روی پرچم نام ایران نبود. حتی نام یکی از ارگانهایی که در ایران است. اینها فاطمیون بودند؛ عزیزان مدافع حرم افغانستانی! و حال در جشن پیروزی انقلاب چه میکردند؟ گویا انقلاب حیاتی بود که نفس به نفس آنها را به زندگی وا میداشت. اینان قطعا تعلقی وصفناپذیر به انقلاب حس کردهاند که در روز جشن پیروزی آن پرچم خود را بالا آوردهاند. آنها معنای خود را با امروز دریافتهاند و این پرچم از ۲۲ بهمن ۵۷ بالا رفت...
#پرچم_بالاست
#خرده_روایت
🖊#قربانی
@gharare_andishe
میگویند نماز معراج مومن است. خوب در مورد ایمانم که حرفی ندارم! اما امروز و اینجا و اللهاکبر ابتدایی نماز برترین سخنی بود که به زبان آوردم و حقیقیترین قیامی که به پا داشتم. اینجا بود که گرچه عملا صحبت از این نبود که نمازِ ۲۲ بهمن است، اما واقعیترین نماز بود. آنقدر خوش و پرشور که به معراج میماند
#پرچم_بالاست
#خرده_روایت
🖊#قربانی
@gharare_andishe
ما خاک لب پرچم را دنبالهی حضور «خود» در «امروز» میدانیم. آنقدر که گویا با اهتزازش یگانهایم.
با آن در نسیم حیات ۲۲ بهمن اوج میگیریم.
با سرخیاش گلگون میشویم و در سپیدیاش تازه میشویم.
با آن نام زیبای میانش باز شهادتین میگوییم و با سبزیاش به معنای زیادی واقعی کلمه جوانه میزنیم.
نه! ما در صورت توفیق «خود پرچمیم»
#پرچم_بالاست
🖊#قربانی
@gharare_andishe
با تمام دعای عهدهای زیادی سر صبحی فرق داشت. شاید حتی بتوان گفت کاملا فرق داشت. کلمات درست ادا شده بودند اما معانی جامانده بودند. چطور باید در مییافتمشان؟! کسی قرار است بیاید؟آمدنش چیزی را نوید میدهد؟ من در انتظارم؟ برای چه؟ او باید برای چه بشتابد و من چرا باید او را به این کار ترغیب کنم؟راستش را بخواهید فکر نکنم از من چیزی به نام ترغیب سر بزند. به هر حال به رسم حفظ تعادل هم که بود، بعد از اتمام خواندنِ دعا_ترجمهاش جالب میشود: خواندنِ دعا_آهنگِ عزیز نورسیده را پلی کردم. قدیمی یا جدید بودنش را نمیشد به این راحتی را فهمید. گویا با یک ماشین قرن بیستم در جادههای بیانتهای غرب رانندگی میکردی. بیمهاباتر از آنکه لبخند بزنی و کمی هم شادتر از آنکه بخواهد اشکت را دربیاورد. غربتی که کمتر کسی توانایی تحمل آن را دارد اما تو در آن جاده آن را با هر دقیقه جلو رفتن میپذیری. خیلی دوست داشتم از مرحلهی «نه به خواندن دعای عهد نه به این آهنگ جازِ آنور آبی» بگذرم اما کار هرکسی نبود. این غربت باید چطور حل میشد؟ آمارتصادف در آن جاده خیلی بالا بود و من هم خوب میدانستم. آن جاده، کعبهی آمالی بود از شهرهای چندضلعی که نظم را در وجب وجبشان هجا میکردند. خوب بله! این داستان آدمی است. بغض و غربت و اشکی که گاها نمیآید! اما داستان این جاده فرق میکرد. هدف نه آنسوی جاده بود، نه در درون مسیر، نه حتی خود مسیر. آنجا بود که رانندگی دیوانهوار معنا پیدا میکرد. شبیه آنهایی که بیهوش و حواس درست و حسابی چراغهای جاده را بیهیچ دلیلی طی میکردند. فراز و فرودهای آهنگ خبر از عشقی دیرینه میداند؛ از بهشت و چشمانی که خیلی وقت است گریستهاند. قلبم دیگر طاقت نمیداد. جاده آنقدر طولانی بود که نمیتوانستم انتهایش را نگاه کنم. اما درست در آن لحظهای که ضربههای آخر جاز مثل پتکی به سرم میخورد و میخواستم از جاده منحرف شوم سایهای را دیدم که گویا واقعی بود. آنسوی جاده فراسوی مسیر و هدف. نگاهم را همچون فرازی دیگر از آهنگ تا ته زیاد کردم و با سعی فراوان دوباره نگاه کردم. او بود و من هرگز نمیشناختمش. جاده را ادامه دادم. یا جاده ادامهی مرا نگاه میکرد شب بود و صدای فراز و نشیبهای جاز و جاده باهم بالا و پایین میرفتند. دیگر از جاده خارج نمیشدم! یا شاید هم انتظارش را داشتم که خارج نشوم. نگاهم به او دیگر این اجازه را نمیداد. آهنگ اوج گرفت و من دوباره نگاهم را به او دادم آنسوی جاده. حالا دیگر میتوانستم همهجا ببینمش آنسوی جاده، ته مسیری که گویا پایان نداشت و در هر کنارهای از آن جاده
و حالا که به خود مینگرم، هنوز در جادهام در انتظار دیدن دوبارهاش، در انتظار شتافتنش برای آنکه ببینمش و در انتظار برای بیرون نرفتن از جاده در انتظار برای رانندگی؛ همان که حالا دارد میآید و میشتابد تا رانندهای شایسته برای این جادهی بیمهابا باشم...
صدای ضبط را زیاد میکنم گویا دیگر صدای جاز نمیآید. نه! صدایش زیادی بلند است آنقدر که با نوایی دیگر در هم آمیخته شده:
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان
#نیمه_مسیر
#شعبان
✍#قربانی
@gharare_andishe
لا زمان و لا مکان
لازم نیست باشی ای عزیز
تا که دردِ درب و دیوارِ کنون
یا که درد تیک تیک ساعت مجنون
رفیقت باشد و
صبح تا شام از غریبی
قصههای فتح گویی؛
مختصات این مکان
طول طولانی شبها
و عریضی صباح
قرنها در مدفن تعریف درجا خفتهاند
بار الها سوگند
به نفسهای برونرفتهی بیدار
ز این مأمن خون
که مکانها به حیاتی هستند
یا تپش در شرف قلب مکان میباشد
سنگ و خاک و کاشی و آجرِ بیروحِ زیاد
حال گشته نفس و هست معمای وجود
بیخیال و دور از وهم درون این عدم
طبقِ حال برایت دارد
قصههای صبح میگوید
درون آن طلوع
وقت اشک و بغض
با خورشید جان تاریک است
رفت و آمد را به شیدایی تو
معنا کند
مشق استدلال و منطق را
به جرم عاشقی
گیر اندازد درون محبس خوش یمن
این دیوارهها
لا زمان و لا مکان بودن درونش عیب شد!
وقتی از سویش نسیم «جا» بیامد
در «کنون»...
#مکانی_به_نام_اینجا
✍#قربانی
@gharare_andishe
نیست دیری
درون وصف عاشقان
گویند در این میان
و در این مکان
اینجا و دورتر از طریق حق
اینجا بسی غریبند باشندگان
ناید سخن
که صامتی سخنگو شده
یا که سکوت
بدون حرف رفته است
اینجا ولی حروف
عجیب خفتهاند
تصویر به تصویر
از کلام شده دریغ
آنچه که اشکها و خندهها گفتهاند
سردرگمی نباشد نام محترم
از فرط خانهها
وجبی گمگشته است
حال و گذشته و قدیم
مثال طنزی است
اینجا دقیقهها ابد گشتهاند
سقراط بود نامش او که جنب کوچهها
با هر سوال درون اشک میگریست
اینجا ولی
جوابها یگانهاند
آنکه «سوال داشتم»
حرف دیگریست
با بغض یا بهت کار حل نمیشود
مشکل به فقدان خود
فریاد میزند
بیگاری احساس و دستان بیبدیل
از دست دادهایم
هر آنچه دست گشوده است
غربت ز جای بیمکان دوباره یاد میکند
ای زندگان
ز فریاد مرگ فرار چیست؟
این است بد و هزار لعن و صد هزار
نفرین و شکوههای بیکران
اما چگونه است آن زمان
وقتی نمای سایهوار و بیمکان
جای وجود ماست همین و همان
اینجاست مرز ما
با حقیقت کنون
وصف طریق و هدف
به طرزی دگر
باید که گفت این برآشفتگی منم
ورنه اگر که راه در میان ماست
بی راهه ها
چرا مشوش کنند؟
این است جای بیمکان سایهها
سوره به سوره بدون وحی آیهها
اینجاست
استعارهی یک سکوت تار
این نه مجاز
و یک حقیقت برین
این یک «من» است
تو «من» را ببین
#فضای_مجازی
#سایه_مجاز
✍#قربانی
@gharare_andishe
شب نبود
ظاهرش تاریک اما ماجرای تب نبود
یک چراغی آنسوی پل
مثل آن چشمکزنان
آمد اندر دل و این دیوانه را شیدا نمود
ای چراغ آنسوی پل!
تو روشن نیستی
روشنی اما همین نور خیابانی چرا
رود خشک و میلهی آهن تو را بلعیدهاند
نه!
مگر باید بگویم تو را گم کردهام
وقتی از شبها برفتی
دگر نورِ تو چیست؟
آدمی
تاریکیاش را نمیجوید میان ظلمت ثانیّهها
یا که در روز چنان روشن بجوید مهر بهر عاشقی
این منم
شب شدم اندر بیان روز و شب
روی پلهای سواران
تاخته بر روی آمال و کمی افسانهها
در کنار رود من خشکیدهام
بیتمنا حاصل جاری شدنهای کبود
لیک بالای پلم
در آن «مکان»
روشن و خاموش من گمشدهام
من چراغم
در شب تاری که نوری نیست حال
من چراغ روشنم
گشت نورِ من شبیه آن جماعت
تیره و تار و شبانه طالعم را خواندمش
تا که خاموش شوم
رنگ شب
رنگ آن پل، رود یا قصههای آن چراغ
#پل_فلزی
#شبِ_شهر
✍#قربانی
@gharare_andishe
کسی نمیدانست قرار است این تکه کاغذهای به اصطلاح تعرفه، دنیا را به جای بهتری برای زیستن تبدیل کند یا نه!
اما خبری در راه بود. سوالم فقط همین است؛ در کدام گوشهی دنیا صندوقهای رأی بوی خون و عشق و حیات میدهند؟آنقدر که حتی تماشای آنها هم حیاتی به انسان دهد که غیرقابل وصف است؟
کجای دنیا مردم برای جوهری شدن انگشتانشان ذوق زده میشوند و حتی آنهایی که نمیتوانند در این رویداد شرکت کنند در آن مکان حاضر میشوند؟
بگویید کجاست آن مکان که فضای خشک و اداری گرفتن شناسنامه و نوشتن چند اسم در آن، میشود سکانسی طلاییتر از هر فیلم اسکار گرفته که فقط باید نشست و آن را نگاه کرد؟
#پرچم_بالاست
✍#قربانی
@gharare_andishe
اثر انگشت؟
گمان کنم قضیه بزرگتر از اینها باشد.
اینکه این نامها و این انگشتهای جوهری (رنگ آبیاش را نباید از قلم انداخت) میتوانند اوضاع و احوال مملکت را تغییر بدهند یا نه، نظری است که باید از کارشناسهای پشت تریبون خواست. یا آنان که شبشان با نمودار و آمار و ارقام صبح میشود. اما مقصود از قضیه، قضیهی «من» ها و «خود» هایی بود که اوضاع و احوالشان حسابی دگرگون شده بود. گویا دگر راه خود را نمیرفتند! حتی قبل از آنکه مشخص شود چه کسی، چه کسی را انتخاب کرده، آنان نقشآفرین شدهاند؛ در تغییر خود و در انتخاب خود
#پرچم_بالاست
✍#قربانی
@gharare_andishe
وارد اتوبوس میشوم. لحظات اول است؛ رنگ آبی که بر روی انگشت اشارهام نقش بسته است، آنقدر زیباست که نظیرش کمتر پیدا میشود. یا شاید هم اصلا پیدا نشود. هنوز صدای همهمه و بوی کاغذهای نو و آن مکث پای صندوق در ذهنم است. ایستگاهها یکی یکی از پی هم میآیند و رد میشوند. خورشید تازه در پی خودنمایی است. چهرهها را یکی یکی میبینم؛ ساختمانها بلندند. خیلی بلند! حتی گاها نمیتوانم بلندیشان را کامل برانداز کنم. اتوبوس سر ساعت میایستد. مردم در چشمهای هم نگاه میکنند. آبیِ انگشتانشان برایشان یک نشان مشترک است. باز هم ایستگاهها از پی هم میروند. زمانها دقیقتر میشوند و ساختمانها بلندتر.
جوهر آبی روی انگشت اشارهام کمرنگ و کمرنگتر میشود. حالا هم در اتوبوسم. اعداد خطش چند رقمی اینسو و آنسو رفته اما خب توفیر زیادی به حال من میکند. جوهر آبی حالا کاملا خداحافظی میکند. آسمانها دوباره سر به فلک میکشند و تعداد ایستگاهها غیرقابل شمردن میشود. چهرهها دیگر باهم حرفی ندارند بزنند. بله! من در شهرم. حداقل تا انتخابات بعدی! یا تا آن زمان که موقع بلند شدن ساختمانها، عبوسی چهرهها و ایست ایستگاهها انتخاب من رنگ و بوی خاص خودش را بگیرد؛ شبیه جوهر آبیرنگ روی انگشتم. یادش بخیر. همان یا همین صبح بود. هشتِ صبح...
دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد
یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت
یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغِ دلِ بیقرارِ من
سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من
کاری که کرد دیدهٔ من بی نظر نکرد
#شهرِ_انتخابات
#روایت_رفت_و_آمد
✍#قربانی
@gharare_andishe
تکههای سرد
دور از هر نشان
با نمایی دور نشانم میدهد
قدی بلند
نه به سان یک کمان و چون سروی بلند
آغشته به خون
چه نمک نشناس
نگاهم میکنند این واژهها
خون دل نه!
قلبهای تکه پاره
خون ز رگ.های جنون بیرون زده
های آدمها عجب!
سنگ و خاک و چند آجر هیچ
اینجا چگونه است آخر؟
آدمان چندی اتو کرده
کت و شلوار گاها هم کراواتی
نه ببخشید!
بوی دین هم باز باید بیاید
چه عجیب است شما اینجا و این نام و سرا
در پی یاد چهاید؟
پروریدن؟
در پی این طنز و لطیفه
گریه باید؟
یا که خنده؟
چون عجیب است!
پشت آن میز تقلا
پردههای بی.مهابا
رنگ و رو رفته ز دیوار
دربها بازند دیگر؟
یا که این یک بازی پر شور و زیباست؟
شور آن اینجاست
هی ما آدمیم!
لیک در اینجا
چنین
یک پدیده
معجزهواریم
راهرو در تب این فاصله سردند
هر اتاقک یک دل و همراه
در کمین آتش سرد است
لیک آنها هم در عجب هستند
بار الها!
این نبود آن ملک رویایی؟
پس چه شد مستی و غوغایی؟
خدا از دور میخندند
که نزدیک است!
آدمی این است!
گاه در سوز از کمین آتش است بهتر
گاه نیز
در تکاپوی سکون عقل آجرها
بدتر از دیوار و درب سرد و بیروح است
آدمی این است!
وین عجب...
#آموزش_و_پرورش
#سر_زده_از_بغض_با_خنده
✍#قربانی
@gharare_andishe
گفتنی باشد اگر اینم
در میان غربت و تنهاییام هم سخت
غمگینم
در به در دنبال یک راه خروج اضطراری
کوچهها از این نگاه راهوار من
خیابانها از این رسوایی
فراری
شیشههای پنجرههای سکوتم سخت طولانی
که گویا نیست هیچ راه فراری
_شورهزاری آشنا با بیقراری_
پنجره دربی ندارد
خوب با آشنایی درون چارچوب سقفها خفتست
بدون راه تا بیرون
گمانم اصلا اینجا
نگاهی هم نمیاندازد به آنجاها
نشسته است
بیمهابا
صاف بیبالا و پایینهای رویایی
گمانم از همین رو نام او این است
شیشههایش این.چنین
و چون سکوت سرد، رنگین
از همین رو نام او این است
پنجره
بیدرب
با شیشه
ز دوریهای دور
_که شاید دور دست باشد چنین مزبور_
نگاهم میکند
در پی این است
چیست این نگاه خیرهی من
در پی آن
به دنبال توالیهای بینظم زمانی
_و یا حتی مکانی_
میرسد تا خود
که من «آنجا» نگاهش میکنم
آنجاست
درون آن نگاه من
ولی نزد خود است اکنون
و او آنجا نگاهم میکند
در خود
و او آنجا نگاهم میکند
در خود
#پنجره
#خروج_اضطراری
✍#قربانی
@gharare_andishe