eitaa logo
قلمزن
526 دنبال‌کننده
729 عکس
138 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
پست احتمالا موقت: با همه‌ی ارادتی که به این اثر دارم و جایی که بین بچه‌ها باز کرده و حس و حال خوبی که به وجود می‌آورد، اما با اجازه‌ی همه‌ی طرفداران و تولیدکننده کار، یک سوال دارم، چرا یک کودک دهه‌ی نودی باید خودش را نسل بداند؟! ف. حاجی وثوق @ghalamzann
کارهای خوب و تاثیرگذار حال آدم‌ها را خوب می‌کند و گفتنش هم تکلیف است همانقدر که خطاها باید تذکر داده شوند. نمایشگاه بین‌المللی مشهد این روزها با تولیت ستاد و ، ذیل عنوان نمایشگاه خانواده‌‌محور حامل اتفاقات خوبی است که شب گذشته شاهد چندتایشان بودم، در بدو ورود میزی گذاشته بودند و به خانم‌هایی که مناسب نداشتند، ساق دست و جوراب و گیره روسری هدیه می‌دادند، چندلحظه‌ای ایستادم و تماشا کردم، این رفتار آنقدر مهربانانه بود که فقط یک مورد عکس‌العمل منفی دیدم که قهر کرد و برگشت، اما سایر خانمها همانجا هدیه را می‌گرفتند و به دست یا پا می‌کشیدند و حجابشان را مرتب می‌کردند، در گرادیان نمایشگاه، ترانه ها و سرودهای مختلف پخش می‌شد، عده ای می‌نشستند و گوش می‌کردند و بقیه هم گذری می‌شنیدند که ناگاه موسیقی سرود پخش شد، جمعیت به شکل خودجوش در مرکز گرادیان جمع شدند، تعداد بچه ها زیاد بود، خانواده‌های محجبه و غیر محجبه تقریبا مساوی بودند، همه با هم با سرود همراه شدند، شور عجیبی ایجاد شده بود و باز خیلی‌ها گریه کردند! مجری برنامه برای بچه‌ها از امر به معروف و راه‌های درست آن می‌گفت و روی در و دیوار هم پیام‌های محتوایی مناسب پیرامون مصادیق مختلف این دو امر واجب نصب شده بود که احساس خوبی به مخاطب می‌داد. (اگرچه برخی رفتارها و برخوردهای ناپخته و سلیقه‌ای هم با رویکرد پلیسی و ناظم مدرسه‌ای! دیده شده بود که امید است اصلاح شود، اما کلیت کار قابل تقدیر بود) کار خوب فرهنگی ارزشمند است و کیمیا، امید که با همین فرمان، گسترش یابد. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
پسرها چوب‌ها را که آوردند، سوالشان این بود که آیا آنها هم در جشن پرچم خواهند داشت؟ جواب بله را که شنیدند دوباره به کوچه دویدند تا نوبتشان بشود، اینطرف پارچه‌های سبز مستطیلی آماده هستند که روی چوب‌های ناهموار و کج و کوله‌ای که پسرها از دل طبیعت روستا پیدا کرده‌اند، سوار شوند، به دخترها همان اول کار گفته بودیم نخ و سوزن بیاورند، حالا با نخ و سوزن‌هایشان نشسته‌اند تا کارشان را شروع کنند، برایشان توضیح می‌دهیم که چطور پارچه را به چوب بدوزند و دخترها دست به کار می‌شوند، هنوز دبستانی هستند اما آنچنان با قوت سوزن را به دست گرفته‌اند و به پارچه می‌زنند که حتی ته دلت نمی‌لرزد که نکند سوزن به دستی فرو برود و کسی جیغ بکشد و آن یکی گریه کند! اینجا روستا است و خبری از نازپروردگی و لوس بودن‌های رایج بچه‌ها نیست، حتی اگر دختر باشی! شاید هیچ لحظه‌ای مانند این لحظه برایم هیجان و بغض و رضایت را توأمان نداشت، وقتی که سرم پایین بود و داشتم پارچه برش میدادم و بچه‌ها با خوشحالی اولین پرچم را که روی چوب دوخته بودند مقابلم گذاشتند! اولین پرچم، اولین محصول تلاش بچه‌ها، با کوک‌های کج و معوجی که به شرق و غرب پارچه زده بودند اما شده بود یک پرچم سبز زیبا که همه از داشتنش احساس غرور می‌کردند، قابل توصیف نیست که وقتی با دیدن یک محصول به این سادگی اشک به چشمت می‌آید، دقیقا یعنی چه! و وقتی دخترها را می‌بینی که کنار هم نشسته‌اند و تند و تند می‌دوزند چه حس عجیبی دارد... خیلی زود تعداد زیادی پرچم آماده می‌شود و هرکدامشان یکی را برمی‌دارند و دور حسینیه می‌دوند و جیغ می‌کشند، ناگهان برایشان سرود را پخش میکنم، بچه‌ها با پرچم‌هایشان یکجا جمع می‌شوند، مهشید باز بزرگتری می‌کند و جاهایشان را برایشان تعیین و حالا بچه‌های روستا با چشم‌هایی که برق می‌زند و صورت‌هایی که از فرط جنب و جوش و هیجان گل انداخته‌اند، دارند سلام فرمانده می‌خوانند و پرچم‌هاي سبز را با من در هوا تکان می‌دهند و می‌بینند که صورت خاله خیس خیس است... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
این "محمدعلی" است، اهل نجف، خادم یکی از موکب‌های بین راه، شبیه یکی از بچه‌های دوست‌داشتنی محله است، سنش را که میپرسم چون احتمال می‌دهد اعداد عربی را ندانم با انگشتش می‌شمارد "وان تو تری... ناین" 9 ساله است. پیکسل را روی لباسش زده، بسیار مودب و تمیز است و رفتارش نشان می‌دهد در یک خانواده اهل فرهنگ و توجه بزرگ شده، با تلفیقی از عربی و انگلیسی با هم حرف می‌زنیم، می‌پرسد از کجا آمدم، می‌گویم "مشهد علی‌بن‌موسی‌الرضا" گل از گلش می‌شکفد، می‌گویم چه مردم خوبی دارید و چقدر ما دوستشان داریم، بعد تاکید می‌کنم "محمدعلی انی احبک..." جمله‌ای می‌گوید که خلاصه‌اش می‌شود او هم مرا دوست دارد. چندخانم که از کرج آمده‌اند شروع می‌کنند به نقد کشور عراق و با لحنی نامناسب می‌گویند "چرا شما کثیف هستید؟ چرا عراق ماندید؟ بیایید ایران، اینجا به درد نمی‌خورد... " شاید هم می‌خواهند سربه‌سر پسرک بگذارند، اینها فارسی و با خنده و شوخی حرف می‌زنند، اما عجیب است که محمدعلی انگار فهمیده تیزی حرف‌هایشان را، ناگهان عصبانی می‌شود و اخمالود بلند می‌شود و در حالیکه دستش را در هوا تکان می‌دهد به آنها می‌گوید که اصلا دوستشان ندارد و با یک "فقط" غلیظ به سمت ما اشاره می‌کند که اینها را دوست دارم، برایش با انگشتهایم قلب درست میکنم، می‌خندد و همین کار را میکند، دلم می‌سوزد اما نه برای محمدعلی، برای کسانی که قلب‌شان نمی‌تواند محبت و معرفت و خدمت را دریافت کند و جبران نماید. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
قصه‌ها و استوری‌ها... @ghalamzann
«قول می‌دم، مثل من پای کار باشم» @ghalamzann