eitaa logo
غلط ننویسیم
16.6هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
172 ویدیو
3 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/v257.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
-بر ایشان به‌شادی گذر کرد روز...: روزِ آن‌ها (تورانیان) به‌خوشی گذشت. وقتی خورشیدِ جهان‌افروز از پیشِ چشم رفت (و شب شد)، میلِ خواب و استراحت کردند. افراسیاب نیز به بستر رفت. اما تا بخشی از شب گذشت افراسیاب نعره‌ای زد و مانندِ هذیان‌گویی دچارِ تب بر بسترِ خود لرزید. پرستارانِ او به‌سرعت برخاستند و هیاهو و زاری کردند. با خبردار شدنِ کرسیوز از اتفاقِ بدی که در تختِ شاهی افتاده، او به‌شتاب به‌ سراغِ افراسیاب آمد و دید او در راه به خاک افتاده. پس او را در آغوش گرفت و به او گفت: ماجرا را به من بگو. افراسیاب گفت: چیزی نپرس و این زمان با من هیچ حرفی نزن تا عقل‌وهوشم را پیدا کنم. فقط مرا در آغوش بگیر و تنگ نگه دار. کمی که گذشت و افراسیاب هوشیار شد دید اطرافش پر از هیاهو و خروش است. شمع روشن کردند و او بر تخت نشست اما چون درختی لرزان بود. کرسیوز به او گفت: لب باز کن و این قصه‌ی عجیب را تعریف کن. افراسیاب گفت: خوابی که من در این شبِ سیاه دیده‌ام را هیچ کس ندیده و از هیچ پیر و جوانی نیز نشنیده‌ام: در خواب بیابانی پر از مار دیدم. دنیا پر از گردوخاک بود و آسمان پر از عقاب. زمین خشکزارِ ناهمواری بود که گویی هرگز روی آسمان را ندیده. خیمه‌گاهِ من در گوشه‌ای بود و دورتادورِ آن سپاهی از جنگجویانِ دلیر. طوفانی بلند شد و پرچمِ مرا سرنگون کرد و همین‌طور خیمه‌گاهم را، و از هر سو جویی از خون راه افتاد. سرِ بیش از هزار سپاهیِ من از تن جدا شده بود و تنشان بر زمین افتاده. سپاهی از ایران، نیزه‌دار و کمان‌دار، چون باد دمان بودند. میوه‌ی همه‌ی نیزه‌هاشان سرِ سپاهیانِ من بود و بدین‌گونه در کنارِ هر سوارِ ایرانی سری (از سپاهیانِ من بر نیزه) بود. صدهزار سیاه‌پوشِ نیزه‌دار سوی تختِ من تاختند و گردوخاک از جای نشستِ من بلند کردند و مرا دست‌بسته دواندند. هر طرف که خوب نگه کردم کسی از خویشانم پیشم نبود. پهلوانی نامور و پرغرور مرا دوان پیشِ کاوس برد. کاوس چهارزانو بر تختی درخشان چون ماه نشسته بود و چهارده سال بیشتر نداشت. وقتی او مرا دست‌بسته اسیرِ خود دید چون ابری غُرّان فریاد برآورد و مرا با شمشیر به دو نیم کرد. من از دردِ بسیار نالیدم و همین درد و ناله مرا از خواب بیدار کرد. کرسیوز به افراسیاب گفت: این خوابِ شاه چیزی جز آرزوی دوستدارانِ او نیست (یعنی چیزِ نیکی‌ست). تو صاحبِ تاج‌وتختی و همه چیز. بختِ دشمنت هم سرنگون و برگشته است. کسی که بسیار پُردانش است و چندوچوِنِ خوابگزاری را می‌داند باید فراخواند تا این خواب را تعبیر کند -فرزانگانِ بیداردل، اختربینان و دانشمندان. 🖊@ghalatnanevisim
-هر آن کس کَزین دانش آگاه بود...: همه‌ی کسانی که دانشی درباره‌ی این کار (خوابگزاری) داشتند، چه آن‌ها که در دربار بودند، چه آن‌ها که در جاهای دیگر، در دربار شاه جمع شدند که ببیند برای چه فراخوانده شده‌اند. افراسیاب آن‌ها را درخورِ مقامشان جای داد و از هر دری با آن‌ها حرف زد و با آن فرزانگانِ نامدار گفت که: ای پاک‌دلانِ دانای خجسته اگر این خواب و حرف‌هایم را مستقیم یا غیرمستقیم از زبانِ کسی بشنوم، سر بر تنِ هیچ یک از شما باقی نخواهم گذاشت -اگر حرف‌های من بر زبانِ کسی جاری شود. سپس برای دور کردنِ ترس از آن‌ها بی‌نهایت طلا و نقره به آن‌ها داد و (سرانجام) خوابش را برایشان تعریف کرد. فرزانگان با شنیدنِ خواب (چون تعبیرِ آن بد بود) ترسیدند و از شاه امان خواستند که: تا شاه به ما قول نداده و با ما عهد نبسته، تعبیرِ این خواب را نخواهیم گفت. درباره‌ی این خواب هر چه می‌دانیم خواهیم گفت به‌شرطی که شاه هم به‌داد و انصاف با ما رفتار کند. افراسیاب قول داد که بدیِ تعبیرِ خواب را پای آن‌ها ننویسد. پس سخنگویی بسیاردانا که سخن‌های نغز می‌توانست بزند گفت: رازِ خوابِ شاه را اکنون بر او می‌گشایم. -گران: سنگین، بزرگ -بر آن طالعش‌بر گُسی کرد شاه / که این بوم گردد به مابر تباه: اشاره به طالعِ سیاوش که در سرزمینِ توران کُشته خواهد شد و به‌دنبالِ آن، جنگ‌های طولانی‌ای خواهد بود که منجر به کشته‌شدنِ افراسیاب خواهد شد. -دیبه: ابریشمِ سرخ، در اینجا مایه‌ی تشبیه برای خون -ز ترکان نماند کسی پارسا: درصورتِ جنگ با سیاوش حتی مردانِ دین -که مانندِ زنان و کودکان و کشاورزان هیچ گاه وقتِ جنگ در آن حضور نداشتند- نیز از آسیبِ آن دور نخواهند ماند. -غمی: خسته، فرسوده، و در چند بیت بعد، غمگین -ز بهر: به‌سبب -کاستی: کج‌اندیشی، کج‌رفتاری -جهانداراگر مرغ گردد بِپر / بر این چرخِ گردان نیابد گذر: اگر در جنگ افراسیاب سیاوش را بکشد، حتی اگر مرغی تیزپرواز هم باشد از دستِ کین‌خواهانِ سیاوش از آسمان به جایی نخواهد توانست برود (گرفتارِ تقدیر خواهد شد و بالاخره، اسیر و کشته). -گذر کردنِ سپهر: گذشتِ زمانه، تقدیر -شتاب کردن: عجله کردن -برآسودن از گفت‌وگوی: کوتاه شدنِ حرف‌وحدیث و جنگ‌وجدل، کنایه از صلح -کارزار: جنگ -منوچهر گیتی ببخشید راست...: (افراسیاب که از خواب و تعبیرِ آن هراسان است می‌گوید: اگر من به جنگ نروم نه من توسط سیاوش کشته خواهم شد و نه سیاوش کشته خواهد شد، که پدرش به‌کین‌خواهیِ او بخواهد مرا بکشد، و سپس در توجیه می‌گوید:) منوچهر [درواقع فریدون] زمین را به‌عدالت تقسیم کرد ولی از سهمِ خود هم نگذشت؛ و من هم حالا از آن سهم می‌گذرم (و به آن دست‌درازی نمی‌کنم) بل که این بلاها به‌خوبی بگذرد و این آتشِ جنگ میان دو کشورِ ایران و توران با آب فروبنشیند (یا دو چشمِ پرآتشِ من با گریستن در این حال آرام گیرند). اگر با صرفِ گنج و مال سرنوشتِ روزگار را تغییر دهم، تقدیر مرا در رنج نخواهد خواست. تقدیر همان است که خدا خواسته و آن‌گونه می‌توان دوباره رویید که خدا کِشته است. 🖊@ghalatnanevisim
-پرستنده: ستایش‌کنان -با کلاه: افرادِ ممتاز و مسئولانِ سطحِ بالای حکومت کلاه بر سر داشته‌اند و در این‌جا "با کلاه آمدند" یا اشاره به آمدنِ این افراد است یا کنایه از با احترام و خدمتگزاری آمدن. -انجمن: جمع، و در چند بیت پایین‌تر، سپاه -کارآزموده: باتجربه -رَد: بزرگ، دلیر -بَر: میوه، حاصل -بسی شارستان گشت بیمارستان: (افراسیاب در بیانِ افتخاراتِ خود می‌گوید:) چه بسیار شهرها که دراثرِ جنگاوری‌های من تبدیل به بیمارستانی از زخمیان شد. -ز بیدادیِ شهریارِ جهان / همه نیکوی‌ها شود در نهان: دراثرِ بیداد و بی‌عدالتیِ شاهان کارهای نیک و برکت از جهان می‌رود. اعتقادی که در شاهنامه بسیار دیده می‌شود. -به هنگام: سرِ وقت -ببُرد: بریده شود. -نخچیر: شکارِ کوهی (و نیز مطلقاً شکار، و همین‌طور شکار کردن) -ندارد به نافه‌اندرون بوی٘ مُشک: مشک هم در نافه‌ی آهو بوی خوش ندارد. -کاستی: نقصان، مشکل -بازآوردن: زنده کردن -ناز: آسایش -نباید که مرگ آید از ناگهان: مبادا که (این خوبی‌ها را انجام نداده) ناگهان مرگ از راه برسد. -بهر: بهره؛ یک‌سوم از چیزی -از ایران و توران سرای من است: ایران و توران هر دو خانه‌ی من هستند. -باژ: باج‌وخراج -همداستان: موافق -داستان: نامه، شرحِ ماجرا، پیشنهاد -چیز: هدیه، گنج -یک‌به‌یک: یکی‌یکی، همگی -رهی: بنده 🖊@ghalatnanevisim
-ببسیچ کار و بپیمای راه: مقدماتِ کار را مهیا کن و به راه بیفت. -به‌زودی بساز و سخن را مَه‌ایست: زود آماده شو و در کار درنگ نکن. -خواسته: گنج، هدیه -بیاراسته: زینت‌داده‌شده -ستام: زین‌ویراق و افسارِ اسب -نیام: غلافِ شمشیر -شاهوار: شاهانه، درخورِ شاه -ز گستردنی سد شتروار بار: از فرش و پارچه به‌اندازه‌ی صد بارِ شتر -پرسیدن: احوالپرسی کردن -ما سوی ایران نکردیم روی...: (افراسیاب کرسیوز را روانه‌ کرده که به سیاوش بگوید:) ما میلِ حمله و گرفتنِ ایران نکردیم. تا لبِ رودِ جیحون ازآنِ ماست و ما [در پایتختِ آن] سُغد هستیم و پادشاهی‌مان جدا از شماست. فقط این که زیرِ جهان توسطِ سلم و تور زبر شد [جهان آشفته شد]؛ ایرج به‌بی‌گناهی کشته شد و خرد از سرِ بزرگان دور شد. [وگرنه که] ایران و توران جدا نبودند و جنگ و کین در میان نبود. حالا امیدوارم که خدا روزِ خوشی و مژده دادن را رسانده؛ تو را از کشور ایران فرستاده که در میانِ دلیران پرمهر هستی. با تو جهان آرام خواهد گرفت و جنگ و بدمهری پنهان و دور خواهد شد. کرسیوز که پیشِ تو رسید و نظر و تصمیمِ دقیقِ تو را گردن نهاد، چون دوره‌ی فریدون که دنیا را بین پسرانش تقسیم کرد، دنیا را تقسیم خواهیم کرد و دوباره به همان تقسیم/تدبیرِ او برخواهیم گشت و از جنگ و کین دست خواهیم کشید. تو [سیاوش] هم این را با کاوس بگو و او را نرم و راضی کن به این صلح. به‌همین‌ترتیب این پیام را به رستم هم برسان و با کنیز و غلام و اسبِ افسار‌طلا و حرف‌های چرب او را نرم کن؛ همینطور گنج و مال بسیار، تا کار به‌سامان شود. اما برای او تختِ طلای شاهی مبر زیرا او شاه نیست و پهلوانان شایسته‌ی تختِ شاهی نیستند. 🖊@ghalatnanevisim
-بیاورد کرسیوز آن خواسته / که روی زمین زو شد آراسته: کرسیوز چنان هدیه‌هایی برای سیاوش آورد که چهره‌ی زمین از آن‌ها زینت گرفت. -دمان: شتابان -بدان: برای این منظور -فرهی: شکوه -آب گذاشتن: رد شدن از آب -بر: نزدیک -پرشتاب: نگران -زان داستان چند گونه براند: (سیاوش) از آن ماجرا (آمدنِ کرسیوز) (با رستم) حرف‌ها زد. -راه برگشادن: اجازه‌ی ورود دادن -سیاوش ورا دید، بر پای خواست / بخندید بسیار و پوزش بخواست: سیاوش با دیدنِ او (کرسیوز) با خوشرویی از او استقبال کرد و به‌خاطرِ این جنگ از او پوزش خواست. در شاهنامه با مغلوب‌شدگانِ جنگ به‌خوبی رفتار می‌شود. سیاوش از حدِ معمول هم فراتر می‌رود و این بخشی از شخصیتِ او در این داستان است. -خاک بوسیدن: کنایه از احترام کردن -باک: ترس و هراس -سیاوخش بنشاندش زیرِ تخت / و ز افراسیابش بپرسید سخت: سیاوش کرسیوز را روی تختی کوتاه‌تر از تختِ خود نشاند و بسیار (گرم) از او از حالِ افراسیاب پرسید. -گاه: تختِ شاهی -افسر: تاج -اندرشتاب: به‌سرعت، شتابان یا در این‌جا: در وقتِ کم -به چشمِ سیاوخش بگذاشتند: (هدیه‌ها را) نشانِ سیاوش دادند. -درم: درهم؛ سکه‌ی نقره -دینار: سکه‌ی طلا -بلند: پرشکوه -پرستنده: خدمتگزار -یاره: بازوبند، دستبند -طوق: گردن‌بند -سخت: بسیار زیاد -رو گشادن: شکفتنِ چهره و تروتازه و خوش‌رو شدن -نگه کردن: توجه کردن -چو بگزارد کرسیوزِ پیش‌بین، / زمین را ببوسید و کرد آفرین: وقتی کرسیوزِ محتاط کارِ نشان دادنِ هدیه‌ها به سیاوش را تمام کرد زمین بوسید و سیاوش را ستایش کرد. -بدین خواهش اندیشه باید بسی / همان نیز پرسیدن از هر کسی: درباره‌ی این پیشنهاد بسیار باید اندیشید و از صاحبنظران نظر خواست. 🖊@ghalatnanevisim
-خوالیگر: آشپز -نشستند بیدار هر دو بهم / سگالش گرفتند بر بیش و کم: آن دو (سیاوش و رستم) هوشیار با هم نشستند و ماجرا را پایین‌وبالا کردند. -بدگمان: مشکوک -طلایه: جاسوس -چنان‌چون ببایست، برساختند: آن‌طور که لازم بود تدبیر کردند. -تریاک: پادزهر -پیوسته (ی خون): خویشاوند -رایِ تاریک: بدگمانی -نباید که از ما غمی شد، ز بیم / همی طبل سازد به زیر گلیم: (سیاوش به رستم می‌گوید این ماجرای آشتی جستنِ افراسیاب مشکوک است. باید صد گروگان از او پیش خود بگیریم که وقتی) از ما نگران و درمانده شد مبادا از ترس، پنهانی بساطِ توطئه و حمله بچیند. -این است رای: بله، دقیقاً درست است. صلاحِ کار همین است. -جز این روی٘ پیمان نیاید به جای: جز با این کار (گروگان گرفتن) نمی‌توان پیمانِ صلح بست. -در: دربار -پراندیشه: نگران -اگر زیرِ نوش‌اندرون زهر نیست: اگر ظاهر و باطنِ کارَت یکی‌ست. -نوا: گروگان -برگوا: گواه -پرداختن: خالی کردن -غنودن: آسودن، خوابیدن -مگر بآشتی بازخوانَد سپاه: باشد که (کاوس) با اندیشه‌ی صلح٘ سپاه را به عقب فراخواند. 🖊@ghalatnanevisim
-برافگندن: فرستادن -اندرزمان: در همان زمان، درجا -به‌کردارِ: مانندِ -دمان: شتابنده، نفس‌نفس‌زننده -خیره: به‌بیهوده -تازنان: تازان، شتابان -تیز: تند، به‌سرعت -سراسر: کاملاً (در این‌جا با جزئیات) -فراوان بپیچید و گم کرد راه: (افراسیاب با شنیدنِ پیشنهادِ سیاوش) از درد و غم به خود پیچید و از راهِ درست (پذیرفتنِ آن پیشنهاد) بیرون رفت (که البته بعد به راه می‌آید). -انجمن: سران، بزرگان -سربه‌سر: کاملاً، پاک -خلعت: جامه‌ی پیشکش از سویِ شاه یا بزرگان. در اصل از خلع می‌آید که یعنی لباسِ کهنه از تنِ کسی بیرون کردن و لباسِ تازه‌ی فاخر بر تنِ او کردن -فروهشتن: پایین کشیدن -روان از اندیشه کوتاه شدن: نگرانی از دل رفتن، آسودن -چو گَرد: شتابان -یاد کردن: گفتن -راست شدن: به‌سامان شدن -سیمین: نقره‌ای -چو کرسیوز آن خلعتِ شاه دید / تو گفتی مگر بر زمین ماه دید: کرسیوز خلعتِ شاه را به‌اندازه‌ی ماه پرارج و زیبا دید، یا: از خوشحالی ماه را کنارِ خود بر زمین دید. -آفرین: ستایش -زمین برنَوَردیدن: زمین را چنان به‌شتاب طی کردن که گویی زمین زیرِ پا در هم می‌پیچد. -بیاویخته از برِ عاج٘ تاج: بالای تختِ ساخته از عاج، تاجِ سیاوش آویخته بود. به‌دلیلِ سنگینیِ تاج، شاه آن را بر سر نمی‌گذاشته، بل‌که تاج از سقف آویخته بوده و وقتی شاه می‌نشسته با سرِ او مماس می‌شده و به‌این‌ترتیب وزنِ تاج بر سرِ شاه نبوده. -چرب‌گوی: خوش‌سخن، چرب‌زبان -رنگ‌وبوی: جلوه، آب‌ورنگ -ز لشکر همی‌جُست گُردی سوار / که با او بسازد دَمِ شهریار: از میانِ لشگریان پیِ پیدا کردنِ سواری تیزپا بود که زبانِ صحبت با کاوس را بلد باشد. -کزین در که یارد گشادن دهن؟: چه کسی می‌تواند در این‌باره با کاوس صحبت کند؟ -ز تیزی نه کاهد، نه هرگز فزود: خشمِ (کاوس) کم‌وزیاد نمی‌شود و همیشگی‌ست. -زمین بُریدن: طیِّ راه کردن (به‌شتاب) -حدیثِ فرستادگان باد گشت: نگرانیِ (سیاوش و رستم) درباره‌ی این که چه کسی را به‌عنوانِ پیک پیشِ کاوس بفرستند، برطرف شد. یا: صحبتِ (سیاوش با رستم) درباره‌ی موضوعِ صلح و فرستادنِ گروگان‌ها، تمام شد. 🖊@ghalatnanevisim
-چو گَرد: به‌سرعت -دست به کَش کردن: دست را به زیرِ بغل زدن به‌احترام -برآمدن: بلند شدن -بپرسید -و بگرفتش اندر کنار- / ز فرزند و از گردشِ روزگار // ز گُردان و از رزم و کارِ سپاه / و زان تا چرا بازگشت او ز راه: (کاوس رستم را) در آغوش گرفت و از حال‌واحوالِ او و خانواده‌اش و روزگارش پرسید. همین‌طور از جنگجویانِ لشگر و از جنگ و از این که چرا او پیشِ کاوس برگشته‌ست از جنگ. -چو قیر: سیاه -بدنارسیده به روی: بدندیده، بی‌تجربه -سربه‌سر: کاملاً و در این‌جا در معنیِ منفی: اصلاً -به جنگ از تو جویند شیران هنر: شیران هنرِ جنگیدن را از تو می‌آموزند. -مرا رفت بایست؛ کردم درنگ: من باید خودم (به جنگِ افراسیاب) می‌رفتم؛ تعلل کردم. -ایدر: این‌جا -بمان تا بسیچد جهاندارِ نو: بمان تا شاهِ نو (سیاوشِ ولیعهد) آماده‌ی جنگ شود. -چو پادافرهِ ایزدی خواست بود...: چون مقدرِ ایزدی مکافات بود و سزای این کارِ بدِ من (که خودم به جنگ نرفتم) بدی بود، دلِ شما با آن هدیه‌های ناچیز که افراسیاب از این و آن گرفته بود از راه رفت. افراسیاب مگر نگرانِ این صد گروگانِ بیچاره‌ی بی‌اصل‌ونسب است که نامِ پدرشان را هم نمی‌دانند!؟ برای افراسیاب این گروگان‌ها با آبِ جوی یکی‌اند. اگر شما بی‌خردی کرده‌اید، من از جنگ سیر نشده‌ام. اکنون مردِ بادانشِ چاره‌گری پیشِ سیاوش می‌فرستم و به او می‌گویم آتشی تیز برپا کن و پای تورانیان را با بندهای سخت ببند. هدیه‌های آن‌ها را در آتش بسوزان و دست به هیچ کدام‌ آن هدیه‌ها نزن. و آن خویشانِ افراسیاب [که پیشِ سیاوش گروگان هستند] را پیشِ من بفرست که می‌خواهم سر از تن‌شان جدا کنم. تو هم با سری پر از جنگ با لشگرت به آن‌جا برو و فرمان بده که سپاه چون گرگ در گله‌ی افراسیاب درآیند. اگر تو سازِ جنگ کُنی سپاهت خود به غارت و سوزاندن خواهد پرداخت و افراسیاب با ناخوش شدنِ خواب و آرامشش خود به جنگِ تو خواهد آمد. 🖊@ghalatnanevisim
-سخن بشنو از من گشاده نخست / از آن پس جهان زیرِ فرمانِ توست: (رستم به کاوسِ خشمگین می‌گوید:) اول حرفِ مرا خوب بشنو؛ بعد اگر قبول نکردی ما همه فرمانبرِ حکمِ توایم؛ هر چه خواستی بکن. -تیز: تند -که او خود شتاب آورَد بر درنگ: که او (افراسیاب) شتاب در جنگ را به درنگ کردن ترجیح می‌دهد. -درست: کاملاً -سور: مهمانی -پیشگاه: حضرت، کنایه از شاه -سیاوش چو پیروز بودی به جنگ...: (رستم به کاوس می‌گوید:) اگر رستم در جنگ پیروز بود چه به دست می‌آورد جز سربلندی و تاج و تخت و نگینِ شاهی و آرامش برای ایرانیان؟ حالا همه را به دست آورده‌ایم، پس بیهوده پیِ جنگ نباش. و دلت را سیاه مکن به جنگ جُستن. که اگر هم افراسیاب با پیمان‌شکنی این حرف‌ها را زیرِ پا بگذارد ما هنوز از جنگ سیر نشده‌ایم و شمشیر و چنگالِ تیزمان سرِ جای خود است. از سیاوش پیمان‌شکنی نخواه که دروغ و پیمان‌شکنی با پادشاهی سازگار نیست. خلاصه و رک‌وراست این که سیاوش پیمانش با افراسیاب را اصلاً زیر پا نخواهد گذاشت و از این تصمیمِ شاه کاوس خشمگین خواهد شد. -چشم گشادن: خیره نگریستن از نهایتِ خشم -ایدون نمانَدهمی در نهان: اکنون به‌این‌ترتیب روشن است که -افگندن: انداحتن -بیخ: ریشه -تن‌آسانی: آسایش -افروزش: سربلندی، درخشش -هیون: شترِ (تیزرو) -ویژگان: بزرگان و سرانِ سپاه -ببیند ز من هرچه اندرخورست / گر او را چنین داوری در سر است: اگر او (سیاوش) این خودکامگی در سر دارد (و از آن بازنگردد)، از من مجازاتِ درخورِ کارش را خواهد دید. -آواز: صدای بلند -گردون سرِ من نیارد نهفت: آسمان نیز نمی‌تواند سرِ بلندِ مرا پنهان کند یا با من برآید. -اگر طوس جنگی‌تر از رستم است / چنان دان که رستم ز گیتی کم است: (رستم به طعنه به کاوس می‌گوید:) طوس وقتی می‌تواند دلیرتر از رستم باشد که رستم در جهان نباشد! -پر از رنگ٘ روی: با رخسارِ برافروخته و سرخ -هم‌اندرزمان: درهمان‌زمان، درجا -ساختن: آماده کردن -آرایشِ ره کردن: مقدماتِ به راه افتادن را مهیا کردن -راه٘ کوتاه کردن: با به راه افتادن و حرکت کردن راهِ خود به سوی چیزی را کوتاه و کوتاه‌تر کردن -باد گشتن: به‌سرعتِ باد راه را طی کردن 🖊@ghalatnanevisim
-نبیسنده‌ی نامه: نامه‌نویس، دبیر -کرسی: تخت، صندلی -ژکان: (از خشم یا دلتنگی) غرغرکنان زیرِ لب -بادرنگ: ترنج، کنایه از زردی -آرامش: صلح -بماناد: شکل دعاییِ بماند؛ باشد که. -اگر بر دلت رایِ من تیره گشت، / ز خوابِ جوانی سرت خیره گشت،: اگر تصمیمِ من در دلِ تو نادرست به‌نظر می‌آید، و سرت با خوابِ جوانی فرومانده است، -خیره آزرمِ دشمن مجوی: بیهوده پیِ مدارا با دشمن نباش. یا: بیهوده از دشمن انتظارِ شرم وحیا نداشته باش. -نهیب: آزار، گزند -خرگه: کنایه از سرزمینِ تورانیان که چادرنشین بوده‌اند. -تو را گر فریبد، نباشد شگفت؛ / مرا از خود اندازه باید گرفت // که من زان فریبنده‌گفتارِ اوی / بسی بازگشتم ز درگاهِ اوی: (کاوس به سیاوش می‌گوید افراسیاب) اگر تو را فریب داده عجیب نیست؛ من باید از روزهای قدیمِ خودم درس می‌گرفتم که او بارها مرا فریفت و از جنگ با او دست کشیدم. -روی برگاشتن: روی برگرداندن، نافرمانی کردن -خوب‌رویان: زنانِ زیبا -آراسته: زینت‌داده‌شده، آماده -خواسته: گنج، ثروت -و زان مُردری‌تاجِ شاهنشهی / تو را سر شد از جنگ جُستن تهی: و تو هم فریبِ آن تاج بی‌مایه‌ را خوردی (که افراسیاب با هدیه‌ها برایت فرستاده بود) و با آن، جنگ از سرت رفت. -درِ بی‌نیازی به شمشیر جوی: با جنگ به بی‌نیازی بِرس. -بسازد چو باید، کم و بیشِ تو: (طوس) چنان‌که باید، ترتیبِ (امور و بازگشتنِ) تو را می‌دهد. -از این آشتی رازِ چرخِ بلند / چنان است کآید به جانت گزند: در پسِ این آشتی ماجرای پنهانی‌ست که از آن آسیب خواهی دید. -بهی: خوبی، به‌سامانی -تو شو کین و آویختن را بساز: تو برو آماده‌ی جنگ و کین‌خواهی شو. -و زین در سخن‌ها مگردان دراز: حرفِ این ماجرا را کش نده و تمام کن. -ساز کردن: قصد کردن، آماده شدن -ز خاکِ سیه رودِ جیحون کنی: با کشتار٘ دریای خون راه بیندازی. -پرخاش: گردنکشی، جنگ 🖊@ghalatnanevisim
-جُستن: پژوهش کردن -یکسر: کاملاً -سخن درست کردن: درستیِ سخن را بررسی کردن -رفتن: روی دادن -پراندیشه: پرخیال و نگرانی -پرسیدن: بازجویی کردن یا احوالپرسی کردن -اندیشیدن: نگران شدن -ور ایدون: (و اکنون) اگر -ابَر خیره: به‌بیهوده، بی‌سبب -جهاندار: خدا -انجمن: مردم -زوان گشادن: اعتراض کردن، بد گفتن -خود: اصلاً، هرگز -ندانم چه خواهد رسد ایزدی: نمی‌دانم تقدیرِ ایزدی چیست. 🖊@ghalatnanevisim
-گندآور: دلیر -بدان رازشان خواند نزدیکِ خویش / بپرداخت ایوان و بنشاند پیش // که رازش به‌هم بود با هر دو تن / از آن پس که رستم شد از انجمن: برای (گفتنِ) آن راز آن‌ها را پیشِ خود فراخواند و پرده‌سرا را خالی کرد و آن‌ها را کنارِ خود نشاند چون پس از رفتنِ رستم از سپاه (پیشِ کاوس) آن دو مَحرمِ سیاوش بودند. -تن: جان، هستی -گزاینده: آسیب‌رساننده -شبستان: اندرونی -چنین رفت بر سر مرا روزگار / که با مهرِ او آتش آورد بار: تقدیر چنین بود که عشقِ او (سوداوه) به من آتشی شد بر جانم. -گزیدم بر آن سوزِ بی‌آب٘ جنگ / مگر دور مانم ز چنگِ نهنگ: "سوزِ بی‌آب کنایه از "بن‌بست" است یا "عشقِ بی‌علاجِ" سودابه. سیاوش می‌گوید: در آن بن‌بست٘ جنگ را انتخاب کردم -یا جنگ را بر عشقِ بی‌درمانِ سودابه به من ترجیح دادم- که از شرِ سودابه دور بمانم. -تیغ‌زن: شمشیرزن، جنگ‌جو -زمان جُستن: درنگ کردن -پرداختن: خالی کردن -ساختن: آماده کردن -موبد: در این‌جا: فرزانه، خردمند -راه نمودن: راهنمایی کردن -فزونی: خودخواهی، زیاده‌خواهی -اندرآویختن: در این‌جا: سپُردن، مشغول کردن -کش: که او را -بتّری: بدتری -بازدانستن: شناختن، تشخیص دادن -رفته: مُرده -شمردن: به‌حساب آوردن -بترسم که سوگند بگزایدم: می‌ترسم که شکستنِ سوگند(ی که هنگامِ پیمانِ جنگ بستن با کاوس خوردم) به من آسیب زند. یا: می‌ترسم سوگند خوردن به فرمانبری از کاوس برای جنگِ بیهوده با تورانیان به من آسیب زند. -سر کشیدن: سرکشی کردن -فراوان: بیش‌ازحد -نکوهش: سرزنشِ (مردم به‌سببِ پیمان‌شکنیِ سیاوش اگر او بی‌سبب و باوجود امکانِ صلح با تورانیان بجنگد.) -دو گیتی همی‌بُرد خواهد ز من: (سیاوش می‌گوید: کاوس) هر دو جهان را از من خواهد گرفت؛ این جهان را به‌سببِ نکوهش و بدگوییِ مردم، و آن جهان را به‌سببِ سوگند خوردنِ من به جنگیدنِ بیهوده با تورانیان. -کامه: کام، دلخواه -برکشیدن: بالا بردن، مفتخر کردن -کاچکی: کاشکی -فراز آمدن: رسیدن -کاستی: مشکل، دردسر -بن افگندن: طرح ریختن -چنان‌چون: چنان‌که -دین: در شاهنامه بیشتر از مذهب این‌ها را معنی می‌دهد: آیین، اخلاق، روش. -سر کشیدن: نافرمانی کردن -کجا بر دهد گردشِ روزگار!؟: (به این‌ترتیب) تقدیر میوه‌ای (نیکو) نخواهد داشت. -رَوِشن: گونه‌ی قدیمی‌ترِ روش؛ راه‌ورسم -دادار: آفریدگار -دل آراستن: آماده شدن -گران: سنگین -درنگی: تعلل‌کننده -چنین هم: همچنین -به روی آمدن: اتفاق افتادن 🖊@ghalatnanevisim
-نامور: نامدار، شهره -مرز: در شاهنامه جز "سرحد" درمعنیِ "کشور" و "شهر" نیز آمده که در این‌جا منظور همین آخری‌ست، شهر (بلخ). -پاک: کاملاً -خواسته: گنج و ثروت و در این‌جا مال‌واموال و توشه‌ی سپاه -همان کارها یکسر آراسته: همچنین همه‌ی کارها را نیز سامان‌یافته (تحویلِ طوس بده). -یکایک: یک‌به‌یک، سراسر -برشمردن: حسابرسی کردن، تحویل دادن -دلش گشت پیچان ز تیمارِ اوی: دلش از اندوهِ او به درد آمد. -بنفرید بر بومِ هاماوران: (زنگه‌ی شاوران) بر سرزمینِ هاماوران نفرین کرد (که زادگاهِ سودابه، مسببِ تمامِ این بلاها بود). -روان: جان -دژم: خشمگین -رای نبودن: صلاح و شایسته نبودن -تو را بی پدر در جهان جای نیست: تو بدونِ پدر جایی نباید بروی. -دگرباره زو پیلتن را بخواه: از او (کاوس) بخواه که دوباره رستم را به‌سپهداری پیشِ تو بفرستد. -جنگ ساختن: جنگ کردن، آماده‌ی جنگ شدن -سخن کوته است ار نگردد دراز: موضوع کاملاً روشن است؛ بیهوده آن را کش ندهیم. -گر آرام گیری، سخن تنگ نیست: اگر با صبروحوصله رفتار کنی ماجرا چندان هم پیچیده نیست. -تو را پوزش اندر پدر ننگ نیست: عذرخواهی از پدر برای تو ننگ نیست. -نوا: گروگان -بخندد دل و جانِ تاریکِ اوی: جانِ ناخوش و غمگینِ او روشن و خوش می‌شود. تشبیهی انتزاعی و امروزی، برخلافِ اغلبِ تشبیه‌های شاهنامه که بیرونی‌اند. -دلت گر چنین رنجه گشت از نوا، / رها کن؛ نه بر تو چک است و گوا: اگر نگرانِ گروگان‌هایی (که کاوس آن‌ها را بکُشد)، رهایشان کن. درموردِ آن‌ها به کسی (کاوس) چک‌وبرات و گواه نداده‌ای و کسی شاهدِ کارِ تو نبوده. -نرفته‌ست کاری که درمانش نیست: (در نامه‌ی کاوس) فرمانی داده نشده که نتوان اجرایش کرد. -بداندیش: دشمن -اندیشه بر دل دراز کردن: نگرانیِ بیش از اندازه داشتن -به‌چربی: به‌چرب‌زبانی و ملایمت -خوشاندن: خشکاندن -خسروانی‌درخت: کنایه از پادشاهیِ کیانیان -در: دبار -مایه: امکانات، بضاعت -مگر آسمانی جز این است راز / چه باید سخن‌ها کشیدن دراز: شاید که رازِ تقدیر جز این باشد (و در این صورت) سخن را باید کوتاه کرد (چون نتیجه‌ای ندارد). 🖊@ghalatnanevisim
-دگرگونه بُد رازِ چرخِ بلند: تقدیر چیزِ دیگری بود. -چنین داد پاسخ که فرمانِ شاه...: پاسخِ سیاوش این بود که من معتقدم مقامِ فرمانِ شاه از ماه و خورشید هم بالاتر است اما دربرابرِ یزدان هیچ کس نباید نافرمان باشد، چه فیل و چه شیر و چه کوچک و چه بزرگ. (زیرا) هر کس از خدا نافرمانی کند سرگردان خواهد شد و اختیارِ کارِ خود را از دست خواهد داد. (اما فرمانِ شاه) جنگ و خونریزی‌ست و عاملِ کین‌خواهی بینِ دو کشور شدن. -ز بهرِ نوا هم بیازارد اوی: (کاوس) به‌سببِ (آزاد شدنِ) گروگان‌ها آزار خواهد دید، یا: ما را ‌آزار خواهد داد. -سخن: ماجرا، کار -کارناکرده: کارنکرده، در این‌جا منظور جنگ‌نکرده است. -سرشک: اشک اگر تیره‌تان شد دل از کارِ من / بپیچید سرتان ز گفتارِ من // فرستاده خود باشم و رهنمای / بمانم بر این دشت پرده‌سرای: (سیاوش می‌گوید:) اگر شما از کارِ من دل‌چرکین و ناخرسندید و به‌این‌دلیل نافرمانی می‌کنید، من پرده‌سرای را ترک می‌کنم و خودم پیک و راهنمای خودم می‌شوم و پیشِ افراسیاب می‌روم. -کسی کو نبیند همی گنجِ من / چرا برگمارم همی رنجِ من: بر شما که از من سودی نمی‌بینید چرا باید بارِ رنجم را برنهم. -پژمردن: ناراحت شدن -همی دید چشم و دلِ روزگار ‌/ که اندر نهان چیست با شهریار // نخواهد بُدن نیز دیدارِ اوی / از آن چشم گریان شد از کارِ اوی: روزگار به چشم و دل می‌‌دید که تقدیرِ سیاوش چیست. دیدارِ دیگری نخواهد بود و برای همین است که چشم‌ها گریان است. از معدودمواردِ شاهنامه که روزگار در تقدیر کاره‌ای نیست و خود تماشاگر است. -آگندن: پُر کردن. متضادِ کندن -فدی: فدا -به روی آمدن: اتفاق افتادن -بهر: بهره -و دیگر که برخیره ‌ناکرده‌کار ‌/ نشایست رفتن برِ شهریار: دیگر این که نمی‌توان جنگ‌نکرده گستاخانه نزدِ شاه (کاوس) برگشت. -آبشخور: در این‌جا قسمت -ز پیکارِ او یک زمان بغنوم: دمی از مشاجره‌ی او (کاوس) آسوده شوم. 🖊@ghalatnanevisim
-در: دربار، بارگاه -پیشگاه: تخت، یا بالای مجلس -نواختن: مهربانی کردن -نِشاختن: نشاندن -پیچیدن: از ناراحتی یا خشم به خود پیچیدن -تاب: پیچش، نگرانی و اندوه -جای تهی کردن: مجلس را از اغیار خالی کردن -کدخدای: وزیر، که در این‌جا پیران است. -خام‌گفتار: گفتارِ نسنجیده -رایِ پیکار: تصمیمِ جنگ -دژم: دَرهم (از غم یا خشم) -از کران تا کران: از اول تا آخر، کاملاً -زین راه جستن چه پیمان کنیم؟: برای این (درخواستِ سیاوش برای) گشوده شدنِ راهِ گذری از این‌جا چه کنیم و چه شرط‌وشروطی بگذاریم؟ -انوشه بَدی: بی‌مرگ و جاوید بادی. -تو از ما به هر کار داناتری...: در شاهنامه حتی وقتی از بزرگان و فرزانگان نظر خواسته می‌شود آن‌ها نخست به‌ادب شاه را بر هر کار داناترین می‌خوانند و سپس نظرِ خاضعانه‌ی خود را بیان می‌کنند. اثراتِ این کار، تا زمانِ ما باقی‌ست -مثبت و منفی. -بایستها: ضروریات -گمان و دل و دانش و رایِ من / چنین آمد اندیشه‌آرای من...: گمان و دل و دانش و هر چه نظرِ مرا می‌سازد به من می‌گویند که هر کس در جهان بر نیکی کردن واقعاً تواناست هر چه از گنج [به‌راحتی] یا با کوشش به دست آورده باشد را از این شاهزاده دریغ نمی‌کند. -بالا: بلندی، اندام -دیدار: چهره -آهستگی: وقار، متانت -فرهنگ: دانش و ادب و آیین -رای: تدبیر -شایستگی: صلاحیت و لیاقت -هنر با خِرد نیز بیش از نژاد: هنر و خردِ او بیش‌تر و پرمایه‌تر از اصالتش است. در گذشته اصالت بسیار بسیار مهم‌تر از حالا بوده و در این‌جا پیران برای اغراق در تعریف از هنر و خِردِ سیاوش آن‌ها را از اصالتش نیز بیشتر می‌داند. در چند جای دیگرِ شاهنامه نیز این را داریم. -به دیدن کنون از شنیدن بِه است: اکنون (می‌بینم) که او از وصفی که از او کرده‌اند نیز بهتر است. -مه: بزرگ، عالی‌مقام -اگر خود جز اینش نبودی هنر...: حتی اگر تنهاهنرِ او [سیاوش] همین بود که به‌خاطرِ جانِ آن صد گروگان بر پدر سرکشی کرد و از پادشاهی چشم پوشید و حالا از تو راهِ عبور می‌خواهد که از توران بگذرد و به کشوری دیگر برود. او اکنون در شهرِ خودش [بلخ که فعلاً سیاوش در آن است] گرانمایه است و پهلوانان در سایه‌ی اویند ولی به‌خاطرِ تو تاج‌وتخت و بزرگی‌اش را به زیردستان [بهرام] سپرده و خود به این‌سو آمده. -سر گران شدن: سرسنگین شدن، دلخور شدن -دیدن: صلاح دیدن -رایِ بلند: اندیشه‌ی عمیق -بهتری: بهروزی -سپاسی: منت‌گذار، یا سپاس -آرامگاه: جای آسایش و زندگی ‌-بدین آورید ایدرش دادگر: خدا او (سیاوش) را برای همین کار این‌جا آورده [برای برآسودنِ دو کشور از جنگ]. -ز دادِ جهان‌آفرین این سزاست / که گردد زمانه بدین کار راست: شایسته‌ی عدلِ خدا این است که به‌وسیله‌ی این جنگ (که قصدِ آن داشتیم و نشد) دنیا به‌سامان شود. -بودنی‌ها: در این‌جا حقایق، شواهد و قرائن -یک زمان: مدتی -گمان گاشتن بر نیک و بد: جوانبِ کار را پایین‌و‌بالا کردن -دلپذیر: نیکو‌، موافقِ طبع و خِرد -کارآزموده: باتجربه -همداستان: موافق -کیفر: مکافات، جزا -چو بازور و باچنگ برخیزد اوی ‌/ به پروردگار اندرآویزد اوی: وقتی (بچه‌شیر) بزرگ و نیرومند شود به پرورش‌دهنده‌ی خود حمله می‌کند. -کسی کز پدر کژّی و خوی بد / نگیرد، از او بدخوی کی سزد: کسی که خوی بدِ بدخویی چون پدرش [کاوس] در او تاثیری نداشته که نمی‌تواند بدخو باشد. -دیرینه: سالخورده -گذشتن: مردن -خود: واقعاً 🖊@ghalatnanevisim
-یکی رایِ بادانش افگند بُن: تصمیمی بخردانه گرفت. -جهاندیده: باتجربه، پخته -عنبر: ماده‌ی سیاه خوشبو که از شکمِ ماهیِ عنبر می‌گیرند. -به عنبر سرِ خامه را کرد پست: نوکِ قلم را در مُرکبِ خوشبو فرو بُرد. بخشی از این معنی از تصویرِ خم کردنِ سرِ قلم برای فروبردن در مرکب است. -نمایش گرفتن: آشکار ساختن -کجا برتر است از مکان و زمان. / بدو کی رسد بندگان را گمان: خدایی که در زمان و مکان نمی‌گنجد و از همه چیز برتر است. و (از این رو) فکر و اندیشه‌ی بندگان راهی به چیستی‌ِ او نمی‌یابد. -خداوندِ جان است و آنِ خِرد / خردمند را دادِ او پرورد: خداوندِ جان و خداوندِ خرد است و خردمند (و خِردش) از بخششِ او پرورده می‌شود. -خداوند: صاحب -کوپال: گرز -خود: کلاهخود -خداوندِ شرم و خداوندِ باک: صاحبِ شرم و خداترسی، که صفاتِ انسانِ فرهیخته بوده -در کنارِ تأمل و وقار و آوای نرم. -کژّی: کجی، نادرستی -از کران تا کران: کاملاً -تیز: خشمگین، بدرفتار -ایدر: این‌جا -آراسته: آماده، مهیا -خواسته: ثروت، گنج -همه شهرِ توران بَرندت نماز / مرا خود به مهرِ تو باشد نیاز: همه‌ی کشورِ توران به تو احترام می‌کنند (و در خدمتِ تواَند) و من خودم هم اصلاً نیازمندِ مهرِ تواَم. -کمر بستن: آماده شدن برای کاری، و در این‌جا آماده‌ی خدمت بودن، گوش‌به‌فرمان بودن -دست گشادن: بخشش کردن -گاهِ نشست: تختِ شاهی -بدارمت بی‌رنج فرزندوار: از تو چون فرزندم مراقبت می‌کنم تا درکمالِ آسودگی باشی. -وزین روی دشوار یابی گذر / مگر ایزدی باشد آیین‌وفر: و (نیز) گذشتن از این کشور (برای رفتن به کشوری دیگر) دشوار است (چون دریای چین پیشِ روست) مگر این که موهبتِ الهی نصیبت باشد. -ساختن: زندگی کردن -رای آمدن: میل کردن -نبندم به‌دلسوزگی بر تو راه: (اگر بخواهی پیشِ پدر برگردی) با وجودِ مهرم به تو مانعِ رفتنت نخواهم شد. -نمانَد تو را با پدر جنگ دیر / کهن شد؛ مگر گردد از جنگ سیر: جنگ‌وجدلِ تو با پدر مدتِ زیادی طول نخواهد کشید چون کاوس سالخورده شده (یا این ستیزِ او با تو کهنه شده) و از جنگ‌وجدل سیر می‌گردد. -گر آتش ببیند پیِ شست‌وپنج، / رسد آتش از بادِ پیری به رنج: اثرِ شست‌وپنج‌سالگی حتی اگر بر آتشِ خشمگین هم برسد، آن را خاکستر می‌کند (چه برسد به کاوس). -کلاه: در این‌جا چون بسیاری جاهای شاهنامه کنایه از تاج است و حکمرانی. -نفرمایم و خود نسازم گزند / بداندیشه دل را ندارم به بند: نه خودم آسیبی به تو می‌رسانم و نه دستوری برای این کار به کسی می‌دهم. و دلم را بند‌ِ این ماجرا نگه نمی‌دارم. یا: دلم را بندِ نگرانی (از این که تو به من آسیب برسانی) نیز نخواهم کرد. 🖊@ghalatnanevisim
-یکی رایِ بادانش افگند بُن: تصمیمی بخردانه گرفت. -جهاندیده: باتجربه، پخته -عنبر: ماده‌ی سیاه خوشبو که از شکمِ ماهیِ عنبر می‌گیرند. -به عنبر سرِ خامه را کرد پست: نوکِ قلم را در مُرکبِ خوشبو فرو بُرد. بخشی از این معنی از تصویرِ خم کردنِ سرِ قلم برای فروبردن در مرکب است. -نمایش گرفتن: آشکار ساختن -کجا برتر است از مکان و زمان. / بدو کی رسد بندگان را گمان: خدایی که در زمان و مکان نمی‌گنجد و از همه چیز برتر است. و (از این رو) فکر و اندیشه‌ی بندگان راهی به چیستی‌ِ او نمی‌یابد. -خداوندِ جان است و آنِ خِرد / خردمند را دادِ او پرورد: خداوندِ جان و خداوندِ خرد است و خردمند (و خِردش) از بخششِ او پرورده می‌شود. -خداوند: صاحب -کوپال: گرز -خود: کلاهخود -خداوندِ شرم و خداوندِ باک: صاحبِ شرم و خداترسی، که صفاتِ انسانِ فرهیخته بوده -در کنارِ تأمل و وقار و آوای نرم. -کژّی: کجی، نادرستی -از کران تا کران: کاملاً -تیز: خشمگین، بدرفتار -ایدر: این‌جا -آراسته: آماده، مهیا -خواسته: ثروت، گنج -همه شهرِ توران بَرندت نماز / مرا خود به مهرِ تو باشد نیاز: همه‌ی کشورِ توران به تو احترام می‌کنند (و در خدمتِ تواَند) و من خودم هم اصلاً نیازمندِ مهرِ تواَم. -کمر بستن: آماده شدن برای کاری، و در این‌جا آماده‌ی خدمت بودن، گوش‌به‌فرمان بودن -دست گشادن: بخشش کردن -گاهِ نشست: تختِ شاهی -بدارمت بی‌رنج فرزندوار: از تو چون فرزندم مراقبت می‌کنم تا درکمالِ آسودگی باشی. -وزین روی دشوار یابی گذر / مگر ایزدی باشد آیین‌وفر: و (نیز) گذشتن از این کشور (برای رفتن به کشوری دیگر) دشوار است (چون دریای چین پیشِ روست) مگر این که موهبتِ الهی نصیبت باشد. -ساختن: زندگی کردن -رای آمدن: میل کردن -نبندم به‌دلسوزگی بر تو راه: (اگر بخواهی پیشِ پدر برگردی) با وجودِ مهرم به تو مانعِ رفتنت نخواهم شد. -نمانَد تو را با پدر جنگ دیر / کهن شد؛ مگر گردد از جنگ سیر: جنگ‌وجدلِ تو با پدر مدتِ زیادی طول نخواهد کشید چون کاوس سالخورده شده (یا این ستیزِ او با تو کهنه شده) و از جنگ‌وجدل سیر می‌گردد. -گر آتش ببیند پیِ شست‌وپنج، / رسد آتش از بادِ پیری به رنج: اثرِ شست‌وپنج‌سالگی حتی اگر بر آتشِ خشمگین هم برسد، آن را خاکستر می‌کند (چه برسد به کاوس). -کلاه: در این‌جا چون بسیاری جاهای شاهنامه کنایه از تاج است و حکمرانی. -نفرمایم و خود نسازم گزند / بداندیشه دل را ندارم به بند: نه خودم آسیبی به تو می‌رسانم و نه دستوری برای این کار به کسی می‌دهم. و دلم را بند‌ِ این ماجرا نگه نمی‌دارم. یا: دلم را بندِ نگرانی (از این که تو به من آسیب برسانی) نیز نخواهم کرد. 🖊@ghalatnanevisim
-به مُهر اندرآوردن: مهروموم کردن -به‌زودی: به‌سرعت، فوراً -ستام: زین‌ویراق و افسارِ اسب -دمان: نفس‌نفس‌زنان، شتابان -به یک روی: از یک طرف -بادِ سرد بردمیدن از آتش: کنایه از کارِ نشدنی -در به‌ در: نکته به نکته -من با جوانی خرد یافتم / به هر نیک و بد تیز بشتافتم: من با وجودِ جوانی‌ام خردمند شدم و برای هر کار لازم به‌سرعت دست به اقدامِ لازم زدم. -آتشِ مغز: کنایه از افکارِ تندِ در سرِ کاوس -خرامان: گردش‌کنان. کنایه از داوطلبانه و به‌میلِ‌خود. -نهنگ: استعاره از دشمن و افراسیاب -تیغِ پولاد: کنایه از سختی (برای دلِ سنگِ کاوس) -گشادن همان و همان بود بند: برای شاه باز کردنِ گره‌ی مشکلات با باز نکردنِ آن یکی بود (کاوس پیِ حلِ مسأله نبود). -دیدار: در شاهنامه در سه معنیِ دیدن، چشم و رخسار آمده و این‌جا هم هر سه معنی را می‌توان گرفت. -برِ سیربوده نباشیم دیر: چه نیازی‌ست به بودن در کنارِ کسی که از ما سیر گشته. -ز شادی مبادا دلِ او رها / شدم من ز غم در دمِ اژدها: من که به دهانِ اژدها رفتم به‌استقبالِ مشکلات؛ دلِ شاه کاوس شادمان باشد. این دعای سیاوش برای کاوس می‌تواند طعنه باشد اما حتی درصورتِ خشم از شاه هم همیشه از تهِ دل برای او آرزوی شادکامی و بی‌مرگی می‌کرده‌اند. -ندانم کز این کار گردان‌سپهر / چه دارد به رازاندر از کین و مهر: نمی‌دانم تقدیرِ آسمانی چیست، نیک یا بد. -نام تازه کردن: شهرتِ دوباره پیدا کردن -همان: همچنین -آگنده: انباشته، انبوه -ایدر: این‌جا -چنین هم پذیرفته او را سپار: همین‌طور تحویل‌گرفته به او تحویل بده. -به‌روزگار: به‌روز -به کار بودن: نیاز بودن -شاهوار: شاهانه -شمردن: صورت برداشتن -گرانمایگان: بزرگان -بایسته: لازم -بدین روی آب: این سوی جیحون، که مرزِ ایران و توران بوده. -یکی رازپیغام دارد به من / که ایمن بدویست از آن انجمن: (سیاوش به بزرگانِ لشگر می‌گوید که پیران) پیغامِ محرمانه‌ای برای من دارد که امینِ آن فقط خودش است (و باید خودش مستقیماً به من بگوید). -پذیره شدن: به استقبال رفتن -شما را هم ایدر بباید بُدن: شما باید همین‌جا بمانید. -روی سوی کسی داشتن: از او فرمان بردن -دل پیچیدن: نافرمانی کردن -زمین بوسه دادن: احترام کردن (با به خاک افتادن) -باآفرین: شایسته 🖊@ghalatnanevisim
-چو خورشیدِ تابنده بنمود پشت / هوا شد سیاه و زمین شد درشت: با برگشتنِ خورشید و غروب کردنش هوا تاریک شد و به‌دلیلِ تاریکی ناهمواریِ زمین زیرِ پا حس می‌شد. -سیاوخش لشکر به جیحون کشید / از آبِ دو دیده رُخش ناپدید: فردوسی به‌زیبایی در تک‌مصراعی حالِ روحی سیاوش را تصویر کرده: او با چند سپاهیِ گُزیده‌اش به‌سوی جیحون می‌رود تا به توران برود در حالی که صورتش از اشک خیس است. -رنگ و بوی: جلوه و عطر؛ تروتازگی -چنین: همچنین، به‌همین‌ترتیب -طوق: گردنبند -ساخته: آماده کرده -گستردنی: مَجاز از قالی -سرکش: گردنکش، پهلوان -تبیره: سازِ جنگی کوبه‌ای -نثار: هدیه -درفشان: درخشان، تابان -به زر بافته پرنیانِ درفش /سرش ماهِ زرین و بومش بنفش: (پارچه‌ی) ابریشمِ پرچم زری‌دوزی شده بود، بر سرِ آن ماهی طلایی‌ بود و زمینه‌ی آن بنفش‌رنگ. -سربه‌سر: کاملاً -اندر کنار گرفتن: در آغوش گرفتن -گردشِ روزگار: کنایه از اوضاع ‌و احوال -روان: در این‌‌جا به‌معنیِ جان. روان و جان گاهی به‌جای هم به‌کار می‌روند. -همه بر دل اندیشه این بُد نخست /که بیند دو چشمم تو را تندرست: بزرگ‌ترین فکروخیال و نگرانیِ من این بود که تو را تندرست ببینم. -مرا گر به خواب این نمودی روان، / همانا سرِ پیر گشتی جوان: (پیران با خدا می‌گوید که) اگر روان/جانِ سیاوش را به من داده بودی این جانِ پیرِ من جوان می‌شد. -از این روی آب: این سوی جیحون، که کشورِ توران است. -پیوسته: خویشاوند -گوشوار: گوشواره، یا گوش‌به‌فرمان 🖊@ghalatnanevisim
-سخن یاد کردند بر بیش و کم: از هر دری حرف زدند. -همه شهر از آوازِ چنگ و رباب / همی خفته را سر برآمد ز خواب: خفتگان در همه‌ی شهر از صدای چنگ و رباب بیدار شدند. -همی اسپِ تازی برآورد پر: اسبان چنان به‌تندی می‌تاختند یا بر سرِ پا بلند می‌شدند که گویی بال درآورده‌اند. -اندیشه: در معانیِ فکر، نگرانی، فکروخیالِ منفی در شاهنامه آمده است. در این‌جا هم معنی خیال می‌دهد. خیالِ ایران‌زمین به سر آمدن و در پیِ آن اندوهگین شدن. در سرِ سیاوش یادِ روزهایی می‌آید که در آغازِ همین جنگ با افراسیاب مهمانِ رستم در زاولستان بوده -یا یادِ روزهای کودکی‌اش که پیشِ رستم در زاولستان گذشته بوده- و از این خیال اندوهگین می‌شود و‌‌: -ز پیران بپوشید و پیچید روی...: روی برمی‌گرداند تا این اندوه را از پیران پنهان کند اما پیران ماجرا را می‌فهمد و اندوهگین می‌شود و لب به دندان می‌گزد به‌نشانِ همدردی. باز هم در کوتاه‌سخن احوالِ درونیِ سیاوش بیان شده است و نیز شخصیتِ پیران. -یک باره دَم برزدن: دمی آسوده نشستن -نشست: (آیین و آدابِ) نشستن -دیدار: رخسار -بر: سینه -یال: گردن -بَرویال: کنایه از اندام است. -خیره: شگفت‌زده -هر زمان: مدام -نامِ یزدان خواندن: معادلِ ماشاءالله گفتنِ امروزه که هنوز بعضی فارسی‌زبانان می‌گویند: نام خدا. -یکی آن که از تخمه‌ی کیقباد / همی از تو گیرند گویی نژاد: اول این که از طریقِ توست که نژادِ [پادشاهیِ] کیقباد [پدربزرگِ سیاوش] ادامه پیدا کرده است. یا: اعتبارِ خانواده‌ی بزرگِ کیقباد تو هستی. -خنیده: شُهره -شناختن: دانستن -گر از بودن ایدر مرا نیکویست...: (سیاوش به پیران می‌گوید:) اگر بودن در توران خیر و صلاحِ من است، جای نگرانی و پشیمانی نیست اما اگر این نیست بگو که من از این‌جا بروم و راهِ کشور دیگری را به من نشان بده. 🖊@ghalatnanevisim
-اندیشیدن: نگران بودن -هیچ‌گونه: اصلاً، به‌هیچ‌ترتیب -پراگنده نامش به گیتی بدی‌ست / و لیکن جز این است؛ مردایزدی‌ست: (پیران به سیاوش می‌گوید:) نامِ افراسیاب به بدی شهره شده ولی خودش این‌طور نیست و مردِ خدا (یا مردی خداترس) است. -رایِ بلند: اندیشه‌ی عمیق و متعادلی -به‌خیره: به‌بیهوده -تابیدن: روی کردن، منحرف شدن -خویشی به خون: قوم‌وخویش بودن، همنژاد بودن -همش پهلوانم، همش رهنمون: هم سردارِ او هستم و هم مشاورش. -بوم‌وبر: سرزمین -ده‌ودو: دوازده -همان: همچنین -نهفته جز این نیز هستم بسی: جز این‌ها (که گفتم) اموال و پس‌اندازِ پنهانِ بسیار هم دارم‌. -فدی: فدا -نشست کردن: منزل گزیدن -رای: در این‌جا یعنی میل‌ورغبت -رازِ چرخِ بلند: کنایه از تقدیر -ازدود: به‌تندی -مگر کز تو آشوب خیزد به شهر / بیامیزی ازدود تریاک و زهر: (پیران به سیاوش قول می‌دهد که: در توران به تو آسیبی نمی‌رسد) مگر این که تو خود مایه‌ی آشوب شوی و به‌سرعت دست به کارهای ناروا بزنی‌. -رام گشتن: آرام گرفتن، راضی شدن -برافروختن: در این‌جا یعنی از شادی گلگون شدن -اندر خورِ جام گشتن: میلِ باده‌نوشی پیدا کردن -یک‌با‌دگر: با یکدیگر -سیاوش پسر گشت و پیران پدر: باز هم تصویری زیبا از مِهر در تک‌مصراعی -زمان جستن: معطل کردن -خُرم‌سرای درنگ: جای خرمِ شایسته‌ی ماندن و زندگی -میان‌بسته: آماده، آراسته -سیاوش چون او را پیاده بدید، / فرود آمد از اسپ و پیشش دوید: در آیین‌ها این بوده که اشخاص وقتِ رسیدن پیشِ مقامِ بزرگ‌تر از دور از اسب پیاده می‌شده‌اند. این‌جا افراسیاب به‌احترام پیاده به پیشوازِ سیاوش می‌آید و سیاوش نیز به‌احترامِ متقابل و بالاتر نبودن از او از اسب پیاده می‌شود‌. -بد در جهان اندرآمد به خواب: دورانِ بدی گذشت. -به آبشخور آمدنِ میش و پلنگ: در شاهنامه بارها تکرار می‌شود و کنایه از صلح است که در آن صید و صیاد کنارِ هم زندگی می‌کنند. -چیز: مال‌واموال 🖊@ghalatnanevisim
-آفرین: دعا، سپاس -سخت: بسیار -مَبُرّاد: حالتِ دعاییِ مبُرّد؛ بریده نشود. دور مباد. -از گوهرِ تو مبراد بخت: بخت از نژادِ تو دور مبادا. بخت همیشه با این خانواده یار بادا. -پرخاش: کنایه از جنگ -آرام: کنایه از صلح -کین: دشمنی -این را به گیتی ندانیم جفت: (افراسیاب می‌گوید:) برای سیاوش همتایی در جهان نمی‌شناسیم. بی همتاست او. -بالا: قامت -فر: شُکوه -رد: بزرگ، پهلوان. در شاهنامه در بسیاری جاها لقبِ افراسیاب است. -شکیبیدن: تاب آوردن (در غم و سختی) -بُرز: بلند -مرا دیده در خوب‌دیدارِ او / بماند و، دلم خیره در کارِ اوی // که فرزند باشد کسی را چنین / دو دیده بگرداند اندر زمین: (افراسیاب می‌گوید:) چشمِ من ماتِ رخسارِ زیبای او (سیاوش) است و دلم حیران در کارش. کاوس باوجودِ چنین فرزندی چطور (از او چشم برگرفته و) مدام چشمِ طمع به دیگرکشورها دارد؟ یا: کسی چون کاوس که چنین فرزندی دارد دیگر از دنیا چه می‌خواهد؟ باید چشم از دنیا و هر چه در آن است برگیرد. -زربفت: قالی یا پارچه‌ی بافته به زر -پرستنده: خدمتکار -فراخ: آسوده، آزاد -سیاوش چو در پیشِ ایوان رسید / سرِ طاقِ ایوان به کیوان رسید: تصویری بسیار زیبا با شخصیت دادن به طاق، که از خوشحالیِ بسیار از دیدنِ سیاوش و جای دادن به او سرش به کیوان رسیده! -هشیوار: هشیار -خوان: سفره -نشستنگه: جا، بساط -رود: ساز -رامشگر: نوازنده، خواننده، خنیاگر -خیره: گیج، ازخودبی‌خود (در این‌جا از مستی) -به مستی از ایران نیامدش یاد: شاعر جا به جا یادآوری می‌کند که سیاوش دائم در فکرِ ایران است. این‌جا هم گویی می‌گوید که فقط مستی‌ست که می‌تواند ساعتی یادِ ایران را از سرِ سیاوش دور کند. -چنین گفت با شیده افراسیاب...: افراسیاب بسیار هوای سیاوش را دارد و اجازه نمی‌دهد دمی به او بد بگذرد مبادا که دلتنگ شود. در این‌جا هم سفارش می‌کند که وقتِ سحر با هدیه‌های بسیار پیشِ سیاوش بروند و برای این کار پسرِ خودش شیده را می‌فرستد که به‌این‌ترتیب حسِ برادری و پدرپسری را در سرِ سیاوش بیندازد و از دلتنگیِ او بکاهد. -مهترِ انجمن: بزرگ/بزرگانِ جمع -خامش: باوقار، به‌متانت 🖊@ghalatnanevisim
-ساختن: آماده شدن -زمانی: یک زمان، مدتی -باختن/بازیدن: بازی کردن -چوگانِ تو نبینند گُردان به میدانِ تو: کسی چوگان‌بازی‌ای چون چوگان‌بازیِ تو ندیده. یا: چوگان زدنِ تو در میدانِ بازی آن‌قدر سریع است که چوگانت دیده نمی‌شود! -انوشه: بی‌مرگ، جاوید -بَدی: کوتاه‌شده‌ی "بادی"؛ حالتِ دعاییِ "باشی". این را با "بُدی" اشتباه نگیریم که به‌معنیِ "بود/می‌بود" است. -روان را به دیدار٘ توشه بَدی: با دیدنِ تو روان همیشه توشه و نیرو بگیرد -که درواقع یعنی نیروی روان از توست. -همی از تو جویند شاهان٘ هنر. / که یابد به هر کار از تو گذر!؟: همه‌ی شاهان هر کاری را باید از تو یاد بگیرند؛ الگوی همه تویی. هیچ کس در هیچ کاری بهتر و برتر از تو نیست. -همی از تو خواهم بد و نیک جُست: در هر چیز با تو باید مشورت کرد. تو الگوی منی. -رادی: دلیری، مردانگی -بدین آشتی تو شدی نامجوی: با این صلح کردن به‌جای جنگ (با تورانیان) تو خود را شهره به خوبی کردی‌. -چو تابنده‌ماهی و خورشیدچهر: تو همچون ماه‌ِ تابنده هستی و چهره‌ای چون خورشید داری. -زیبای گاه: زیبنده‌ی تختِ شاهی؛ شایسته‌ی شاهی -پشت: حامی و مایه‌ی دلگرمی -گرازان: در دو معنیِ خوش‌خوشان/خرامان و شتابان/حمله‌کُنان آمده. این‌جا معنیِ اول را می‌دهد. -چنین گفت پس شاهِ توران بدوی/ که "یاران گزینیم در زخمِ گوی // تو باشی بدان‌روی و زین‌روی٘ من / به دو نیمه هم‌زین‌نشان انجمن": افراسیاب (به سیاوش) گفت: برای این مسابقه‌ی چوگان یارکشی کنیم. تو آن‌طرف (سرگروه باش) و من این‌طرف و بقیه هم به‌همین‌ترتیب در دو گروهِ (ما). -به‌کار بودن: مفید بودن، نتیجه دادن -برابر نیارم زدن با تو گوی: (سیاوش در جوابِ افراسیاب می‌گوید:) در گوی زدن خود را حریفِ تو نمی‌بینم یا بهتر: در گوی زدن، در گروهِ مقابلِ تو نمی‌توانم باشم. -سوار: در این‌جا یار، بازیکنِ چوگان -سخن‌گفتنِ هر کسی باد شد: بدگویی‌های بقیه از سیاوش پیشِ افراسیاب بادِ هوا شد و بی‌اثر. -هنر کُن به پیشِ سواران پدید / بدان تا نگویند کاو بد گزید: (افراسیاب نمی‌پذیرد که سیاوش در بازی یارِ او باشد و می‌گوید: در تیمِ روبه‌رو بایست و) هنرِ چوگان‌بازی‌ات را رو کُن (و ملاحظه‌ی مرا نکن) تا نگویند که افراسیاب با حریفِ ضعیفی بازی کرد. یا: تا نگویند که افراسیاب در یارکشی برای دو گروه جانبِ عدالت را رعایت نکرد. -فرمان تو راست / سواران و میدان و چوگان تو راست: فرمان فرمانِ توست؛ تو اول شروع به یارگیری کن. -چو هومان که برداشتی ز آب٘ گوی: و همین‌طور یکی مثلِ هومان که در چوگان‌بازی بسیار ماهر بود. -یارستن: جرٲت کردن -همه یارِ شاهند و تنها منم: همه‌ی (این‌ها که تو یارِ من کردی) در کنارِ تو باشند و من تنها باشم (و برای گروهِ خودم از ایرانیان یار بگیرم، آن‌طور که رسمِ یارگیری -یا رسمِ بازی‌ست). 🖊@ghalatnanevisim
-سپهبد چو بشنید از او داستان...: سپهبد (افراسیاب) با شنیدنِ حرف‌های سیاوش با (بعضی نظراتِ) او موافقت کرد. سیاوش هفت مرد از ایرانیان که شایسته‌ی بازی بودند برای خود انتخاب کرد. سروصدای کوبیدنِ تبیره از میدان بلند شد و گردوخاک به آسمان رسید. صدای سنج و بوقِ کرّنای چنان (بلند) بود که گویی میدانِ بازی می‌لرزد. افراسیاب ضربه‌ای به گوی زد و گوی، همانطور که باید، به ابرها رسید! سیاوش اسبش را تازاند (سوی جایی که گوی باید پایین می‌آمد) و تا گوی پایین آمد، نگذاشت که گوی به خاک بیفتد؛ آن را زد و گوی از چشم‌ها گم شد! پادشاهِ گرانمایه (افراسیاب) گفت گویِ دیگری پیشِ سیاوش ببرند. سیاوش بوسی بر گوی زد و صدای نای و کوس به آسمان برخاست و سیاوش بر اسبی دیگر نشست و کمی با گوی وررفت و بالاپایینش انداخت و آن‌گاه با چوگان ضربه‌ای به گوی زد که گوی گویی پیشِ ماه رسید! (واقعاً) گم شد. گویی آسمان آن را در آغوشِ خود کشیده! میانِ مردانِ زمین کسی خندان نبود (همه خیره به آن صحنه بودند). افراسیاب با آن ضربه‌ی سیاوش خندان شد و بقیه (تورانیان) هم گویی ناگهان خواب از سرشان پریده باشد؛ گفتند: چنین چوگان‌بازِ بزرگی تا کنون بر زین ندیده بودیم. افراسیاب گفت: بله، هر کس که فَرِ یزدان داشته باشد بدین‌گونه است -خوبی و خوب‌چهری و شُکوه و هنرش. و (حالا) می‌بینم که دیدنش بسیار بهتر از شنیدن است. در گوشه‌ای از میدان تخت نهادند و افراسیاب بر آن نشست و سیاوش هم در کنارِ او، و افراسیاب از تماشای او بسیار شادمان شد. به لشگر گفت: زمینِ بازی و گوی و چوگان مالِ شماها! دو گروهِ ایران و توران بازی کردند و گردوخاک به آسمان رسید‌. (بازی دستِ ایرانیان بود و) تورانیان در بازی تندوتیز شدند و عزم کردند که گوی را از ایرانیان بگیرند. سیاوش از ایرانیان ناراحت شد و به‌پهلَوی به آن‌ها گفت: زمینِ بازی‌ست؛ میدانِ جنگ نیست که این‌طور می‌چرخید و می‌پیچید و جدی بازی می‌کنید! گوی را که به تهِ میدان بردید برگردید و گوی را یک بار هم به تورانیان بدهید. ایرانیان افسارِ اسب‌ها را شل کردند و دیگر نتاختند. ترکان گویی انداختند و چون آتش (در بازی) تندوتیز شدند. افراسیاب با شنیدنِ صدای شادیِ ترکان فهمید که آن حرفِ پهلَویِ (سیاوش با ایرانیان) چه بود؛ گفت: کسی نیک‌خواه به من گفته که وقتی او (سیاوش) دو کتفش را باز می‌کُند (برای تیراندازی) همتایی در دنیا ندارد. 🔸افراسیاب در این‌جا رفتاری بسیار درست و بخردانه دارد؛ با فهمیدنِ ماجرا نه به یارانش می‌گوید که سیاوش به ایرانیان گفته شل بگیرند؛ نه کارِ سیاوش را به روی خودِ او می‌آورد که سیاوش شرمگین شود. بل که به‌ظرافت موضوع را کلاً عوض می‌کند و حرفِ هنرِ تیراندازی سیاوش را پیش می‌کِشد. 🔸با گذشتِ زمان و تغییرِ شیوه‌ی زندگی، دیگر بعضی چیزهای متونِ کهن برای انسانِ امروزه مخصوصاً شهرنشینان ملموس نیست؛ چیزهای مربوط به طبیعت، حیوانات و مخصوصاً اسب‌ها، روش‌های جنگ، آیینِ جمع شدن برای رفتن به جنگ، چگونگیِ استفاده از سازهای جنگی و سلاح‌ها و‌.... در همین بخش هم وقتی شاعر می‌گوید "سیاوش دو کتفش را باز می‌کند" چون ما از آیین و ادبیاتِ تیراندازی با کمان دور افتاده‌ایم شاید خیلی زود نفهمیم که یعنی: سیاوش دست‌ها را برای تیراندازی با کمان کاملاً از هم می‌گشاید. در مقابلِ این، بعضی چیزهایی از آن زمان را که به زندگیِ این روزهای ما نزدیکند یا هنوز حضور دارند را بهتر درک می‌کنیم؛ در همین بخش هم تشویق و هلهله‌ی جمعیت در ورزشگاه، مخصوصاً در لحظاتِ حساس‌تر، برای ما موضوعی کاملاً ملموس است. لرزیدنِ زمینِ ورزشگاه دراثرِ همین هلهله‌ها و تشویق‌ها و دست‌و‌پا کوبیدن‌ها هم برای کسانی که در ورزشگاه‌های بزرگ بوده‌اند همین‌طور است. و نیز بازیِ جوانمردانه‌ی ایرانیان با تورانیان را خوب می‌فهمیم؛ به‌همین‌ترتیب وررفتن با گوی/توپ و بالاپایین انداختنِ آن را هم امروزه می‌بینیم که شاید به‌قصدِ تمرکز انجام می‌شود یا برای کاستن از اعتمادبه‌نفسِ تیمِ حریف. و همین‌طور بوسیدنِ توپ که ظاهراً برای خوش‌اقبالیِ‌ آن است و امیدواری یا اعتقاد به این که این کار پیروزی می‌آورد. پیش‌تر برای تاس و این‌ها هم انجام می‌شده. و هنوز هم در موردِ بسیاری ورزش‌ها یا سرگرمی‌ها چنین آداب و اعتقاداتی وجود دارد. 🖊@ghalatnanevisim
-مهتر: بزرگ‌تر؛ در این‌جا منظور افراسیاب است. -ترکش: تیرکش، تیردان -کمانِ کیان: کمانِ کیانی/شاهانه -سپهبد کمان خواست تا بنگرد / یکی برگراید که فرمان بَرد؟: افراسیاب کمانِ سیاوش را خواست که ورانداز کند و ببیند که به‌فرمان هست یا نه؛ یعنی چقدر می‌تواند نیرو تحمل کند. -خیره: شگفت‌زده -خانه: زاغ، شست؛ حلقه‌ی سرِ کمان که زهِ کمان را در آن می‌پیچیده یا می‌انداخته‌اند. به این دلیل که چوبِ کمان و نیز زهِ کمان -که از جنسِ روده بوده- به‌خاطرِ کشیدگیِ مداوم حالتِ ارتجاعی خود را از دست ندهد، زه را از یک سو، یا از هر دو سو، باز نگه می‌داشته‌اند و فقط وقتِ نبرد حلقه‌ی سرِ زه را در خانه‌ی کمان می‌کرده‌اند. معادلِ امروزه‌ی درآوردن تفنگ از حالتِ ضامن و مسلح کردنِ آن. به‌زه کردنِ کمانِ پهلوانانِ بزرگ خود آزمونی جداگانه و طبعاً سخت بوده. در این‌جا هم افراسیاب انجامِ این آزمون را از کرسیوز می‌خواهد. -به کرسیوزِ تیغ‌زن داد مِه / که خانه بمال و برآور به زه. // بکوشید تا بر زه آرَد کمان؛ / نیامد به زه؛ تیره شد بدگمان: افراسیاب کمان را به کرسیوزِ جنگجو داد و گفت که خانه‌ی کمان را فشار بده و کمان را به‌زه کن. کرسیوز کوشید تا کمان را به‌زه کند ولی نتوانست و کرسیوزِ بددل از خشم یا زور زدن برای زه کردنِ کمان سیاه شد. این‌جا نخستین مایه‌ی کینه‌ی کرسیوز از سیاوش شکل می‌گیرد. -خانه‌کمان: خانه‌ی کمان -اینَت کمانی چو باید به‌راه: به به... این است کمانی که به آن می‌گویند کمانِ خوش‌دست! -مرا نیز گاهِ جوانی کمان ‌‌/ چنین بود و اکنون دگر شد گمان: (افراسیاب می‌گوید:) من نیز در ایامِ جوانی چنین کمانی داشتم ولی حالا آن خیالاتِ جوانی تغییر کرده (چون دیگر آن نیروی جوانی را ندارم که با چنین کمانی تیراندازی کنم). یادش به‌خیر. -بر و یال و کتفِ سیاوش جز این / کمانی نخواهد بر این‌بر گزین: سینه و گردن و شانه‌ی سیاوش کمانِ دیگری جز این کمان نمی‌خواهند. -نشانه: هدفِ تیراندازی -اسپریس: میدانِ اسب‌دوانی و تیراندازی و بازی -مِکیس: مُمال از مکاس به‌معنی چانه زدن. در کلماتِ ممال "الف" (مصوت "آ") تبدیل به "ی" (مصوت "ای") می‌شود -معمولا به‌ضرورتِ شعری. ممال‌های دیگری که فردوسی در شاهنامه استفاده کرده: جهیز به‌جای جهاز، دویت به‌جای دوات، غلیف به‌جای غلاف، وریب به‌جای وراب، سلیح به‌جای سلاح، رکیب به‌جای رکاب و مزیح به‌جای مزاح. -با کسی مِکیس نکردن: چانه نزدن با کسی، معطل نکردن و دست به کار شدن -مُغَربَل: سوراخ‌سوراخ -خدنگ: در اصل درختی با چوبی سخت و مجازاً یعنی تیری که از آن چوب می‌سازند. -نشانه نهادند بر اسپریس...: هدف‌های تیراندازی در میدان قرار دادند. سیاوش درنگ نکرد و بر اسبی تیزپا و بزرگ چون دیو سوار شد و اسب را تازاند و غریوِ تماشاگران بلند شد. تیری بر وسطِ هدف زد که چشمِ پهلوانان بر آن خیره ماند. دوباره سینه گشاد و به‌سرعتِ باد تیری سخت و چهارپر انداخت. با یک تاختن هدف دو بار سوراخ شد. -بلند: گرانمایه -آفرین: ستایش -خوان: سفره -بنشاستن: نشاندن -به نامِ سیاوش گرفتند یاد: می را به‌سلامتیِ سیاوش خوردند. -جامه‌ی دست: لباسِ دوخته‌ی کامل -جامه‌ی نابُرید: پارچه‌ی (بریده‌نشده) -بدره: کیسه -و بیش و کم: و چیزهای دیگر -خواسته: مال‌وثروت، گنج، و در این‌جا هدیه -شمردن: صورت برداشتن -کش: که او را -خویش: خویشاوند -او را همه / شما خیل باشید و همچون رمه: (افراسیاب به بزرگان گفت که) شما همه کوچک و چون رمه‌ی سیاوش فرمانبر باشید‌. -بدان شاهزاده چنین گفت شاه / که "یک روز با من به نخچیرگاه // که آیی که دل شاد و خرم کنیم / روان را به نخچیر بی‌غم کنیم": افراسیاب به سیاوش گفت: باشد که یک روز با من به شکارگاه بیایی که دل را شاد و خرم کنیم و با شکار کردن جان‌مان را خوش کنیم. -رای آمدن: در نظر بودن 🖊@ghalatnanevisim