باده صافی و بوی گل و باد سحری
گر ز خویشت خبری هست زهی بیخبری
بنگر آن قامت و رخسار که گوئی بسته است
بر سر سرو روان دسته گلبرگ طری
باده پیش آر مگر قوت غساله می
سازدم پاک ز آلایش ضعف بشری
روزگار غم شاهد صنمان پیرم کرد
کودکی کو که کنم من پدری او پسری
بر طریقی که خورم من غم زیبا پسران
پیر کنعان نکند در حق یوسف پدری
در دل سخت چو سنگش عجبی نیست که نیست
ناله زار اسیران بلا را اثری
که کند گونه ابکار سخن را یغما
خوشتر از ماشطه کلک تو پیرایهگری
#شعر #یغمای_جندقی
#غلط_ننویسیم
🖊@ghalatnanevisim
بازم اندیشه مژگان سیاه دگر است
ملک دل عرصه جولان سپاه دگر است
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناه دگر است
مهر سنجم همه در کفه استغنایش
گرچه صد کوه و کمر همسر کاه دگر است
ننگم از بی کلهی نیست که در کشور عشق
نیک چون بنگری آن نیز کلاه دگر است
نرم شد چرخ و به امید وفای تو خوشم
کآسمان را بدل سخت تو راه دگر است
می نخوردن گنهت بس به ملامت چه کنی
دل ما رنجه که آن نیز گناه دگر است
زخم خونین مرا آنچه ز مرهم طلبند
ظاهر این است که از تیر نگاه دگر است
ای مه از روزن من دور که بی ماه رخی
شب نورانی من روز سیاه دگر است
من چگویم دل یغما ز محبت چون شد
اشک گلگون و رخ زرد گواه دگر است
#شعر #یغمای_جندقی
#غلط_ننویسیم
🖊@ghalatnanevisim