حکایت عابد و استخوان پوسیده
از بوستان سعدی
شنیدم که یک بار در حِلّهای*
سخن گفت با عابدی، کلّهای
که: من فَرّ فرماندهی داشتم
به سر بر، کلاهِ مِهی* داشتم
سپهرم، مدد کرد و نصرت، وِفاق*
گرفتم به بازوی دولت،* عراق
طمع کرده بودم که کرمان* خورم
که ناگه، بخوردند کرمان،*سرم
بکَن پنبهی غفلت از گوشِ هوش
که از مُردگان، پندت آید به گوش
لفات: 🌺🌺🌺
حلّه، کوی، محله.
مِهی: بزرگی.
وفاق: موافقت، سازگاری.
دولت: بخت، حکومت.
کرمان: در مصراع اول: شهر کرمان.
کرمان: در مصراع دوم: کِرمها.
کلیات سعدی، بوستان، باب اول در عدل و تدبیر و رای، ص ۲۳۲ و ۲۳۳.
#بوستانسعدی
سخنی از بوستان سعدی
رفیق غایب
رفیقی که غایب شد ای نیکنام
دو چیزست ازو بر رفیقان، حرام:
یکی آن که مالش، به باطل خورند
دوم آن که نامش به زشتی برند
هر آن کُاو بَرَد نام مردم به عار*
تو چشمِ نکوگویی از وی مدار
که اندر قفای* تو گوید همان
که پیش تو گفت از پسِ مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است
که مشغول خود، وز جهان غافل است
لغات:
*عار: عیب.
*قفا: پشت سر.
کلیات سعدی، بوستان، باب هفتم: در عالم تربیت، ص ۳۵۲.
#رفیقغایب
#بوستانسعدی