وارد اتوبوس میشوم. لحظات اول است؛ رنگ آبی که بر روی انگشت اشارهام نقش بسته است، آنقدر زیباست که نظیرش کمتر پیدا میشود. یا شاید هم اصلا پیدا نشود. هنوز صدای همهمه و بوی کاغذهای نو و آن مکث پای صندوق در ذهنم است. ایستگاهها یکی یکی از پی هم میآیند و رد میشوند. خورشید تازه در پی خودنمایی است. چهرهها را یکی یکی میبینم؛ ساختمانها بلندند. خیلی بلند! حتی گاها نمیتوانم بلندیشان را کامل برانداز کنم. اتوبوس سر ساعت میایستد. مردم در چشمهای هم نگاه میکنند. آبیِ انگشتانشان برایشان یک نشان مشترک است. باز هم ایستگاهها از پی هم میروند. زمانها دقیقتر میشوند و ساختمانها بلندتر.
جوهر آبی روی انگشت اشارهام کمرنگ و کمرنگتر میشود. حالا هم در اتوبوسم. اعداد خطش چند رقمی اینسو و آنسو رفته اما خب توفیر زیادی به حال من میکند. جوهر آبی حالا کاملا خداحافظی میکند. آسمانها دوباره سر به فلک میکشند و تعداد ایستگاهها غیرقابل شمردن میشود. چهرهها دیگر باهم حرفی ندارند بزنند. بله! من در شهرم. حداقل تا انتخابات بعدی! یا تا آن زمان که موقع بلند شدن ساختمانها، عبوسی چهرهها و ایست ایستگاهها انتخاب من رنگ و بوی خاص خودش را بگیرد؛ شبیه جوهر آبیرنگ روی انگشتم. یادش بخیر. همان یا همین صبح بود. هشتِ صبح...
دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد
یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت
یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغِ دلِ بیقرارِ من
سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من
کاری که کرد دیدهٔ من بی نظر نکرد
#شهرِ_انتخابات
#روایت_رفت_و_آمد
✍#قربانی
@gharare_andishe