شب نبود
ظاهرش تاریک اما ماجرای تب نبود
یک چراغی آنسوی پل
مثل آن چشمکزنان
آمد اندر دل و این دیوانه را شیدا نمود
ای چراغ آنسوی پل!
تو روشن نیستی
روشنی اما همین نور خیابانی چرا
رود خشک و میلهی آهن تو را بلعیدهاند
نه!
مگر باید بگویم تو را گم کردهام
وقتی از شبها برفتی
دگر نورِ تو چیست؟
آدمی
تاریکیاش را نمیجوید میان ظلمت ثانیّهها
یا که در روز چنان روشن بجوید مهر بهر عاشقی
این منم
شب شدم اندر بیان روز و شب
روی پلهای سواران
تاخته بر روی آمال و کمی افسانهها
در کنار رود من خشکیدهام
بیتمنا حاصل جاری شدنهای کبود
لیک بالای پلم
در آن «مکان»
روشن و خاموش من گمشدهام
من چراغم
در شب تاری که نوری نیست حال
من چراغ روشنم
گشت نورِ من شبیه آن جماعت
تیره و تار و شبانه طالعم را خواندمش
تا که خاموش شوم
رنگ شب
رنگ آن پل، رود یا قصههای آن چراغ
#پل_فلزی
#شبِ_شهر
✍#قربانی
@gharare_andishe