باز به شوقی اومدم زیارت شهدا
سر ظهر است و هوا گرم؛
خلوت است چیزی که کمتر اینجا پیدا میشه.. میرم تو آفتاب زیارت شهدا
دو پسربچه که معلومه برادر هستن، از پشت سر دارن میان؛
دو شاخه گل دستشونه
برادر بزرگتر مزار شهید رو نشون میده و به برادر کوچک اشاره میکنه گل رو بذار، سربندت رو هم بزن، تا ازت عکس بگیرم.
بردار کوچکتر راه رو بلد نیست، دور خودش میپیچه تا مزار رو پیدا میکنه
از هرچی اونجا میبینه، سؤال میکنه؛ این چیه؟ این رو چرا اینجا گذاشتن؟ همینطور تند تند داره میپرسه
من دخالت میکنم و جواب سؤالش رو میدم
یدفعه متوجهِ بودنِ من میشه
خجالت میکشه و مدام از برادر بزرگتر میخواد که بریم پیش مامان!
معصومیت چهره اش و مردانگی اش گیراست.
هرچی برادر بزرگتر اصرار میکنه «وایسا عکستو بگیرم»، قبول نمیکنه
مدام میخواد از اونجا بره
-وایسا اینهمه راه اومدیم!
-نه، بریم پیش مامان!!
اولش میخوام با نگاه مهربون تری کاری کنم که عکسشو بگیره
ولی با دیدنش منصرف میشم
خ مردتر از اینهاست
دوست نداره با خانم غريبه حرف بزنه.
دارن میرن
تو دلم میگم یه ذره بچه چقدر مرد بود!
بعد از اون دارم از مسیر شهیدی دیگه رد میشم
خ شلوغه مثل همیشه
کلی خانمهای بدحجاب دور مزار شهید نشستن و از حاجت گرفتن های خودشون از شهید باهم حرف میزنند.
دختری که جلوی من قدم زنان مسیر رو طی میکرد و شالش مدام میافتاد، بالاخره اینجا پای حرف این خانمها نشست.
جلوتر یک لحظه نشستم که پیرمردی با قد خمیده توجهم رو جلب کرده،
داره مدام با آفتابه ای آب میاره برای گلستانی که دور مزار پسر شهیدش درست کرده؛
هشت تا گلدون بزرگ پر از گل، دور تا دور مزار چیده و معلومه که مسیر تا شیر آب رو تو این گرما چند بار رفته و آمده.
🔅عجب قصه هایی در این گلستان جریان داره...
نشستم یه گوشه و به گفتگوی صبح با دوستم فکر میکنم. سؤال جدی او هنوز هم تو ذهنم هست که الآن اخلاق دیگه جوابگوست اما شریعت نه، چون اخلاق از درون افراد هست و شریعت یه نیروی بیرونیه و اون چیزی که فرد خودش به اون برسه قابل احترامه...
صدای نوحه داره میاد و پدر شهید هنوز مشغول آب آوردن و سبز نگه داشتن گلهای این گلستانه...
این شهدا از جانِ جانِ جانِ ما هستند، شهیدِ بر جان ما...
خود ما هستند که از ما به ما نزدیکترند
و چگونه است آنچه از جان ما برمیآید؟!
#خرده_روایت
@gharare_andishe
12.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠رستاخیز جان
خسته و بی رمق رسیده بود به موکبی ایرانی که بالاخره میتوانستند زبان او را بفهمند. با همان توان اندک و در حالی که مدام اشک میریخت، شماره خانه خود که به گمانم روستایی در ایلام بود را به مسئول موکب میداد و او بالاخره شماره را گرفت و پیرزن با ته مانده توانش، لبخندی بر چهره اش نقش بست. کمک کردم به داخل موکب بیاید و جایی مستقر شود.. با لرزه ای که بر اندامش بود، مدام میگفت پسرم الان نگرانم میشه، یه کلیه اش کار نمیکنه و نگرانی براش مثل سمّه؛ الان دنبال من میگرده و نگران شده....
از حرفهاش متوجه شدم در ورودی کربلا کاروانش رو گم کرده و چندین مرتبه دور تا دور حرم را چرخیده و کسی رو پیدا نکرده؛ بالاخره موکبی پیدا کرده که ایرانی بودند و همونجا نشسته.... اصلا آرام نمیشد نه از خستگی که از نگرانی پسرش... مادر است دیگر... هیچ جوری آرام نمیشد ...
مادری دیگر که توان راه رفتن نداشت، آن سوی موکب نشسته بود. چاره کار، خودِ او بود. کنارش نشست و با زبان محلی خود شروع به دلداری او کرد و او مانند بچه ای در کنار مادر آرام گرفت.. همچنان داشت ادامه میداد... از علقمه میگفت، از علمدار.. از مادر علمدار...
و اینجا بشر چه نزدیک است به ملکوت؛ گویی حقیقت وجود آدمی است که ظهور مییابد و خودِ خود را نظاره میکند. تو گویی در تعلق به کربلاست که وجود انسان معنا میگیرد...
#خرده_روایت
#اربعین
@gharare_andishe
تا گفتم میخواهم عکس بگیرم، خوشحال شد! یک نگاهش به پرچم بود و یک نگاه به دستهایش که پرچم را با هر سختی بود نگه داشته بودند.
نمیدانم! نمیدانم این پیرمرد آمده تا واقعا مشتی بر دهان آمریکا و اسرائیل بزند یا خبر دیگریست.
نمیدانم او بر حسب وظیفه آمده و این پرچم را نگه داشته یا آنکه این پرچم علم وجود اوست و اگر پایین بیاید، دیگر اویی نیست که با پرچم باشد یا بدون آن
#پرچم_بالاست
#خرده_روایت
#عید_انقلاب
🖊#قربانی
@gharare_andishe
روی پرچم نام ایران نبود. حتی نام یکی از ارگانهایی که در ایران است. اینها فاطمیون بودند؛ عزیزان مدافع حرم افغانستانی! و حال در جشن پیروزی انقلاب چه میکردند؟ گویا انقلاب حیاتی بود که نفس به نفس آنها را به زندگی وا میداشت. اینان قطعا تعلقی وصفناپذیر به انقلاب حس کردهاند که در روز جشن پیروزی آن پرچم خود را بالا آوردهاند. آنها معنای خود را با امروز دریافتهاند و این پرچم از ۲۲ بهمن ۵۷ بالا رفت...
#پرچم_بالاست
#خرده_روایت
🖊#قربانی
@gharare_andishe
میگویند نماز معراج مومن است. خوب در مورد ایمانم که حرفی ندارم! اما امروز و اینجا و اللهاکبر ابتدایی نماز برترین سخنی بود که به زبان آوردم و حقیقیترین قیامی که به پا داشتم. اینجا بود که گرچه عملا صحبت از این نبود که نمازِ ۲۲ بهمن است، اما واقعیترین نماز بود. آنقدر خوش و پرشور که به معراج میماند
#پرچم_بالاست
#خرده_روایت
🖊#قربانی
@gharare_andishe