حالا صورتش گل انداخته و از شدت هیجان نمی‌تواند خوب توصیف کند، هرچندجمله همه جیغ می‌کشند و از خنده ریسه می‌روند، یک جایی هم می‌زند توی سر کناری‌اش که "تو نمیذاشتی بله رو بگم و هی میگفتی عروس رفته گل بچینه"... بچه‌ها مسجد را روی سرشان گذاشته‌اند، دخترکانی که بزرگشان به سختی 13 ساله می‌شود و این حکایت دخترها بوده از نسل‌های مادربزرگ‌ها تا به امروز که از عروس شدن و لباس عروس پوشیدن دلشان غنج برود و برای هم تعریف کنند، با خنده‌هایشان همراه می‌شوم و گه‌گداری یک ورود مادرانه که فرعی نروند و مثلا کوچکترها را لحاظ کرده باشند و کاش ما مادرها حواسمان باشد که بچه هرجایی می‌تواند در معرض چیزی قرار بگیرد که نباید... کاش فکر نکنیم اگر در مسجد هستیم دیگر شرایط امن است و می‌توانیم حواسمان را از بچه‌ها برداریم،برای بچه‌ها در هر مکانی، مدرسه یا پارک یا مسجد یا جمع فامیل یا هر جای دیگر، همواره خطر محسوب می‌شوند، یک کاملا جدی، حواسمان باشد که خردسال و کودک و نوجوان نمی‌توانند دوستان امنی برای یکدیگر باشند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
بالاخره "دیدن این فیلم جرم است" را دیدیم، چرا اینهمه دیر، بماند! فیلم تمام شده و خیلی وقت است هنوز دارد اشک می‌ریزد، نمی‌توانیم آرامش کنیم و حق دارد، این فیلم چرا ساخته شده نمی‌دانم، هدف سیاسی‌اش که و چه بوده، باز هم نمی‌دانم اما همه‌ی امید یک نوجوان و جوان را ناامید می‌کند، همه‌ی ایمان و اعتقادش را به آنچه برایش می‌دود، از او می‌گیرد، چرا برای این فیلم اینهمه تبلیغ شد؟ چرا همه‌ی بچه‌ها را همه‌ی مجموعه‌ها جمع کردند و بردند سینما و فیلم را نشانشان دادند؟! من که فیلم را ندیده بودم اما تا می‌شد به بزرگترها می‌گفتم برای بچه‌ها مناسب نیست، اما عین یک تکلیف انشاء‌شده هرجا که دیدم بچه‌هایشان را برده بودند، چرا؟! آیا بزرگترها می‌دانستند در این فیلم چه اتفاقی می‌افتد؟! بمیرم برای معصومیت دخترها که وقتی برگشته بودند هی می‌نوشتند ما نفهمیدیم چرا همه با هم دعوا می‌کردند، همه ایرانی بودند که... و انبوه سوالاتی که منِ فیلم‌ندیده نمی‌دانستم باید چه بگویم! اصلا این فیلم می‌خواهد چه بگوید؟ نه اینکه نفهمیده باشم اما من، به عنوان یک شهروند این مملکت سوال دارم از مجموعه و آدمهایی که پشت ساخت این فیلم بودند، چرا ساختید؟ با چه هدفی؟ کدام لجن را خواستید نشان دهید؟ کدام تعفن را خواستید هم بزنید؟! آدم خوب‌های مملکت را که فقط سه چهارنفر بودند نشان دادید، دم شما گرم، اما یادتان بماند رسالت شما اینطور ادا نمی‌شود که حال جوان جامعه را آنقدر بگیرید که اعتماد و یقین و امیدش را به نابودی بکشانید، من این فیلم را یک بازی سیاسی میدانم و برخلاف خیلی‌ها اصلا قبول ندارم که آژانس شیشه‌ای دو باشد، حتی اگر چهارتا سکانس شبیه به هم داشته باشند، و یک سوال اساسی: به یک تسویه حساب سیاسی به چه قیمتی می‌شود مجوز اکران داد؟! ف. حاجی وثوق @ghalamzann
پست احتمالا موقت: با همه‌ی ارادتی که به این اثر دارم و جایی که بین بچه‌ها باز کرده و حس و حال خوبی که به وجود می‌آورد، اما با اجازه‌ی همه‌ی طرفداران و تولیدکننده کار، یک سوال دارم، چرا یک کودک دهه‌ی نودی باید خودش را نسل بداند؟! ف. حاجی وثوق @ghalamzann
قلمزن
پست احتمالا موقت: #سلام_فرمانده با همه‌ی ارادتی که به این اثر دارم و جایی که بین بچه‌ها باز کرده و
بسیار ممنونم از دوستانی که بدون تضعیف کار و با حفظ احترام به کار، اونچه دریافت کردند، ارسال می‌کنند 🌸 @ghalamzann
به کسی ندارم الفت به جهانیان مگر تو اگرم تو هم برانی سر بی‌کسی سلامت... @ghalamzann
قلمزن
به کسی ندارم الفت به جهانیان مگر تو اگرم تو هم برانی سر بی‌کسی سلامت... @ghalamzann
اینجا کسی به عاشقی ما محل نداد تنها تو بوده‌ای که محل داده‌ای به ما... @ghalamzann
قلمزن
به کسی ندارم الفت به جهانیان مگر تو اگرم تو هم برانی سر بی‌کسی سلامت... @ghalamzann
دوری ز تو خسارت ما را زیاد کرد راضی مشو که بیشتر از این ضرر کنیم @ghalamzann
سلامِ نماز مغرب را که می‌گویم یک جفت دست از پشت می‌آیند و روی چشمانم را می‌گیرند، دست‌هایش را می‌شناسم،اسمش را که می‌گویم دستانش را حلقه می‌کند و خودش را می‌چسباند، وسط صف نمازیم و باید بی‌صدا ادامه دهیم، دستش را می‌گیرم و به راهرو می‌رویم، می‌گوید در کوچه‌ با خدا حرف زدم و بعد آمدم، می‌گویم با خدا چه میگفتی؟ انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید گفتم اگر خانوم امشب نیاید... می‌خندم و می‌گویم برای خدا خط و نشان کشیدی؟! می‌گوید بله، خط و نشان کشیدم، می‌گویم خب حالا که با همیم پس خداراشکر، می‌گوید دفترم را آورده ام تا نوشته‌ی جدیدم را بخوانم، با شوق گوش می‌کنم، یاد داستانک نوشتن‌هایش بخیر که اوایل کرونا شروع کرد و هرروز برایم می‌فرستاد، خوب می‌نویسد و بااحساس هم می‌خواند، از نوشته‌اش تعریف می‌کنم، دفترش را می‌بندد و با نگرانی میگوید، الان میخواهید نماز عشارا فرادا بخوانید و بروید؟ این را از شب‌های سال گذشته به یاد داشت که عجله داشتم و فقط مغرب را جماعت می‌خواندم، می‌گویم نه، جماعت می‌خوانم، ذوق می‌کند و کنارم می‌نشیند، نماز که تمام می‌شود راهی می‌شوم اصرار می‌کند بمانم بغض می‌کند و باز همان حال همیشگی، برایش می‌گویم که بیرون منتظرم هستند و باید بروم... هنوز نرسیدم که پیامش می‌آید و شاکی است و میگوید فقط 15 دقیقه بودید، برایش مینویسم یادت باشد طول زمان مهم نیست و برایش از عرض و عمق زمان می‌گویم و اینکه گاهی چنددقیقه با هم بودن آنقدر حال آدم را خوب می‌کند که ساعتها نمی‌کنند و من در همین چنددقیقه با تو حال خوب دریافت کردم، حالش انگار بهتر می‌شود و می‌گوید تابحال به عرض و عمق زمان فکر نکرده بودم... نوجوان نیازمند توجه است، نیازمند همدلی، نیازمند همزبانی، کافیست مطمئن شود که کلامش، فکرش، خنده‌اش، اندوهش، دلتنگی‌اش برایت قابل ادراک و احترام است، آنوقت هرخدایی را که بگویی، بنده می‌شود. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
خادم با لهجه غلیظ عراقی‌اش فریاد می‌زند جماعت... و مردم را به نماز جماعت دعوت می‌کند، زن می‌آید و دخترک نوجوانش را کنارم می‌نشاند، دخترک از آن‌هایی‌ست که مردم می‌گویند عقب‌مانده ذهنی، لباس مندرسی پوشیده است و نشسته و دارد می‌خندد، زن می‌گوید او نماز نمی‌خواند، به خنده‌های دخترک می‌خندم و او ذوق می‌کند، زن صورت عجیبی دارد، سه چهارم صورت مانند یک برآمدگی عجیب و سیاه بالا آمده، چشمانش میان این سیاهی به سرخی می‌زنند، گویی یک غده بزرگ زیر صورتش نهفته باشد، انگشتان دستش کمتر از استاندارد ما آدم‌هاست و همان که هست شکلی متورم دارد، نمی‌دانم کریه‌المنظر به این صورت می‌گویند یا نه... اما می‌تواند حتی ترسناک باشد که نیست، می‌توانم از نگاه کردن پرهیز کنم که نمیکنم، در چهره زن، همین چهره عجیب که می‌تواند چندش‌آور باشد، حسی وجود دارد که دوستش دارم، نیمه‌ی مدرنم می‌پرسد این زن و فرزندش از کدام نعمت الهی بهره برده‌اند و من از کدام نعمت بی‌بهره مانده‌ام... دوربین حرم روی کرین حرکت می‌کند، زن با هیجان بلند می‌شود و می‌ایستد و دست تکان می‌دهد تا دوربین تصویرش را بگیرد، بعد می‌نشیند و به من می‌گوید اینکار را کردم که بخندی، شوخی بود... می‌خندم و بغض بیشتر فشارم می‌دهد! می‌گویم می‌شود برای بیماری‌ام دعا کنی؟! با تعجب به چهره‌ سالمم نگاه می‌کند و می‌گوید بیماری‌ات چیست؟! می‌گویم صعب العلاج است، از کسی کاری برنمی‌آید فقط خود آقا باید شفا بدهد، چشمانش اشکی می‌شوند، انگشتان کج و کوله‌اش را روی دستم می‌گذارد و می‌گوید شفا می‌گیری و به سمت آقا اشاره می‌کند و می‌گوید به همین ابالفضل شفا میگیری... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
جاده را به سمت روستای موردنظر بالا می‌رویم، روستایی که مدتی‌ست توسط دوستان اهل خیر دارد توانمند می‌شود، اشتغال‌زایی با تهیه دارقالی اتفاق افتاده است، برایشان مرغ و خروس خریده‌اند تا تخم‌مرغ داشته باشند، برای دام‌شان علوفه تهیه کرده‌اند تا زمین‌گیر نشوند و کارهای خوب دیگر که نور امید را در دل خانواده‌ها ایجاد کرده است، حالا دیگر مسیر آسفالت تمام شده و تابلو می‌گوید که 13 کیلومتر باید خاکی برویم، و البته خاکی نیست سنگریزه است، از آنها که ناچاری با سرعت حداقلی حرکت کنی تا لاستیک ماشین تاب بیاورد و وسط راه ناامیدت نکند، مسیر رسیدن به روستا بالا و پایین دارد، گردنه دارد، سربالایی و سرپایینی دارد، به یک سربالایی که می‌رسیم، ماشین میان سنگ‌ها گیر می‌کند، فرمان را به هرطرف می‌چرخانم اتفاقی نمی‌افتد و لاستیک در جا می‌چرخد، دوستان همراه پیاده می‌شوند تا ماشین سبک شود، یکی می‌گوید سنگ‌ها را جابجا کنیم و سرانجام تلاش‌ها جواب می‌دهد و ماشین ناله‌ای می‌کند و از جا کنده می‌شود، حالا دیگر سنگریزه تبدیل به سنگلاخ شده است و راه به جایی می‌رسد که در واقع مسیر ماشین نیست و راه آب است، مسیل است، راهی نه چندان عریض در بین کوه‌های بلند که در اصل محل جریان آب می‌باشد، سنگ‌ها زیر ماشین صدا می‌کنند، باید کاملا آهسته حرکت کنی و مسیر 13 کیلومتری زمان زیادی می‌برد تا تمام شود. ضمن آنکه تقریبا از اواسط راه دیگر آنتنی برای تلفن همراه وجود ندارد. روستا روی دامنه کوه قرار دارد با حدود 300 نفر جمعیت که تعدادی رفته‌اند و تعدادی دارند برای ماندن می‌جنگند. روستا آب لوله‌کشی ندارد، اهالی باید برای شستن دست، شستن ظرف و لباس و مصارف خوردن و آشامیدن و هر کار دیگری بروند و از چشمه‌ای که بالای روستا قرار دارد با ظرف آب بیاورند! شاید حق دارد "نازنین زهرا"، نوجوان 14 ساله روستا که می‌گوید انتظار روزی را میکشم که اینجا را ترک کنم، او یکی از سه دختر روستاست که اجازه پیدا کرده در دبیرستانی که از روستا فاصله دارد، درس بخواند و باید همین مسیر سنگلاخ را با ماشین طی کنند تا برسند و ناچار باشند در خوابگاه بمانند و فقط 2 روز پایان هفته را به خانه برگردند، نازنین زهرا دختر بااستعدادی‌ست اما وقتی میپرسم چرا اینجا را دوست نداری می‌گوید شما جایی که نت نداشته باشد زندگی می‌کنید؟ جایی که مادر مجبور باشد برای پختن نان تا آن بالا برود و آب بیاورد و خمیر درست کند، جایی که جاده‌اش آنقدر خراب است که نمی‌شود رفت و آمد کنی و خطر سیل وجود دارد، جایی که همه چیز این همه سخت است... و وقتی می‌گویم تو و دوستانت باید درس بخوانید و برای روستا کاری انجام دهید، چشمانش برق می‌زند و می‌گوید اگر اجازه بدهند دانشگاه بروم بعد دهیار می‌شوم و میایم و روستا را نجات می‌دهم... درباره این روستا اگر خدا بخواهد خیلی چیزها خواهم نوشت اما فعلا اینها را نوشتم تا بگویم از جاده‌ای که برای روستا دارد ساخته می‌شود، فقط 800 متر باقی مانده که معطل یک میلیاردتومان است و آیا به واقع این مبلغ در میان همه‌ی بودجه‌هایی که در سازمان‌ها و نهادها بالا و پایین می‌شوند، یافت نمی‌شود تا این امیدی که در روستا رو به ناامیدی است، احیا شود و جوان روستایی دل به ماندن پیدا کند و مهاجرت اتفاق نیفتد؟! (از مسیر حرکت تصویر تهیه شده است، اگر میتوانید این مطلب را به مسئولی برسانید، لطفا برسانید، اگر نازنین زهراها روستاها را ترک کنند، خیلی زود دیگر روستایی وجود نخواهد داشت) ف. حاجی وثوق @ghalamzann